babak...

برگردان به فارسي: بابك صحرانورد
فرهاد پیربال متولد 1961ازشاعران ونویسندگان دهه هشتاد میلادی کُردستان عراق است. درزمان دیکتاتوری صدام حسین همچون نویسندگان دیگرکُرد از كشور خارج و سال ها درغربت به سر برد.


-----
سيب زميني خورها

داستان كوتاهي از

فرهاد پيربال ( كردستان عراق)

برگردان به فارسي: بابك صحرانورد

آشنايي با نويسنده:

فرهاد پیربال متولد 1961ازشاعران ونویسندگان دهه هشتاد میلادی کُردستان عراق است. درزمان دیکتاتوری صدام حسین همچون نویسندگان دیگرکُرد از كشور خارج و سال ها درغربت به سر برد. در سال 1994 موفق به اخذ مدرک دکترای ادبیات نوین کردی ازانستیتوی کردی پاریس شد. هم اکنون درزادگاه خود هولير به سر می برد. از پیربال تا کنون بیش پنجاه اثردرزمینه های شعر، داستان، نمایشنامه و ترجمه به جا مانده است . او در داستان نویسی تحت تأثیر نویسندگان اروپایی ست ونوعی طنزهجوآمیزدرآثار او جابه جا پیداست.


----


فريدون، زماني كه بي خبر از روستاي شان رفت، بعد از آن در آنجا جر و بحث شروع شد: هر كسي يك چيزي مي گفت. عده اي مي گفتند:« رفته آلمان»، دسته اي ديگر مي گفتند« رفته به سوئد»،عده اي مي گفتند« كاناداست»، عدهاي ديگر هم اينطور مي گفتند كه در كلمبيا ست و قاچاقچي مواد مخدر شده . دوستان نزديكش مي گفتند« در دانمارك ازدواج كرده و توي يك رستوران كار مي كنه». از همه عجيب تر اين بود كه خواهر و برادرهاي خودش مي گفتند:« نامه هاش از امريكا به دستمون مي رسه و مي گه امريكا هستم»

فريدون زماني كه روستايشان را ترك كرد، طاعون خطرناكي روستاي شان را فرا گرفت. مردم- بيخودي -استفراغ مي كردند، سه چهار روز تو بستر مي افتادند، سپس خلاص مي شدند و مي مردند. فريدون به خاطر اين طاعون بود كه آنجا را ترك كرد و رفت . طاعون هم سيزده سال كامل طول كشيد .

حالا بعد از سيزده سال، كه طاعون از بين رفته، فريدون بعد از اين همه سال دوري و خانه به دوشي، به زادگاهش برگشته است.

فريدون وقتي برگشت، مثل روزهاي غروب گذشته كه انگار از قهوه خانه برگشته باشد، به خانه خودشان رسيد: تنها يك چمدان داشت؛ اما چمداني پر بود.

فريدون در جريان نبود: مردم روستاي خودشان، در مدت اين سيزده سال كه طاعون شيوع پيدا كرده بود، عادت خودشان را از دست داده بودند و راه و رسم تازه اي را پيدا كرده بودند. از همه عجيب تر: عادت سيب زميني خوردنشان بود، در زمان شيوع طاعون، بعد از رفتن فريدون، اين عادت در ميان مردم روستا رواج پيدا كرد.

مردم، بعد از تمام شدن طاعون آرام آرام هر چيز خوردني كه بود از چشمشان افتاد، سال به سال از خوردن بيشتر منزجر مي شدند: فقط سيب زميني مي خوردند. در مزرعه هايشان هم، فقط سيب زميني مي كاشتند. در زمين ها، باغجه ي جلو در وحياط خلوت هر خانه، حتي توي قهوه خانه و مدرسه ها، تنها سيب زميني مي كاشتند. آب سيب زميني مي خوردند. اونهايي كه كمي وضع مالي شان بهتر بود، شربت سيب زميني مي خوردند. خان ها و مردان متشخص و پولدار هم عرق و شراب سيب زميني مي خوردند. آنهايي كه فقير و ندار بودند، زمستان ها سيب زميني را خشك مي كردند براي تابستان. اكثر مردم لباسهايشان را از پوست سيب زميني مي دوختند. عكس هاي سيب زميني هاي جورواجور را به ديوار اتاق هاي خانه هاشان و قهوه خانه آويزان كرده بودند. براي پرداخت زكات هم، سيب زميني مي دادند. درموقع ازدواج و مزد كارگرها و چيزهاي ديگرهم زيباترين سوغات و هديه شان سيب زميني بود. حتي هنگامي كه يكي از آنها مي مرد، با آب سيب زميني او را غسل مي دادند؛ همان موقع هم يك سيب زميني را با مرده داخل قبرمي انداختند.

