سيب زميني خورها / ÙØ±Ù‡Ø§Ø¯ پيربال /

برگردان به ÙØ§Ø±Ø³ÙŠ: بابك ØµØØ±Ø§Ù†ÙˆØ±Ø¯
ÙØ±Ù‡Ø§Ø¯ پیربال متولد 1961ازشاعران ونویسندگان دهه هشتاد میلادی Ú©ÙØ±Ø¯Ø³ØªØ§Ù† عراق است. درزمان دیکتاتوری صدام ØØ³ÛŒÙ† همچون نویسندگان Ø¯ÛŒÚ¯Ø±Ú©ÙØ±Ø¯ از كشور خارج Ùˆ سال ها درغربت به سر برد.
-----
سيب زميني خورها
داستان كوتاهي از
ÙØ±Ù‡Ø§Ø¯ پيربال ( كردستان عراق)
برگردان به ÙØ§Ø±Ø³ÙŠ: بابك ØµØØ±Ø§Ù†ÙˆØ±Ø¯
آشنايي با نويسنده:
ÙØ±Ù‡Ø§Ø¯ پیربال متولد 1961ازشاعران ونویسندگان دهه هشتاد میلادی Ú©ÙØ±Ø¯Ø³ØªØ§Ù† عراق است. درزمان دیکتاتوری صدام ØØ³ÛŒÙ† همچون نویسندگان Ø¯ÛŒÚ¯Ø±Ú©ÙØ±Ø¯ از كشور خارج Ùˆ سال ها درغربت به سر برد. در سال 1994 موÙÙ‚ به اخذ مدرک دکترای ادبیات نوین کردی ازانستیتوی کردی پاریس شد. هم اکنون درزادگاه خود هولير به سر Ù…ÛŒ برد. از پیربال تا کنون بیش پنجاه اثردرزمینه های شعر، داستان، نمایشنامه Ùˆ ترجمه به جا مانده است . او در داستان نویسی ØªØØª تأثیر نویسندگان اروپایی ست ونوعی طنزهجوآمیزدرآثار او جابه جا پیداست.
----
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ زماني كه بي خبر از روستاي شان Ø±ÙØªØŒ بعد از آن در آنجا جر Ùˆ Ø¨ØØ« شروع شد: هر كسي يك چيزي مي Ú¯ÙØª. عده اي مي Ú¯ÙØªÙ†Ø¯:« Ø±ÙØªÙ‡ آلمان»، دسته اي ديگر مي Ú¯ÙØªÙ†Ø¯Â« Ø±ÙØªÙ‡ به سوئد»،عده اي مي Ú¯ÙØªÙ†Ø¯Â« كاناداست»، عدهاي ديگر هم اينطور مي Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ كه در كلمبيا ست Ùˆ قاچاقچي مواد مخدر شده . دوستان نزديكش مي Ú¯ÙØªÙ†Ø¯Â« در دانمارك ازدواج كرده Ùˆ توي يك رستوران كار مي كنه». از همه عجيب تر اين بود كه خواهر Ùˆ برادرهاي خودش مي Ú¯ÙØªÙ†Ø¯:« نامه هاش از امريكا به دستمون مي رسه Ùˆ مي Ú¯Ù‡ امريكا هستم»
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† زماني كه روستايشان را ترك كرد، طاعون خطرناكي روستاي شان را ÙØ±Ø§ Ú¯Ø±ÙØª. مردم- بيخودي -Ø§Ø³ØªÙØ±Ø§Øº مي كردند، سه چهار روز تو بستر مي Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù†Ø¯ØŒ سپس خلاص مي شدند Ùˆ مي مردند. ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† به خاطر اين طاعون بود كه آنجا را ترك كرد Ùˆ Ø±ÙØª . طاعون هم سيزده سال كامل طول كشيد .
ØØ§Ù„ا بعد از سيزده سال، كه طاعون از بين Ø±ÙØªÙ‡ØŒ ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† بعد از اين همه سال دوري Ùˆ خانه به دوشي، به زادگاهش برگشته است.
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† وقتي برگشت، مثل روزهاي غروب گذشته كه انگار از قهوه خانه برگشته باشد، به خانه خودشان رسيد: تنها يك چمدان داشت؛ اما چمداني پر بود.
