جاسم -------عباس ØµØØ±Ø§Ø¦Ù‰
Ù…Ú¯Ù‡ زبيده را نمى شناسى؟ جاسم Ù†ÙØ³ وعشقشه، اگه بدونه Ú©Ù‡ جاسم را زدن، Ú©Ù‡ ديگه جاسم نيست شهر را بهم مى ريزه، با دستاى خودش ژاندارم ها راخÙÙ‡ مى کنه.
..
جاسم
-------عباس ØµØØ±Ø§Ø¦Ù‰
"ØÙŽÙ†ÙˆÙ† " از " جاسم " Ú†Ù‡ خبر؟. ميگن ديشب Ø³Ø±ØªÙŠØ±Ø±ÙØªÙ‡. به پست " خسروآباد " Ú©Ù‡ مى رسه، نمى ايسته، دنده چاق مى کنه گاز Ùمى بره تخته، مى زنه به چوب راه بند. ايست ژاندارم ها، ÙØ§ÙŠØ¯Ù‡ اى نداشته، مى Ø§ÙØªÙ† دنبالش وبا تک تير " Ø¨ÙØ±Ù†Ùˆ " کاسه سرشه مى چسبونن بسق٠" شوÙÙÙ‡ Ù„ÙØª " ØŒ ازوقتى Ú©Ù‡ ئى سروان جديده اومده، ژاندارمرى هارشده.
گرچه لب٠شکرى " ØÙŽÙ†ÙˆÙ† " خنده ولبخند را ازش دريغ کرده بود، درعوض، اشک بى راه بندى به دهانش مى ريخت، شورى آنرا ت٠کرد ولÙÙ†Ú¯ خيسش را براى چندمين باربه گلگيرى Ú©Ù‡ تکيه داده بود کشيد. ماشين پائى وماشين شوئى شغل اصليش بود Ùˆ...مرکز همه خبرهاى دست اول شهرى.
" عَبود " بيشتر رقيب " جاسم " بود تا دوست او. ازوقتى Ú©Ù‡ جاسم چند " بار " را بخاطرسرعت Ùˆ شهامتش " رَد " کرده بود، هم بيشترمى ساخت وهم بيشتر صدايش مى کردند. هردو بى واهمه به کام هرخطرى مى Ø±ÙØªÙ†Ø¯. " جنس " را Ú©Ù‡ تØÙˆÙŠÙ„ مى Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ تا باختن جان، آن را ØÙاظت مى کردند وبه مقصد مى رساندند. به همين Ø®Ø§Ø·Ø±Ø·Ø±ÙØ¯Ø§Ø±Ø§Ù† زيادى بين قاچاقچى هاى شهر داشتند.
" ØØªÙ…Ù† " Ø²ÙØ¨ÙŠØ¯Ù‡ " خبر نشده ØŸ "
" معلوم نيست شايدم شده "
" ا گه خبرشده بود، شهرآروم نبود، اينجورى توسکوت جاخوش نکرده بود.
Ù…Ú¯Ù‡ زبيده را نمى شناسى؟ جاسم Ù†ÙØ³ وعشقشه، اگه بدونه Ú©Ù‡ جاسم را زدن، Ú©Ù‡ ديگه جاسم نيست شهر را بهم مى ريزه، با دستاى خودش ژاندارم ها راخÙÙ‡ مى کنه.
جاسم هر" بار" را Ú©Ù‡ رد مي کرد، هرچه دستخوش مى Ú¯Ø±ÙØªØŒ همه را مى ريخت به پاى، زبيده.
بچه شون هم نمى شه، جاسم بچه زبيده بود! براى همين هم همه به جاسم ميگن " جاسم زبيده "
" ديشب چه داشته ؟ "
" مث هميشه ، کاغذ سيگار "
" اما، ميگن که اين آخرىيا ، ترياک هم رد مى کرده . "
" بيخودميگن، اصلن توخط ترياک نبود. خودت Ú©Ù‡ مى دونى، جاسم با کشتى Ø¨ÙØ±Ø§ کارمى کرد، اونا هيچ وقت تواين خطا نيسن. نکنه خودت هسى Ú©Ù„Ú© ØŸ "
عَبود، هر قدرخودش را جستجوکرد، ديد نمى تواند Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ باشد. با اينکه به جاسم بيشتر کار مى دادند وبا اينکه، زبيده مال اوبود، اما مرگش را نمى خواست Ùˆ انديشيد:
" نه، نميشه توئی کار پرخطر، تنها بود. "
ÙˆØ§ØØ³Ø§Ø³ کرد Ú©Ù‡ وجود جاسم مايه دل قرصى بود. با اينکه پايش Ú©Ù‡ مى Ø§ÙØªØ§Ø¯ بيشترازجاسم خطر مى کرد، Ùˆ شورولت ÛµÛ¶ را بقول خودش، ØªØ§ØØ¯Ù‰ Ú©Ù‡ از اگزوزش خون بزنه بيرون مى راند، ولى، جاسم هميشه سرراهش بود. با اين همه نبودش را نمى خواست.
