سيب (چهارداستان)از قاسم شكري
(از مجموعه در دست انتشار بز عزازیل)
سیب
«چهار داستان»
داستان اول:
دیو، آدمک، چاه، پری. «گزینه¬های الÙ»
داستان دوم:
دیو، آدمک، پری، مار. «گزینه¬های ب»
داستان سوم:
نقاش، سنگ، آدمک، شیشه¬ عمر دیو. «گزینه¬های ج»
داستان چهارم:
نقاش، پری، آدمک، نردبان، آدمک زیبا. «گزینه¬های د»
توضیØ:
«Ùرزاد Ù€ یکی از شخصیت¬های رمان گنجشک دم سیاه Ú©Ù‡ توسط نشر چشمه در انتظار مجوز ارشاد است Ù€ جان! شاید صØبتی را Ú©Ù‡ می¬خواهم با تو در میان بگذارم، به نوعی توهین به شعور Ùˆ آگاهی خودت تلقی کنی، ولی چاره¬ای نیست. هرگز قصدم این نیست Ú©Ù‡ به شعور تو توهین کرده باشم. قبول Ú©Ù† Ú©Ù‡ مطالعه Ùˆ Ùهم داستان زیر Ùوق¬العاده مشکل است. پس کلید داستان را پیش رویت می¬گذارم. برای درک بهتر Ùˆ مطالعه¬ آسان¬تر این داستان، در ابتدا باید گزینه¬های «الÙ» را به صورت متوالی بخوانی. پس از آن نوبت خواندن متوالی گزینه¬های «ب» است. سپس باید گزینه¬های «ج» را به همان صورت بخوانی Ùˆ در انتها گزینه¬های «د» را. پس از انجام این کار تمام داستان را از ابتدا تا انتها، پرده به پرده Ùˆ گزینه به گزینه Ù€ الÙØŒ ب، ج، د Ù€ بخوان، Ùˆ آنگاه است Ú©Ù‡ رموز بسیاری بر تو آشکار خواهد شد. در واقع تو یک کاش٠تمام عیار بوده¬ای Ùˆ خود این را نمی¬دانسته¬ای.»
نکته: خواندن پارگرا٠زیر برای تمام گزینه¬ها لازم است.
پرده ¬اول:
در دنیایی خالی از همه چیز:
یک نقاش داریم، یک پری، یک دیو Ùˆ قلم مویی جادویی Ú©Ù‡ بدون رنگ Ùˆ جوهر نقش می¬زند. نقاش با Øوصله Ùˆ از سر ذوق، یک آدمک لخت Ùˆ عور می¬کشد Ú©Ù‡ از گرسنگی هلاک است. Ùˆ البته درخت سیبی پر شاخ Ùˆ برگ، Ú©Ù‡ تنها بر شاخه¬¬ای از آن، سیبی پر رنگ Ùˆ لعاب Ùˆ آبدار سنگینی می¬کند.
درخت، بلند است و آدمک گرسنه. پس تلاش می¬کند تا سیب را بچیند، اما نمی¬تواند. به همین دلیل:
الÙ: دیو، دلش به Øال آدمک می¬سوزد، پس به او پیشنهاد می¬کند با رÙتن بر روی شانه¬هایش Ù€ شانه¬های دیو Ù€ آن سیب را بچیند، غاÙÙ„ از آن Ú©Ù‡ نقاش دور از چشم آنها، Øلقه¬ چاهی در زیر درخت کشیده است. دهانه¬ چاه به خوبی با شاخ Ùˆ برگ درختان پوشیده شده Ùˆ در نگاه اول نمی¬توان آن را تشخیص داد.
ب: پری، دلش به Øال آدمک می¬سوزد، پس به بالای درخت پرواز می¬کند تا سیب را برایش بچیند، غاÙÙ„ از آن Ú©Ù‡ دیو، در هیئت ماری سمی، درون شاخه¬های درخت، پیچ Ùˆ تاب خورده است.
ج: نقاش، دلش به Øال آدمک می¬سوزد، پس، برایش قطعه¬ سنگی نقاشی می¬کند، Ùˆ این سنگ، سنگی است Ú©Ù‡ دیو، دور از چشم آدمک Ùˆ پری، شیشه¬ عمر خود را در زیر آن مخÙÛŒ کرده است.
د: آدمک به طر٠نقاش می¬رود، سلام می¬کند، و موءدبانه تقاضای یک نردبام می¬کند.
پرده دوم:
الÙ: پری، از دیدن چاهی Ú©Ù‡ در زیر پای دیو Ùˆ آدمک نقاشی شده، دچار ترس می¬شود. دستهایش را جلو صورتش می¬گیرد تا چیزی نبیند. نقاش، مشغول کشیدن لکه¬ ابری است.
ب: مار(دیو)ØŒ اندام طناب مانندش را به شاخه¬های درخت پیچ Ùˆ تاب داده Ùˆ آماده¬ Øمله کردن است. نقاش، Ùارغ از همه چیز، Ùلس¬های اندام مار را رنگ آمیزی می¬کند.
ج: آدمک، یک Ù„Øظه به ذهنش خطور می¬کند Ú©Ù‡ با پرتاب سنگی Ú©Ù‡ نقاش آن را نقاشی کرده، می¬تواند سیب را نشانه بگیرد Ùˆ آن را به دست بیاورد. نقاش، با جوهری نامریی دیو را در Øال مخÙÛŒ کردن شیشه¬ عمرش در زیر سنگ، نقاشی می¬کند. هیچ کس دیو را در Øین انجام آن عمل نمی¬بیند الا خود نقاش. همان گونه Ú©Ù‡ دیو، شیشه¬عمرش را مخÙÛŒ می¬کند، نقاش با Øوصله شاخی برایش می¬کشد Ùˆ دمی Ú©Ù‡ از میانه¬ دو پایش آویزان است.
