آشنايي با نويسنده:
آرام كاكه ي فلاح
آرام كاكه ي فلاح از نويسندگان معتبر كردستان عراق، در سال 1963 در سليماني به دنيا آمد. نوشتن را از همان سال هاي آغازين دهه هشتاد ميلادي با نگارش داستان آغاز نموده است. اولين اثر چاپ شده از او داستان كوتاه «تابلو» نام داشت كه سال 1983 در روزنامه «همكاري» درعراق منتشر شده است.
آرام كاكه ي فلاح مدرك ليسانس خود را در سال 1986 در رشته فيزيك از دانشگاه موصل دريافت كرده است. پس از آن به مدت سه سال ساكن شهر خاركف اوكراين مي شود و در دانشگاه خاركف شروع به آموختن زبان هاي روسي، انگليسي و لاتين مي كند و ادبيات روسي و انگليسي را نيز فرا مي گيرد. او از سال 1991 در استكهلم سوئد زندگي مي كند.
از اين نويسنده تا كنون يك رمان، پنج مجموعه داستان و يك مجموعه ديدار از جمله: انتظار(رمان)، دفتر شعر یک گلفروش(مجموعه داستان) و تصاویر تکرار می شوند (مجموعه داستان)منتشر شده است. برخي از آثارش در بسياري از نشريات و ماهنامه های داخل و خارج كردستان عراق منتشر شده است.
داستان كوتاه «باباي تلفني» از مجموعه داستان «بليتي براي جهنم» انتخاب و ترجمه شده است و برای نخستین بار به زبان فارسی ترجمه شده است
.


من پدر تلفنی ام، دختری دارم که روزها با هم تلفنی صحبت می کنیم. یک ساله بود که من و مادرش از هم جدا شدیم، الان پنج ساله ست و سر شب ها وقتی که می خواهد بخوابد، باید به او تلفن کنم و قصه ی تازه ای را برایش تعریف کنم، بوسه ای از سیم تلفن برایش بفرستم و به او شب به خیر بگویم. اما بسیار وقت ها به شب به خیر هم نمی رسد که او چون فرشته ای ناز و معصوم بخواب می رود. دکتر جان! من به این خاطرنزد شما آمدم، چون من هم می خواهم بخوابم، من چهار سال است که نخوابیده ام. احساس می کنم نخوابیدم، بهتر بگویم خیلی کم می خوابم. شبها دو ساعت بیشتر نمی خوابم. بیشتر، دوستانم تشویقم کردند که یک روانشناس متخصص پیدا کنم و با او حرف بزنم. البته من از شما معذرت می خواهم اگر بگویم من خیلی به این چیزها اعتقاد ندارم. من باور ندارم که شما بتوانید مشکل من را حل می کنید، چرا که مشکلم را خودم برای خودم ساختم. مثل این است که خودم چاه عمیقی را کنده باشم و با پای خودم داخل این چاه رفته باشم. چاهی که به جز من کسی آن را نمی بیند، هزار بار فریاد هم کنم، تا شما چاه را نبینید چطور می خواهید من را نجات دهید؟ حتی اگر شما طنابی هم به همراه داشته باشید، از کجا طناب را پایین می اندازید. چرا به من نمی گویید؟
من شاید چند بار نزد شما بیایم و روی تخت دراز بکشم و داستان خودم را تعریف کنم و قلبم کمی آسوده شود، شاید با حرف زدن سنگینی روی قلبم کمی سبک شود، اما من آتشی ام که با فوت کردن خاموش نمی شود و به سر و صورتم کشیده می شود. این جنگ و دعوا را نمی توانم به آسانی به پایان برسانم. دکتر جان! تعجب نکنی که این مثال ها را می زنم. من وقتی که قصد خوابیدن دارم انگار که به جنگ می روم. من هر شب احساس می کنم این جنگ را نمی توانم پایان دهم. من از سیزیف بدترم که به جای یک قلوه سنگ دو سنگ به دوش دارم. یک سنگ سزای خدایان است و سنگ دیگر سزای خودم برای خودم است. یقین دارم که با تشتی پر ازعرق کردن های شبانه و چشمان آماسیده که به کلوچه می مانند صبح ها با آن دو سنگ به قله ی کوه نمی رسم.