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† در جريان نبود: مردم روستاي خودشان، در مدت اين سيزده سال كه طاعون شيوع پيدا كرده بود، عادت خودشان را از دست داده بودند Ùˆ راه Ùˆ رسم تازه اي را پيدا كرده بودند. از همه عجيب تر: عادت سيب زميني خوردنشان بود، در زمان شيوع طاعون، بعد از Ø±ÙØªÙ† ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ اين عادت در ميان مردم روستا رواج پيدا كرد.
مردم، بعد از تمام شدن طاعون آرام آرام هر چيز خوردني كه بود از چشمشان Ø§ÙØªØ§Ø¯ØŒ سال به سال از خوردن بيشتر منزجر مي شدند: Ùقط سيب زميني مي خوردند. در مزرعه هايشان هم، Ùقط سيب زميني مي كاشتند. در زمين ها، باغجه ÙŠ جلو در ÙˆØÙŠØ§Ø· خلوت هر خانه، ØØªÙŠ ØªÙˆÙŠ قهوه خانه Ùˆ مدرسه ها، تنها سيب زميني مي كاشتند. آب سيب زميني مي خوردند. اونهايي كه كمي وضع مالي شان بهتر بود، شربت سيب زميني مي خوردند. خان ها Ùˆ مردان متشخص Ùˆ پولدار هم عرق Ùˆ شراب سيب زميني مي خوردند. آنهايي كه Ùقير Ùˆ ندار بودند، زمستان ها سيب زميني را خشك مي كردند براي تابستان. اكثر مردم لباسهايشان را از پوست سيب زميني مي دوختند. عكس هاي سيب زميني هاي جورواجور را به ديوار اتاق هاي خانه هاشان Ùˆ قهوه خانه آويزان كرده بودند. براي پرداخت زكات هم، سيب زميني مي دادند. درموقع ازدواج Ùˆ مزد كارگرها Ùˆ چيزهاي ديگرهم زيباترين سوغات Ùˆ هديه شان سيب زميني بود. ØØªÙŠ Ù‡Ù†Ú¯Ø§Ù…ÙŠ كه يكي از آنها مي مرد، با آب سيب زميني او را غسل مي دادند؛ همان موقع هم يك سيب زميني را با مرده داخل قبرمي انداختند.
برادر، پدر، خواهر Ùˆ اقوام ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ آن روز، از Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÙŠ برگشتن ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† به زادگاهش، با همه ÙŠ دوستان Ùˆ آشنايان در روز برگشت او، با وجود نداري Ùˆ دست تنگي، سه شبانه روز آهنگ شادماني ساز كردند. با ساز Ùˆ آواز Ùˆ موسيقي هاي جورواجور Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÙŠ خو را بروز مي دادند.
در مدت اين سه شبانه روز، خبر Ùˆ پيام راديو Ùˆ تلويزيون شهرشده بود، همچنين نويسندگان روزنامه ها Ùˆ مجلات، دسته دسته مي آمدند Ùˆ از او قرار ملاقات مي Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯. راديوي Ùلان ØØ²Ø¨ اعلام كرد:« شاعري بزرگ به وطن خود بازگشته »، تلويزيون Ùلان ØØ²Ø¨ مي Ú¯ÙØª:« Ù…ØØµÙ„ÙŠ كرد، ØªØØµÙŠÙ„ات عاليه خود را در دانشگاه معروÙÙŠ در آمريكا به اتمام رسانده Ùˆ به روستاي خود بازگشته است.» روزنامه Ùˆ مجلات هم با خط درشت نوشته بودند:« نويسنده اي پر قدرت به موطن خو برگشته تا به ملتش خدمت كند.»
به اين ترتيب، در مدت اين سه شبانه روز Ø§ØØªØ±Ø§Ù… زيادي به ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† گذاشتند Ùˆ تبليغات زيادي برايش انجام شد كه ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†Â« بزرگترين شاعر، دلسوزترين استاد، نام دارترين نويسنده » كشورش است.
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† درمدت اين سه شبانه روز دور Ùˆ برش خيلي شلوغ بود. اقوام Ùˆ آشنايان ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ مرتب او را به منزل خود دعوت مي كردند. ØØªÙŠ Ø§Ù‚ÙˆØ§Ù…ÙŠ كه دست تنگ Ùˆ ندار بودند، سيب زميني از اقوامي كه وضع مالي شان خوب بود، به قرض مي Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ تا بتوانند ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† را دعوت كنند. خان Ùˆ مردهاي سرشناس Ùˆ متشخص روستا هم او را به مجلس شراب Ùˆ عرق سيب زميني دعوت مي كردند. دوستان دور Ùˆ نزديكش هم، وقتي به ديدنش مي آمدند، سيب زميني رنگ شده، در كاسه اي به رسم هديه پيشكشش مي كردند.