د: نقاش، انگشت نشانه¬اش را به علامت تÙکر، بر میان لبش می¬گذارد Ùˆ در ذهنش، خوب یا بد بودن وجود نردبام را سبک Ùˆ سنگین می¬کند. آدمک در این Ùاصله، نگاهی به لکه¬ ابری می¬اندازد Ú©Ù‡ در گزینه¬ ال٠همین پرده، توسط نقاش، کشیده شده است. پیش خود می¬گوید: «آن توده¬ انبوه غبار چیست Ùˆ به Ú†Ù‡ کار می¬آید؟» توده¬ غبار آرام آرام پیش می¬آید Ùˆ در تمام گزینه¬ها گسترده می¬شود.
پرده سوم:
الÙ: آدمک در ابتدا پیشنهاد دیو را قبول نمی¬کند Ù€ بالا رÙتن از شانه¬های دیو Ù€ اما با سماجت دیو، راضی به انجام آن کار می¬شود. نقاش، در Øال گستراندن لکه¬ ابر در تمامی ٠گزینه¬هاست، Ùˆ این همان Ù„Øظه¬ای است Ú©Ù‡ آدمک در گزینه¬ «د» پرده¬ پیش، از خود سوال می¬کرد: «آن توده¬ غبار چیست Ùˆ به Ú†Ù‡ کار می¬آید؟»
آدمک، به سختی از اندام دیو بالا می¬رود Ùˆ بر شانه¬اش می¬ایستد. دیو از او می¬پرسد: «می¬توانی آن را بچینی؟» آدمک پاسخ می¬دهد: «اگر اندکی جلوتر بیایی، می¬توانم.» دیو یک قدم به جلو بر می¬دارد. آدمک، تا آن جا Ú©Ù‡ ممکن است دستش را به طر٠سیب دراز می¬کند. نقاش Ú©Ù‡ از گسترانیدن ابرها Ùارغ شده، با خودش می¬گوید: «کاش Ú©Ù…ÛŒ دست¬های آدمک را بلندتر کشیده بودم.» یک پای دیو بر لبه¬ چاه قرار گرÙته است، اما خودش نمی¬داند. پری، می¬خواهد چیزی بگوید Ú©Ù‡ نقاش، با گوشه¬ ناخنش، دهان Ùˆ زبان او را پاک می¬کند. پری، صم بکم، در گوشه¬ای کز می¬کند. دیو دوباره می¬پرسد: «توانستی سیب را بچینی؟» Ùˆ آدمک جواب می¬دهد: «یک قدم دیگر برداری، آن را می¬چینم.» Ùˆ قدم برداشتن همان Ùˆ سرازیر شدن هر دو به درون چاه همان.
ب: رنگ¬آمیزی Ùلس¬های مار Ú©Ù‡ تمام می¬شود، نقاش با خودش می¬گوید: «لکه¬های ابر در گزینه¬ ال٠چه استÙاده¬ای می¬توانند داشته باشند؟» مردد است آنها را پاک کند یا نه؟ چیزی نمانده آنها را پاک کند Ú©Ù‡ یک باره Ùکری به ذهنش می¬رسد. دهانش را نزدیک می¬برد Ùˆ با تمام قدرت بر آنها می¬دمد. ابرها، Ú©Ø´ Ùˆ قوسی می¬آیند، خمیازه¬ای می¬کشند Ùˆ سپس این سو Ùˆ آن سو می¬روند Ùˆ در آخر از گزینه¬های دیگر سر در می¬آورند.
دست پری Ú©Ù‡ به سوی سیب دراز می¬شود، مار Ù€ دیو Ù€ جهشی می¬کند Ùˆ انگشت سبابه دست راست پری را نیش می¬زند. پری غاÙÙ„ از این Ú©Ù‡ در گزینه¬ قبل Ù€ گزینه¬ الÙØŒ پرده¬ سوم Ù€ دهان Ùˆ زبانش توسط نقاش پاک شده، قصد دارد از درد Ùریاد بکشد، اما کاری از پیش نمی¬برد. چرا Ú©Ù‡ نه دهانی در چهره دارد، Ùˆ نه زبانی در کام. نقاش در چشم به هم زدنی دهان Ùˆ زبانی تازه برای پری می¬کشد. به Ù…Øض این Ú©Ù‡ زبان Ùˆ دهان پری کشیده می¬شود، Ùریادی Ú©Ù‡ از درد کشیده، در تمام گزینه¬ها می¬پیچد Ùˆ زمین Ùˆ زمان را به لرزه می¬اندازد. دیو Ùˆ آدمک گزینه¬ «الÙ» Ú©Ù‡ در ته چاه گرÙتار آمده¬اند به Ù…Øض شنیدن Ùریاد پری به خودشان می¬آیند Ùˆ متØیر از این Ú©Ù‡ این Ú†Ù‡ صدایی بود، به دیواره¬های پوشیده از خار درون چاه نگاه می¬کنند. لکه¬های ابر، از Ùریاد پری در هم می¬تنند Ùˆ با سرعت بیش¬تری به گزینه¬های دیگر سر می¬کشند. نقاش، Ú©Ù‡ از Ùریاد پری آزرده شده، گوش¬هایش را با هر دو دست می¬گیرد. Ùلس¬های تن مار، از Ùریادی Ú©Ù‡ پری کشیده، رنگ¬ می¬بازند Ùˆ طراوت Ùˆ تازگی خود را از دست می¬دهند. نقاش دوباره شروع به رنگ¬آمیزی Ùلس¬های مار می¬کند.
