قاسم شكري


(از مجموعه در دست انتشار بز عزازیل)









سیب
«چهار داستان»

داستان اول:
دیو، آدمک، چاه، پری. «گزینه¬های الف»
داستان دوم:
دیو، آدمک، پری، مار. «گزینه¬های ب»
داستان سوم:
نقاش، سنگ، آدمک، شیشه¬ عمر دیو. «گزینه¬های ج»
داستان چهارم:
نقاش، پری، آدمک، نردبان، آدمک زیبا. «گزینه¬های د»

توضیح:
«فرزاد ـ یکی از شخصیت¬های رمان گنجشک دم سیاه که توسط نشر چشمه در انتظار مجوز ارشاد است ـ جان! شاید صحبتی را که می¬خواهم با تو در میان بگذارم، به نوعی توهین به شعور و آگاهی خودت تلقی کنی، ولی چاره¬ای نیست. هرگز قصدم این نیست که به شعور تو توهین کرده باشم. قبول کن که مطالعه و فهم داستان زیر فوق¬العاده مشکل است. پس کلید داستان را پیش رویت می¬گذارم. برای درک بهتر و مطالعه¬ آسان¬تر این داستان، در ابتدا باید گزینه¬های «الف» را به صورت متوالی بخوانی. پس از آن نوبت خواندن متوالی گزینه¬های «ب» است. سپس باید گزینه¬های «ج» را به همان صورت بخوانی و در انتها گزینه¬های «د» را. پس از انجام این کار تمام داستان را از ابتدا تا انتها، پرده به پرده و گزینه به گزینه ـ الف، ب، ج، د ـ بخوان، و آنگاه است که رموز بسیاری بر تو آشکار خواهد شد. در واقع تو یک کاشف تمام عیار بوده¬ای و خود این را نمی¬دانسته¬ای.»
نکته: خواندن پارگراف زیر برای تمام گزینه¬ها لازم است.

پرده ¬اول:
در دنیایی خالی از همه چیز:
یک نقاش داریم، یک پری، یک دیو و قلم مویی جادویی که بدون رنگ و جوهر نقش می¬زند. نقاش با حوصله و از سر ذوق، یک آدمک لخت و عور می¬کشد که از گرسنگی هلاک است. و البته درخت سیبی پر شاخ و برگ، که تنها بر شاخه¬¬ای از آن، سیبی پر رنگ و لعاب و آبدار سنگینی می¬کند.
درخت، بلند است و آدمک گرسنه. پس تلاش می¬کند تا سیب را بچیند، اما نمی¬تواند. به همین دلیل:

الف: دیو، دلش به حال آدمک می¬سوزد، پس به او پیشنهاد می¬کند با رفتن بر روی شانه¬هایش ـ شانه¬های دیو ـ آن سیب را بچیند، غافل از آن که نقاش دور از چشم آنها، حلقه¬ چاهی در زیر درخت کشیده است. دهانه¬ چاه به خوبی با شاخ و برگ درختان پوشیده شده و در نگاه اول نمی¬توان آن را تشخیص داد.

ب: پری، دلش به حال آدمک می¬سوزد، پس به بالای درخت پرواز می¬کند تا سیب را برایش بچیند، غافل از آن که دیو، در هیئت ماری سمی، درون شاخه¬های درخت، پیچ و تاب خورده است.

ج: نقاش، دلش به حال آدمک می¬سوزد، پس، برایش قطعه¬ سنگی نقاشی می¬کند، و این سنگ، سنگی است که دیو، دور از چشم آدمک و پری، شیشه¬ عمر خود را در زیر آن مخفی کرده است.

د: آدمک به طرف نقاش می¬رود، سلام می¬کند، و موءدبانه تقاضای یک نردبام می¬کند.

پرده دوم:
الف: پری، از دیدن چاهی که در زیر پای دیو و آدمک نقاشی شده، دچار ترس می¬شود. دستهایش را جلو صورتش می¬گیرد تا چیزی نبیند. نقاش، مشغول کشیدن لکه¬ ابری است.

ب: مار(دیو)، اندام طناب مانندش را به شاخه¬های درخت پیچ و تاب داده و آماده¬ حمله کردن است. نقاش، فارغ از همه چیز، فلس¬های اندام مار را رنگ آمیزی می¬کند.

ج: آدمک، یک لحظه به ذهنش خطور می¬کند که با پرتاب سنگی که نقاش آن را نقاشی کرده، می¬تواند سیب را نشانه بگیرد و آن را به دست بیاورد. نقاش، با جوهری نامریی دیو را در حال مخفی کردن شیشه¬ عمرش در زیر سنگ، نقاشی می¬کند. هیچ کس دیو را در حین انجام آن عمل نمی¬بیند الا خود نقاش. همان گونه که دیو، شیشه¬عمرش را مخفی می¬کند، نقاش با حوصله شاخی برایش می¬کشد و دمی که از میانه¬ دو پایش آویزان است.

د: نقاش، انگشت نشانه¬اش را به علامت تفکر، بر میان لبش می¬گذارد و در ذهنش، خوب یا بد بودن وجود نردبام را سبک و سنگین می¬کند. آدمک در این فاصله، نگاهی به لکه¬ ابری می¬اندازد که در گزینه¬ الف همین پرده، توسط نقاش، کشیده شده است. پیش خود می¬گوید: «آن توده¬ انبوه غبار چیست و به چه کار می¬آید؟» توده¬ غبار آرام آرام پیش می¬آید و در تمام گزینه¬ها گسترده می¬شود.