تجربه های این چند ساله این را به من آموخته که تنها چیزی که می توانم انجام دهم این است که خواب را چون جنگ و دعوا نبینم به همین دلیل است که نزد شما آمدم تا مرا با خواب آشتی دهی. نمی خواهم خوابیدن را به یک دشمن بدل کنم. نمی خواهم با خوابیدن دشمنی کنم. چرا که همیشه و هر باراین منم که بازنده هستم. این منم که محتاج به اویم و نه او به من . این منم که هر روز گیج و منگ کار می کنم و شب ها بر می گردم نزد او. دکتر جان! به من بگویید چکار کنم؟
-اجازه بده در حال حاضر بر گردیم به شروع حرفاهایمان. موقعی که داستان را برای دخترت پایان می دهی و گوشی تلفن در دستت است چون یک پدر چه حسی داری؟
با نفس هایش می فهمم که خوابیده. دوست ندارم الو الو کنم و بیدارش کنم. با آرامی برای چند لحظه به نفس هایش گوش می سپارم. با خودم می گویم: الو، الو ستاره ی آسمانی الو، تا اینکه مادرش گوشی را می گیرد و می گوید دیگر خوابیده، ممنون .
تنها چیزی که صبح ها بعد از بیدار شدن به آن فکر می کند این است که کجای داستان خوابش برده، خواهش می کنم خودت یک جا یادداشت کن تا اذیتم نکند و سوال پیچم نکند.
-خب وقتی که تلفن را می گذاری چه احساسی داری؟
احساس می کنم دخترم کنارم است. صدای نفس هایش را می شنوم اما نمی بینمش، مثل کوری که روبروی آینه ای ایستاده باشد و مطمن است اما یکدنده باشد به اینکه تصویرش در آینه مقابل ست اما نمی تواند ببیندش، منم چنین احساسی دارم.
دختر خوبم، یکی بود یکی نبود، مورچه ریز زیبا و باهوشی بود مثل تو، این مورچه پرتقالی رنگ بود. اینطور که حکایت می کنند مادر این مورچه بچه اش را به مدت دو ماه در جایی دور افتاده و آرام نگاه داشته بود تا کسی او را اذیت نکند. بعد از اینکه از خانه بیرون آمده بود رنگ سیاهش هم به رنگ پرتقالی درآمده بود.
دختر بابا ...فرشته من ! مورچه هر چند که ریز و کوچک است هزار بارهم قوی و بااراده است، تنها موجودی ست که می تواند چندین برابراز جسم خودش بیشتر بردارد و آخ هم نگوید. تو می دانی که چرا آخ نمی گوید؟
-برای اینکه مورچه کردی بلد نیست آخ بگوید. اینطور نیست بابا؟
- نه دخترم این مورچه کردی هم خوب می داند. او خستگی را نمی شناسد. برای همین است که منم دوست دارم تو هم مثل مورچه باشی، شجاع باشی و هیچ وقت با این کوچکی خودت، خودت را ناتوان و ضعیف تصور نکنی.
-خب آن موقع که می روی بخوابی به چیزی فکر می کنی؟
به همه چیز فکر می کنم دکتر، چیزهای آنقدر مزخرف به مغزم خطور می کنند که نمی توانم کنترلشان کنم.
برای مثال دخترم خیلی بد می خوابد. بعضی مواقع وقتی که در خواب شیرین است پتویش را روی سر و صورتش می کشد، می ترسم یک روز زیر پتویش یک چیزیش شود. یک بار این اتفاق افتاده. به سرعت به دادش رسیدم. نفسش گرفته بود. الان هم بعد از دو سال این تصویر را نمی توانم فراموش کنم. این تصویر در اعماق چشمانم لانه کرده و هر شب تلنگری نو به عمرم می زند.
مادرش حواسش به او نیست؟
چرا، من یچ شکایتی از مادرش ندارم، چندین بار شب ها آنطور که خوش می گوید سراغش می رود، الان دیگر این کارها را نمی کند و پتو را می کشد روی سر و صورتش، اما من می خواهم راجع به خودم حرف بزنم.
بعضی اوقات هم گاه به گاه پتو را از روی خودش پس می زند بعضی وقت ها که می آید خانه ام و پیش من می خوابد تا صبح صد بار به اتاقش سر می زنم و او را خوب می پوشانم تا سردش نشود، با کوچک ترین صدا از اتاقش، من در اتاقم بیدار می شوم و بعد با زحمت دوباره خوابم می برد.
