null


مثل فنر از جا پریدی و گفتی: « من تمام گفتنی ها رو گفتم و اینکه تمام سعی مو می کنم دختر تونو خوشبخت کنم،چون دوسش دارم ».
وقتی این جمله را می گفتی صدایت نلرزید،خجالت هم نکشیدی،همین را دوست داشتم
.



مردن قاصدک ها

خبر بد همیشه زود می رسد پیمان. فردای آن روز لعنتی وقتی از کلانتری می آمدیم،تمام همسایه ها از پنجره سرک کشیده بودند و زنها باچادر گلدارشان جلودر پچ پچ نمی کردند ؛ من می شنیدم ، تو هم پیمان.یکی از چادر گلدارها گفت: «خدا شانس بده! با این همه رسوایی، حالا با شوهرش داره رژه می ره! »
یکی از پنجره ی بالا سرش جواب داد: « شرم و حیا از بین رفته...! مردم،مردای قدیم،مردای این دوره که غیرت ، یُختی !»
پنجره ها و چادر گلدارها درست تا دم در خانه مان تکرار شدند. تو نه به من نگاه می کردی ونه من به آنها.لب پایینی ات را گاز گرفته بودی و پاهایت را به زمین نمی کوبیدی،مثل سربازها وقتی رژه می روند.
در را که پشت سرم می بندم به این فکر می کنم که اگر کسی از آن اتفاق لعنتی خبر نداشت و از من پرسید چرا ترکت کردم،چه بگویم پیمان؟ بگویم: «شوهرم معتاد بود؟ دست بزن داشت؟ سر وگوشش می جنبید؟»
نبودی، نداشتی ، نمی جنبید.
پیمان حالا که فاصله ی مافقط یک در است،در را باز کن .من زندگیمان را دوست دارم،مَردَم را دوست دارم . می خواهم برگردم اما همین چند لحظه پیش تو دیدی که داشتم برای همیشه ترکت می کردم. همان جا کنار جالباسی ایستاده بودی وسرت را انداخته بودی پایین.من خودم را در آیینه ی جالباسی دیدم،با چشم های قرمز ومانتویی که دکمه اش را بالا پایین بسته بودم.یک ساعت پیش وقتی آمدم کنارت دراز کشیدم و آرزو کردم کاش جای آن سوختگی سیگار لعنتی دیگر روی تنم نباشد ، اما حتما بود،چون بلند شدی و کنار پنجره ایستادی. آرنجت را ستون کردی وسیگاری گیراندی و من مطمئن شدم که این آخرین باری است که تو را کنارم می بینم. صدایت زدم: « پیمان تصمیتو گرفتی،نه؟ »
تو دود سیگارت را قورت دادی وچرخیدی سمت من ولی زود صورتت را برگرداندی که :«خودتو بپوشون »
من ملحفه را پیچیدم دور خودم پرسیدم: « پیمان تو دیگه دوسم نداری،نه؟ ».
چقدر دلم می خواست وقتی این سوال را از تو می پرسم- تمام دیشب به این سوال فکر کرده بودم- صدایم نلرزد. تو زل زده بودی به نقش پرنده ای که لابلای شاخه های فرش گیر کرده بود. سیگار توی دستت می لرزید. بلند شدم،بغض داشت خفه ام می کرد. اما تمام سعی ام را کردم گریه نکنم. دیگر توی خانه مان... نه توی خانه ی تو جایی برای من نبود.حتی روی تخت دو نفره ی اتاق خواب.
داشتم لباس می پوشیدم که تو پخش صوت را روشن کردی،صدای فریدون فروغی پیچید توی فضا : « مردن قاصدکا،کشتن شاپرکا...» .آمدی محکم شانه هایم تکان دادی و زل زدی توی چشم هایم و گفتی: « نمی تونم تحمل کنم،می فهمی؟» .
چانه ات لرزید و بعد شانه هایت. اشک از چشم هایت سرید روی ته ریشت. باورم نمی شد پیمان، تو هستی که گریه می کنی.خودت به من گفتی،اولین و آخرین باری که گریه کردی وقتی بود که پدرت را توی خاک گذاشتند،حتی خودت هم ازدیدن اینکه از چشم هایت آب آمده بود،تعجب کرده بودی. خودت این خاطره را هزار مرتبه برایم تعریف کردی.سرم را روی شانه ات گذاشتم،بغضم شکست. یقه ام باز بود،نگاهت افتاد روی سوختگی سیگار روی سینه ام.آرام در گوشم گفتی: « نمی توانم تحمل کنم،بفهم». سرم را از روی شانه ات بلند کردی و از اتاق رفتی بیرون.
