مردن قاصدک ها-مژگان اØÙ…دی پور

مثل Ùنر از جا پریدی Ùˆ Ú¯ÙØªÛŒ: « من تمام Ú¯ÙØªÙ†ÛŒ ها رو Ú¯ÙØªÙ… Ùˆ اینکه تمام سعی مو Ù…ÛŒ کنم دختر تونو خوشبخت کنم،چون دوسش دارم ».
وقتی این جمله را Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÛŒ صدایت نلرزید،خجالت هم نکشیدی،همین را دوست داشتم.
مردن قاصدک ها
خبر بد همیشه زود Ù…ÛŒ رسد پیمان. ÙØ±Ø¯Ø§ÛŒ آن روز لعنتی وقتی از کلانتری Ù…ÛŒ آمدیم،تمام همسایه ها از پنجره سرک کشیده بودند Ùˆ زنها باچادر گلدارشان جلودر Ù¾Ú† Ù¾Ú† نمی کردند Ø› من Ù…ÛŒ شنیدم ØŒ تو هم پیمان.یکی از چادر گلدارها Ú¯ÙØª: «خدا شانس بده! با این همه رسوایی، ØØ§Ù„ا با شوهرش داره رژه Ù…ÛŒ ره! »
یکی از پنجره ÛŒ بالا سرش جواب داد: « شرم Ùˆ ØÛŒØ§ از بین Ø±ÙØªÙ‡...! مردم،مردای قدیم،مردای این دوره Ú©Ù‡ غیرت ØŒ ÛŒÙØ®ØªÛŒ !»
پنجره ها Ùˆ چادر گلدارها درست تا دم در خانه مان تکرار شدند. تو نه به من نگاه Ù…ÛŒ کردی ونه من به آنها.لب پایینی ات را گاز Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودی Ùˆ پاهایت را به زمین نمی کوبیدی،مثل سربازها وقتی رژه Ù…ÛŒ روند.
در را Ú©Ù‡ پشت سرم Ù…ÛŒ بندم به این Ùکر Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ اگر کسی از آن Ø§ØªÙØ§Ù‚ لعنتی خبر نداشت Ùˆ از من پرسید چرا ترکت کردم،چه بگویم پیمان؟ بگویم: «شوهرم معتاد بود؟ دست بزن داشت؟ سر وگوشش Ù…ÛŒ جنبید؟»
نبودی، نداشتی ، نمی جنبید.
پیمان ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ÛŒ ماÙقط یک در است،در را باز Ú©Ù† .من زندگیمان را دوست دارم،مَردَم را دوست دارم . Ù…ÛŒ خواهم برگردم اما همین چند Ù„ØØ¸Ù‡ پیش تو دیدی Ú©Ù‡ داشتم برای همیشه ترکت Ù…ÛŒ کردم. همان جا کنار جالباسی ایستاده بودی وسرت را انداخته بودی پایین.من خودم را در آیینه ÛŒ جالباسی دیدم،با چشم های قرمز ومانتویی Ú©Ù‡ دکمه اش را بالا پایین بسته بودم.یک ساعت پیش وقتی آمدم کنارت دراز کشیدم Ùˆ آرزو کردم کاش جای آن سوختگی سیگار لعنتی دیگر روی تنم نباشد ØŒ اما ØØªÙ…ا بود،چون بلند شدی Ùˆ کنار پنجره ایستادی. آرنجت را ستون کردی وسیگاری گیراندی Ùˆ من مطمئن شدم Ú©Ù‡ این آخرین باری است Ú©Ù‡ تو را کنارم Ù…ÛŒ بینم. صدایت زدم: « پیمان تصمیتو Ú¯Ø±ÙØªÛŒØŒÙ†Ù‡ØŸ »
تو دود سیگارت را قورت دادی وچرخیدی سمت من ولی زود صورتت را برگرداندی که :«خودتو بپوشون »
من ملØÙÙ‡ را پیچیدم دور خودم پرسیدم: « پیمان تو دیگه دوسم نداری،نه؟ ».