پرده سوم:
الف: آدمک در ابتدا پیشنهاد دیو را قبول نمی¬کند ـ بالا رفتن از شانه¬های دیو ـ اما با سماجت دیو، راضی به انجام آن کار می¬شود. نقاش، در حال گستراندن لکه¬ ابر در تمامی ِ گزینه¬هاست، و این همان لحظه¬ای است که آدمک در گزینه¬ «د» پرده¬ پیش، از خود سوال می¬کرد: «آن توده¬ غبار چیست و به چه کار می¬آید؟»
آدمک، به سختی از اندام دیو بالا می¬رود و بر شانه¬اش می¬ایستد. دیو از او می¬پرسد: «می¬توانی آن را بچینی؟» آدمک پاسخ می¬دهد: «اگر اندکی جلوتر بیایی، می¬توانم.» دیو یک قدم به جلو بر می¬دارد. آدمک، تا آن جا که ممکن است دستش را به طرف سیب دراز می¬کند. نقاش که از گسترانیدن ابرها فارغ شده، با خودش می¬گوید: «کاش کمی دست¬های آدمک را بلندتر کشیده بودم.» یک پای دیو بر لبه¬ چاه قرار گرفته است، اما خودش نمی¬داند. پری، می¬خواهد چیزی بگوید که نقاش، با گوشه¬ ناخنش، دهان و زبان او را پاک می¬کند. پری، صم بکم، در گوشه¬ای کز می¬کند. دیو دوباره می¬پرسد: «توانستی سیب را بچینی؟» و آدمک جواب می¬دهد: «یک قدم دیگر برداری، آن را می¬چینم.» و قدم برداشتن همان و سرازیر شدن هر دو به درون چاه همان.

ب: رنگ¬آمیزی فلس¬های مار که تمام می¬شود، نقاش با خودش می¬گوید: «لکه¬های ابر در گزینه¬ الف چه استفاده¬ای می¬توانند داشته باشند؟» مردد است آنها را پاک کند یا نه؟ چیزی نمانده آنها را پاک کند که یک باره فکری به ذهنش می¬رسد. دهانش را نزدیک می¬برد و با تمام قدرت بر آنها می¬دمد. ابرها، کش و قوسی می¬آیند، خمیازه¬ای می¬کشند و سپس این سو و آن سو می¬روند و در آخر از گزینه¬های دیگر سر در می¬آورند.
دست پری که به سوی سیب دراز می¬شود، مار ـ دیو ـ جهشی می¬کند و انگشت سبابه دست راست پری را نیش می¬زند. پری غافل از این که در گزینه¬ قبل ـ گزینه¬ الف، پرده¬ سوم ـ دهان و زبانش توسط نقاش پاک شده، قصد دارد از درد فریاد بکشد، اما کاری از پیش نمی¬برد. چرا که نه دهانی در چهره دارد، و نه زبانی در کام. نقاش در چشم به هم زدنی دهان و زبانی تازه برای پری می¬کشد. به محض این که زبان و دهان پری کشیده می¬شود، فریادی که از درد کشیده، در تمام گزینه¬ها می¬پیچد و زمین و زمان را به لرزه می¬اندازد. دیو و آدمک گزینه¬ «الف» که در ته چاه گرفتار آمده¬اند به محض شنیدن فریاد پری به خودشان می¬آیند و متحیر از این که این چه صدایی بود، به دیواره¬های پوشیده از خار درون چاه نگاه می¬کنند. لکه¬های ابر، از فریاد پری در هم می¬تنند و با سرعت بیش¬تری به گزینه¬های دیگر سر می¬کشند. نقاش، که از فریاد پری آزرده شده، گوش¬هایش را با هر دو دست می¬گیرد. فلس¬های تن مار، از فریادی که پری کشیده، رنگ¬ می¬بازند و طراوت و تازگی خود را از دست می¬دهند. نقاش دوباره شروع به رنگ¬آمیزی فلس¬های مار می¬کند.

ج: آدمک، بدون تلف کردن وقت به طرف قطعه سنگ می¬رود. دیو نامریی کارش تمام شده و شیشه¬ عمرش را در زیر سنگ مخفی کرده است. نقاش از او می¬پرسد: «مطمئنی این جایی که آن را مخفی کرده¬ای از دسترس دیگران دور است و دست کسی به آن نمی¬رسد؟» و اشاره می¬کند به آدمک. «ببین، آن آدمکی که کشیده¬ام قصد برداشتن سنگ را دارد. اگر این کار را انجام بدهد، قطعاً شیشه¬ عمر تو را هم خواهد دید.» دیو که از نزدیک شدن آدمک بی¬خبر بود، به محض مطلع شدن از این موضوع با عجله به طرف قطعه سنگ می¬رود تا آن را بردارد که صدای فریادی در جا میخکوبش می¬کند. و این همان فریادی است که پری گزینه¬ پیش ـ گزینه¬ «ب» پرده¬ سوم ـ از ته دل و از درد عارض شده از نیش مار کشید. دیو، تا به خودش بیاید که: «این چه فریادی بود؟!» نقاش، دمش را می¬گیرد و با تمام قدرت به آسمان پرتابش می¬کند. دیو چرخ می¬خورد و چرخ می¬خورد و آرام بر لکه¬های ابر می¬نشیند. و ابرها چون اسبی که سوارکاری لایق بر گرده¬شان نشسته باشد، به تلاطم می¬افتند و سریع¬تر از قبل به آسمان تمامی گزینه¬ها سر می¬کشند.

