ملاقات شرعي -بيژن ص٠سري

وقتی بلوز زندان را میپوشید رو به چنگیز Ú¯ÙØª : پوشیدن این بلوز هم برای چنین ملاقاتی خیلی ضایع است
چنگیزکه هنوز از ته مانده خنده هایش بر روی لبانش باقی مانده بود به طعنه Ú¯ÙØª : مثل اینکه جنابعالی زندانی تشری٠دارید Ùˆ اینجا زندان است ØŒ نه هتل هیلتون
https://bijan-safsari.com
باب اول
خورشید آرام آرام در پس دیوار های قد کشیده به آسمان غروب Ù…ÛŒ کرد ØŒ سایه برج مراقبت بر تن Ø³Ù†Ú¯ÙØ±Ø´ ØÛŒØ§Ø· نقش بسته بود .نصرت زیر سایه تنها درخت ØÛŒØ§Ø· Ù…ØØµÙˆØ± شده ØŒ چمباته زده بود Ùˆ گام های شتاب آلودی Ú©Ù‡ طول ØÛŒØ§Ø· Ú©ÙˆÚ†Ú© زندان را ØŒ به تکرار Ø·ÛŒ Ù…ÛŒ کردند ØŒ نظاره Ù…ÛŒ کرد . به یادش آمد شش ماه قبل وقتی تازه به زندان آمده بود ØŒ او هم این چنین شتابان قدم Ù…ÛŒ زد وبÙکر آزادی بود . با بیاد آوردن آن روز ها لبخندی از ساده اندیشی بر گوشه ÛŒ لبان نصرت نشست .
با Ù…ØÙˆ شدن سایه برج مراقبت از تن Ø³Ù†Ú¯ÙØ±Ø´ ØÛŒØ§Ø· ØŒ صدای Ø§ÙØ³Ø± نگهبان متل همه ÛŒ روز های در بند بودن نصرت ØŒ از بلند Ú¯Ùˆ پخش شد :
آقایون وقت آماره ØŒ همه در ص٠های ده تایی روی خط های سÙید بایستند ….وکیل بند ØŒ کسی در اتاق ویا راهرو ها نباشه …همه بیرون
نصرت تکیه اش را از تن خشکیده درخت برداشت Ùˆ بطر٠اولین خط سÙیدی Ú©Ù‡ در نزدیکی او بود Ø±ÙØª ØŒ هنوز به ص٠در نیامده بود Ú©Ù‡ چنگیز با عجله از آنسوی ØÛŒØ§Ø· Ø¨Ø·Ø±ÙØ´ آمد Ùˆ با ÙØ§ØµÙ„Ù‡ یک گام پشت سر نصرت ایستاد Ùˆ Ú¯ÙØª :
امشب شام املت سوسیس داریم ، هستی یا نه ؟
نصرت Ú©Ù…ÛŒ سرش را به عقب متمایل کرد Ùˆ Ú¯ÙØª : نه ØŒ غذای دولتی Ù…ÛŒ خورم ØŒ ØØ§Ù„Ù… خوش نیست ØŒ عدسی برام خوبه
صدای چنگیز بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª : عدسی ØŸ امشب تخم مرغ Ùˆ سیب زمینی میدن ØŒ عدسی ÙØ±Ø¯Ø§ شبه
نصرت این بار بدون آنکه سرش را به عقب برگرداند Ú¯ÙØª : دیگه بهتر ØŒ از عدسی سبکتره
با ورود Ø§ÙØ³Ø± نگهبان به ØÛŒØ§Ø· زندان ØŒ وکیل بند لیست زندانیان را از او Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ به شمارش مشغول شد ØŒ Ø§ÙØ³Ø± نگهبان در ØØ§Ù„یکه دست به کمر در جلوی ص٠ها ایستاده بود ØŒ انگار به شمارش وکیل بند اعتمادی نداشته باشد .با چشم ص٠ها را رج Ù…ÛŒ زد Ùˆ شمارش Ù…ÛŒ کرد . بعد از پایان شمارش وکیل بند Ùˆ رج زدن های Ø§ÙØ³Ø± نگهبان ØŒ زندانیان با نظمی تØÙ…یل شده ØŒ به ترتیب وارد بند شدند Ùˆ با ورود آخرین Ù†ÙØ± از آخرین ص٠، درب ØÛŒØ§Ø· بند Û² ØŒ تا ساعت Û¶ ØµØ¨Ø ÙØ±Ø¯Ø§ بسته شد .