دلش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود وبغضى توام با دلهره قرارش را بهم مى زد، Ø§ØØ³Ø§Ø³ مىکرد تنها شده، Ø§ØØ³Ø§Ø³ مى کرد جاسم بايد باشد تا اين کار رونق داشته باشد:
" اگه رقيب نباشه بچشم نمى خورى "
خودش قبلا خبررا Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود، ولى به بهانه روشوئى اتومبيل آمده بود تا از " ØÙŽÙ†ÙˆÙ† " تائيد بگيرد. ديشب، آخرشب جاسم را زده بودند، شهرهنوزکاملن بيدارنشده بود.
" کاشکى مى شد کارى کرد Ú©Ù‡ زبيده هيچ وقت Ù†Ùهمه Ú©Ù‡ جاسم Ø±ÙØªÙ‡ ...
اون چشمانى Ú©Ù‡ برقش بى تاب مى کنه، ØÙŠÙÙ‡ Ú©Ù‡ پرآب بشه. جاسم هم ØÙŠÙ بود. Ú†Ù‡ ميشه کرد، عاقبت ئى کارا همينه. لامصب نميشه هم ولش کرد، هم پول خوب توشه، هم اسم ورسم داره. زبيده هم براى همين شد مال جاسم.
اولش دلشه ÙŠÚ©Ù‰ نکرده بود، گاهى سراغى هم ازمن Ù…ÙŠÚ¯Ø±ÙØª.
ازوقتى پيچيد Ú©Ù‡ جاسم ازتيرهم نمى ترسه، وخبرآوردن Ú©Ù‡ توخيابوناى Ø´Ù‡Ø±ÙˆØØªÙ‰ توکوچه پس Ú©ÙˆÚ†Ù‡ هاى تنگ وترش هم ØŒ مث " کاريل چسمان " مى رونه، ورق برگشت Ùˆ جاسم شد،" جاسم زبيده "
"...لاکردار! Ú†Ù‡ سالاريه، گاهى اوقات ازاينهمه Ø®ÙˆØ´Ú¯Ù„Ù‰ØØ±ØµÙ… مى گيره، هرچه گشتم مثلش پيدانکردم، مى خواستم، با ÙŠÚ©Ù‰ ازخودش بهتر، داغ به دلش بذارم، اما نشد. نمى دونم Ú†Ù‡ داره. همه هيکلش هوسه، بى تاب مى کنه، خنده هاش زنگ داره، ØØ±Ù زدنش يه جورخوبيه، ته استکانى هم Ú©Ù‡ مى زنه با لودگى هاش کلاÙÙ‡ مى کنه ..."
" عبود کجائى؟ "
عبود باشرمى Ú©Ù‡ ØÙ†ÙˆÙ† متوجه Ù†Ø´ÙˆØ¯Ú¯ÙØª:
" پيش جاسم بودم، ما مث دوبرادربوديم. Ùکرمى کردم با زبيده Ú†Ù‡ کنم، Ú†Ù‡ جورى دلداريش بدم " " ØØ§Ù„ا، ØØ§Ù„ا، نبايد کسى بره پرچک زبيده ØŒ او، تا بÙهمه، مى شه پلنگ تيرخورده "
روز به خاک سپارى، زبيده، بى ناله ÙˆÙØ±ÙŠØ§Ø¯ØŒ باوقارتمام ØŒ سراپا مشکى، همانند وجدان مجسم جاسم گام برمى داشت. وعبود با دسته اى Ú¯ÙÙ„ØŒ همراه باتعداى از" بچه ها " ØŒ آخرين بدرقه را ازجاسم بجا آورد، وهنگام وداع، خطاب به جاسمى Ú©Ù‡ ديگر نبود، کلماتى را اداکرد، Ú©Ù‡ ميرساند:
" اگرجاسم نيست، عبود هست، شوÙÙ‡ لت هم هست، سرعت هم هست."