د: نقاش، بالاخره پس از فکر کردن در مورد این که وجود نردبام لازم است یا نه، به کشیدن آن متقاعد می¬شود. ابتدا دو عدد تیرک چوبی بلند، تعدادی میخ آهنین، یک اره، و چکش فلزی کوچکی نقاشی می¬کند. در آخر الواری محکم نقاشی می¬کند و با اره آن را به قطعات مساوی تقسیم می¬کند. آدمک و پری و دیو گزینه¬های دیگر کنجکاو شده¬اند که او چه می¬کند. حتا صدای اره کردن الوار به گوش آدمک و دیوی که درون چاه هستند نیز می¬رسد. آدمک از دیو می¬پرسد: «به نظر تو این چه صدایی است؟» دیو پاسخ می¬دهد: «صدای اره کردن است. شاید کسی در حال ساختن نردبام است تا به کمک آن ما را از درون این چاه بیرون بیاورد» نقاش، با حوصله الوارهای تکه شده را میان تیرک چوبی می¬گذارد و با میخ و چکش به هم وصلشان می¬کند. دیو نشسته بر ابرها با خودش می¬گوید: «شاید می¬خواهد من را از فراز این ابرها پایین بکشد» و هی می¬زند بر ابرها. ابرها، مانند اسبی پر خروش، در هم می¬پیچند و به جنبش در می¬آیند.

پرده چهارم:
الف: دیو و آدمک ته چاه، قصه¬های زیادی برای گفتن دارند و از هر دری سخن می¬گویند. صحبت¬های دیو و آدمک:
دیو: «همه¬ دیوها، شیشه¬عمر دارند، این را می¬دانستی؟»
آدمک: «شیشه¬ عمر؟ شیشه¬ عمر دیگر چیست؟»
دیو می¬خندد. «شیشه¬ عمر محتوی مایعی است که سرشت و نهاد هر دیوی از آن سرچشمه گرفته است.»
آدمک: «به چه کاری می¬آید؟»
دیو: «وجود آن کاربرد خاصی ندارد. تنها عدم آن است که موجب نابودی دیوِ صاحبِ آن می¬شود.»
آدمک: «آدمک¬ها هم شیشه¬ عمر دارند؟»
دیو: «نه. آدمک¬ها جاودانند. تو هم جاودانی، این را می¬دانستی؟»
آدمک: «من؟ جاودانم؟»
دیو: «بله، درست شنیدی، تو هم چون آدمکی، پس جاودانی. اما این جاودان بودن تو به شرط انجام یک کار کوچک است.»
آدمک: «چه کاری؟ بگو تا آن را انجام دهم.»
دیو سرفه¬ای می¬کند. «تنها شرط جاودان بودن تو، چیدن آن سیب سرخ از شاخه¬ درخت است. همان سیبی که باعث شد به درون این چاه سرازیر شویم.»
آدمک نگاهی به دهانه¬ چاه می¬کند و به فکر فرو می¬رود.

ب: پری از درد به خودش می¬پیچد. «این چی بود به دستم فرو شد؟» دیوی که بر فراز ابرها نشسته از همان بالا می¬گوید: «نیش مار بود، نیش مار! من دوای دردت را می¬دانم.» و از ته دل می¬خندد. پری التماس کنان می¬گوید: «اگر می¬دانی بگو. درد امانم را بریده.» دیو جواب می¬دهد: «دوای درد تو درون همان چاهی است که آن آدمک و دیو داخلش افتاده¬اند. یک گیاه است. از آنها بخواه تا آن را برایت بیاورند.»
«آنها که درون چاه هستند، چگونه می¬توانند آن گیاه را برایم بیاورند؟»
«به نقاش بگو تا آنها را بیرون بیاورد.»
«نام آن گیاه چیست و نشانه¬هایش کدام است؟»
«نامش گلیک است. گلی است صد رنگ با گلبرگ¬هایی آتشین.»
دیو این را می¬گوید و سوار بر ابرها به این سو و آن سو می¬تازد.

ج: با جابجا کردن سنگ، جسم شیشه¬ای کوچکی که در زیر آن قرار دارد، توجه آدمک را به خودش جلب می¬کند. دیو نشسته بر ابرها تمام حرکات او را زیر نظر دارد. پیش خودش می¬گوید: «نکند آن را بشکند.» آدمک، شیشه¬ عمر دیو را برمی¬دارد و با دقت به آن نگاه می¬کند. «این دیگر چیست؟» نگاهی به دور برش می¬اندازد، ببیند کسی متوجه او هست یا نه؟ نقاش، فارغ از همه چیز، مشغول محکم کردن نردبام است. ـ این نردبام توسط نقاش، در گزینه¬ «د» پرده¬ سوم و به تقاضای آدمک گزینه «د» پرده¬ اول ساخته شده است. ـ پری، بر سر چاه می¬رود و از دیو و آدمک درون چاه می¬خواهد تا برایش آن گیاه عجیبی را که دیو نشسته بر فراز ابرها سفارش کرده از ته چاه بیاورند. و مار، در حال بلعیدن آفتاب پرستی است که لحظه¬ای پیش آن را شکار کرده. آدمک در چشم بر هم زدنی، شیشه¬ عمر دیو را زیر زبانش، مخفی می¬کند. سپس سنگ را برمی¬دارد و به طرف درخت به راه می¬افتد.