چقدر دلم Ù…ÛŒ خواست وقتی این سوال را از تو Ù…ÛŒ پرسم- تمام دیشب به این سوال Ùکر کرده بودم- صدایم نلرزد. تو زل زده بودی به نقش پرنده ای Ú©Ù‡ لابلای شاخه های ÙØ±Ø´ گیر کرده بود. سیگار توی دستت Ù…ÛŒ لرزید. بلند شدم،بغض داشت Ø®ÙÙ‡ ام Ù…ÛŒ کرد. اما تمام سعی ام را کردم گریه نکنم. دیگر توی خانه مان... نه توی خانه ÛŒ تو جایی برای من نبود.ØØªÛŒ روی تخت دو Ù†ÙØ±Ù‡ ÛŒ اتاق خواب.
داشتم لباس Ù…ÛŒ پوشیدم Ú©Ù‡ تو پخش صوت را روشن کردی،صدای ÙØ±ÛŒØ¯ÙˆÙ† ÙØ±ÙˆØºÛŒ پیچید توی ÙØ¶Ø§ : « مردن قاصدکا،کشتن شاپرکا...» .آمدی Ù…ØÚ©Ù… شانه هایم تکان دادی Ùˆ زل زدی توی چشم هایم Ùˆ Ú¯ÙØªÛŒ: « نمی تونم تØÙ…Ù„ کنم،می Ùهمی؟» .
چانه ات لرزید Ùˆ بعد شانه هایت. اشک از چشم هایت سرید روی ته ریشت. باورم نمی شد پیمان، تو هستی Ú©Ù‡ گریه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ.خودت به من Ú¯ÙØªÛŒØŒØ§ÙˆÙ„ین Ùˆ آخرین باری Ú©Ù‡ گریه کردی وقتی بود Ú©Ù‡ پدرت را توی خاک Ú¯Ø°Ø§Ø´ØªÙ†Ø¯ØŒØØªÛŒ خودت هم ازدیدن اینکه از چشم هایت آب آمده بود،تعجب کرده بودی. خودت این خاطره را هزار مرتبه برایم تعری٠کردی.سرم را روی شانه ات گذاشتم،بغضم شکست. یقه ام باز بود،نگاهت Ø§ÙØªØ§Ø¯ روی سوختگی سیگار روی سینه ام.آرام در گوشم Ú¯ÙØªÛŒ: « نمی توانم تØÙ…Ù„ کنم،بÙهم». سرم را از روی شانه ات بلند کردی Ùˆ از اتاق Ø±ÙØªÛŒ بیرون.
نباید آن روز بیرون Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… .نباید ØØ±Ù الهه را گوش Ù…ÛŒ کردم . اصلا مرا Ú†Ù‡ به کوهنوردی؟ وقتی به خانه آمدم مادرم پرسید: «کوه Ú†Ù‡ طور بود؟» Ú¯ÙØªÙ…:« Ù…ØØ´Ø±! » خیلی هم مزخر٠بود. Ùقط Ù†ÙØ³ تنگی Ú¯Ø±ÙØªÙ….به الهه Ú¯ÙØªÙ…: «مثلا Ú©Ù‡ چی؟هی بریم بالا بعد برگردیم پایین». الهه شانه بالا انداخت: «خب، دیگه نیا !»
بعد از دو ساعت Ú©Ù‡ سینه ام از تشنگی Ù…ÛŒ سوخت Ú¯ÙØªÛŒ: Â«Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª Ù…ÛŒ کنیم». روبه همه کردی ÙˆÚ¯ÙØªÛŒ: «کوه مثل زندگیه، گاهی سر بالایی داره، گاهی سراشیبی» . دلم Ù…ÛŒ خواست سرت ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ بکشم : «اگه تو هم اولین روز کوهنوردیت تو اتوبوس عادت Ù…ÛŒ شدی، این قدر چرت پرت تØÙˆÛŒÙ„ خلق الله نمی دادی».