ج: آدمک، بدون تل٠کردن وقت به طر٠قطعه سنگ می¬رود. دیو نامریی کارش تمام شده Ùˆ شیشه¬ عمرش را در زیر سنگ مخÙÛŒ کرده است. نقاش از او می¬پرسد: «مطمئنی این جایی Ú©Ù‡ آن را مخÙÛŒ کرده¬ای از دسترس دیگران دور است Ùˆ دست کسی به آن نمی¬رسد؟» Ùˆ اشاره می¬کند به آدمک. «ببین، آن آدمکی Ú©Ù‡ کشیده¬ام قصد برداشتن سنگ را دارد. اگر این کار را انجام بدهد، قطعاً شیشه¬ عمر تو را هم خواهد دید.» دیو Ú©Ù‡ از نزدیک شدن آدمک بی¬خبر بود، به Ù…Øض مطلع شدن از این موضوع با عجله به طر٠قطعه سنگ می¬رود تا آن را بردارد Ú©Ù‡ صدای Ùریادی در جا میخکوبش می¬کند. Ùˆ این همان Ùریادی است Ú©Ù‡ پری گزینه¬ پیش Ù€ گزینه¬ «ب» پرده¬ سوم Ù€ از ته دل Ùˆ از درد عارض شده از نیش مار کشید. دیو، تا به خودش بیاید Ú©Ù‡: «این Ú†Ù‡ Ùریادی بود؟!» نقاش، دمش را می¬گیرد Ùˆ با تمام قدرت به آسمان پرتابش می¬کند. دیو چرخ می¬خورد Ùˆ چرخ می¬خورد Ùˆ آرام بر لکه¬های ابر می¬نشیند. Ùˆ ابرها چون اسبی Ú©Ù‡ سوارکاری لایق بر گرده¬شان نشسته باشد، به تلاطم می¬اÙتند Ùˆ سریع¬تر از قبل به آسمان تمامی گزینه¬ها سر می¬کشند.
د: نقاش، بالاخره پس از Ùکر کردن در مورد این Ú©Ù‡ وجود نردبام لازم است یا نه، به کشیدن آن متقاعد می¬شود. ابتدا دو عدد تیرک چوبی بلند، تعدادی میخ آهنین، یک اره، Ùˆ Ú†Ú©Ø´ Ùلزی Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ نقاشی می¬کند. در آخر الواری Ù…ØÚ©Ù… نقاشی می¬کند Ùˆ با اره آن را به قطعات مساوی تقسیم می¬کند. آدمک Ùˆ پری Ùˆ دیو گزینه¬های دیگر کنجکاو شده¬اند Ú©Ù‡ او Ú†Ù‡ می¬کند. Øتا صدای اره کردن الوار به گوش آدمک Ùˆ دیوی Ú©Ù‡ درون چاه هستند نیز می¬رسد. آدمک از دیو می¬پرسد: «به نظر تو این Ú†Ù‡ صدایی است؟» دیو پاسخ می¬دهد: «صدای اره کردن است. شاید کسی در Øال ساختن نردبام است تا به Ú©Ù…Ú© آن ما را از درون این چاه بیرون بیاورد» نقاش، با Øوصله الوارهای تکه شده را میان تیرک چوبی می¬گذارد Ùˆ با میخ Ùˆ Ú†Ú©Ø´ به هم وصلشان می¬کند. دیو نشسته بر ابرها با خودش می¬گوید: «شاید می¬خواهد من را از Ùراز این ابرها پایین بکشد» Ùˆ Ù‡ÛŒ می¬زند بر ابرها. ابرها، مانند اسبی پر خروش، در هم می¬پیچند Ùˆ به جنبش در می¬آیند.
پرده چهارم:
الÙ: دیو Ùˆ آدمک ته چاه، قصه¬های زیادی برای Ú¯Ùتن دارند Ùˆ از هر دری سخن می¬گویند. صØبت¬های دیو Ùˆ آدمک:
دیو: «همه¬ دیوها، شیشه¬عمر دارند، این را می¬دانستی؟»
آدمک: «شیشه¬ عمر؟ شیشه¬ عمر دیگر چیست؟»
دیو می¬خندد. «شیشه¬ عمر Ù…Øتوی مایعی است Ú©Ù‡ سرشت Ùˆ نهاد هر دیوی از آن سرچشمه گرÙته است.»
آدمک: «به چه کاری می¬آید؟»
دیو: «وجود آن کاربرد خاصی ندارد. تنها عدم آن است Ú©Ù‡ موجب نابودی دیو٠صاØب٠آن می¬شود.»
آدمک: «آدمک¬ها هم شیشه¬ عمر دارند؟»
دیو: «نه. آدمک¬ها جاودانند. تو هم جاودانی، این را می¬دانستی؟»
آدمک: «من؟ جاودانم؟»
دیو: «بله، درست شنیدی، تو هم چون آدمکی، پس جاودانی. اما این جاودان بودن تو به شرط انجام یک کار کوچک است.»
آدمک: «چه کاری؟ بگو تا آن را انجام دهم.»
دیو سرÙه¬ای می¬کند. «تنها شرط جاودان بودن تو، چیدن آن سیب سرخ از شاخه¬ درخت است. همان سیبی Ú©Ù‡ باعث شد به درون این چاه سرازیر شویم.»
آدمک نگاهی به دهانه¬ چاه می¬کند Ùˆ به Ùکر Ùرو می¬رود.
ب: پری از درد به خودش می¬پیچد. «این Ú†ÛŒ بود به دستم Ùرو شد؟» دیوی Ú©Ù‡ بر Ùراز ابرها نشسته از همان بالا می¬گوید: «نیش مار بود، نیش مار! من دوای دردت را می¬دانم.» Ùˆ از ته دل می¬خندد. پری التماس کنان می¬گوید: «اگر می¬دانی بگو. درد امانم را بریده.» دیو جواب می¬دهد: «دوای درد تو درون همان چاهی است Ú©Ù‡ آن آدمک Ùˆ دیو داخلش اÙتاده¬اند. یک گیاه است. از آنها بخواه تا آن را برایت بیاورند.»
«آنها که درون چاه هستند، چگونه می¬توانند آن گیاه را برایم بیاورند؟»
«به نقاش بگو تا آنها را بیرون بیاورد.»
«نام آن گیاه چیست و نشانه¬هایش کدام است؟»
«نامش گلیک است. گلی است صد رنگ با گلبرگ¬هایی آتشین.»
دیو این را می¬گوید و سوار بر ابرها به این سو و آن سو می¬تازد.