د: آدمک، نردبام را از نقاش می¬گیرد و آن را به درخت تکیه می¬دهد.

پرده پنجم:
الف: پری به طرف نقاش می¬رود و از او تقاضا می¬کند تا آن آدمک و دیو را از ته چاه بیرون بیاورد. نقاش، در ابتدا قبول نمی¬کند، اما اصرار پری را که می¬بیند بالاخره خواسته¬ او را می¬پذیرد. رو به پری می¬گوید: «برایشان یک طناب نقاشی می¬¬کنم.» و قلم موی جاودیی¬اش را بر پهنه¬ی آسمان به رقص در می¬آورد. به هر تلاطم قلم مو، بافه¬ای کنف و ریشه و ریسمان در هم می¬پیچند و قطور می¬شوند. پری، ماتش برده از این همه هنر نقاش.

ب: نقاش رو به پری می¬گوید: «چه شده؟ چرا این همه ناله و فریاد می¬کنی؟»

ج: آدمک، به درخت که می¬رسد، سنگ را یکی دو بار میان دستش جابجا می¬کند و سپس آن را به طرف سیب نشانه¬گیری می¬کند.

د: آدمک با خودش می¬گوید: «عجب نردبامی است.» دیوی که بر فراز ابرها نشسته، از همان بالا می¬گوید: «من چشمم آب نمی¬خورد که تو بتوانی به وسیله¬ این نردبام سیب را بچینی.»

پرده ششم:
الف: طناب که کامل می¬شود، از ضربه¬ قلم موست یا چیز دیگر، یک باره در آسمان به پیچ و تاب در می¬آید و بالا و بالاتر می¬رود. قلم مو نیز از دستان نقاش رها می¬شود و لحظاتی بعد، به همراه طناب در دستان دیوی که بر فراز ابرها نشسته ـ این دیو، در گزینه «ج» پرده¬ سوم و توسط نقاش بر فراز ابرها قرار گرفته است. ـ جای می¬گیرد. پری به او می¬گوید: «طناب را به پایین بینداز. زود باش.» دیو پس از خنده¬ بلندی پاسخ می¬دهد: «خیالت نباشد، از همین بالا آن را درون چاه می¬اندازم.» نقاش به دیو می¬گوید: «قلم مو را پرت کن پایین.» دیو قهقهه¬ای سر می¬دهد.

ب: پری از درد به خودش می¬پیچد و انگشتش را در دهان فرو می¬برد.

ج: سنگ، از دست آدمک رها می¬شود و با شدت به بدن دیو که از شاخه¬ درخت، به هیئت مار بزرگی آویزان شده، برخورد می¬کند.

د: آدمک وقعی به گفته¬ دیو نمی¬گذارد. زیر لب می¬گوید: «خواهیم دید.» و از نردبام بالا می¬رود.

پرده هفتم:
الف: دیو نشسته بر فراز ابرها، طناب را به میان ابرها می¬برد و دور از چشم پری و نقاش، با قلم مو، اسلحه¬ای کمری نقاشی می¬کند و یک سر طناب را بر دسته¬ آن گره می¬زند. سه فشنگ جنگی هم نقش می¬زند و به نوبت درون خشاب اسلحه جا می¬دهد. پس از آن، طناب را از همان بالا درون چاه پرتاب می¬کند و قلم مو را نزد خودش نگاه می¬دارد. اما پس از لحظه¬ای پشیمان می¬شود و قلم مو را به طرف نقاش رها می¬کند. نقاش، قلم مو را میان زمین و آسمان می¬گیرد و با خوشحالی بر حاشیه¬ بومش می¬گذارد.

ب: نقاش خطاب به پری می¬گوید: «تو بالای درخت چه کار داشتی؟ زود بیا پایین.»

ج: مار، از ضربه¬ سنگی که به بدنش اصابت کرده در هم می¬پیچد و خصمانه به آدمک نگاه می¬کند.

د: آدمک، به آخرین پله¬ نردبام که می¬رسد، دستش را به طرف سیب دراز می¬کند.

پرده هشتم:
الف: نقاش که بر همه چیز داناست، از کاری که دیو کرده با خبر است. پس، وردی می¬خواند تا اسلحه¬ای که بر سر طناب بسته شده، از بین برود، اما اثری نمی¬بخشد. تنها، آخرین فشنگ جنگی گذاشته شده در داخل اسلحه، به مدد وردی که خوانده، به فشنگی مشقی تبدیل می¬شود.