چقدر دختر دوره ات کرده بودند پیمان. به الهه Ú¯ÙØªÙ…: « اه...چقدر هوادار ! » الهه Ù…ØÚ©Ù… با آرنج کوبید به پهلویم : «هیس ! خاک تو سرت ØŒ شنید » تو درست همان Ù„ØØ¸Ù‡ برگشتی ونگاهم کردی.چرا هیچ وقت ازتو نپرسیدم Ú©Ù‡ آن روز صدایم را شنیده بودی؟تو خندیدی Ùˆ چوب بلندی را به دستم دادی Ùˆ Ú¯ÙØªÛŒ: «کج Ù†Ú¯Ù‡ دار تا تعادلت ØÙظ بشه،مثل علامت اعشار ». بعد چوب را اریب توی زمین ÙØ±Ùˆ کردی Ùˆ Ú¯ÙØªÛŒ: «این طوری». من این طر٠اعشار ایستادم Ùˆ تو آن Ø·Ø±ÙØ´.
چند ماه بعد، Ø±ÙØªÙ‡ بودیم لنندیز.کوه پوشیده بود از گلهای پامچال ودرخت ها از برگ. تمام راه با گوشی ات ÙØ±ÛŒØ¯ÙˆÙ† ÙØ±ÙˆØºÛŒ گوش Ù…ÛŒ کردی.با خودم عهد بستم از کوه Ú©Ù‡ برگشتم،گوشی ام را عوض کنم Ùˆ چند مدل بالاتر از تو بخرم. به چشمه Ú©Ù‡ رسیدیم ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زدی: «آب این چشمه Ø¨Ø±ÙØ§ÛŒ آب شده ست ØŒ Ùوق العاده اس».من Ù…ÛŒ خواستم بطری ام را از کوله پشتی ام بیرون بیاورم واولین Ù†ÙØ±ÛŒ باشم Ú©Ù‡ آب بر Ù…ÛŒ دارم؛ سنگ ریزه ها زیر پام سر خوردند Ùˆ زیر پام خالی شد،کوله پشتی ام تعادلم را بهم زد Ùˆ با سرعت کشیده شدم به طر٠دره،که تو دستم را Ú¯Ø±ÙØªÛŒ. داد زدی : «هزار مرتبه Ù†Ú¯ÙØªÙ… کوه جای قرتی بازی نیست! چقدر Ú¯ÙØªÙ… کوله پشتی کج انداختن تو کوه تعادل تونو بهم Ù…ÛŒ زنه! » شانه ام داشت از جا کنده Ù…ÛŒ شد. میان زمین Ùˆ آسمان معلق، Ú¯ÙØªÙ…: ببخشید،غلط کردم،تو رو خدا منو بکشید بالا » بعد به گریه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù…،آنقدر بلند گریه Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ به خنده Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒØŒÚ¯Ùتی: « واسه همین دیوونه بازی هات دوست دارم».
یک ساعت بعد برای Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª کنارخانه های ییلاقی ایستادیم. وقتی داشتی برای همه چای Ù…ÛŒ ریختی ØŒ یک Ø¯ÙØ¹Ù‡ داد زدی: « دارم به همه تون Ù…ÛŒ گم،اگه هر کدومتون کوه رو با هر خراب شده ÛŒ دیگه اشتباه بگیرین ØŒ اسمتون از لیست خط Ù…ÛŒ خوره » . وقتی داشتی این ØØ±Ù ها رو Ù…ÛŒ زدی مستقیم توی چشم های من نگاه Ù…ÛŒ کردی.
داشتم سکته Ù…ÛŒ کردم.یکی از بچه ها بلند آواز Ù…ÛŒ خواند: «تن تو ظهر تابستونو...» Ú¯ÙØªÛŒ: «وای گوشیم» . Ú¯ÙØªÙ… : «اگه من سر نمی خوردم،گوشی ت Ú¯Ù… نمی شد ØŒ خودم برات Ù…ÛŒ خرم ØŒ بعد اون همه پول Ú©Ù‡ ریختم توی Ø´Ú©Ù… دانشگاه آزاد ØŒ پول یک گوشی رو Ù…ÛŒ توانم از پدرم بگیرم».Ú¯ÙØªÛŒ: « خجالت بکش ! »
وقتی تنها با یک دسته Ú¯Ù„ بزرگ Ø¢ÙØªØ§Ø¨Ú¯Ø±Ø¯Ø§Ù† به خانه مان آمدی،پدرم Ú¯ÙØª: « این همه Ø±ÙØªÛŒ دانشگاه ØŒ این همه دارالترجمه،مرد رویا ها، مرد رویاها Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÛŒ همینه؟! ».
