ترانه جوانبخت- داستان Taraneh Javanbakht
چهارراهی که به راه پنجم می رسید
ترانه جوانبخت
داستان می خواهد خودش راهش را پیدا کند. او خیلی عجول است. با شتاب سوار ماشین کلمه ها می شود. از خودش شروع می کند. می رود تا به راه جدیدی برسد که من در آنجا نباشم شما هم
نباشید خودش باشد Ùˆ خودش. Ùصل های ترس Ùˆ تردید تمام شده Ùˆ داستان خودش با خودش Ù…ÛŒ رود. نه از من Ù…ÛŒ ترسد نه از شما نه از کلمه هایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهند جلویش را بگیرند Ùˆ مانعش شوند. Øاضر نیست با من Øر٠بزند. او اصلا اØساس تنهایی نمی کند. Øس ترس را هم مدتهاست Ú©Ù‡ در خودش کشته. از ایستگاه اتوبوس Ù…ÛŒ گذرد. سرعتش را Ú©Ù… Ù…ÛŒ کند تا به کسانی Ú©Ù‡ منتظر اتوبوس هستند خوب نگاه کند. چند پسر بچه آن طر٠تر دعوایشان شده آنهم سر نمره یکی از آنها. او نمی خواهد نتیجه امتØانش را به همکلاسی هایش بگوید. کتک کاری Ù…ÛŒ کنند. وضعیت عجیبی ست. بچه های این دوره داستان را متعجب Ù…ÛŒ کنند. پا را روی گاز ماشین Ù…ÛŒ گذارد Ùˆ به سرعت از ایستگاه رد Ù…ÛŒ شود. اØساس Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ راهش چندان هم طولانی نیست. به نظرش Ù…ÛŒ رسد Ú©Ù‡ باید به زودی به انتهای راه برسد. با خودش تصور Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ وقتی به انتهای راه رسید خستگی در کند Ùˆ از ماشین پیاده شود. نمی داند بعد از خستگی در کردن باید کجا برود. از خودش قبلا این را نپرسیده بود. وقتی به این موضوع Ùکر Ù…ÛŒ کند جواب مناسبی پیدا نمی کند. شاید یک Ù†Ùر بخواهد او را پیش خودش Ù†Ú¯Ù‡ دارد در قلبی Ú©Ù‡ باید رازهای او را در خود انبار کند. او را به خانه اش ببرد Ùˆ Øسابی از او مراقبت کند. شاید هم یک Ù†Ùر دیگر پیدا شود Ú©Ù‡ ببیند رانندگی اوخوب است Ùˆ او را برای مسابقات رانندگی انتخاب کند! معلوم نیست بالاخره بعد از رسیدن به انتهای راه Ú†Ù‡ خواهد شد. چون از Ùکر کردن به نتیجه ای نمی رسد از این Ùکر درمی آید. هنوز خیلی مسیر را Ø·ÛŒ نکرده Ú©Ù‡ صدای پسر بچه ای به گوشش Ù…ÛŒ رسد:
- من را در سطر ششم جا گذاشتی. Ùکر نمی کردم انقدر بی معرÙت باشی.
- سوار شو. تو را به مقصدت خواهم رساند.
- از لطÙت ممنونم.
پسر سوار ماشین Ù…ÛŒ شود. چشمانش پر اشک Ù…ÛŒ شود. همکلاسی هایش او را Øسابی زده اند. دلش Ù…ÛŒ خواهد با داستان درد دل کند. اما وقتی Ù…ÛŒ بیند Ú©Ù‡ داستان در Ùکر است سکوت Ù…ÛŒ کند. بعد از چند دقیقه به چهارراهی میرسند Ú©Ù‡ معرو٠ترین چهارراه شهر است. مردم شهر در این چهارراه یک Øادثه را انتخاب Ù…ÛŒ کنند. پسر از خودش Ù…ÛŒ پرسد Ú©Ù‡ چرا داستان او را به این چهارراه آورده. - این آخر راه است. از این به بعد من دیگر وجود نخواهم داشت. تو هم همین طور. جای ما را دیگران خواهند گرÙت.