نباید آن روز بیرون می رفتم .نباید حرف الهه را گوش می کردم . اصلا مرا چه به کوهنوردی؟ وقتی به خانه آمدم مادرم پرسید: «کوه چه طور بود؟» گفتم:« محشر! » خیلی هم مزخرف بود. فقط نفس تنگی گرفتم.به الهه گفتم: «مثلا که چی؟هی بریم بالا بعد برگردیم پایین». الهه شانه بالا انداخت: «خب، دیگه نیا !»
بعد از دو ساعت که سینه ام از تشنگی می سوخت گفتی: «استراحت می کنیم». روبه همه کردی وگفتی: «کوه مثل زندگیه، گاهی سر بالایی داره، گاهی سراشیبی» . دلم می خواست سرت فریاد بکشم : «اگه تو هم اولین روز کوهنوردیت تو اتوبوس عادت می شدی، این قدر چرت پرت تحویل خلق الله نمی دادی».
چقدر دختر دوره ات کرده بودند پیمان. به الهه گفتم: « اه...چقدر هوادار ! » الهه محکم با آرنج کوبید به پهلویم : «هیس ! خاک تو سرت ، شنید » تو درست همان لحظه برگشتی ونگاهم کردی.چرا هیچ وقت ازتو نپرسیدم که آن روز صدایم را شنیده بودی؟تو خندیدی و چوب بلندی را به دستم دادی و گفتی: «کج نگه دار تا تعادلت حفظ بشه،مثل علامت اعشار ». بعد چوب را اریب توی زمین فرو کردی و گفتی: «این طوری». من این طرف اعشار ایستادم و تو آن طرفش.
چند ماه بعد، رفته بودیم لنندیز.کوه پوشیده بود از گلهای پامچال ودرخت ها از برگ. تمام راه با گوشی ات فریدون فروغی گوش می کردی.با خودم عهد بستم از کوه که برگشتم،گوشی ام را عوض کنم و چند مدل بالاتر از تو بخرم. به چشمه که رسیدیم فریاد زدی: «آب این چشمه برفای آب شده ست ، فوق العاده اس».من می خواستم بطری ام را از کوله پشتی ام بیرون بیاورم واولین نفری باشم که آب بر می دارم؛ سنگ ریزه ها زیر پام سر خوردند و زیر پام خالی شد،کوله پشتی ام تعادلم را بهم زد و با سرعت کشیده شدم به طرف دره،که تو دستم را گرفتی. داد زدی : «هزار مرتبه نگفتم کوه جای قرتی بازی نیست! چقدر گفتم کوله پشتی کج انداختن تو کوه تعادل تونو بهم می زنه! » شانه ام داشت از جا کنده می شد. میان زمین و آسمان معلق، گفتم: ببخشید،غلط کردم،تو رو خدا منو بکشید بالا » بعد به گریه افتادم،آنقدر بلند گریه می کردم که به خنده افتادی،گفتی: « واسه همین دیوونه بازی هات دوست دارم».
یک ساعت بعد برای استراحت کنارخانه های ییلاقی ایستادیم. وقتی داشتی برای همه چای می ریختی ، یک دفعه داد زدی: « دارم به همه تون می گم،اگه هر کدومتون کوه رو با هر خراب شده ی دیگه اشتباه بگیرین ، اسمتون از لیست خط می خوره » . وقتی داشتی این حرف ها رو می زدی مستقیم توی چشم های من نگاه می کردی.
داشتم سکته می کردم.یکی از بچه ها بلند آواز می خواند: «تن تو ظهر تابستونو...» گفتی: «وای گوشیم» . گفتم : «اگه من سر نمی خوردم،گوشی ت گم نمی شد ، خودم برات می خرم ، بعد اون همه پول که ریختم توی شکم دانشگاه آزاد ، پول یک گوشی رو می توانم از پدرم بگیرم».گفتی: « خجالت بکش ! »
وقتی تنها با یک دسته گل بزرگ آفتابگردان به خانه مان آمدی،پدرم گفت: « این همه رفتی دانشگاه ، این همه دارالترجمه،مرد رویا ها، مرد رویاها که می گفتی همینه؟! ».