دختر خوشگلم این مورچه پرتقالی رنگ اگر چه همیشه بوی هلو می داد اما عاشق سیب بود، یک درخت سیب را نشان کرده بود و هر روز از آن بالا می رفت و سیب می خورد و چند گاز هم به خانه اش می برد. یک روز که از درخت سیب بالا رفت دید که حتی یک سیب هم به درخت نیست. این شاخه و آن شاخه، از این برگ به آن برگ رفت، خیلی عصبی و بی قرار شد، تصور کن که چندین ساعت از درخت بالا برود و دست خالی، خیلی بیشتر هم طول بکشد تا از درخت پایین بیاید. گرسنگی توانش را بریده بود. وقتی که پایین آمد، رفت به خانه خرگوش سفید زیبایی که نزدیکترین خانه را کنار درخت سیب داشت و در خانه اش را زد.
پس آن دو ساعتی که می گویی می خوابم، خوب می خوابی یا خیلی زود بیدار می شوی؟
نه دکتر خوب چی، هر ده دقیقه بیدار می شوم. در مدت آن دو ساعت ده ها خواب عجیب و بد می بینم. روزی خواب هایم مرا می کشد. دکتر جان، خواب هایم مرا می کشند.
خواب می بینم که از یک جای بلند پرت می شوم. خواب می بینم موبایلم می افتد داخل آب و در آن موقع که با دخترم حرف می زنم و او می گوید بابا می خواهم یک چیز مهم به شما بگویم فرصت نمی کنم ببینم چه می گوید، در زیر آب صداهایی چون ذوب شدن چند تکه یخ بزرگ را می شنوم. یکی از خواب ها یک سال است که ول کنم نیست و هر شب به خوابم می آید. می خواهم به خانه برگردم و خانه ام را پیدا نمی کنم. من در خواب هایم خیلی بی خانه، بی حال و خیلی بی دوست و همدم هستم. به شهر کودکی ام بر می گردم و هیچ کس را نمی شناسم، کسی هم مرا نمی شناسد و نصف شهر هم نیمه دیگر را از یاد برده، نصف دیگر هم فحش می دهد. از محله خودمان عبور می کنم و همه چهره ها تازه اند. می خواهم با کلید در خانه را باز کنم کلید ندارم. زنگ می زنم و کسی در را به رویم باز نمی کند. زنگ می زنم و برق نیست و برق مرا می گیرد.
وقتی مورچه در زد، خرگوش در را باز می کند گفت کیه؟ منم، دوستت، مورچه نارنجی، می تونم بیام تو؟
موقعی که رفت داخل و صدها سیب دید فوراً فهمید این خرگوش بوده که تمام سیب ها را از درخت چیده است، و برای خود برداشته. خیلی ناراحت شد و گفت: خرگوش جان! می دانم شما آدم درستی هستی، اما همه سیب ها را برای خودت برداشتی. تو تنها به فکر خودت بودی. اینطوری که نمی شود، آن درخت سیب برای همه ماست، خانه آباد!
-آخر من فکر زمستان بودم مورچه ی خوش بو، اگر زمستان آمد من چه کنم؟ تو مورچه ای و از من زرنگ تری، غذایت را از دل زمین بیرون می کشی؟ اما من چی؟ خرگوش در بین دوستان به خسیسی و مورچه به زیرکی مشهور بود. گفت خب من گرسنه هستم، خانه شما هم پراز سیب است، وقتی که دارم می روم می توانی یک سیب به من بدهی.
- حتماً، یک سیب بهت می دهم که با خودت ببری.
- خیلی خوب، من الان می روم.
یک سیب گرفت و به خرگوش نیم نگاهی انداخت و گفت:
خرگوش جان، من خیلی گرسنه هستم، می توانم سیبم راهمین جا بخورم؟
- مال خودته، هر طور که مایلی
- مورچه هم همه سیب را خورد.
ممنون، دیگه خوابید، خودت یاداشت کن تا کجا داستان را گفتی تا یادت نرود. فردا سر شب براش تمام کنی وگرنه سوال پیچم می کند دخترمون مثل خودت، آره ... دقیقاً مثل خودته، عاشق داستان و واقعه است.