ج: با جابجا کردن سنگ، جسم شیشه¬ای Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ در زیر آن قرار دارد، توجه آدمک را به خودش جلب می¬کند. دیو نشسته بر ابرها تمام Øرکات او را زیر نظر دارد. پیش خودش می¬گوید: «نکند آن را بشکند.» آدمک، شیشه¬ عمر دیو را برمی¬دارد Ùˆ با دقت به آن نگاه می¬کند. «این دیگر چیست؟» نگاهی به دور برش می¬اندازد، ببیند کسی متوجه او هست یا نه؟ نقاش، Ùارغ از همه چیز، مشغول Ù…ØÚ©Ù… کردن نردبام است. Ù€ این نردبام توسط نقاش، در گزینه¬ «د» پرده¬ سوم Ùˆ به تقاضای آدمک گزینه «د» پرده¬ اول ساخته شده است. Ù€ پری، بر سر چاه می¬رود Ùˆ از دیو Ùˆ آدمک درون چاه می¬خواهد تا برایش آن گیاه عجیبی را Ú©Ù‡ دیو نشسته بر Ùراز ابرها سÙارش کرده از ته چاه بیاورند. Ùˆ مار، در Øال بلعیدن Ø¢Ùتاب پرستی است Ú©Ù‡ Ù„Øظه¬ای پیش آن را شکار کرده. آدمک در چشم بر هم زدنی، شیشه¬ عمر دیو را زیر زبانش، مخÙÛŒ می¬کند. سپس سنگ را برمی¬دارد Ùˆ به طر٠درخت به راه می¬اÙتد.
د: آدمک، نردبام را از نقاش می¬گیرد و آن را به درخت تکیه می¬دهد.
پرده پنجم:
الÙ: پری به طر٠نقاش می¬رود Ùˆ از او تقاضا می¬کند تا آن آدمک Ùˆ دیو را از ته چاه بیرون بیاورد. نقاش، در ابتدا قبول نمی¬کند، اما اصرار پری را Ú©Ù‡ می¬بیند بالاخره خواسته¬ او را می¬پذیرد. رو به پری می¬گوید: «برایشان یک طناب نقاشی می¬¬کنم.» Ùˆ قلم موی جاودیی¬اش را بر پهنه¬ی آسمان به رقص در می¬آورد. به هر تلاطم قلم مو، باÙه¬ای Ú©Ù†Ù Ùˆ ریشه Ùˆ ریسمان در هم می¬پیچند Ùˆ قطور می¬شوند. پری، ماتش برده از این همه هنر نقاش.
ب: نقاش رو به پری می¬گوید: «چه شده؟ چرا این همه ناله Ùˆ Ùریاد می¬کنی؟»
ج: آدمک، به درخت که می¬رسد، سنگ را یکی دو بار میان دستش جابجا می¬کند و سپس آن را به طر٠سیب نشانه¬گیری می¬کند.
د: آدمک با خودش می¬گوید: «عجب نردبامی است.» دیوی Ú©Ù‡ بر Ùراز ابرها نشسته، از همان بالا می¬گوید: «من چشمم آب نمی¬خورد Ú©Ù‡ تو بتوانی به وسیله¬ این نردبام سیب را بچینی.»
پرده ششم:
الÙ: طناب Ú©Ù‡ کامل می¬شود، از ضربه¬ قلم موست یا چیز دیگر، یک باره در آسمان به پیچ Ùˆ تاب در می¬آید Ùˆ بالا Ùˆ بالاتر می¬رود. قلم مو نیز از دستان نقاش رها می¬شود Ùˆ Ù„Øظاتی بعد، به همراه طناب در دستان دیوی Ú©Ù‡ بر Ùراز ابرها نشسته Ù€ این دیو، در گزینه «ج» پرده¬ سوم Ùˆ توسط نقاش بر Ùراز ابرها قرار گرÙته است. Ù€ جای می¬گیرد. پری به او می¬گوید: «طناب را به پایین بینداز. زود باش.» دیو پس از خنده¬ بلندی پاسخ می¬دهد: «خیالت نباشد، از همین بالا آن را درون چاه می¬اندازم.» نقاش به دیو می¬گوید: «قلم مو را پرت Ú©Ù† پایین.» دیو قهقهه¬ای سر می¬دهد.
ب: پری از درد به خودش می¬پیچد Ùˆ انگشتش را در دهان Ùرو می¬برد.
ج: سنگ، از دست آدمک رها می¬شود و با شدت به بدن دیو که از شاخه¬ درخت، به هیئت مار بزرگی آویزان شده، برخورد می¬کند.
د: آدمک وقعی به Ú¯Ùته¬ دیو نمی¬گذارد. زیر لب می¬گوید: «خواهیم دید.» Ùˆ از نردبام بالا می¬رود.
پرده Ù‡Ùتم:
الÙ: دیو نشسته بر Ùراز ابرها، طناب را به میان ابرها می¬برد Ùˆ دور از چشم پری Ùˆ نقاش، با قلم مو، اسلØه¬ای کمری نقاشی می¬کند Ùˆ یک سر طناب را بر دسته¬ آن گره می¬زند. سه Ùشنگ جنگی هم نقش می¬زند Ùˆ به نوبت درون خشاب اسلØÙ‡ جا می¬دهد. پس از آن، طناب را از همان بالا درون چاه پرتاب می¬کند Ùˆ قلم مو را نزد خودش نگاه می¬دارد. اما پس از Ù„Øظه¬ای پشیمان می¬شود Ùˆ قلم مو را به طر٠نقاش رها می¬کند. نقاش، قلم مو را میان زمین Ùˆ آسمان می¬گیرد Ùˆ با خوشØالی بر Øاشیه¬ بومش می¬گذارد.
ب: نقاش خطاب به پری می¬گوید: «تو بالای درخت چه کار داشتی؟ زود بیا پایین.»
ج: مار، از ضربه¬ سنگی که به بدنش اصابت کرده در هم می¬پیچد و خصمانه به آدمک نگاه می¬کند.
د: آدمک، به آخرین پله¬ نردبام که می¬رسد، دستش را به طر٠سیب دراز می¬کند.
پرده هشتم:
الÙ: نقاش Ú©Ù‡ بر همه چیز داناست، از کاری Ú©Ù‡ دیو کرده با خبر است. پس، وردی می¬خواند تا اسلØه¬ای Ú©Ù‡ بر سر طناب بسته شده، از بین برود، اما اثری نمی¬بخشد. تنها، آخرین Ùشنگ جنگی گذاشته شده در داخل اسلØه، به مدد وردی Ú©Ù‡ خوانده، به Ùشنگی مشقی تبدیل می¬شود.