Ú¯ÙØªÛŒ: Â«ØØ³Ø§Ø¨Ø¯Ø§Ø± یه شرکت خصوصی م». بودی. Ú¯ÙØªÛŒ : «از هیات کوهنوردی ØÙ‚وق Ù…ÛŒ گیری» Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÛŒ.
پدر پرسید: « خونه ای، زمینی، ماشینی؟».
مثل Ùنر از جا پریدی Ùˆ Ú¯ÙØªÛŒ: « من تمام Ú¯ÙØªÙ†ÛŒ ها رو Ú¯ÙØªÙ… Ùˆ اینکه تمام سعی مو Ù…ÛŒ کنم دختر تونو خوشبخت کنم،چون دوسش دارم ».
وقتی این جمله را Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÛŒ صدایت نلرزید،خجالت هم نکشیدی،همین را دوست داشتم.
روز اول به من Ú¯ÙØªÛŒ : «من از یه چیز بدم Ù…ÛŒ آد،اینه Ú©Ù‡ دست مردی به زنم بخوره،خوشم نمی آد با کسی دست بدی ».
وقتی با شوهر خواهرم دست دادم ØŒ سه روز تمام با من ØØ±Ù Ù†Ø²Ø¯ÛŒØŒÚ¯ÙØªÛŒ :« باهات اتمام ØØ¬Øª کرده بودم ØŒ نکرده بودم؟ » .
Ú¯ÙØªÛŒ : « لباس پوشیدنو آرایش،این جور مسایل زنونه رو کار ندارم، خود دانی ». وقتی برای عروسی دکلته پوشیدم ØŒ پدرم Ú¯ÙØª: « اگه غیرت داشت،نمی ذاشتی تن وبدن زنتو کسی ببینه ». تو شانه بالا انداختی : « Ú†Ù‡ ربطی داره؟ » .
وقتی برای اولین بار مادرت را دعوت کردیم،آب برنج را زیاد Ø±ÛŒØ®ØªÙ…ØŒØ´ÙØªÙ‡ شد. مادرت Ú¯ÙØª: « بهت Ù†Ú¯ÙØªÙ… پیمان ته تقاری ها لوسن؟ کار خونه بلد نیسن؟ اینم نتیجه ØØ±Ù گوش نکردن ! » تو براق شدی Ú©Ù‡: « منم بهترین انتخاب زندگیمو کردم مامان ». همان شب،از، وقتی مثل همیشه سرم را روی شانه ات گذاشته بودم Ú¯ÙØªÛŒ: « با تو بودنو از کوهنوردی هم بیشتر دوست دارم ». من پرسیدم: « پیمان جدی Ú¯ÙØªÛŒ من بهترین انتخاب زندگی تم؟ » سرم را بلند کردم خواب بودی. موهایم را پشت سرم جمع کردم Ùˆ نشستم پای ترجمه. باید تا Ù‡ÙØªÙ‡ ÛŒ بعد ØŒ قسط وام را Ù…ÛŒ دادیم.
پدر Ú¯ÙØª: « بهت Ù†Ú¯ÙØªÙ… این پسره Ø¢ÙØªØ§Ø¨ زمستونه ØŒ خیرش به هیشکی نمی رسه؟! دیدی دمشو Ú¯Ø±ÙØªÙ†ØŒ انداختنش بیرون! » Ú¯ÙØªÙ… : « خوب بابا دو ماه باید با تیم Ù…ÛŒ Ø±ÙØª قزاقستان، شرکت Ú©Ù‡ نمی تونست دو ماه بی ØØ³Ø§Ø¨Ø¯Ø§Ø± بمونه، Ù…ÛŒ تونس؟ ».