برادر، پدر، خواهر و اقوام فريدون، آن روز، از خوشحالي برگشتن فريدون به زادگاهش، با همه ي دوستان و آشنايان در روز برگشت او، با وجود نداري و دست تنگي، سه شبانه روز آهنگ شادماني ساز كردند. با ساز و آواز و موسيقي هاي جورواجور خوشحالي خو را بروز مي دادند.

در مدت اين سه شبانه روز، خبر و پيام راديو و تلويزيون شهرشده بود، همچنين نويسندگان روزنامه ها و مجلات، دسته دسته مي آمدند و از او قرار ملاقات مي گرفتند. راديوي فلان حزب اعلام كرد:« شاعري بزرگ به وطن خود بازگشته »، تلويزيون فلان حزب مي گفت:« محصلي كرد، تحصيلات عاليه خود را در دانشگاه معروفي در آمريكا به اتمام رسانده و به روستاي خود بازگشته است.» روزنامه و مجلات هم با خط درشت نوشته بودند:« نويسنده اي پر قدرت به موطن خو برگشته تا به ملتش خدمت كند.»

به اين ترتيب، در مدت اين سه شبانه روز احترام زيادي به فريدون گذاشتند و تبليغات زيادي برايش انجام شد كه فريدون« بزرگترين شاعر، دلسوزترين استاد، نام دارترين نويسنده » كشورش است.

فريدون درمدت اين سه شبانه روز دور و برش خيلي شلوغ بود. اقوام و آشنايان فريدون، مرتب او را به منزل خود دعوت مي كردند. حتي اقوامي كه دست تنگ و ندار بودند، سيب زميني از اقوامي كه وضع مالي شان خوب بود، به قرض مي گرفتند تا بتوانند فريدون را دعوت كنند. خان و مردهاي سرشناس و متشخص روستا هم او را به مجلس شراب و عرق سيب زميني دعوت مي كردند. دوستان دور و نزديكش هم، وقتي به ديدنش مي آمدند، سيب زميني رنگ شده، در كاسه اي به رسم هديه پيشكشش مي كردند.

فريدون، در مدت اين سه شبانه روز كم كم داشت به سيب زميني عادت مي كرد؛ خوردن و نوشيدن سيب زميني براش عادي شده بود .

شب چهارم، ساعت يازده و نيم شب، پدر و خواهر و برادر و زن برادر و داماد و دايي و دايي زاده و عمو و عمو زاده و خاله و خاله زاده و عمه و عمه زاده و بچه هايشان، همه با هم در هال منزل پدر فريدون، بعد از صرف سيب زميني عصرانه، دور و بر فريدون را گرفتند.

پدر فريدون رو به او كرد و گفت:

« خب فريدون، ببينم چي برامون آوردي؟»

فريدون ازاين سوأل خوشحال و ذوق زده شد. بلند شد و چمدان پرش را با غرور، وسط هال منزل خالي كرد. از خوشحالي كم مانده بود از خود بي خود شود. با خود گفت:

« بزار سورپرايزشون كنم.»

چمدان مثل كيسه ي گندم، يك ريز خاك طلا مثل آرد طلايي رنگ درخشان ازآن مي ريخت. سپس يك تكه پارچه ي طلا و بعد پارچه ي بزرگ و بزرگ تر و سپس پارچه ي طلا به سنگيني يك خشت از آن بيرون آورد. فريدون طوري به اين طلا ها نگاه مي كرد كه انگار عرق و خستگي اين سيزده سال خانه بدوشي اش را پايين مي ريخت ، با دلخوشي و سر بلندي گفت:

- ايناها، پدر جان، براتون طلا آوردم.

يكي از زن برادرهايش، كه از شير به نوزاد لاغرش مي داد، گفت:

- اين چمدان، همه اش طلاست؟

فريدون گفت:« بله ، همه اش طلاست.»

خواهرش با تعجب و صدايي كمي بلند پرسيد:

- همه اش طلاست؟

فريدون گفت:

- بله، همه اش طلاست.