ب: پری خطاب به نقاش پاسخ می¬دهد: «رÙته بودم برای این آدمکی Ú©Ù‡ نقاشی کرده¬ای سیب بچینم. از گرسنگی هلاک است. نزدیک بود آن را بچینم، Ú©Ù‡ یک باره چیزی در انگشتم Ùرو شد. دیو نشسته بر Ùراز ابرها Ú¯Ùت Ú©Ù‡ مار انگشت مرا نیش زده. تمام دستم بی¬Øس شده است.»
ج: مار، همچنان خصمانه به آدمک نگاه می¬کند. آدمک از این که سنگ به سیب برخورد نکرده است عصبانی است.
د: چیزی شبیه تیغ درون انگشت آدمک Ùرو می¬رود. «آخ دستم!»
پرده نهم:
الÙ: طناب Ú©Ù‡ به درون چاه می¬اÙتد، دیو Ùدرون٠چاه خواب است. آدمک با تعجب اسلØه¬ کمری را از سر طناب باز می¬کند Ùˆ مشغول بازی کردن با آن می¬شود. اول، انگشت سبابه¬اش را درون لوله Ùرو می¬کند Ùˆ چرخ می¬دهد. بعد کنجکاو می¬شود ببیند Ú†Ù‡ چیزی درون لوله آن جسم Ùلزی قرار دارد. اسلØÙ‡ را نزدیک صورتش می¬برد Ùˆ با دقت درون لوله را نگاه می¬کند. Ùˆ در آخر به سراغ ماشه¬ اسلØÙ‡ می¬رود. انگشتش آرام آرام روی ماشه می¬نشیند.
ب: نقاش خطاب به پری می¬گوید: «چیزی نیست، زود خوب می¬شود. Øتا یک پری در عالم یاÙت نمی¬شود Ú©Ù‡ از نیش مار مرده باشد. Øالا این ماری Ú©Ù‡ می¬گویی، کجاست؟ آن را نشان بده تا ... »
ج: آدمک، دوباره سنگ را برمی¬دارد و به طر٠سیب نشانه¬گیری می¬کند.
د: پری، با شنیدن ناله¬ آدمک ـ که انگشتش توسط مار گزیده شده ـ به طر٠نردبام و درخت می¬دود. آدمک از درد گریه می¬کند.
پرده دهم:
الÙ: انگشت آدمک Ú©Ù‡ بر ماشه Ùشرده می¬شود، صدایی مهیب درون چاه طنین¬انداز می¬شود. آدمک، در Øالی Ú©Ù‡ از ترس رنگی به صورتش نمانده، یک نگاه به اسلØه¬ کمری می¬اندازد، Ùˆ یک نگاه به شقیقه¬ خون¬آلود دیو Ø®Ùته¬ درون چاه.
ب: پری خطاب به نقاش پاسخ می¬دهد: «روی آن شاخه چنبره زده، نزدیک آن سیب. می¬بینی؟» و نقاش سر تکان می¬دهد.
ج: سنگ از دست آدمک رها می¬شود و برای دومین بار به بدن مار اصابت می¬کند.
د: پری خطاب به آدمک: «طوری شده؟ چرا گریه می¬کنی؟» دیو نشسته بر Ùراز ابرها از همان جا با صدای بلند Ùریاد می¬زند: «من خودم دیدم. یک مار انگشتش را گزید.» Ùˆ اشاره می¬کند به شاخه¬ای از درخت. «همان جاست. نگاه Ú©Ù†. نزدیک آن سیب.» Ùˆ پری: «مار؟ من Ú©Ù‡ این جا ماری نمی¬بینم. Øتماً تیغ درخت توی انگشتش Ùرو شده است.»
پرده یازدهم:
الÙ: دیو ٠درون ٠چاه، بی سر Ùˆ صدا مرده است.
ب: نقاش زیر لب با خودش می¬گوید: «لعنتی! من که در میان شاخه¬های درخت مار نکشیده بودم.»
ج: مار، برای بار دوم از درد به خودش می¬پیچد و خصمانه به آدمک نگاه می¬کند.
د: آدمک خطاب به پری: «نمی¬دانم چرا انگشتم یک دÙعه سوزش عجیبی پیدا کرد.»
پرده دوازدهم:
الÙ: آدمک، پس از مردن دیو، اسلØه¬ کمری را Ù…ØÚ©Ù… درون دستش می¬Ùشارد Ùˆ از طناب بالا می¬آید.
ب: پری Ú©Ù‡ ØرÙ¬های نقاش را شنیده خطاب به او می¬گوید: «شاید از نوک قلم مویتان چکیده باشد»
ج: مار همچنان خصمانه به آدمک نگاه می¬کند.
د: پری خطاب به آدمک می¬گوید: «چیزی نیست. Øتماً تیغ شاخه¬های درخت در دستت Ùرو شده است.» دیو نشسته بر Ùراز ابرها دوباره می¬گوید: «ولی من دیدم Ú©Ù‡ مار گزیدش»
پرده سیزدهم:
الÙ: آدمک، از درون چاه Ú©Ù‡ بیرون می¬آید، پری به طرÙØ´ می¬رود Ùˆ او را در آغوش می¬گیرد. نقاش هم به روی او لبخند می¬زند. پری از آدمک می¬پرسد: «گلیک با خودت آوردی؟»
و آدمک: «گلیک؟»
پری: «همان گیاهی Ú©Ù‡ دیو نشسته بر Ùرازها ابرها می¬گÙت علاج مارگزیدگی است.»
آدمک شانه می¬اندازد: «نه، نیاوردم»
نقاش خطاب به پری: «Ùکرش را Ù†Ú©Ù†. دوای درد تو پیش من است»
ب: نقاش خطاب به پری می¬گوید: «شاید همین گونه Ú©Ù‡ تو می¬گویی باشد. به Øتم از نوک قلم مویم چکیده است» Ùˆ با خودش می¬گوید: «الان درستش می¬کنم»
ج: آدمک Ú©Ùری شده : «لعنتی! چرا هر Ú†Ù‡ سنگ می¬اندازم به سیب نمی¬خورد؟!»