باب دوم
اسماعیل شهردار اتاق Û²Û° در ØØ§Ù„یکه قابلمه ای پر از تخم مرغ آب پز شده Ùˆ سیب زمینی پخته شده را جلوی رئیس اتاق Ù…ÛŒ گذاشت Ú¯ÙØª :
امشب ولخرجی کردن …به هر Ù†ÙØ± سه تخم مرغ Ù…ÛŒ رسه ..
رئیس اتاق نگاهی به داخل قابلمه انداخت Ùˆ Ú¯ÙØª ØŒ ØØªÙ…ا کندیده Ùˆ یا در ØØ§Ù„ خراب شدن بودند
بغیر از رئیس اتاق Ú©Ù‡ قدیمی ترین ØØ¨Ø³ کشیده اتاق Û²Û° بود ØŒ نصرت با Û²Û³ Ù†ÙØ± دیگر در آن سلول هم خانه بود
رئیس اتاق در ØØ§Ù„یکه تخم مرغ ها را از سیب زمینی ها جدا Ù…ÛŒ کرد با صدای بلند Ú¯ÙØª : هر Ú©ÛŒ شام دولتی Ù…ÛŒ خوره بیاد سهمش را بگیره …هر Ú©ÛŒ هم نمی خواد سهمش را میدم به اسماعیل ØŒ اینجا بمونه اتاق بوی گند Ù…ÛŒ گیره .
به جز Ûµ Ù†ÙØ± کسی طالب تخم مرغ ها Ùˆ سیب زمینی های پخته شده نبود ،بقیه Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ اتاق به رسم معمول چند تا چند تا برای خوردن غذای خصوصی Ú©Ù‡ خودشان در چراغخانه Ù…ÛŒ پختند ØŒ هم خرج شده بودند ØŒ نصرت در ØØ§Ù„یکه در طبقه دوم تخت کنار در ورودی دراز کشیده بود Ú¯ÙØª : سهم منم بده به شهردار
اسماعیل بعد از انصرا٠نصرت ØŒ با Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÛŒ Û²Û° تخم مرغ باقی مانده را از قابلمه برداشت Ùˆ از اتاق بیرون Ø±ÙØª .
در راهرو موکت شده بند ØŒ جلوی در ب اتاق Û²Û°ØŒ چند Ù†ÙØ± با پهن کردن روزنامه Ø³ÙØ±Ù‡ ÛŒ شام انداخته بودند Ùˆ از ماهی تابه سیاه سوخته شده ØŒ املت سوسیس را لقمه Ù…ÛŒ زدند ØŒ چنگیز آخرین لقمه اش را برداشت Ùˆ به اتاق Ø±ÙØª Ùˆ کنار تخت نصرت ایستاد Ùˆ لقمه را جلوی چشمان بسته شده نصرت Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª : بیا بزن ببین Ú†Ù‡ مزه ای داره , امشب من آشپز بودم ØŒ بخور ببین Ú†Ù‡ کردم
نصرت چشمانش را باز کرد Ùˆ در جایش نیم خیز شد ÙˆÚ¯ÙØª : میل ندارم ØŒ شام دولتی هم Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ… ØŒ سنگینم
چنگیز در ØØ§Ù„یکه لقمه را به سمت دهانش Ù…ÛŒ برد Ú¯ÙØª ØŒ سنگینی یا دلتنگ ØŸ
- نمی دونم ØŒ ØØ§Ù„Ù… Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ا ست
- ولی من می دونم چته
نصرت با تردید به چنگیز نگاهی کرد اما چیزی Ù†Ú¯ÙØª Ùˆ دوباره سرش را به روی بالش گذاشت Ùˆ نگاهش را به سق٠کوتاه تخت دوخت
چنگیزبه گوشه اتاق Ø±ÙØªØŒ از لای پتوسربازی ØŒ کتری چای را بیرون آورد Ùˆ برای خودش یک لیوان چای ریخت Ùˆ بعد از پتو پیچ کردن دوباره کتری ØŒ باز به سراغ نصرت Ø±ÙØª Ùˆ آهسته طوریکه کسی صدایش را نشنود Ú¯ÙØª : تا ØØ§Ù„ا ملاقات شرعی Ú¯Ø±ÙØªÛŒØŸ
نصرت کمی سرش را ازبالش بلند کرد و با تعجب پرسید : ملاقات شرعی؟
چنگیز لبخند شیطنت آمیزی زد Ùˆ Ú¯ÙØª : خب آره دیگه ØŒ ملاقات شرعی ،نمیدونی چیه ØŸ
نصرت با کنجکاوی Ú¯ÙØª : نه ØŒ این دیگه Ú†Ù‡ جورشه
چنگیز آخرین جرعه چای در لیوانش را با عجله سرکشید و به نصرت اشاره کرد تا از تخت پائین بیاید
- بریم تو راهرو اونجا کسی ØØ±Ùامونو نمی شنوه
نصرت با تانی از تخت پائین آمد Ùˆ به دنبال چنگیز راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ ØŒ زیر تلویزیونی Ú©Ù‡ در بالای سالن ØŒ روی دیوارنصب شده بود ØŒ عده ای در انتظار پخش سریال ایرانی نشسته بودند ØŒ چنگیز دور از تلویزیون کناردرب اتاق نماز خانه نشست Ùˆ با دست به نصرت اشاره کرد تا کنارش بنشیند .