پدر Ú¯ÙØª: « تو این دو ماه Ú©Ù‡ آقا Ø±ÙØªÙ‡ الواتی،نباید واسه زنش خرجی Ù…ÛŒ ذاشت تا این ØµØ§ØØ¨ خونه بی Ø´Ø±ÙØ´ نیاد جلو چشم ده تا غربیه داد ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ راه بندازه ØŸ خیال Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ نمی دونم به زور داری زندگیتو Ù…ÛŒ گذرونی ØŒ برم در یخچالتو وا کنم ØŸ آره ØŸ ».
دست هایم لرزید ØŒ دیگر نتوانستم بایستم ØŒ Ú¯ÙØªÙ…: « بابا زن شوهر همینه،این همه مدت اون کار کرده من خوردم ØŒ ØØ§Ù„ا من کار Ù…ÛŒ کنم ».
پدر عربده کشید: « اصلا اون پسره بی گناه ØŒ همه ÛŒ آتیشا از گور تو بلند Ù…ÛŒ شه ØŒ تو اونو Ù…ÙØª خور کردی ! » این را Ú¯ÙØª Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… در بهم کوبید،همان Ù„ØØ¸Ù‡ شیشه ÛŒ بالای در شکست؛ تا ØØ§Ù„ا متوجه شدی؟ نمی دانم چقدر اما آنقدر گریه کردم Ú©Ù‡ شب شد .تو آن Ù„ØØ¸Ù‡ کجای کوه بودی پیمان؟ سرازیری یا سراشیبی؟
وقتی برگشتی صورتت سوخته بود Ùˆ پوست پوست شده بود. چقدر آن Ù„ØØ¸Ù‡ از بر٠بدم آمد،از Ø¢ÙØªØ§Ø¨ زمستان،از اینکه نتوانسته بودم برایت کرم ضد Ø¢ÙØªØ§Ø¨ خارجی بخرم.صورتم را به صورتت چسباندم گریه ام Ú¯Ø±ÙØª.خواستم برایت بگویم Ú©Ù‡ از طر٠بانک اخطار Ø¢Ù…Ø¯Ù‡ØŒÙØ±ÛŒØ²Ø± یخچال کار نمی Ú©Ù†Ø¯ØŒØµØ§ØØ¨ خانه آمده جلو در آبروریزی کرده Ùˆ پدر کرایه ÛŒ شش ماه را برایش پرت کرده است؛ اما تو مثل همیشه خواب بودی Ùˆ من مثل همیشه دلم نیامد بیدارت کنم.Ú¯ÙØªÙ‡ بودی از بچه بازی خوشت نمی آید.Ú¯ÙØªÙ‡ بودی ØÙˆØµÙ„Ù‡ ÛŒ مهمان بازی نداری. مادر هم Ú¯ÙØª: «چهار تیکه طلایی Ú©Ù‡ واسه ت مونده Ù†Ú¯Ù‡ دار واسه روز مبادا،شاید خدا زد تو سر،شوهرت خواست خونه بخره،اون وقت تو خانومی تو ثابت Ú©Ù†. تولد واسه بچه هاس،آخه تو Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ خوای بزرگ شی؟» .
مگر برای آدم سی ویک سا له تولد نمی گیرند؟ می دانم اشتباه کردم پیمان. دلم می خواست تنوعی و شادی ای برای زندگی یکنواختمان دست و پا کنم .