د: آدمک خطاب به پری می¬گوید: «نه؛ گمان نمی¬کنم سوزش انگشتم از تیغ شاخه¬های درخت باشد» و اشاره می¬کند به شاخه¬ای از درخت: «این جا، یک موجودی است که اسمش را نمی¬دانم. شاید ماری که دیو می¬گوید دیده و انگشتم را گزیده، همین باشد.»
Ùˆ با Ú¯Ùتن این Øر٠بی¬Øال می¬شود Ùˆ از روی نردبام به پایین، درست نزدیک لبه¬ یک چاه پرت می¬شود، Ùˆ تا به خودش بیاید، بیهوش Ùˆ بی¬Øواس درون چاه می¬اÙتد.
پرده چهاردهم:
الÙ: آدمک Ú©Ù‡ تازه از درون چاه بیرون آمده است خطاب به پری Ùˆ نقاش می¬گوید: «عجب جای تاریک Ùˆ ÙˆØشتناکی بود.»
ب: نقاش، با ک٠دستش درخت را به همراه ماری که درون آن چال کرده است پاک می¬کند و به جای آن یک خورشید می¬کشد.
ج: آدمک، دوباره سنگ را برمی¬دارد و به طر٠سیب نشانه گیری می¬کند.
د: آدمک Ú©Ù‡ از بالای نردبام به درون چاه اÙتاده Ùˆ بیهوش شده است، پس از دقایقی به هوش می¬آید. به Ù…Øض چشم باز کردن، متوجه دیوی Ú©Ù‡ درون چاه، مغزش متلاشی شده Ùˆ دراز به دراز اÙتاده است، می¬شود.
پرده پانزدهم:
الÙ: پری از آدمک می¬پرسد: «پس دیو کجاست؟ چرا او از چاه بیرون نیامد؟»
ب: پری به خورشید اشاره می¬کند و از نقاش می¬پرسد: «این چیست که کشیده¬ای؟ عجب نوری دارد. چشمم را کور کرد» و با دست چشمانش را می¬پوشاند.
ج: سنگ از دست آدمک رها می¬شود و برای سومین بار به بدن مار اصابت می¬کند.
د: آدمک از درون چاه Ùریاد می¬زند: «در این جا یک Ù†Ùر را کشته¬اند. مغزش متلاشی شده؛ Ú©Ù…Ú©! Ú©Ù…Ú©!»
پرده شانزدهم:
الÙ: آدمک خطاب به پری Ùˆ نقاش: «یک چیزی از درون لوله¬ این بیرون آمد Ùˆ مغز دیو را متلاشی کرد» Ùˆ اشاره به اسلØه¬ کمری می¬کند.
ب: خورشیدی Ú©Ù‡ نقاش کشیده، با ناز Ùˆ ادا شروع می¬کند به تابیدن. دیو نشسته بر Ùراز ابرها، Ù‡ÛŒ می¬کند بر آنها تا به سوی خورشید بتازند Ùˆ مانع از نوراÙشانی¬اش شوند.
ج: برای سومین بار، مار از درد به خودش می¬پیچد.
د: پری بر سر چاه می¬رود: «چرا هوار می¬کشی؟ اتÙاقی اÙتاده؟»
پرده Ù‡Ùدهم:
الÙ: پری، به Ù…Øض این Ú©Ù‡ اسلØه¬ کمری را در دست آدمک می¬بیند، به طر٠او Øمله¬ور می¬شود.
ب: پری Ú©Ù‡ از تابش نور خورشید معذب شده به نقاش می¬گوید: «تمام پر Ùˆ بالم سوخت. عجب می¬سوزاند این خورشید بی¬مروتی Ú©Ù‡ کشیده¬ای.» دیو نشسته بر Ùراز ابرها، به نزدیک خورشید رسیده، اما نقاش بر ابرها می¬دمد، Ùˆ ابرها هر کدام به سویی پراکنده می¬شوند.
ج: مار، خصمانه به آدمک نگاه می¬کند.
د: آدمک خطاب به پری پاسخ می¬دهد: «یک دیو بیچاره را درون این چاه کشته¬اند.»
پرده هجدهم:
الÙ: آدمک، در Øالی Ú©Ù‡ اسلØه¬ کمری را Ù…ØÚ©Ù… در دستانش می¬Ùشارد، از پیش روی پری Ùرار می¬کند Ùˆ به پشت درخت پناه می¬برد.
ب: نقاش پس از این Ú©Ù‡ ابرها را نزدیک خورشید پراکنده می¬کند، لبخندی می¬زند Ùˆ به پری می¬گوید: «چند روز اول گرمایش زیاد است. ولی اگر تØمل کنی، آرام آرام Øرارتش کمتر می¬شود. نور آن درد به وجود آمده از نیش مار را از تن¬ات زایل می¬کند.»
ج: آدمک دوباره زیر لب زمزمه می¬کند: «لعنتی! چرا هر چه سنگ می¬اندازم، به سیب نمی¬خورد؟!»
د: نقاش Ùˆ پری، به وسیله طناب، در ابتدا لاشه¬ دیو را بیرون می¬کشند Ùˆ پس از آن آدمکی Ú©Ù‡ از بالای نردبام به درون چاه اÙتاده بود.
پرده نوزدهم:
الÙ: پری، آدمک را تا پشت درخت دنبال می¬کند.
ب: پری خطاب به نقاش می¬گوید: «ولی دیو نشسته بر Ùراز ابرها می¬گÙت دوای علاج نیش مار تنها Ùˆ تنها گیاهی است به نام گلیک. می¬گÙت مکان روییدن آن تنها در ته همان چاهی است Ú©Ù‡ آدمک Ùˆ دیو در آن گرÙتار آمده¬اند. Øالا این خورشیدی Ú©Ù‡ کشیده¬ای علاوه بر علاج درد نیش مار، Ùایده¬ دیگری هم دارد؟»
ج: آدمک، دوباره سنگ را بر می¬دارد و به طر٠سیب نشانه¬گیری می¬کند.