داستان ماشین را متوق٠می کند و خودش و پسر پیاده از چهارراه رد می شوند. اما به نظرشان می رسد که راه دیگری آنجا هست. راهی که باید به آخر آن برسند. راهی که از چهارراه می گذرد اما راه پنجم آن است!
با رسیدن داستان به اینجا طلسم داستان Ù…ÛŒ شکند Ùˆ راه دوم باز Ù…ÛŒ شود. شما Ú©Ù‡ داستان را Ù…ÛŒ خوانید دستانتان را از هم باز Ù…ÛŒ کنید. مدتی در خودتان بودید. به بایدها Ùˆ نبایدها Ùکر Ù…ÛŒ کردید واین Ú©Ù‡ Ùردا در کجا خواهید بود Ùˆ Ú†Ù‡ خواهید کرد. Øالا دستان شما روی کاغذهایی ست Ú©Ù‡ این متن روی آنها نوشته شده. به خودتان Ù…ÛŒ گویید Ú©Ù‡ شما هم دلتان Ù…ÛŒ خواهد چهارراهی Ú©Ù‡ به راه پنجم Ù…ÛŒ رسید را ببینید. کسی نیست Ú©Ù‡ مانع شما شود. دلتان Ù…ÛŒ خواهد Ùˆ دیگر داستان هم نیست Ú©Ù‡ سرگرمتان کند. خودتان هستید Ùˆ خودتان. یک Ù†Ùر شما را از این متن صدا Ù…ÛŒ کند:
- من را Ùراموش کردی.
- تو کیستی؟
- چطور مرا به یاد نمی آوری. من کلمه "من" هستم Ú©Ù‡ چندین بار در این متن مقابل چشمانت ظاهر شدم. هر بار کسی بودم متÙاوت از دیگری Ùˆ تو با دیدن من به خودت Ùکر کردی. تو در همه این مدت اسیر من بودی. نمی خواهی با من به چهارراه بروی؟
- اشکالی ندارد. می توانیم با هم برویم.
دیگر خودتان هستید Ú©Ù‡ در قالب "من" به سمت چهارراه Ù…ÛŒ روید. هیچ کسی با شما نیست. در واقع "من" با شما ادغام شده Ùˆ دیگر وجود خارجی ندارد. چشمانتان را به آخر راه دوخته اید Ùˆ Ù…ÛŒ خواهید بدانید این چهارراه چطور جایی ست Ùˆ چطور ممکن است Ú©Ù‡ راه پنجمی از آن بگذرد. Øرارت Ø¢Ùتاب سرتان را داغ کرده Ùˆ دیگر تØملتان را از دست داده اید. آرزو Ù…ÛŒ کنید Ú©Ù‡ هرچه زودتربه چهارراه برسید. Ù…ÛŒ ترسید Ú©Ù‡ از شدت خستگی همین جا بمانید Ùˆ چهارراه را نبینید. رنج ترس عذابتان Ù…ÛŒ دهد. "من" از درونتان به شما اعتراض Ù…ÛŒ کند:
- انتخاب خودت بود. می توانستی در این راه قدم نگذاری. کسی که به تو اصرار نکرده بود.
از دست خودتان عصبانی هستید. Ù…ÛŒ خواهید این من درونتان را ساکت کنید اما او همچنان به ØرÙØ´ ادامه Ù…ÛŒ دهد:
- خب این سرنوشت تو بود: سوختن زیر Ø¢Ùتاب آنهم بدون رسیدن به مقصد!
- از کجا Ù…ÛŒ دانی Ú©Ù‡ به چهارراه نخواهم رسید؟ وقتی به چهارراه رسیدم Øسابت را خواهم رسید.
- چطور شد؟ Øالا Ù…ÛŒ خواهی Øساب مرا برسی؟
- معلوم است Ú©Ù‡ Øسابت را خواهم رسید. خواهی دید.
چشمتان را که نیمه باز است به ادامه راه می دوزید.
- دیدی Ú¯Ùتم موÙÙ‚ خواهم شد. بÙرما این هم چهارراه.