دکتر جان! تا صبح هر آدمی که در کودکی از من دلگیر شده را به یادم می آید، تمام آنهایی که که از من بدشان می آمد را به یاد می اورم. جلو چشمانم سبز می شوند. اتاقم به جای اینکه اتاق خوابیدن باشد اتاق یادآوری ها می شود. آن تختی که روی اش می خوابم به جای دراز کشیدن و یک خواب خوش و عمیق تا صبح، به مکان زنده شدن یادهایم در کودکی در می آمد. به جای آنکه خواب اغوش برایم بگشاید در آغوشم تردیدی جا خوش می کند که تا فردا صبح هزار گاز از تخم چشمانم می گیرد، اما خیلی وقت ها هم در آن گشت و گذارم آنقدر خسته می شوم، خودم را فراموش می کنم و مثل این است که غش کنم، می افتم و می خوابم.
دختر خودم، میمیون خوشگله من، وقتی مورچه سیبش را خورد گفت ممنون دارم می روم. آن سیبی را که قول داده بودی با خودم ببرم به من بده، خرگوش گفت: تو که آن را خوردی ؟
او هم گفت: تو که به من قول دادی وقتی می روم یک سیب با خودم ببرم، منم که دارم می روم. خرگوش مجبور شد یک سیب دیگر به او بدهد تا به قولش وفا کند، بیا جانم! همینطور که می بینی به قول وفادار ماندن، خیلی مهم است، به همین دلیل آدم باید هوشیار باشد که قول می دهد.
وقتی یک سیب دیگر بهش داد گفت: خرگوش جان، آیا می توانم سیبم را اینجا بخورم؟ خب سیب خودته، هر طور میل داری.
او هم سیبش را خورد و گفت: خب دارم می روم، سیبم را بده تا بروم.
-تو که خوردی؟
-پس تو چی گفتی؟ تو گفتی که وقتی رفتی یک سیب با خودت ببر. شما که بدون سیب بیرونم نمی کنید؟
گل باغم؛ گل بابایی، به این ترتیب مورچه دهها سیب خورد تا بعد وقتی گفت می توانم سیبم را اینجا بخورم، خرگوش به حیله او پی برد و گفت: نه، اینجا نخور، خانه خاله که نیست. بردار ببر به خانه خودت، خودم تا خانه ات برایت برمی دارم، به جای یک سیب سه تا می دهم. یکی برای غذ ای فردا، یکی برای نهار یکی هم برای شامت. مورچه این را فرصت دانست و گفت:
-خواهش می کنم یکی هم برای کفش دوزک دوستم، یک سیب هم برای آن مگسی که تازه هم محله ای ما شده، یکی هم برای کرم کوچولوی قد کوتاه که زاغچه ی بد ریخت مادرش را خورد گفت: باشه، منم از شما معذرت می خواهم که همه ی سیب ها را چیدم. چند تا سیب شد دخترم؟ شش تا. درسته، شش سیب گرفت و هر شش تا را برایش تا دم در خانه اش برد.
دکتر! بیدار که می شوم فقط می روم و به تلویزیون نگاه می کنم نکند که دخترم تلفن کرده و من نشنیده باشم
متاسفم وقتمون تمام شد، اینهایی که شما گفتی، من یک بار دیگر باید بشنوم، اگر دوست داشتی ادامه بدهیم می توانی چهارشنبه ساعت 10 صبح بیایی اینجا و یک قسمت دیگر از زندگی ات را تعریف کنی. نه دکتر، فکر نکنم بیایم. همینطور که گفتم خیلی به این چیزها اعتقاد ندارم. اگر چه احترام زیادی برای کار شما قایلم اما احساس می کنم که این مشکل، مشکل خودم است، من باید خودم درستش کنم. من باید روزی از روزها جرات این را داشته باشم این داستان را قبل از همه برای خودم تعریف کنم. بعد برای خودم بنویسم تا سر آخر بتوانم برای کس عزیزی چون شما تعریف کنم، تا کمکم کنید. این چیزی که امروز تعریف کردم تنها قطره ای بود از دریایی که این سو وآن سو ندارد. اما تا چهارشنبه اگر عقیده ام عوض شد می آیم نزد شما و داستانم را تمام می کنم.

استکهلم- نوامبر 2007
آرام کاکه ی فلاح