د: نقاش خطاب به پری و آدمک: «دیو بیچاره! مرده!» پری از او می¬پرسد: «یعنی هیچ کاری نمی¬شود برایش انجام داد؟» و نقاش تنها به نشانه¬ تاس٠سر تکان می¬دهد.
پرده بیستم:
الÙ: به یک باره از پشت درخت، صدای صÙیر گلوله¬ای بلند می¬شود.
ب: نقاش پاسخ می¬دهد: «خورشید: نور، زندگی، و امید است. »
ج: سنگ، از دست آدمک رها می¬شود و برای مرتبه¬ی چهارم به بدن مار اصابت می¬کند.
د: پری، Ú©Ù‡ از مرگ دیو متأثر است به آرامی چشمان نیمه باز او را می¬بندد Ùˆ در Øالی Ú©Ù‡ چند قطره¬ اشک، گونه¬هایش را خیس کرده است، از نقاش می¬پرسد: «کجا خاکش کنیم؟»
پرده بیست و یکم:
الÙ: نقاش Ú©Ù‡ از شنیدن صدای گلوله هراسان شده، به پشت درخت می¬دود.
ب: پری، نگاهی از سر بی¬میلی به خورشید می¬اندازد و انگشت مار گزیده¬اش را مالش می¬دهد.
ج: برای چهارمین مرتبه، مار از درد به خودش می¬پیچد.
د: نقاش، بینی¬اش را می¬خاراند و می¬گوید: «نیازی به خاک کردن او نیست.»
پری: «پس با جسدش چه می¬کنی؟ چند ساعت دیگر لاشه¬اش گندیده می¬شود.»
نقاش: «لاشه¬اش را پاک می¬کنم.»
¬آدمک: «چگونه؟»
نقاش: «این گونه»
Ùˆ با ک٠دستش لاشه¬ دیو را پاک می¬کند Ùˆ به جای آن آدمکی دیگر، با خصوصیات بدنی٠متÙاوت با آدمک اولیه نقاشی می¬کند.
آدمک: «این چیست که می¬کشی؟ چه قدر شبیه من است.»
نقاش: «آدمک می¬کشم، جÙت توست.»
آدمک: «جÙت من؟»
پری: «چه قدر زیباست!»
نقاش: «آن را می¬کشم تا همدم و غمخوار آدمک باشد.»
و رو به آدمک: «به همسری قبولش می¬کنی؟»
دیو نشسته بر Ùراز ابرها، خطاب به آدمک: «بگو قبول می¬کنم. تنها کسی Ú©Ù‡ از پس چیدن سیب بر می¬آید همین است.»
پرده بیست و دوم:
الÙ: نقاش Ú©Ù‡ به پشت درخت می¬رسد با منظره¬ دلخراشی روبرو می¬شود: مغز پری متلاشی شده Ùˆ نرمه¬های آن بر تنه¬ درخت پاشیده شده است. آدمک، در Øالی Ú©Ù‡ اسلØه¬ کمری را به طر٠جسد خون آلود پری گرÙته، با چشمانی دریده به نقاش نگاه می¬کند. نقاش با خودش می¬گوید: «من Ú©Ù‡ ورد خوانده بودم تا Ùشنگ¬ها خاصیت خود را از دست بدهند! پس چرا این گونه نشده؟» دیو نشسته بر Ùراز ابرها، قهقهه بلندی سر داده است.
ب: پری Ú©Ù‡ از تابش نور خورشید امانش بریده شده، با استÙاده از قطره¬های پاشیده شده از قلم موی نقاش، شروع به ساختن یک سایه¬بان می¬کند.
ج: مار، خصمانه به آدمک نگاه می¬کند.
د: نقاش، موی بلندی بر سر آدمک٠تازه، نقاشی می¬کند.
پرده بیست و سوم:
الÙ: نقاش خطاب به آدمک: «چرا این بیچاره را کشتی؟»
ب: پری خطاب به نقاش: «در پناه این سایه¬بان، از نور خورشیدی که کشیده¬ای در امان می¬مانم»
ج: آدمک خطاب به خودش: «ای بابا! چرا هر چه سنگ می¬زنم به سیب نمی¬خورد؟»
د: نقاش، رنگی سرخ بر لبان آدمک تازه نقاشی شده، می¬کشد. لب¬های سرخ آدمک به خنده¬ای گشوده می¬شود.
پرده بیست و چهارم:
الÙ: آدمک خطاب به نقاش: «می¬خواست این را از من بگیرد.»
Ùˆ اشاره به اسلØه¬ کمری می¬کند.
نقاش: «تو هم او را کشتی؟»
آدمک: «شما جای من بودید این کار را نمی¬کردید؟»
نقاش: «نه! این کار را نمی¬کردم.»
آدمک:«پس چه کار می¬کردید؟»
نقاش جوابی نمی¬دهد.
آدمک: «من این را به هیچ کس نمی¬دهم. Øتا آن را به شما هم نمی¬دهم.»
ب: نقاش خطاب به پری: «پشیمان می¬شوی. نور خورشید به گرمایش می¬ارزد. Øداقل چند روزنه در سایه¬بان بگذار.» دیو نشسته بر Ùراز ابرها از همان بالا Ùریاد می¬زند: «به ØرÙØ´ گوش نده. این خورشید تو را می¬سوزاند. من هم تلاش می¬کنم سوار بر این ابرها، مانع از تابیدنش شوم.» Ùˆ هی٠بلندی بر ابرها می¬کشد. ابرها دوباره به هم می¬آیند، در هم می¬تنند، Ùˆ به سوی خورشید روانه می¬شوند.
ج: خون آدمک از این همه تلاش بیهوده به جوش آمده است. با خود می¬گوید: «باید چاره¬ای بیندیشم. این سنگ، از پس این سیب بر نمی¬آید.»
د: آدمک Ùˆ پری، با Øیرت تمام به آن Ú†Ù‡ نقاش می¬کشد نگاه می¬کنند.