- ببینم در این شش ماهی Ú©Ù‡ اینجا هستی تا ØØ§Ù„ا Ù†Ùهمیدی ملاقات شرعی چیه ØŸ
نصرت شانه ای بالا انداخت Ùˆ Ú¯ÙØª : خب نه , ایرادی داره؟
چنگیز سری به اطرا٠گرداند Ùˆ Ú¯ÙØª : ملاقات شرعی یعنی با ØÙ„الت تنها باشی و… Ùهمیدی؟
نصرت با تعجب Ú¯ÙØª : Ù…Ú¯Ù‡ میشه؟ اونم تو زندون؟
چنگیز باز لبخند شیطنت آمیزی زد Ùˆ Ú¯ÙØª : اگر نه Ú©Ù‡ ØŒ اینجا همه سر هم سوار میشن مشتی
نصرت سرش را پائین انداخت بÙکر ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØª اما انگار چیزی بیادش آمده باشد ØŒ سرش را بلند کرد ÙˆÚ¯ÙØª : خب ØØ§Ù„ا این Ú†Ù‡ ربطی به دلتنگی من داره؟
چنگیز انگار با کودن ترین آدم روی زمین ØØ±Ù میزند آهی از سر کلاÙÚ¯ÛŒ کشید Ùˆ Ú¯ÙØª : هیچی Ùقط خواستم امشب خواب های سکسی ببینی
نصرت باز هم سرش را پائین انداخت Ùˆ بÙکر ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØª
چنگیز دستانش را به دو طر٠ستون کرد تا از جایش بلند شود اما ناگهان نصرت دستش را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ مانع شد Ùˆ با Ù„ØÙ†ÛŒ از خجالت پرسید : Ú†Ù‡ جوری میشه ملاقات شرعی Ú¯Ø±ÙØª ØŸ
چنگیز دوباره سرجایش نشست Ùˆ با لبخند پیروز مندانه ای Ú¯ÙØª ØŒ این شد ØØ±Ù ØØ³Ø§Ø¨ ØŒ بابا جون تو اینجا داری Ú©Ù¾Ú© میزنی Ùˆ خودت ØØ§Ù„یت نیست ØŒ الان برو یک در خواست برای ملاقات شرعی بنویس Ùˆ بنداز تو همون صندوقی Ú©Ù‡ زیر هشت کنار اتاق Ø§ÙØ³Ø± نگهبان گذاشتند ØŒ بعد از چند روز بهت خبر میدن Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ روزی به عیالت بگی Ú©Ù‡ بیاد ملاقات ØŒ بعد هم بادا بادا مبارک بادا …..