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ در مدت اين سه شبانه روز كم كم داشت به سيب زميني عادت مي كرد؛ خوردن Ùˆ نوشيدن سيب زميني براش عادي شده بود .
شب چهارم، ساعت يازده Ùˆ نيم شب، پدر Ùˆ خواهر Ùˆ برادر Ùˆ زن برادر Ùˆ داماد Ùˆ دايي Ùˆ دايي زاده Ùˆ عمو Ùˆ عمو زاده Ùˆ خاله Ùˆ خاله زاده Ùˆ عمه Ùˆ عمه زاده Ùˆ بچه هايشان، همه با هم در هال منزل پدر ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ بعد از صر٠سيب زميني عصرانه، دور Ùˆ بر ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† را Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯.
پدر ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† رو به او كرد Ùˆ Ú¯ÙØª:
« خب ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ ببينم Ú†ÙŠ برامون آوردي؟»
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† ازاين سوأل Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ Ùˆ ذوق زده شد. بلند شد Ùˆ چمدان پرش را با غرور، وسط هال منزل خالي كرد. از Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÙŠ كم مانده بود از خود بي خود شود. با خود Ú¯ÙØª:
« بزار سورپرايزشون كنم.»
چمدان مثل كيسه ÙŠ گندم، يك ريز خاك طلا مثل آرد طلايي رنگ درخشان ازآن مي ريخت. سپس يك تكه پارچه ÙŠ طلا Ùˆ بعد پارچه ÙŠ بزرگ Ùˆ بزرگ تر Ùˆ سپس پارچه ÙŠ طلا به سنگيني يك خشت از آن بيرون آورد. ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† طوري به اين طلا ها نگاه مي كرد كه انگار عرق Ùˆ خستگي اين سيزده سال خانه بدوشي اش را پايين مي ريخت ØŒ با دلخوشي Ùˆ سر بلندي Ú¯ÙØª:
- ايناها، پدر جان، براتون طلا آوردم.
يكي از زن برادرهايش، كه از شير به نوزاد لاغرش مي داد، Ú¯ÙØª:
- اين چمدان، همه اش طلاست؟
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† Ú¯ÙØª:« بله ØŒ همه اش طلاست.»
خواهرش با تعجب و صدايي كمي بلند پرسيد:
- همه اش طلاست؟
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† Ú¯ÙØª:
- بله، همه اش طلاست.
- دايي اش كه از همه ØÙŠØ±Øª زده تر شده بود، Ú¯ÙØª:
- همه اش طلاست؟
- بله، همه اش طلاست .
پدرش Ú¯ÙØª:
- يعني سيب زميني از خارج با خودت نياوردي؟
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†:« نه، سيب زميني از خارج با خودم نياوردم.»
برادر بزرگترش با Ù„ØÙ†ÙŠ Ù…ØªØ¹Ø¬Ø¨ Ùˆ صدايي بلند Ú¯ÙØª:
- سيب زميني از خارج با خودت نياوردي؟!
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† از همه ÙŠ آنها متعجب تر:
- نه، هيچ سيب زميني از خارج با خودم نياوردم.
دامادش Ú¯ÙØª:
- واقعاً! هيچي از خارج با خودت نياوردي.
- نه ، هيچ سيب زميني از خارج با خودم نياوردم .
دايي اش مات Ùˆ مبهوت با Ù„ØÙ† تندي Ú¯ÙØª:
- واقعاً، واقعاً... تو هيچ سيب زميني از خارج با خود نياوردي؟
- نه، من هيچي از خارج با خودم نياوردم.
عمويش، انگار بخواهد يقه اش را بگيرد Ùˆ بكشد، Ú¯ÙØª:
- تو راست مي گي؟ سيب زميني از خارج با خودت نياوردي؟
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† كمي دست Ùˆ پايش را Ú¯Ù… كرد، اما بر خود مسلط شد Ùˆ Ú¯ÙØª:
- بله، راست مي گم، من هيچ سيب زميني يي ازخارج با خودم نياوردم.
خاله زاده اش: يعني واقعاً، تو سيب زميني از خارج با خودت نياوردي؟
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† به Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ Ø§ÙØªØ§Ø¯:
- بله، راست مي گم، من سيب زميني از خارج با خودم نياوردم .
خاله اش: خب، توهيچ سيب زميني از خارج نياوردي ؟
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ عصباني:
- من هيچ سيب زميني از خارج با خودم نياوردم .