ب: پری خطاب به نقاش پاسخ می¬دهد: «رفته بودم برای این آدمکی که نقاشی کرده¬ای سیب بچینم. از گرسنگی هلاک است. نزدیک بود آن را بچینم، که یک باره چیزی در انگشتم فرو شد. دیو نشسته بر فراز ابرها گفت که مار انگشت مرا نیش زده. تمام دستم بی¬حس شده است.»

ج: مار، همچنان خصمانه به آدمک نگاه می¬کند. آدمک از این که سنگ به سیب برخورد نکرده است عصبانی است.

د: چیزی شبیه تیغ درون انگشت آدمک فرو می¬رود. «آخ دستم!»

پرده نهم:
الف: طناب که به درون چاه می¬افتد، دیو ِدرونِ چاه خواب است. آدمک با تعجب اسلحه¬ کمری را از سر طناب باز می¬کند و مشغول بازی کردن با آن می¬شود. اول، انگشت سبابه¬اش را درون لوله فرو می¬کند و چرخ می¬دهد. بعد کنجکاو می¬شود ببیند چه چیزی درون لوله آن جسم فلزی قرار دارد. اسلحه را نزدیک صورتش می¬برد و با دقت درون لوله را نگاه می¬کند. و در آخر به سراغ ماشه¬ اسلحه می¬رود. انگشتش آرام آرام روی ماشه می¬نشیند.

ب: نقاش خطاب به پری می¬گوید: «چیزی نیست، زود خوب می¬شود. حتا یک پری در عالم یافت نمی¬شود که از نیش مار مرده باشد. حالا این ماری که می¬گویی، کجاست؟ آن را نشان بده تا ... »

ج: آدمک، دوباره سنگ را برمی¬دارد و به طرف سیب نشانه¬گیری می¬کند.

د: پری، با شنیدن ناله¬ آدمک ـ که انگشتش توسط مار گزیده شده ـ به طرف نردبام و درخت می¬دود. آدمک از درد گریه می¬کند.

پرده دهم:
الف: انگشت آدمک که بر ماشه فشرده می¬شود، صدایی مهیب درون چاه طنین¬انداز می¬شود. آدمک، در حالی که از ترس رنگی به صورتش نمانده، یک نگاه به اسلحه¬ کمری می¬اندازد، و یک نگاه به شقیقه¬ خون¬آلود دیو خفته¬ درون چاه.

ب: پری خطاب به نقاش پاسخ می¬دهد: «روی آن شاخه چنبره زده، نزدیک آن سیب. می¬بینی؟» و نقاش سر تکان می¬دهد.

ج: سنگ از دست آدمک رها می¬شود و برای دومین بار به بدن مار اصابت می¬کند.

د: پری خطاب به آدمک: «طوری شده؟ چرا گریه می¬کنی؟» دیو نشسته بر فراز ابرها از همان جا با صدای بلند فریاد می¬زند: «من خودم دیدم. یک مار انگشتش را گزید.» و اشاره می¬کند به شاخه¬ای از درخت. «همان جاست. نگاه کن. نزدیک آن سیب.» و پری: «مار؟ من که این جا ماری نمی¬بینم. حتماً تیغ درخت توی انگشتش فرو شده است.»

پرده یازدهم:
الف: دیو ِ درون ِ چاه، بی سر و صدا مرده است.

ب: نقاش زیر لب با خودش می¬گوید: «لعنتی! من که در میان شاخه¬های درخت مار نکشیده بودم.»

ج: مار، برای بار دوم از درد به خودش می¬پیچد و خصمانه به آدمک نگاه می¬کند.

د: آدمک خطاب به پری: «نمی¬دانم چرا انگشتم یک دفعه سوزش عجیبی پیدا کرد.»

پرده دوازدهم:
الف: آدمک، پس از مردن دیو، اسلحه¬ کمری را محکم درون دستش می¬فشارد و از طناب بالا می¬آید.

ب: پری که حرف¬های نقاش را شنیده خطاب به او می¬گوید: «شاید از نوک قلم مویتان چکیده باشد»

ج: مار همچنان خصمانه به آدمک نگاه می¬کند.

د: پری خطاب به آدمک می¬گوید: «چیزی نیست. حتماً تیغ شاخه¬های درخت در دستت فرو شده است.» دیو نشسته بر فراز ابرها دوباره می¬گوید: «ولی من دیدم که مار گزیدش»

پرده سیزدهم:
الف: آدمک، از درون چاه که بیرون می¬آید، پری به طرفش می¬رود و او را در آغوش می¬گیرد. نقاش هم به روی او لبخند می¬زند. پری از آدمک می¬پرسد: «گلیک با خودت آوردی؟»
و آدمک: «گلیک؟»
پری: «همان گیاهی که دیو نشسته بر فرازها ابرها می¬گفت علاج مارگزیدگی است.»
آدمک شانه می¬اندازد: «نه، نیاوردم»
نقاش خطاب به پری: «فکرش را نکن. دوای درد تو پیش من است»

ب: نقاش خطاب به پری می¬گوید: «شاید همین گونه که تو می¬گویی باشد. به حتم از نوک قلم مویم چکیده است» و با خودش می¬گوید: «الان درستش می¬کنم»

ج: آدمک کفری شده : «لعنتی! چرا هر چه سنگ می¬اندازم به سیب نمی¬خورد؟!»