گفتی: «حسابدار یه شرکت خصوصی م». بودی. گفتی : «از هیات کوهنوردی حقوق می گیری» می گرفتی.
پدر پرسید: « خونه ای، زمینی، ماشینی؟».
مثل فنر از جا پریدی و گفتی: « من تمام گفتنی ها رو گفتم و اینکه تمام سعی مو می کنم دختر تونو خوشبخت کنم،چون دوسش دارم ».
وقتی این جمله را می گفتی صدایت نلرزید،خجالت هم نکشیدی،همین را دوست داشتم.
روز اول به من گفتی : «من از یه چیز بدم می آد،اینه که دست مردی به زنم بخوره،خوشم نمی آد با کسی دست بدی ».
وقتی با شوهر خواهرم دست دادم ، سه روز تمام با من حرف نزدی،گفتی :« باهات اتمام حجت کرده بودم ، نکرده بودم؟ » .
گفتی : « لباس پوشیدنو آرایش،این جور مسایل زنونه رو کار ندارم، خود دانی ». وقتی برای عروسی دکلته پوشیدم ، پدرم گفت: « اگه غیرت داشت،نمی ذاشتی تن وبدن زنتو کسی ببینه ». تو شانه بالا انداختی : « چه ربطی داره؟ » .
وقتی برای اولین بار مادرت را دعوت کردیم،آب برنج را زیاد ریختم،شفته شد. مادرت گفت: « بهت نگفتم پیمان ته تقاری ها لوسن؟ کار خونه بلد نیسن؟ اینم نتیجه حرف گوش نکردن ! » تو براق شدی که: « منم بهترین انتخاب زندگیمو کردم مامان ». همان شب،از، وقتی مثل همیشه سرم را روی شانه ات گذاشته بودم گفتی: « با تو بودنو از کوهنوردی هم بیشتر دوست دارم ». من پرسیدم: « پیمان جدی گفتی من بهترین انتخاب زندگی تم؟ » سرم را بلند کردم خواب بودی. موهایم را پشت سرم جمع کردم و نشستم پای ترجمه. باید تا هفته ی بعد ، قسط وام را می دادیم.
پدر گفت: « بهت نگفتم این پسره آفتاب زمستونه ، خیرش به هیشکی نمی رسه؟! دیدی دمشو گرفتن، انداختنش بیرون! » گفتم : « خوب بابا دو ماه باید با تیم می رفت قزاقستان، شرکت که نمی تونست دو ماه بی حسابدار بمونه، می تونس؟ ».
پدر گفت: « تو این دو ماه که آقا رفته الواتی،نباید واسه زنش خرجی می ذاشت تا این صاحب خونه بی شرفش نیاد جلو چشم ده تا غربیه داد فریاد راه بندازه ؟ خیال می کنی نمی دونم به زور داری زندگیتو می گذرونی ، برم در یخچالتو وا کنم ؟ آره ؟ ».
دست هایم لرزید ، دیگر نتوانستم بایستم ، گفتم: « بابا زن شوهر همینه،این همه مدت اون کار کرده من خوردم ، حالا من کار می کنم ».
پدر عربده کشید: « اصلا اون پسره بی گناه ، همه ی آتیشا از گور تو بلند می شه ، تو اونو مفت خور کردی ! » این را گفت و محکم در بهم کوبید،همان لحظه شیشه ی بالای در شکست؛ تا حالا متوجه شدی؟ نمی دانم چقدر اما آنقدر گریه کردم که شب شد .تو آن لحظه کجای کوه بودی پیمان؟ سرازیری یا سراشیبی؟
وقتی برگشتی صورتت سوخته بود و پوست پوست شده بود. چقدر آن لحظه از برف بدم آمد،از آفتاب زمستان،از اینکه نتوانسته بودم برایت کرم ضد آفتاب خارجی بخرم.صورتم را به صورتت چسباندم گریه ام گرفت.خواستم برایت بگویم که از طرف بانک اخطار آمده،فریزر یخچال کار نمی کند،صاحب خانه آمده جلو در آبروریزی کرده و پدر کرایه ی شش ماه را برایش پرت کرده است؛ اما تو مثل همیشه خواب بودی و من مثل همیشه دلم نیامد بیدارت کنم.گفته بودی از بچه بازی خوشت نمی آید.گفته بودی حوصله ی مهمان بازی نداری. مادر هم گفت: «چهار تیکه طلایی که واسه ت مونده نگه دار واسه روز مبادا،شاید خدا زد تو سر،شوهرت خواست خونه بخره،اون وقت تو خانومی تو ثابت کن. تولد واسه بچه هاس،آخه تو کی می خوای بزرگ شی؟» .