نصرت انگار تازه متوجه موضوعی شده باشد Ú¯ÙØª : پس اون نامه ای Ú©Ù‡ تو دیروز یواشکی انداختی توی اون صندوق برای همین کار بود ØŸ
چنگیز با تعجب Ú¯ÙØª : تو از کجا دیدی ØŸ
این بار نصرت با لبخند ÛŒ معنی دار Ú¯ÙØª : دیروزکه تو ØÛŒØ§Ø· جلوی پنجره اتاق Ø§ÙØ³Ø±Ù†Ú¯Ù‡Ø¨Ø§Ù† قدم میزدم یک Ù„ØØ¸Ù‡ لای در Ø¯ÙØªØ± Ø§ÙØ³Ø±Ù†Ú¯Ù‡Ø¨Ø§Ù† باز شد Ùˆ ترا دیدم Ú©Ù‡ مثل دزد ها ØŒ دور وبرت Ùˆ نگاه میکردی Ùˆ از زیر پیرهنت نامه ای بیرون آوردی Ùˆ انداختی توی اون صندوق ØŒ Ùکر Ù…ÛŒ کردم اون صندق برای راپورت دادنه
چنگیز با تعجب Ú¯ÙØª ØŒ ما را بگو Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کردیم کسی Ù†Ùهمیده
نصرت Ú¯ÙØª ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ دیگه مهم نیست ما با هم Ù…ØØ±Ù…یم راستی میشه یک خواهش ازت بکنم
بگو ، چیه ، ؟ نکنه می خوای من نامه را برات بندازم تو صندوق
نصرت لبخندی زد Ùˆ با سر تائید کرد Ùˆ Ú¯ÙØª : آخه من روم نمیشه ØŒ Ù…ÛŒ ترسم کسی منو ببینه
چنگیز در ØØ§Ù„یکه از جایش بلند Ù…ÛŒ شد Ú¯ÙØª : اون Ú©Ù‡ بلاخره همه Ù…ÛŒ Ùهمن اما جهنم ØŒ ساقدوشت هم میشیم ØŒ تو برو نامه را بنویس بیار بده بمن ØŒ باقیش با من
نصرت Ùˆ چنگیز در ØØ§Ù„یکه به بطر٠اتاق بر Ù…ÛŒ گشتند ØŒ اسامی کسانی Ú©Ù‡ باید ÙØ±Ø¯Ø§ برای Ø±ÙØªÙ† به دادگاه اعزام Ù…ÛŒ شدند از بلند Ú¯ÙˆÛŒ بند پخش Ù…ÛŒ شد .
باب سوم
چنگیزیک بار دیگه وسایل نصرت را Ú†Ú© کرد Ùˆ در ØØ§Ù„یکه از زیر تختش Ùلاسک چای را بیرون Ù…ÛŒ کشید Ú¯ÙØª ØŒ Ùلاسک چای منو ببر ØŒ اونجا چای Ù…ÛŒ چسبه ØŒ ØÙˆÙ„Ù‡ برداشتی ØŸ
نصرت با تعجب Ú¯ÙØª ØŒ ØÙˆÙ„Ù‡ برای چی؟
د خنک خدا اونجا ØÙ…وم هم داره ØŒ بعدش Ù…ÛŒ تونی دوش بگیری ØŒ پاشو برو ØÙˆÙ„ت را هم بیار بزار تو سا Ú©
چنگیز نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداخت Ùˆ Ú¯ÙØª ØŒ دیگه ØØ§Ù„ا وقتشه، روی قبضت ساعت چند نوشته ØŸ
نصرت از جیب شلوارش کاغذ مچاله شده ای را بیرون کشید Ùˆ با یک نگاه Ú¯ÙØª ØŒ Û±Û±
- سری اولی ØŒ تا Û² وقت دارید بعد سری دوم را Ù…ÛŒ برند ØŒ سری دومی ها تا زمان Ø¢Ù…Ø§Ø±Ú¯Ø±ÙØªÙ† وقت دارند
چنگیز یک Ù„ØØ¸Ù‡ سکوت کرد Ùˆ نگاه دلسوزانه ای به نصرت انداخت Ùˆ Ú¯ÙØª : دلشوره داری ØŸ همه همینطورند ØŒ نگران نباش ØŒ عوضش یک ملاقات سیر با عیالت Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŒ در ضمن خوب گوش Ú©Ù† ببین Ú†ÛŒ میگم ØŒ اونجا Ú©Ù‡ Ø±ÙØªÛŒ سعی Ú©Ù† به عیالت روØÛŒÙ‡ بدی، اصلا از مشکلات ØØ±ÙÛŒ نزنید ØŒ بزارید یک خاطره خوب از این ملاقات باقی بمونه، راستی به عیالت Ú¯ÙØªÛŒ Ú†Ù‡ ساعتی بیاد ØŸ