د: آدمک خطاب به پری می¬گوید: «نه؛ گمان نمی¬کنم سوزش انگشتم از تیغ شاخه¬های درخت باشد» و اشاره می¬کند به شاخه¬ای از درخت: «این جا، یک موجودی است که اسمش را نمی¬دانم. شاید ماری که دیو می¬گوید دیده و انگشتم را گزیده، همین باشد.»
و با گفتن این حرف بی¬حال می¬شود و از روی نردبام به پایین، درست نزدیک لبه¬ یک چاه پرت می¬شود، و تا به خودش بیاید، بیهوش و بی¬حواس درون چاه می¬افتد.

پرده چهاردهم:
الف: آدمک که تازه از درون چاه بیرون آمده است خطاب به پری و نقاش می¬گوید: «عجب جای تاریک و وحشتناکی بود.»

ب: نقاش، با کف دستش درخت را به همراه ماری که درون آن چال کرده است پاک می¬کند و به جای آن یک خورشید می¬کشد.

ج: آدمک، دوباره سنگ را برمی¬دارد و به طرف سیب نشانه گیری می¬کند.

د: آدمک که از بالای نردبام به درون چاه افتاده و بیهوش شده است، پس از دقایقی به هوش می¬آید. به محض چشم باز کردن، متوجه دیوی که درون چاه، مغزش متلاشی شده و دراز به دراز افتاده است، می¬شود.

پرده پانزدهم:
الف: پری از آدمک می¬پرسد: «پس دیو کجاست؟ چرا او از چاه بیرون نیامد؟»

ب: پری به خورشید اشاره می¬کند و از نقاش می¬پرسد: «این چیست که کشیده¬ای؟ عجب نوری دارد. چشمم را کور کرد» و با دست چشمانش را می¬پوشاند.

ج: سنگ از دست آدمک رها می¬شود و برای سومین بار به بدن مار اصابت می¬کند.

د: آدمک از درون چاه فریاد می¬زند: «در این جا یک نفر را کشته¬اند. مغزش متلاشی شده؛ کمک! کمک!»

پرده شانزدهم:
الف: آدمک خطاب به پری و نقاش: «یک چیزی از درون لوله¬ این بیرون آمد و مغز دیو را متلاشی کرد» و اشاره به اسلحه¬ کمری می¬کند.

ب: خورشیدی که نقاش کشیده، با ناز و ادا شروع می¬کند به تابیدن. دیو نشسته بر فراز ابرها، هی می¬کند بر آنها تا به سوی خورشید بتازند و مانع از نورافشانی¬اش شوند.

ج: برای سومین بار، مار از درد به خودش می¬پیچد.

د: پری بر سر چاه می¬رود: «چرا هوار می¬کشی؟ اتفاقی افتاده؟»

پرده هفدهم:
الف: پری، به محض این که اسلحه¬ کمری را در دست آدمک می¬بیند، به طرف او حمله¬ور می¬شود.

ب: پری که از تابش نور خورشید معذب شده به نقاش می¬گوید: «تمام پر و بالم سوخت. عجب می¬سوزاند این خورشید بی¬مروتی که کشیده¬ای.» دیو نشسته بر فراز ابرها، به نزدیک خورشید رسیده، اما نقاش بر ابرها می¬دمد، و ابرها هر کدام به سویی پراکنده می¬شوند.

ج: مار، خصمانه به آدمک نگاه می¬کند.

د: آدمک خطاب به پری پاسخ می¬دهد: «یک دیو بیچاره را درون این چاه کشته¬اند.»

پرده هجدهم:
الف: آدمک، در حالی که اسلحه¬ کمری را محکم در دستانش می¬فشارد، از پیش روی پری فرار می¬کند و به پشت درخت پناه می¬برد.

ب: نقاش پس از این که ابرها را نزدیک خورشید پراکنده می¬کند، لبخندی می¬زند و به پری می¬گوید: «چند روز اول گرمایش زیاد است. ولی اگر تحمل کنی، آرام آرام حرارتش کمتر می¬شود. نور آن درد به وجود آمده از نیش مار را از تن¬ات زایل می¬کند.»

ج: آدمک دوباره زیر لب زمزمه می¬کند: «لعنتی! چرا هر چه سنگ می¬اندازم، به سیب نمی¬خورد؟!»

د: نقاش و پری، به وسیله طناب، در ابتدا لاشه¬ دیو را بیرون می¬کشند و پس از آن آدمکی که از بالای نردبام به درون چاه افتاده بود.

پرده نوزدهم:
الف: پری، آدمک را تا پشت درخت دنبال می¬کند.

ب: پری خطاب به نقاش می¬گوید: «ولی دیو نشسته بر فراز ابرها می¬گفت دوای علاج نیش مار تنها و تنها گیاهی است به نام گلیک. می¬گفت مکان روییدن آن تنها در ته همان چاهی است که آدمک و دیو در آن گرفتار آمده¬اند. حالا این خورشیدی که کشیده¬ای علاوه بر علاج درد نیش مار، فایده¬ دیگری هم دارد؟»

ج: آدمک، دوباره سنگ را بر می¬دارد و به طرف سیب نشانه¬گیری می¬کند.