عمو زاده اش Ú¯ÙØª:
- خيلي خوب، تو چرا سيب زميني از خارج با خودت نياوردي؟
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† مثل اينكه جرمي مرتكب شده باشد Ùˆ بخواهد از خودش Ø¯ÙØ§Ø¹ بكند:
- نمي دونم، من هيچي از خارج با خودم نياوردم .
پسر دايي اش، Ú¯ÙØª:
- خب، عجيبه! تو چرا سيب زميني از خارج با خودت نياوردي؟
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ مسلط به خود:
- چرا عجيبه؟ من سيب زميني از خارج با خودم نياوردم .
پدر ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ Ùوراً با غم Ùˆ اندوه شديدي، آم سردي كشيد:
- خب، چرا پسرم؟ تو چرا سيب زميني ازخارج با خودت نياوردي؟
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† با غروري پنهان، در همان Ù„ØØ¸Ù‡ØŒ مثل اين كه بخواهد ارزش طلا را بيان كند، Ú¯ÙØª:
- من Ùقط طلا با خودم آوردم .
دايي اش كه مردي با چهره ÙŠ سياه، چهار شانه Ùˆ سبيلي پهن بود، با ØÙŠØ±Øª Ùˆ كنجكاوي Ú¯ÙØª:
- طلا چيه، پسرم؟
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† از همان شروع جر Ùˆ Ø¨ØØ« Ùهميده بود كه هيچ كدام از خانواده Ùˆ اقوامش، طلا را نمي شناسند. هيچ كسي هم از اهالي روستا نمي تواند ارزش طلا را درك كند! هيهات! Ø§ÙØ³ÙˆØ³! با وجود اين، نمي خواست Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ø®ÙØª Ùˆ خواري بكند. به Ùكر ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØª تا با آنها در مورد قدر Ùˆ ارزش طلا ØµØØ¨Øª بكند، اما در نظرش كاري مشكل Ùˆ تا ØØ¯ÙˆØ¯ÙŠ Ø¨ÙŠÙ‡ÙˆØ¯Ù‡ بود. براي همين با غم Ùˆ يأس، بلند شد Ùˆ نگاهي به چشمان متØÙŠØ± دايي اش انداخت Ùˆ ديگر سكوت كرد.
زن برادرش با بچه ÙŠ Ù†ØÙŠÙØ´ به بغل، بلند شد Ùˆ Ú¯ÙØª:
- پيÙ!
بيرون Ø±ÙØª. در ØØ§Ù„ راه Ø±ÙØªÙ† هم چند جمله ÙŠ ديگر از زبانش خارج شد:
- سيزده ساله تو خارج زندگي كرده، ولي ØØ§Ù„ا كه بر گشته، آخه Ù…Ú¯Ù‡ يك گوني سيب زميني Ú†Ù‡ ارزشي داره كه با خوش نياورده؟!
زن دايي اش، سيگار دستش را پرت كرد، بلند شد Ùˆ Ú¯ÙØª:
- آره والله...پيÙ!
او هم بيرون Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª:
- سيزده سال خارج زندگي كرده، اما يك گوني سيب زميني مگه چيه كه با خودش نياورده!
زن عمويش، بي صدا، از جايش بلند شد، دست بچه اش را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بيرون Ø±ÙØªØŒ با آه سرد Ùˆ Ø¯Ø±ØØ§Ù„ بيرون Ø±ÙØªÙ† Ú¯ÙØª:
- په... ! آخه سيب زميني چيه كه با خوت نياوردي!
دامادش، با اندوه Ùˆ درماندگي، بي آنكه به ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† نگاه كند، از در بيرون Ø±ÙØª Ùˆ با خودش Ú¯ÙØª:
- ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ چند تا سيب زميني به عنوان سوغاتي براي بچه ها مي آورد!
عمه اش، كه از همه چاق تر بود، ديرتر به دم در رسيد، داخل ØÙŠØ§Ø· با نارضايتي Ú¯ÙØª:
- مردم از خارج با گوني گوني سيب زميني برمي گردند، ولي اون« چيزي» آورده كه به درد نمي خوره .... به جز خودش هيچ كسي هم نمي دونه چيه!