مگر برای آدم سی ویک سا له تولد نمی گیرند؟ می دانم اشتباه کردم پیمان. دلم می خواست تنوعی و شادی ای برای زندگی یکنواختمان دست و پا کنم .
هوا سرد بود ، هر ماشینی که رد می شد گردن می کشیدم: « سرِ بهشت » . خورشید زمستان بیشتر هوا را سرد کرده بود؛ شانه هایم داشت می افتاد که پیکان قرمز رنگی جلوی پایم نگه داشت،توی دلم گفتم : « وای نه ، بخاری نداره!» . اما وسایل توی دستم خیلی سنگین بود. مرد چاقی کنارم نشسته بود،از بوی دهانش داشتم بالا می آوردم؛ کرایه دو نفر را دادم،کیسه های نایلونی را دور خودم جمع کردم.لیست را از کیفم در آوردم،روی شیرینی،شمع،میوه،سس مایونز خط کشیدم،دور خیاشور و کیک دو مربع بزرگ. سرم را بلند کردم خیابان آشنا نبود،به راننده گفتم «ببخشید آقا من می خواسم برم سمتِ بهشت » . مرد چاق کنارم چاقوی ضامن دارش را در آورد ، چاقو با صدا باز شد ، بعد سرمای چاقو چسبید به گلویم : «اگه جیک بزنی یه راست می ری سینه خاک می خوابی، شیر فهم شد؟! » خودم را به در ماشین چسباندم ، دستبندم را باز کردم و گفتم : « هرچی می خواید بهتون می دم ، تو رو خدا با من کار نداشته باشید ، من شوهر دارم ». التماسِشان کردم پیمان ،قسمشان دادم پیمان ، جیغ می کشیدم: پیمان...! پیمان...! حق با تو بود نباید پیمان پیمان می کردم تا مردم فکر کنند سر پسربچه ام بلایی آمده؛چرا دل پیرمرد که کلید انبار را داشت به حالم نسوخت؟
سنگینی مرد چاق آوار شد رویم، مشتش زدم،لگدش زدم،حریفش نشدم. مرد راننده این و پا آن می کرد و مدام سیگار می کشید،لابد منتظر بود.تمام نیرویم را درون دندانهایم جمع کردم و محکم گردنش را چسبیدم ، طعم خون پیچید توی دهانم ، داد نزد ، بی حرکت ماند و با نفرت نگاهم کرد ؛ نفسم بند آمد ، می لرزیدم. روبه راننده گفت: « سیگار تو بده، یه یادگاری واسه خانوم بذارم تا یادش بمونه،کیف هیچ کسی رو با جفتک کور نکنه! ». سیگار جلو آمد،بعد داغی سر سیگار چسبید به تنم .
فریاد کشیدم : « پیمان! » .
پدر می گوید کمرش را شکسته ام، مادر هم فقط گریه می کند. ببخش پیمان! وقتی می خواستم از در بیرون بروم،تو تمام پول های توی جیب شلوار و پیراهنت را به طرفم دراز کردی، قبول کنم؛خوب،می دانی که پیمان... .گفته بودی من بمانم و تو می روی. اما من کجا بمانم پیمان؟ دیگر تحمل اینکه از جلو در باز هر خانه رد بشوم و صدای مردانه ای فریاد بزند : « بیا تو ! » و بعد در محکم بسته شود را ندارم؛ دیگر طاقت متلک های چادر گلدار به سر ها ندارم؛ دیگر نمی توانم تحمل کنم توی سوپر محل ، دهان باز نکرده بگوید : « نه، نداریم ». و چند بار سرش را با تاسف تکان بدهد که استغفرالله .
چند روزی پیش الهه ام،تا بعد ببینم چه می شود ولی دیگر هیچ وقت کوه نمی آیم پیمان،دیگر هیچ وقت جشن تولد نمی گیرم،مهریه ام را هم نمی خواهم پیمان،دیگر هیچ وقت پیمان... .






مژگان احمدی پور