د: نقاش خطاب به پری و آدمک: «دیو بیچاره! مرده!» پری از او می¬پرسد: «یعنی هیچ کاری نمی¬شود برایش انجام داد؟» و نقاش تنها به نشانه¬ تاسف سر تکان می¬دهد.

پرده بیستم:
الف: به یک باره از پشت درخت، صدای صفیر گلوله¬ای بلند می¬شود.

ب: نقاش پاسخ می¬دهد: «خورشید: نور، زندگی، و امید است. »

ج: سنگ، از دست آدمک رها می¬شود و برای مرتبه¬ی چهارم به بدن مار اصابت می¬کند.

د: پری، که از مرگ دیو متأثر است به آرامی چشمان نیمه باز او را می¬بندد و در حالی که چند قطره¬ اشک، گونه¬هایش را خیس کرده است، از نقاش می¬پرسد: «کجا خاکش کنیم؟»

پرده بیست و یکم:
الف: نقاش که از شنیدن صدای گلوله هراسان شده، به پشت درخت می¬دود.

ب: پری، نگاهی از سر بی¬میلی به خورشید می¬اندازد و انگشت مار گزیده¬اش را مالش می¬دهد.

ج: برای چهارمین مرتبه، مار از درد به خودش می¬پیچد.

د: نقاش، بینی¬اش را می¬خاراند و می¬گوید: «نیازی به خاک کردن او نیست.»
پری: «پس با جسدش چه می¬کنی؟ چند ساعت دیگر لاشه¬اش گندیده می¬شود.»
نقاش: «لاشه¬اش را پاک می¬کنم.»
¬آدمک: «چگونه؟»
نقاش: «این گونه»
و با کف دستش لاشه¬ دیو را پاک می¬کند و به جای آن آدمکی دیگر، با خصوصیات بدنیِ متفاوت با آدمک اولیه نقاشی می¬کند.
آدمک: «این چیست که می¬کشی؟ چه قدر شبیه من است.»
نقاش: «آدمک می¬کشم، جفت توست.»
آدمک: «جفت من؟»
پری: «چه قدر زیباست!»
نقاش: «آن را می¬کشم تا همدم و غمخوار آدمک باشد.»
و رو به آدمک: «به همسری قبولش می¬کنی؟»
دیو نشسته بر فراز ابرها، خطاب به آدمک: «بگو قبول می¬کنم. تنها کسی که از پس چیدن سیب بر می¬آید همین است.»

پرده بیست و دوم:
الف: نقاش که به پشت درخت می¬رسد با منظره¬ دلخراشی روبرو می¬شود: مغز پری متلاشی شده و نرمه¬های آن بر تنه¬ درخت پاشیده شده است. آدمک، در حالی که اسلحه¬ کمری را به طرف جسد خون آلود پری گرفته، با چشمانی دریده به نقاش نگاه می¬کند. نقاش با خودش می¬گوید: «من که ورد خوانده بودم تا فشنگ¬ها خاصیت خود را از دست بدهند! پس چرا این گونه نشده؟» دیو نشسته بر فراز ابرها، قهقهه بلندی سر داده است.

ب: پری که از تابش نور خورشید امانش بریده شده، با استفاده از قطره¬های پاشیده شده از قلم موی نقاش، شروع به ساختن یک سایه¬بان می¬کند.

ج: مار، خصمانه به آدمک نگاه می¬کند.

د: نقاش، موی بلندی بر سر آدمکِ تازه، نقاشی می¬کند.

پرده بیست و سوم:
الف: نقاش خطاب به آدمک: «چرا این بیچاره را کشتی؟»

ب: پری خطاب به نقاش: «در پناه این سایه¬بان، از نور خورشیدی که کشیده¬ای در امان می¬مانم»

ج: آدمک خطاب به خودش: «ای بابا! چرا هر چه سنگ می¬زنم به سیب نمی¬خورد؟»

د: نقاش، رنگی سرخ بر لبان آدمک تازه نقاشی شده، می¬کشد. لب¬های سرخ آدمک به خنده¬ای گشوده می¬شود.

پرده بیست و چهارم:
الف: آدمک خطاب به نقاش: «می¬خواست این را از من بگیرد.»
و اشاره به اسلحه¬ کمری می¬کند.
نقاش: «تو هم او را کشتی؟»
آدمک: «شما جای من بودید این کار را نمی¬کردید؟»
نقاش: «نه! این کار را نمی¬کردم.»
آدمک:«پس چه کار می¬کردید؟»
نقاش جوابی نمی¬دهد.
آدمک: «من این را به هیچ کس نمی¬دهم. حتا آن را به شما هم نمی¬دهم.»

ب: نقاش خطاب به پری: «پشیمان می¬شوی. نور خورشید به گرمایش می¬ارزد. حداقل چند روزنه در سایه¬بان بگذار.» دیو نشسته بر فراز ابرها از همان بالا فریاد می¬زند: «به حرفش گوش نده. این خورشید تو را می¬سوزاند. من هم تلاش می¬کنم سوار بر این ابرها، مانع از تابیدنش شوم.» و هیِ بلندی بر ابرها می¬کشد. ابرها دوباره به هم می¬آیند، در هم می¬تنند، و به سوی خورشید روانه می¬شوند.

ج: خون آدمک از این همه تلاش بیهوده به جوش آمده است. با خود می¬گوید: «باید چاره¬ای بیندیشم. این سنگ، از پس این سیب بر نمی¬آید.»