هوا سرد بود ØŒ هر ماشینی Ú©Ù‡ رد Ù…ÛŒ شد گردن Ù…ÛŒ کشیدم: « سر٠بهشت » . خورشید زمستان بیشتر هوا را سرد کرده بود؛ شانه هایم داشت Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ú©Ù‡ پیکان قرمز رنگی جلوی پایم Ù†Ú¯Ù‡ داشت،توی دلم Ú¯ÙØªÙ… : « وای نه ØŒ بخاری نداره!» . اما وسایل توی دستم خیلی سنگین بود. مرد چاقی کنارم نشسته بود،از بوی دهانش داشتم بالا Ù…ÛŒ آوردم؛ کرایه دو Ù†ÙØ± را دادم،کیسه های نایلونی را دور خودم جمع کردم.لیست را از Ú©ÛŒÙÙ… در آوردم،روی شیرینی،شمع،میوه،سس مایونز خط کشیدم،دور خیاشور Ùˆ کیک دو مربع بزرگ. سرم را بلند کردم خیابان آشنا نبود،به راننده Ú¯ÙØªÙ… «ببخشید آقا من Ù…ÛŒ خواسم برم سمت٠بهشت » . مرد چاق کنارم چاقوی ضامن دارش را در آورد ØŒ چاقو با صدا باز شد ØŒ بعد سرمای چاقو چسبید به گلویم : «اگه جیک بزنی یه راست Ù…ÛŒ ری سینه خاک Ù…ÛŒ خوابی، شیر Ùهم شد؟! » خودم را به در ماشین چسباندم ØŒ دستبندم را باز کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ… : « هرچی Ù…ÛŒ خواید بهتون Ù…ÛŒ دم ØŒ تو رو خدا با من کار نداشته باشید ØŒ من شوهر دارم ». Ø§Ù„ØªÙ…Ø§Ø³ÙØ´Ø§Ù† کردم پیمان ،قسمشان دادم پیمان ØŒ جیغ Ù…ÛŒ کشیدم: پیمان...! پیمان...! ØÙ‚ با تو بود نباید پیمان پیمان Ù…ÛŒ کردم تا مردم Ùکر کنند سر پسربچه ام بلایی آمده؛چرا دل پیرمرد Ú©Ù‡ کلید انبار را داشت به ØØ§Ù„Ù… نسوخت؟
سنگینی مرد چاق آوار شد رویم، مشتش زدم،لگدش Ø²Ø¯Ù…ØŒØØ±ÛŒÙØ´ نشدم. مرد راننده این Ùˆ پا آن Ù…ÛŒ کرد Ùˆ مدام سیگار Ù…ÛŒ کشید،لابد منتظر بود.تمام نیرویم را درون دندانهایم جمع کردم Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… گردنش را چسبیدم ØŒ طعم خون پیچید توی دهانم ØŒ داد نزد ØŒ بی ØØ±Ú©Øª ماند Ùˆ با Ù†ÙØ±Øª نگاهم کرد Ø› Ù†ÙØ³Ù… بند آمد ØŒ Ù…ÛŒ لرزیدم. روبه راننده Ú¯ÙØª: « سیگار تو بده، یه یادگاری واسه خانوم بذارم تا یادش بمونه،کی٠هیچ کسی رو با Ø¬ÙØªÚ© کور نکنه! ». سیگار جلو آمد،بعد داغی سر سیگار چسبید به تنم .
ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ کشیدم : « پیمان! » .
پدر Ù…ÛŒ گوید کمرش را شکسته ام، مادر هم Ùقط گریه Ù…ÛŒ کند. ببخش پیمان! وقتی Ù…ÛŒ خواستم از در بیرون بروم،تو تمام پول های توی جیب شلوار Ùˆ پیراهنت را به طرÙÙ… دراز کردی، قبول کنم؛خوب،می دانی Ú©Ù‡ پیمان... .Ú¯ÙØªÙ‡ بودی من بمانم Ùˆ تو Ù…ÛŒ روی. اما من کجا بمانم پیمان؟ دیگر تØÙ…Ù„ اینکه از جلو در باز هر خانه رد بشوم Ùˆ صدای مردانه ای ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ بزند : « بیا تو ! » Ùˆ بعد در Ù…ØÚ©Ù… بسته شود را ندارم؛ دیگر طاقت متلک های چادر گلدار به سر ها ندارم؛ دیگر نمی توانم تØÙ…Ù„ کنم توی سوپر Ù…ØÙ„ ØŒ دهان باز نکرده بگوید : « نه، نداریم ». Ùˆ چند بار سرش را با تاس٠تکان بدهد Ú©Ù‡ Ø§Ø³ØªØºÙØ±Ø§Ù„له .
چند روزی پیش الهه ام،تا بعد ببینم چه می شود ولی دیگر هیچ وقت کوه نمی آیم پیمان،دیگر هیچ وقت جشن تولد نمی گیرم،مهریه ام را هم نمی خواهم پیمان،دیگر هیچ وقت پیمان... .
مژگان اØÙ…دی پور