وبا صدای بلند ناليد:
" جاسم! توخوب ميدونى Ú©Ù‡ عبود، مث خودت، دل ايکار ÙØ¯Ø§Ø±Ù‡ ..."
وازآن پس، عبود آرامش نداشت، شب ها را با هزاران خيال، به ØµØ¨Ø Ù…Ù‰ رساند، Ùˆ با زبيده، ØØ±Ù مى زد وبه او Ù…ÙŠÚ¯ÙØª:
"....ئى Ø¯ÙØ±Ùسه Ù Ú©Ù‡ جاسم نيست، Ú©Ù‡ جاسم واقعن ØÙŠÙ بود، اما تو نبايد در را رو خودت ببندى Ùˆ زندگى را به خودت ØØ±Ø§Ù… کنى. به خدا عبود همون جاسمه، Ùقط کمى ÙØ±ØµØª بده ..."
Ùˆ از روزى Ú©Ù‡ جاسم وار ØŒ " جنس " را دربدترين شرايط Ùˆ باعبور از موانع بسيار، به مقصد رساند ØŒ ÙˆÙهميد Ú©Ù‡ زبيده Ú¯ÙØªÙ‡:
" عبود براى خودش يه جاسمه "
پا Ú© بي قرارشد، ودائم درانتظارنيم نگاهى، خبرى، پيغامى، Ùˆ ا شاره اى، از زبيده بود. تا شبى Ú©Ù‡ به سرش زد، Ú©Ù‡ ÙØ±Ø¯Ø§ØŒ براى ØÙ„ مشکلش، ورام کردن زبيده، Ú©Ù‡ هنوز هرچيز را با جاسم مقايسه مى کرد، به " Ø®ÙØ¶Ø±" برود...وبا اين خيال Ú©Ù‡ راهش را پيدا کرده است، ØµØ¨Ø Ù¾Ø³ از تيمار" شورولت " با دنيائى از اميد، رو به Ø®ÙØ¶Ø± راه Ø§ÙØªØ§Ø¯.
ÙŠÚ©Ù‰ از روزهاى داغ مردادماه بود، چيزى ØØ¯ÙˆØ¯ ۶ماه پس ازجاسم. شرجىى Ù†ÙØ³ گيرى Ú©Ù‡ ازچندروزپيش شروع شده بود، بيداد مى کرد. دريغ ازکمترين نسيمى يا ØØ±Ú©Øª برگى، هوا درسکون کامل بود واکسيژن درذرات معلق آب Ø§Ø²ØªØØ±Ú© Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود. ولى شوق زبيده، عبود را بى توجه به آتشباران خورشيد وشرجى سمجى Ú©Ù‡ به تن شهر ماسيده بود، راه انداخته بود. وقتى Ú©Ù‡ جاده هاى روبرا Ù‡ تمام شد Ùˆ زد به کوره راه شنى، Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد Ú©Ù‡ دارد به زبيده نزديک مى شود.
ترانه عاشقانه اى رازم زمه کرد ØŒ Ùˆ بى توجه به سختى راه ØŒ اتومبيل را به جلومى برد. ومى خواست قبل ازغروب Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ØØ±Ù هايش را به Ø®ÙØ¶Ø± Ú¯ÙØªÙ‡ باشد.
وقتى برگشتم، برا Ø´ سوغات مى ÙØ±Ø³ØªÙ…ØŒ وصبرميکنم، ببينم Ú†Ù‡ ميگه. بعد مى Ùهمم Ú©Ù‡ خضر برايم چکارکرده... وترانه رادر ذهنش چرخاند
"....مثه ÙŠÚ© آهوى تشنه، تمام دشت ÙˆØµØØ±Ø§ را مى دوم، تا به چشمه اى برَسÙÙ… ....وآنجا کنارهمو آب زلال وخنک مىمونم... وتولابلاى درختا Ø´ خونه مى سازÙÙ…...اونجا، عشق رنگ بهترى داره ØŒ وبچه آهوا، Ø±Ø§ØØªÛŒ بهتری دارن ...."
Ùˆ با همان شور، دنده را عوض کرد تا شورولت را ازجا بÙکَنَد، اما، خبرى نشد، ÙŠÚ©Ù‰ دوبار ÙØ±Ù…ان را Ú†Ù¾ وراست کرد، ÙØ§ÙŠØ¯Ù‡ اى نداشت، ناله هاى ÙØ±ÙŠØ§Ø¯ گونه Ù‰ موتوربى تاثيربود، شورولت داشت از
" نا " مى Ø§ÙØªØ¯.