- اره به مادرم Ú¯ÙØªÙ… بهش بگه ØŒ
- مگه دیروز عیالت نیومده بود ملاقات ؟
- نه ØŒ مادرم آمده بود ØŒ Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª سمانه دخترم مریض اØÙˆØ§Ù„ بود نمی تونست بیاد
- اما Ù‡ÙØªÙ‡ قبل هم Ú©Ù‡ نیومده بود
- اره ØŒ Ø±ÙØªÙ‡ بود جایی کار داشت
- ببینم تو اصلا چند وقته عیالت و ندیدی
- چهار Ù‡ÙØªÙ‡ ØŒ خودم Ú¯ÙØªÙ‡ بودم هر Ù‡ÙØªÙ‡ نیاد
چنگیز سکوتی کرد Ùˆ به لرزش دستهای نصرت خیره شد ØŒ اما نصرت متوجه شد Ùˆ سعی کرد دستانش را از نگاه کنجکاو چنگیز دور کند Ùˆ اگر صدای اسماعیل شهردار اتاق Ú©Ù‡ ظر٠های شسته شده ØµØ¨ØØ§Ù†Ù‡ را آورده بود ØŒ سکوت را بر هم نمی زد ØŒ نصرت در توجیه لرزش دستانش به چنگیز عاجز بود .
اسماعیل : عجب سوزگدا کشی بیرون هست
چنگیز رو به اسماعیل کرد Ùˆ با Ù„ØÙ†ÛŒ شوخی Ú¯ÙØª : پس چرا تو نمردی اسی ØŸ اما خوب شد Ú©Ù‡ نمردی چون باید ساک شا داماد را ببری زیر هشت ØŒ Ù…ÛŒ خواد بره ماه عسل ØŒ بعد رو به نصرت کرد Ùˆ Ú¯ÙØª ØŒ اینجوری بهتره ØŒ Ø±ÙØªÙ†Øª را کسی نمی Ùهمه ØŒ اما برگشتنت را همه Ù…ÛŒ Ùهمند . Ùˆ بعد در ØØ§Ù„یکه با صدای بلند Ù…ÛŒ خندید
نصرت از جایش بلند شد ØŒ بطر٠تختش Ø±ÙØª Ùˆ از زیر بالش بلوز زندان را بیرون کشید Ùˆ آماده Ø±ÙØªÙ† به میعاد گاه شد ØŒ وقتی بلوز زندان را میپوشید رو به چنگیز Ú¯ÙØª : پوشیدن این بلوز هم برای چنین ملاقاتی خیلی ضایع است
چنگیزکه هنوز از ته مانده خنده هایش بر روی لبانش باقی مانده بود به طعنه Ú¯ÙØª : مثل اینکه جنابعالی زندانی تشری٠دارید Ùˆ اینجا زندان است ØŒ نه هتل هیلتون
نصرت وقتی به زیر هشت رسید ØŒ اسماعیل ساکش را زودتر از او آورده بود ØŒ همه Û±Û° Ù†ÙØ±ÛŒ Ú©Ù‡ برای سری اول ملاقات ویژه اسمشان در لیست Ø§ÙØ³Ø± نگهبان بود ØŒ زیر هشت ØŒ منتظر ØŒ به ص٠ایستاده بودند تا ماموری آنها را به Ù…ØÙ„ ملاقات ببرد ØŒ Ø§ÙØ³Ø± نگهبان از روی لیست اسامی را یکی یکی Ù…ÛŒ خواند Ùˆ با خواندن هر اسم یکی به بیرون Ù…ÛŒ Ø±ÙØª ØŒ بعد از خروچ Ù†ÙØ± نهم ØŒØ§ÙØ³Ø± نگهبان رو به نصرت کرد Ùˆ Ú¯ÙØª ØŒ نصرت بالنده تو هستی ØŸ
نصرت هنوز مجال پاسخ دادن را Ù†ÛŒØ§ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ Ø§ÙØ³Ø± نگهبان در ادامه پرسشش Ú¯ÙØª : ملاقاتت بنا بردر خواست همسرت کنسل شد ØŒ اما دو تا نامه برات آورده ØŒ یکیش از دادگاه خانواده است ØŒ بیا تو اتاقم بگیر.