د: آدمک و پری، با حیرت تمام به آن چه نقاش می¬کشد نگاه می¬کنند.

پرده بیست و پنجم:
الف: نقاش یک لحظه حرکت می¬کند تا اسلحه را از دست آدمک بگیرد. آدمک که سخت ترسیده به نقاش می¬گوید: «جلوتر بیایی تو را هم می¬کشم.»
و دستش را بر ماشه می¬گذارد.
نقاش: «تو این کار را نمی¬کنی.»
آدمک: «از کجا این قدر مطمئنی؟»
نقاش: «چون هر چه من بخواهم، همان می¬شود، و حال این خواسته¬ من نیست»
آدمک: «پس اگر این گونه است من خلاف آن را به تو ثابت می¬کنم»
و به طرف نقاش شلیک می¬کند. صدای مهیبی بلند می¬شود. اما هیچ اتفاق خاصی نمی¬افتد. دودی غلیظ از دهانه لوله¬ اسلحه بیرون می¬آید.

ب: پری خطاب به نقاش: «نیازی به این کار نمی¬بینم.» و لحظه¬ای بعد انگار پشیمان شده باشد: «شاید یکی دو روزن در سایه¬بان گذاشتم.» خمیازه¬ای می¬کشد و در زیر سایه¬بان دراز می¬کشد.

ج: آدمک یک لحظه به یاد شیشه¬ای که زیر زبانش مخفی کرده، می¬افتد. انگشتش را درون دهانش می¬برد و شیشه¬ عمر دیو را بیرون می¬کشد.

د: آدمک، با چهره¬ای گشوده به آدمک زیبا لبخند می¬زند. آدمک زیبا هم به روی او لبخند می¬زند.

پرده بیست و ششم:
الف: خنده¬ نقاش از ته دل بلند می¬شود. «نگفتم هر آن چه که من بخواهم همان می¬شود؟!» و ادامه می¬دهد: «گلوله¬ آخر مشقی بود، چرا که من این گونه می¬خواستم.»
آدمک: «چگونه؟»
نقاش: « به مدد وردی که قبل از این خوانده بودم، گلوله اثرش زایل شده بود» و دستش را جلو می¬برد تا آدمک را پاک کند.

ب: صدای خر و پف پری از زیر سایه¬بان بلند می¬شود.

ج: آدمک، پس از لحظه¬ای فکر کردن، شیشه¬ عمر دیو را بر روی زمین می¬گذارد و با تمام نیرو سنگ را بالا می¬برد.

د: نقاش رو به آدمک و آدمک زیبا می¬گوید: «بهتر است شما دو نفر با هم زندگی کنید.»

پرده بیست و هفتم:
الف: آدمک که می¬بیند نقاش قصد پاک کردن او را دارد، شروع به التماس می¬کند. ولی نقاش بدون درنگ او را پاک می¬کند و به جایش بوته¬ گل سرخی نقاشی می¬کند.

ب: صدای خر و پف پری آزار دهنده شده است.

ج: سنگ که از دست آدمک رها می¬شود، شیشه¬ عمر دیو تکه تکه می¬شود. دیو نشسته بر فراز ابرها، و ماری که درون شاخ و برگ درخت چال کرده است، به محض شکسته شدن جسم شیشه¬ای، از همان بالا بر زمین می¬افتند و ذره ذره آب می¬شوند. ابرها، که دیگر دیوی بر فرازشان نیست، در هم می¬تنند، یکی می¬شوند، و در آخر برقی از میانشان جهیدن می¬گیرد. لحظاتی بعد، بارانی لطیف از دامنشان شروع به باریدن می¬کند. ریشه¬های بوته¬ گل سرخ، ـ این بوته¬ گل سرخ توسط نقاش و در گزینه¬ الف همین پرده نقاشی شده است. ـ قطره¬های باران را از زمین می¬گیرند و سیراب می¬شوند.

د:¬ آدمک و آدمک زیبا، به پشت درخت می¬روند، و با چیدن غنچه¬ گل سرخی که از بوته¬ نقاشی شده سر بر آورده، به سمتی که خورشید در حال غروب است به راه می¬افتند. پس از رفتن آنها، سیب سرخ از شاخه¬ درخت پایین می¬افتد و چرخ زنان به سمت پری خوابیده در زیر سایه¬بان می¬رود. پری که از خش خش سیب بر زمین بیدار شده، آن را بر می¬دارد، بو می¬کشد و دوباره در خواب فرو می¬رود. هزاران سال بعد، همان سیب که این بار بر سر شاخه¬ درخت دیگری روییده، بر سر فرزند آدمک و آدمک زیبا فرو می¬آید. و او، سیب را بر می¬دارد، بو می¬کشد، و انگار مطلب جدیدی درک کرده باشد فریاد می¬زند: «یافتم، یافتم.» و این چنین بود که نیروی جاذبه¬ زمین کشف شد.
تمام شد این داستان پدر در آر هم. به همین خاطر آن را به پدرم تقدیم می¬کنم،
که سال هفتاد و یک راحت شد از دار دنیا.
چون پدرش در آمده بود از دست زندگی.
(از مجموعه در دست انتشار بز عزازیل)