شرجى غليظ Ùˆ چسبنده ÙØ¶Ø§ را مى چلاند وعرق را ازچهارستون عبود به بيرون مى راند Ùˆ تمامى لباسهايش را خيس کرده بود. خورشيد ÙØ¨ÙŠ Ø±ØÙ… تابستان، شن هاى کوره راه را عين ريگهاى تنور، سوزان کرده بود، وعبود بيش ازنيمساعت بود Ú©Ù‡ با ازدست دادن توان، با چرخ پنچرکلنجار Ù…ÙŠØ±ÙØª. اندیشید:
" تا کلاÙÚ¯Ù‰ دنيا را به سياهى نکشد، وتا زجرهمه وجودت را له نکند، زيارتت قبول نميشه "
Ùˆ با اين اميد، زيرسه تيغ Ø¢ÙØªØ§Ø¨ با تمام نيروتلاش ميکرد.
گرما، شرجى، پنچرى، وجکى Ú©Ù‡ توى شن هاى داغ ÙØ±Ùˆ Ù…ÙŠØ±ÙØª وازتØÙ…Ù„ وزن اتومبيل عاجزمانده بود، دمار ازروزگار عبود در مى آورد.
بياد چشمه وآب زلال وخÙÙ†Ú©Ù‰ Ú©Ù‡ قراربود به آن برسد Ø§ÙØªØ§Ø¯ و، با انگشت عرق را از لابلاى ابروان پر پشتش به زمين چکاند. شن ها، عين جرقه هاى Ø¢ØªØ´ÙØ´Ø§Ù†ØŒ مذاب بودند Ùˆ عبود زيرپيراهن " کاپيتانش " را ØÙاظ داغى جک کرده بود، تا زبيده را نرم کند، تا تمايل او راجهت ديگرى بدهد، ومى خواست تا ديرنشده ØŒ تا تاريکى نيامده خودش را به Ú†ÙØª وبست هاى " خضر" برساند. يکبارديگر، آجرهائى را Ú©Ù‡ سوارهم کرده بود، بغل دستش کشاند، Ú¯ÙØ±Ø¯Ù‡ اش را داد زير گلگير، پا را ØÙ…ايل کرد، Ùˆ با تمام نيرو، عربده کشان اتومبيل را تا ØØ¯Ù‰ Ú©Ù‡ بتوان جک را روى آجرها قرار داد، بالا کشيد. واين چيزى نبود جز ÙŠÚ© واقعه، معجزه عشق يا کرامت " خضر"
وقتى "استارت" زد Ùˆ شورولت را Ú©Ù‡ تمامى شيشه هايش را پايين کشيده بود، راه انداخت با اين خيال Ú©Ù‡ در صندلى جلو، در کنار دستش "زبيده" را دارد، سرى چرخاند، او را نگاه کرد Ùˆ ترانه Ù…ØÙ„Ù‰ را ادامه داد.
" اگر شرط دنيا را هم بگذارد، قبول ميکنم. Ùقط ته دلش با من بشود، بقيه اش کارى ندارد."
با پشت دست، عرق پيشانى را Ú©Ù‡ ميخزيد تا چشمانش را از کار بياندازد، پاک کرد Ùˆ با شوق تمام ÙØ±Ù…ان اتومبيل را بيخودى پيچ Ùˆ تاب داد. از بيم شن هاى نرم نمى توانست آنطور Ú©Ù‡ دلش مى خواست براند، بايستى مدارا مي کرد، Ùˆ ناليد:
" هر که طاووس ميخواهد، بايد جور اين جاده و اين گرما و اين همه درد سر را بکشه ."
Ùˆ با خودش Ú¯ÙØª:
" الØÙ‚ Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ طاووسيه، وقتى مى خنده، چتر عشق را باز مى کنه، Ú†Ù‡ صداى خوشى داره....
يک بارکه شنگول بود، همان روزى که جاسم پنجاه صندوق " جنس " را رد کرده بود، چه رقصى کرد، تمام عضلاتش مثل ژله موجدار و لرزان، تکان مى خوردند وآب را ازچک وچيل راه مى انداخت."
" امروز، ول کن نيستم. بايد زبيده را تمام کنم. بدون او نميشه "
يادش آمدکه ماشيتش راديوهم دارد... وقتى صداى " ام کلثوم " توى اطاقک رهاشد ØŒ شوق وصل اوج بیشتری Ú¯Ø±ÙØªØŒ سر دنده را ماساژ داد Ùˆ آن را چاق کرد، اتومبيل مثل اسبى Ú©Ù‡ سÙÙ… به زمين بکوبد، سروصدائى کرد، سينه اش را داد بالا وازجا کنده شد. ازآينه بغل گرد وخاکى را Ú©Ù‡ همه چيزرا درخود ÙØ±ÙˆÙ…Ù‰ برد ديد، عشق کرد Ú©Ù‡ هيچکس نمى تواند تعقيبش کند.