ØÙ‚ باشماست. دیگر تا چهارراه چیزی نمانده. ثانیه ها به سرعت رد Ù…ÛŒ شوند Ùˆ اشتیاق شما Ù„Øظه به Ù„Øظه برای رسیدن به چهارراه بیشتر Ù…ÛŒ شود. بالاخره Ù…ÛŒ رسید Ùˆ پاهای خسته تان را وارد چهارراه Ù…ÛŒ کنید. اما با رسیدن به چهارراه با تعجب Ù…ÛŒ بینید Ú©Ù‡ راه پنجمی هم از آن رد شده. "من" از درونتان Ùریاد Ù…ÛŒ زند:
- Ù…ÛŒ دانستم راه دیگری هم هست اما مخصوصا به تو Ù†Ú¯Ùتم!
Øالا نوبت کلمه هاست. آنها هم Ù…ÛŒ خواهند از راه سوم به چهارراه بروند. همه کلمه های متن دور هم جمع Ù…ÛŒ شوند. با هم مشورت Ù…ÛŒ کنند Ùˆ تصمیم Ù…ÛŒ گیرند Ú©Ù‡ یکی از کلمه ها را از جمع خود بیرون کنند. کلمه داستان را از میان خود طرد Ù…ÛŒ کنند. بعد وارد راه سوم Ù…ÛŒ شوند تا به چهارراه جادویی برسند. دو تا از کلمه ها با هم Øر٠می زنند:
- به نظرت هنوزخیلی مانده؟
- نمی دانم. خواهیم دید.
- اگر راهمان طولانی نباشد خوب است.
- من هم امیدوارم این طور باشد.
- راستی خوب شد داستان را بیرون کردیم.
- چاره دیگری نداشتیم.
کلمه ها به راهشان ادامه Ù…ÛŒ دهند. از دور چهارراه ظاهر Ù…ÛŒ شود اما کلمه Øس راه پنجم را Øس Ù…ÛŒ کند. ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒ دهد به کلمه های دیگر چیزی نگوید ولی وقتی به چهارراه Ù…ÛŒ رسند همگی با تعجب متوجه Ù…ÛŒ شوند Ú©Ù‡ چهارراه به راه پنجمی Ù…ÛŒ رسد Ú©Ù‡ قبلا پیش بینی آن را نکرده بودند.
من باید از نوشتن این متن دست بکشم Ùˆ راه چهارم را انتخاب کنم. داستان Ùˆ خواننده ها Ùˆ کلمه ها سه راه را رÙتند بر من واجب است Ú©Ù‡ راه چهارم را در پیش بگیرم اما انگار این راه را در پیش گرÙته ام! بله درست است. نوشتن این متن خودش راه چهارم بوده Ùˆ من نمی دانستم! Øالا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانم در این راه هستم خیالم راØت است چون چند سطر را نوشته ام Ùˆ بالاخره به چهارراه خواهم رسید. پیدایش کردم. چهارراه همان کلمه چهارراه در متن من است! اما مثل این Ú©Ù‡ این چهارراه به راه پنجم Ù…ÛŒ رسد. راه پنجمی Ú©Ù‡ همان Øس درون است Ùˆ از این چهارراه به سوی آینده باز Ù…ÛŒ شود. داستان Ùˆ خواننده ها Ùˆ کلمه ها هر کدام با یک Øس متÙاوت از دیگری به چهارراه رسیدند من هم همین طور. Øس من Øس عشق به نوشتن بود Ú©Ù‡ مرا به اینجا رساند Ùˆ Ù¾ÛŒ بردم Ú©Ù‡ Øس در همه ما همان راه پنجم بوده Ùˆ ما ناگزیر از رÙتن در این راه بوده ایم. بدون Øس نمی توان Ù†Ùس کشید Ùˆ این را اینجا Ùهمیدیم. آنها صدایم Ù…ÛŒ کنند:
- نمی خواهی ادامه راه پنجم را با هم برویم؟
- تو Ú©Ù‡ از اول هم Øس ات با ما Ùرق داشت!
- خب این هم از راه پنجم. راستی چه کسی می داند انتهای این راه به کجا خواهد رسید؟
- من می دانم!
- زود باش بگو.
- خودتان خواهید رÙت Ùˆ خواهید دید!
رضا نوشت