پرده بیست و پنجم:
الÙ: نقاش یک Ù„Øظه Øرکت می¬کند تا اسلØÙ‡ را از دست آدمک بگیرد. آدمک Ú©Ù‡ سخت ترسیده به نقاش می¬گوید: «جلوتر بیایی تو را هم می¬کشم.»
و دستش را بر ماشه می¬گذارد.
نقاش: «تو این کار را نمی¬کنی.»
آدمک: «از کجا این قدر مطمئنی؟»
نقاش: «چون هر Ú†Ù‡ من بخواهم، همان می¬شود، Ùˆ Øال این خواسته¬ من نیست»
آدمک: «پس اگر این گونه است من خلا٠آن را به تو ثابت می¬کنم»
Ùˆ به طر٠نقاش شلیک می¬کند. صدای مهیبی بلند می¬شود. اما هیچ اتÙاق خاصی نمی¬اÙتد. دودی غلیظ از دهانه لوله¬ اسلØÙ‡ بیرون می¬آید.
ب: پری خطاب به نقاش: «نیازی به این کار نمی¬بینم.» Ùˆ Ù„Øظه¬ای بعد انگار پشیمان شده باشد: «شاید یکی دو روزن در سایه¬بان گذاشتم.» خمیازه¬ای می¬کشد Ùˆ در زیر سایه¬بان دراز می¬کشد.
ج: آدمک یک Ù„Øظه به یاد شیشه¬ای Ú©Ù‡ زیر زبانش مخÙÛŒ کرده، می¬اÙتد. انگشتش را درون دهانش می¬برد Ùˆ شیشه¬ عمر دیو را بیرون می¬کشد.
د: آدمک، با چهره¬ای گشوده به آدمک زیبا لبخند می¬زند. آدمک زیبا هم به روی او لبخند می¬زند.
پرده بیست و ششم:
الÙ: خنده¬ نقاش از ته دل بلند می¬شود. «نگÙتم هر آن Ú†Ù‡ Ú©Ù‡ من بخواهم همان می¬شود؟!» Ùˆ ادامه می¬دهد: «گلوله¬ آخر مشقی بود، چرا Ú©Ù‡ من این گونه می¬خواستم.»
آدمک: «چگونه؟»
نقاش: « به مدد وردی که قبل از این خوانده بودم، گلوله اثرش زایل شده بود» و دستش را جلو می¬برد تا آدمک را پاک کند.
ب: صدای خر و پ٠پری از زیر سایه¬بان بلند می¬شود.
ج: آدمک، پس از Ù„Øظه¬ای Ùکر کردن، شیشه¬ عمر دیو را بر روی زمین می¬گذارد Ùˆ با تمام نیرو سنگ را بالا می¬برد.
د: نقاش رو به آدمک Ùˆ آدمک زیبا می¬گوید: «بهتر است شما دو Ù†Ùر با هم زندگی کنید.»
پرده بیست Ùˆ Ù‡Ùتم:
الÙ: آدمک Ú©Ù‡ می¬بیند نقاش قصد پاک کردن او را دارد، شروع به التماس می¬کند. ولی نقاش بدون درنگ او را پاک می¬کند Ùˆ به جایش بوته¬ Ú¯Ù„ سرخی نقاشی می¬کند.
ب: صدای خر و پ٠پری آزار دهنده شده است.
ج: سنگ Ú©Ù‡ از دست آدمک رها می¬شود، شیشه¬ عمر دیو تکه تکه می¬شود. دیو نشسته بر Ùراز ابرها، Ùˆ ماری Ú©Ù‡ درون شاخ Ùˆ برگ درخت چال کرده است، به Ù…Øض شکسته شدن جسم شیشه¬ای، از همان بالا بر زمین می¬اÙتند Ùˆ ذره ذره آب می¬شوند. ابرها، Ú©Ù‡ دیگر دیوی بر Ùرازشان نیست، در هم می¬تنند، یکی می¬شوند، Ùˆ در آخر برقی از میانشان جهیدن می¬گیرد. Ù„Øظاتی بعد، بارانی لطی٠از دامنشان شروع به باریدن می¬کند. ریشه¬های بوته¬ Ú¯Ù„ سرخ، Ù€ این بوته¬ Ú¯Ù„ سرخ توسط نقاش Ùˆ در گزینه¬ ال٠همین پرده نقاشی شده است. Ù€ قطره¬های باران را از زمین می¬گیرند Ùˆ سیراب می¬شوند.
د:¬ آدمک Ùˆ آدمک زیبا، به پشت درخت می¬روند، Ùˆ با چیدن غنچه¬ Ú¯Ù„ سرخی Ú©Ù‡ از بوته¬ نقاشی شده سر بر آورده، به سمتی Ú©Ù‡ خورشید در Øال غروب است به راه می¬اÙتند. پس از رÙتن آنها، سیب سرخ از شاخه¬ درخت پایین می¬اÙتد Ùˆ چرخ زنان به سمت پری خوابیده در زیر سایه¬بان می¬رود. پری Ú©Ù‡ از خش خش سیب بر زمین بیدار شده، آن را بر می¬دارد، بو می¬کشد Ùˆ دوباره در خواب Ùرو می¬رود. هزاران سال بعد، همان سیب Ú©Ù‡ این بار بر سر شاخه¬ درخت دیگری روییده، بر سر Ùرزند آدمک Ùˆ آدمک زیبا Ùرو می¬آید. Ùˆ او، سیب را بر می¬دارد، بو می¬کشد، Ùˆ انگار مطلب جدیدی درک کرده باشد Ùریاد می¬زند: «یاÙتم، یاÙتم.» Ùˆ این چنین بود Ú©Ù‡ نیروی جاذبه¬ زمین کش٠شد.
تمام شد این داستان پدر در آر هم. به همین خاطر آن را به پدرم تقدیم می¬کنم،
Ú©Ù‡ سال Ù‡Ùتاد Ùˆ یک راØت شد از دار دنیا.
چون پدرش در آمده بود از دست زندگی.
(از مجموعه در دست انتشار بز عزازیل)