- دايي اش كه از همه حيرت زده تر شده بود، گفت:

- همه اش طلاست؟

- بله، همه اش طلاست .

پدرش گفت:

- يعني سيب زميني از خارج با خودت نياوردي؟

فريدون:« نه، سيب زميني از خارج با خودم نياوردم.»

برادر بزرگترش با لحني متعجب و صدايي بلند گفت:

- سيب زميني از خارج با خودت نياوردي؟!

فريدون از همه ي آنها متعجب تر:

- نه، هيچ سيب زميني از خارج با خودم نياوردم.

دامادش گفت:

- واقعاً! هيچي از خارج با خودت نياوردي.

- نه ، هيچ سيب زميني از خارج با خودم نياوردم .

دايي اش مات و مبهوت با لحن تندي گفت:

- واقعاً، واقعاً... تو هيچ سيب زميني از خارج با خود نياوردي؟

- نه، من هيچي از خارج با خودم نياوردم.

عمويش، انگار بخواهد يقه اش را بگيرد و بكشد، گفت:

- تو راست مي گي؟ سيب زميني از خارج با خودت نياوردي؟

فريدون كمي دست و پايش را گم كرد، اما بر خود مسلط شد و گفت:

- بله، راست مي گم، من هيچ سيب زميني يي ازخارج با خودم نياوردم.

خاله زاده اش: يعني واقعاً، تو سيب زميني از خارج با خودت نياوردي؟

فريدون به نفس نفس افتاد:

- بله، راست مي گم، من سيب زميني از خارج با خودم نياوردم .

خاله اش: خب، توهيچ سيب زميني از خارج نياوردي ؟

فريدون، عصباني:

- من هيچ سيب زميني از خارج با خودم نياوردم .

عمو زاده اش گفت:

- خيلي خوب، تو چرا سيب زميني از خارج با خودت نياوردي؟

فريدون مثل اينكه جرمي مرتكب شده باشد و بخواهد از خودش دفاع بكند:

- نمي دونم، من هيچي از خارج با خودم نياوردم .

پسر دايي اش، گفت:

- خب، عجيبه! تو چرا سيب زميني از خارج با خودت نياوردي؟

فريدون، مسلط به خود:

- چرا عجيبه؟ من سيب زميني از خارج با خودم نياوردم .

پدر فريدون، فوراً با غم و اندوه شديدي، آم سردي كشيد:

- خب، چرا پسرم؟ تو چرا سيب زميني ازخارج با خودت نياوردي؟

فريدون با غروري پنهان، در همان لحظه، مثل اين كه بخواهد ارزش طلا را بيان كند، گفت:

- من فقط طلا با خودم آوردم .

دايي اش كه مردي با چهره ي سياه، چهار شانه و سبيلي پهن بود، با حيرت و كنجكاوي گفت:

- طلا چيه، پسرم؟

فريدون از همان شروع جر و بحث فهميده بود كه هيچ كدام از خانواده و اقوامش، طلا را نمي شناسند. هيچ كسي هم از اهالي روستا نمي تواند ارزش طلا را درك كند! هيهات! افسوس! با وجود اين، نمي خواست احساس خفت و خواري بكند. به فكر فرو رفت تا با آنها در مورد قدر و ارزش طلا صحبت بكند، اما در نظرش كاري مشكل و تا حدودي بيهوده بود. براي همين با غم و يأس، بلند شد و نگاهي به چشمان متحير دايي اش انداخت و ديگر سكوت كرد.

زن برادرش با بچه ي نحيفش به بغل، بلند شد و گفت:

- پيف!

بيرون رفت. در حال راه رفتن هم چند جمله ي ديگر از زبانش خارج شد:

- سيزده ساله تو خارج زندگي كرده، ولي حالا كه بر گشته، آخه مگه يك گوني سيب زميني چه ارزشي داره كه با خوش نياورده؟!

زن دايي اش، سيگار دستش را پرت كرد، بلند شد و گفت:

- آره والله...پيف!

او هم بيرون رفت و گفت:

- سيزده سال خارج زندگي كرده، اما يك گوني سيب زميني مگه چيه كه با خودش نياورده!

زن عمويش، بي صدا، از جايش بلند شد، دست بچه اش را گرفت و بيرون رفت، با آه سرد و درحال بيرون رفتن گفت:

- په... ! آخه سيب زميني چيه كه با خوت نياوردي!