دايي زاده، عمو زاده، خاله زاده، خواهر زاده، عمو، دايي، پسر دايي، پشت سر هم، يك به يك بلند شدند Ùˆ با غم Ùˆ اندوه هال را ترك كردند؛ بي صدا، پشت به ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ بيرون مي Ø±ÙØªÙ†Ø¯Ø› مي Ú¯ÙØªÙ†Ø¯:
- سيزده سال خارج زندگي كرده، چند تا سيب زميني چه ارزشي داره كه با خودش نياورده!
- سيزده سال خارج زندگي كرده، چند تا سيب زميني چه ارزشي داره كه با خودش نياورده!
- سيزده سال خارج زندگي كرده، چند تا سيب زميني چه ارزشي داره كه با خودش نياورده!
- سيزده سال خارج زندگي كرده، چند تا سيب زميني چه ...
- سيزده سال خارج زندگي كرده، چند تا...
- سيزده سال خارج زندگي...
خواهر بزرگترش، كه زخمي كهنه روي صورتش بود Ùˆ مي Ú¯ÙØªÙ†Ø¯Â« جاي ناخن هاي عقاب Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ اي روستا ست» با گريه اي شديد، به هق هق Ø§ÙØªØ§Ø¯ØŒ مثل اين كه چيزي در درونش شكسته باشد، با گريه Ú¯ÙØª:
« ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† جان، كاش ما رو اينطوري خوارو سر شكسته نمي كردي!»
خواهرش هم دست بچه اش را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ø±ÙØª بيرون.
برادر كوچكش، با عصبانيت، نگاه سنگين Ùˆ تندش را به ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† انداخت Ùˆ با Ù„ØÙ†ÙŠ Ù…Ø³Ø®Ø±Ù‡ Ú¯ÙØª:
« طلا» چيه؟
Ùˆ با نگراني زياد Ùˆ عصبانيت بيرون Ø±ÙØª.
برادر بزرگش، كه مردي آرام Ùˆ آگاه تر بود، بلند شد Ùˆ Ø±ÙØª كنار ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ خم شد Ùˆ با چشمان پر از اشكش، به ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† Ú¯ÙØª:
Â«ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† جان؛ ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ چند تا سيب زميني براي خودمان مي آوردي، تو ØØ§Ù„ Ùˆ روز ما را نمي دوني؟ نمي دونستي تو Ú†Ù‡ وضعيتي هستيم؟»
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ†ØŒ كه چمباتمه نشسته بود، مثل لاشه ÙŠ مردار، سرش را ما بين پاهايش انداخته بود. ساكت، مبهوت، Ùكر مي كرد. مثل اين بود كه در بياباني تنها مانده Ùˆ در دنياي تصوراتش به سر مي برد Ùˆ نمي داند Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØ´ Ú†Ù‡ مي گذرد.
تنها پدرش در هال مانده بود، سر اÙكنده، بلند شد Ùˆ طوري به ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† نگاه مي كرد انگار لاشه ÙŠ مرده اي كه دوستش دارد، را مي بيند. به چمدان پر از طلا كه در كنارش، وسط هال Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود، نگاه مي كرد. انگار با ترØÙ… از ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† بپرسد:
خب، اين طلا چيه، پسرم؟ به چه دردي مي خوره؟
ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† ناگهان سرش را بلند كرد، Ùˆ خودش را تنها در هال ÙŠØ§ÙØª!. انگار در شروع يك اركستر پر سرو صدايي، كر شده باشد، سرش به درد آمد. اما دل خوش بود به اين كه همه آن ها Ø±ÙØªÙ‡ اند Ùˆ دراين اتاق او را تنها گذاشتند. بلند شد Ùˆ چشمش به عكس ماد خدابيامرزش، كه به سينه ÙŠ ديوار چسبيده بود، انداخت: مادرش در زمان شيوع طاعون – وقتي كه ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† آنجا را ترك كرد - Ùوت كرده بود؛ نتوانسته بود يك بار ديگر او را ببيند؛ آن مادري كه امروز، در اين شب، اين جا نبود، Ø§ÙØ³ÙˆØ³ØŒ چون كه مي توانست سر خسته ÙŠ ÙØ±ÙŠØ¯ÙˆÙ† را بگذارد روي پايش Ùˆ دلداري اش بدهد. مادر، تنها كس در وطنش بود، در روستا بود كه ارزش طلا را مي Ùهميد Ùˆ قدر Ùˆ قيمت طلا را ÙØ±Ø§Ù…وش نمي كرد: تنها كسي كه مي دانست طلا چيه؛ اما Ø§ÙØ³ÙˆØ³... اواكنون داخل گور سرد ÙŠ ست .
هه و لير: 1995-1996
رضا . م نوشت