" اگه موقع آوردن جنس هم، همه جاده ها اينطورخاک بلند مىکرد، هيچکس نمى تونست دنبالمون کنه، خب اونوقت هربچه ننه اى مى شد جاسم يا عبود، ديگه نه اينهمه پول مى دادن، نه اين همه Ù¾ÙØ²Ø¯Ø§Ø´Øª. آن وقت زبيده، Ù…Ú¯Ù‡ خل بود Ú©Ù‡ بياد سراغ ما. مرد ميخواد Ú©Ù‡ روى جاده Ú©ÙŽÙÙÙ‡ " شوÙÙ‡ لت " را با " بار " ازهمه جا رد کنه وازاکزوزش خون دربياره. همين خون بود Ú©Ù‡ زبيده را خراب جاسم کرد. يادش آمد Ú©Ù‡ زبيده Ú¯ÙØªÙ‡ بود:
" يه روز جاسم سوارم کرد، جنس هم نداشت، Ùقط ميخواست عشق کنه. وقتى متوجه شدم Ú©Ù‡ داشتيم پروازمى کرديم ."
Ùˆ باخودش ØØ±Ù زد:
" اگه به راه شد، Ùˆ آومد سراغم ØŒ پروازى نشونش بدم Ú©Ù‡ کي٠کنه ØŒ شيشه ها را مى کشم پائين تا ازسرعت موها Ø´ کَندÙÙ‡ بشه، تا بÙهمه Ú©Ù‡ پروازشوÙÙ‡ لت، يعنى چه، وبÙهمه عبودکيه! "
خورشيد، بى هيچ مانعى همه جا را مى سوزاند. نخل هاى باردار، زير سنگينى " Ù¾ÙŽÙ†Ú¯ " هاى خرمائى Ú©Ù‡ Ú©Ù‡ از زورگرما وشرجى، به شيره Ø§ÙØªØ§Ù‡ بودند، خم شده بودند ØŒ وتنها سايبان بارشان برگهاى درهمى بود Ú©Ù‡ روى آن ها چتربازکرده بودند.
بخار " رادياتور" ازدرز " کاپوت " مثل دودکش قطارهاى زغال سنگى بالامى زد Ùˆ جان شورولت را همراه با رمق عبود تØÙ„يل مى برد. پا را روى ترمز گذاشت Ùˆ به دنبال زمينى غير شنى، نگاهش را به همه جا چرخاند، وچون Ù†ÙŠØ§ÙØªØŒ ناچار، روى شن هاى نرم وداغ توق٠کرد. کاپوت را Ú©Ù‡ همچون آهنى گداخته بود بالازد. صندوق عقب را بازکرد وظر٠آب را بيرون آورد، ومى Ø±ÙØª تا موتوررا خنک کند Ú©Ù‡ متوجه شد چرخ ديگرى پنچر شده است.
مشتى نابکار قلبش را با تمام نيرو ÙØ´Ø±Ø¯ØŒ ودرد بى تاب کننده اى تمامى سينه اش را در خود Ú¯Ø±ÙØª. ظر٠آب ازدستش Ø§ÙØªØ§Ø¯ØŒ سرش را روى تشک جلو، گذاشت وبا تتمه رمقش، خودش را بالا کشيد، دستش را به لب تشک بغل راننده Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ تا روى صندلى زبيده به جلو خزيد، چرخى خورد، سرش را روى زانوى زبيده گذاشت Ùˆ چشمانش را به سق٠شورولت دوخت ØŒ جائي Ú©Ù‡ کاسه سر جاسم را با تک تير " Ø¨ÙØ±Ù†Ùˆ " چسبانده بودند. Ùˆ از درز چشمان بى ÙØ±ÙˆØºØ´ روبه " خضر " نگاه کرد Ùˆ به زور ناليد:
" اى خضر Ø§Ø²Ø´ÙØ§Ø¹ØªØª گذشتم، ديوانه ام نکنى "
" زبيده " با جمله ى:
" عبود، بيشتر اوقات واقعن جاسم بود، وبا Ø±ÙØªÙ† او شهرازشهامت خالى شد. ازعبود تجليل کرد، تجليلى درسايه جاسم
باران نوشت