دامادش، با اندوه و درماندگي، بي آنكه به فريدون نگاه كند، از در بيرون رفت و با خودش گفت:

- حداقل چند تا سيب زميني به عنوان سوغاتي براي بچه ها مي آورد!

عمه اش، كه از همه چاق تر بود، ديرتر به دم در رسيد، داخل حياط با نارضايتي گفت:

- مردم از خارج با گوني گوني سيب زميني برمي گردند، ولي اون« چيزي» آورده كه به درد نمي خوره .... به جز خودش هيچ كسي هم نمي دونه چيه!

دايي زاده، عمو زاده، خاله زاده، خواهر زاده، عمو، دايي، پسر دايي، پشت سر هم، يك به يك بلند شدند و با غم و اندوه هال را ترك كردند؛ بي صدا، پشت به فريدون، بيرون مي رفتند؛ مي گفتند:

- سيزده سال خارج زندگي كرده، چند تا سيب زميني چه ارزشي داره كه با خودش نياورده!

- سيزده سال خارج زندگي كرده، چند تا سيب زميني چه ارزشي داره كه با خودش نياورده!

- سيزده سال خارج زندگي كرده، چند تا سيب زميني چه ارزشي داره كه با خودش نياورده!

- سيزده سال خارج زندگي كرده، چند تا سيب زميني چه ...

- سيزده سال خارج زندگي كرده، چند تا...

- سيزده سال خارج زندگي...

خواهر بزرگترش، كه زخمي كهنه روي صورتش بود و مي گفتند« جاي ناخن هاي عقاب افسانه اي روستا ست» با گريه اي شديد، به هق هق افتاد، مثل اين كه چيزي در درونش شكسته باشد، با گريه گفت:

« فريدون جان، كاش ما رو اينطوري خوارو سر شكسته نمي كردي!»

خواهرش هم دست بچه اش را گرفت و رفت بيرون.

برادر كوچكش، با عصبانيت، نگاه سنگين و تندش را به فريدون انداخت و با لحني مسخره گفت:

« طلا» چيه؟

و با نگراني زياد و عصبانيت بيرون رفت.

برادر بزرگش، كه مردي آرام و آگاه تر بود، بلند شد و رفت كنار فريدون، خم شد و با چشمان پر از اشكش، به فريدون گفت:

«فريدون جان؛ حداقل چند تا سيب زميني براي خودمان مي آوردي، تو حال و روز ما را نمي دوني؟ نمي دونستي تو چه وضعيتي هستيم؟»

فريدون، كه چمباتمه نشسته بود، مثل لاشه ي مردار، سرش را ما بين پاهايش انداخته بود. ساكت، مبهوت، فكر مي كرد. مثل اين بود كه در بياباني تنها مانده و در دنياي تصوراتش به سر مي برد و نمي داند اطرافش چه مي گذرد.

تنها پدرش در هال مانده بود، سر افكنده، بلند شد و طوري به فريدون نگاه مي كرد انگار لاشه ي مرده اي كه دوستش دارد، را مي بيند. به چمدان پر از طلا كه در كنارش، وسط هال افتاده بود، نگاه مي كرد. انگار با ترحم از فريدون بپرسد:

خب، اين طلا چيه، پسرم؟ به چه دردي مي خوره؟

فريدون ناگهان سرش را بلند كرد، و خودش را تنها در هال يافت!. انگار در شروع يك اركستر پر سرو صدايي، كر شده باشد، سرش به درد آمد. اما دل خوش بود به اين كه همه آن ها رفته اند و دراين اتاق او را تنها گذاشتند. بلند شد و چشمش به عكس ماد خدابيامرزش، كه به سينه ي ديوار چسبيده بود، انداخت: مادرش در زمان شيوع طاعون – وقتي كه فريدون آنجا را ترك كرد - فوت كرده بود؛ نتوانسته بود يك بار ديگر او را ببيند؛ آن مادري كه امروز، در اين شب، اين جا نبود، افسوس، چون كه مي توانست سر خسته ي فريدون را بگذارد روي پايش و دلداري اش بدهد. مادر، تنها كس در وطنش بود، در روستا بود كه ارزش طلا را مي فهميد و قدر و قيمت طلا را فراموش نمي كرد: تنها كسي كه مي دانست طلا چيه؛ اما افسوس... اواكنون داخل گور سرد ي ست .




هه و لير: 1995-1996