نصرت هاج Ùˆ واج مانده بود ØŒ مثل کوهی Ú©Ù‡ یخ زده باشد ØŒ پا هایش نای ØØ±Ú©Øª نداشتند ØŒ Ø§ÙØ³Ø± نگهبان خوب Ù…ÛŒ دانست معنی کنسل کردن ملاقات آن هم از سوی همسر یعنی Ú†Ù‡ ،دلش به ØØ§Ù„ نصرت سوخت ØŒ زیر بازوی نصرت را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ او را با خودش Ø¨Ø·Ø±Ù Ø¯ÙØªØ±Ø´ برد ØŒ وقتی وارد اتاق شدند Ø§ÙØ³Ø± نگهبان در ØØ§Ù„یکه نصرت را بر روی اولین صندلی کنار درب اتاق Ù…ÛŒ نشاند با Ù„ØÙ† ترØÙ… آمیزی پرسید : با همسرت اختلا٠داشتی ØŸ
نصرت ØŒ سری به علامت تائید تکان داد ولی زیرلب Ú¯ÙØª ØŒ اما مهم نبود
Ø§ÙØ³Ø± نگهبان به پشت میز کارش Ø±ÙØª Ùˆ دو نامه را از کازیه روی میز برداشت ودر ØØ§Ù„یکه نامه ها را به نصرت نشان Ù…ÛŒ داد Ú¯ÙØª این دو نامه را امروز همسرت آورد. برای Ù„ØØ¸Ù‡ ای کوتاه سکوت در اتاق Ø§ÙØ³Ø±Ù†Ú¯Ù‡Ø¨Ø§Ù† بر قرار شد ØŒ در این ÙØ§ØµÙ„Ù‡ تنها صدای گام های Ø§ÙØ³Ø± نگهبان بود Ú©Ù‡ برای دادن نامه ها به دست نصرت از پشت میزش بطر٠او Ù…ÛŒ Ø±ÙØª ØŒ نصرت بعد از Ú¯Ø±ÙØªÙ† نامه ها ØŒ سعی کرد از جایش بلند شود Ùˆ از اتاق Ø§ÙØ³Ø± نگهبان بیرون بیاید ØŒ اما Ø§ÙØ³Ø± نگهبان دستی بر شانه های نصرت گذاشت ÙˆÚ¯ÙØª : بنشین ØŒ برای Ø±ÙØªÙ† عجله Ù†Ú©Ù† ØŒ بزار یک Ú©Ù… ØØ§Ù„ت جا بیاد ØŒ بخودت مسلط باش مرد، بلاخره برای هرکسی این مشکلات هست ØŒ بچه هم داری ØŸ
نصرت در ØØ§Ù„یکه به نقطعه نامعلومی خیره مانده بود سرش را بار دیگر به علامت تائید تکان داد .
- جرمت چیه؟
نصرت با صدایی Ú©Ù‡ انگار از ته چاه بیرون Ù…ÛŒ امد Ú¯ÙØª : تصادÙ
- کشته هم داشت ؟
- سه Ù†ÙØ±
دادگاه Ø±ÙØªÛŒØŸ
- هنوز نه ،خانواده ام برای Ú¯Ø±ÙØªÙ† رضایت در تلاشند
Ø§ÙØ³Ø± نگهبان Ù„ØØ¸Ù‡ ای سکوت کرد Ùˆ بعد با کشیدن آهی بلند ØŒ کلاهش را از روی میز برداشت واز اتاق بیرون Ø±ÙØª
نصرت صدای Ø§ÙØ³Ø± نگهبان را شنید Ú©Ù‡ بیرون از اتاق به سربازی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª : من میرم Ø¯ÙØªØ± ریاست وقت آمار بر میگردم .
یک لیوان آب هم ببر به اتاقم ØŒ تا هر وقت دلش خواست Ù…ÛŒ تونه اینجا بمونه ØŒ ØØªØ§ تا وقت برگشتن سری اول ملاقاتی ها ÛŒ ویژه
Ùˆ بعد صدای برهم Ú©ÙˆÙØªÙ† پا های سربازبود Ú©Ù‡ در راهرو پیچید .
وقتی سرباز لیوان آب را به اتاق Ø§ÙØ³Ø± نگهبان برد ØŒ نصرت کاغذ مچاله شده ای در دستش بود Ùˆ بی صدا اشک Ù…ÛŒ ریخت …
بیژن ص٠سری
شهریور 85