دلم Ù…ÛŒ خواست بمیرم - مریم اسØاقی
مامان ایستاده Ùˆ شوهرش هم کنارش. موهای شقیقه¬اش سÙید است Ùˆ چشم¬هایش خیره به دورها. مثل روزی Ú©Ù‡ عقد کرده بود مامان را. خاله Ú©Ù„ کشیده بود Ùˆ Ú¯Ùته بود باهاش دست بدهم Ùˆ او سرم را نوازش کرده بود Ùˆ من در را کوبیده بودم Ùˆ از اتاق زده بودم بیرون. صدای بادابادا مبارک بود Ùˆ صدای Ú©ÙÙ„ کشیدن.
تارنمای مریم اسØاقی
https://www.es-haghi.com/
«خانه دود گرÙته است Ùˆ من آن را ترک Ù…ÛŒ کنم»
ماکورس آئورلیوس
« دلم می خواست بمیرم »
لباس¬های سیاه هروله می¬کنند. در باز Ùˆ بسته می¬شود. باد سردی می¬آید. دیشب در خواب Ú†Ù‡ می¬دیدم؟ ایستاده بودم جمجمه¬ام در دستم بود Ùˆ Øر٠می¬زدم با او. مامان نشسته بود Ùˆ شوهرش هم کنارش. دیگر از شوهرش بدم نمی آمد. Ù…ÛŒ توانستم صدایش کنم پدر. همه را دوست داشتم. به جمجمه¬ام Ú¯Ùتم : دلم برای بابای خودم، بیژن تنگ شده. نمی دانم کجاست... بعد صدایم تند شد، انگار داشتم تمام خاطراتم را به جمجمه¬ام می¬گÙتم. مثل نواری با دور تند Øر٠می¬زدم. سوراخ¬های چشم جمجمه سیاه Ùˆ سیاه¬تر می¬شد Ùˆ روی استخوان پیشانی¬اش چین می¬اÙتاد. انگار می¬خواست گریه کند. دود سیاهی همه جا را ÙراگرÙته بود.
جمجمه می¬گÙت: « در همیشه باز است... در همیشه باز است. خوب مردن، نجات یاÙتن از خطر بد زندگی کردن است.»
جمجمه به سرÙÙ‡ اÙتاده بود از زور درد پیشانی¬اش ترک خورد Ùˆ شکست: « اگر دود اندک باشد، من برجای می¬مانم، اما چنانچه بیش از Øد باشد از در خارج خواهم شد...»
می¬دانم چشم Ú©Ù‡ باز کنم، اتاق ریخته است به هم؛ ته سیگارها، لیوان¬ها، تکه¬های خشکیده¬ی نان پیتزا Ùˆ جعبه¬اش ولواند روی زمین Ùˆ سیاه مشقی از مرد جمجمه به دست را سنجاق کرده¬ام روی تختم. Ùردا ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ مامان کلید را بچرخاند، لابد Ù…ÛŒ-گوید:« بازم دوستات اینجا بودن، سهراب؟»
ومن از این پهلو به آن پهلو غلت و¬واغلت خواهم زد Ùˆ خواهم Ú¯Ùت:« دست بردار از سرم مامان.»
باد سردی می¬آید. ملاÙه¬ی سÙیدی می¬کشند رویم Ùˆ صداها هیاهو¬کنان می¬ریزند توی اتاق.
« Ú©ÛŒ تو وان این همه سدر ریخته؟ بوی کاÙور می¬ده اتاق. شامپو بدنم کجاست؟»
از لای در نگاه می¬کنم. چرا همه می¬دوند؟! Ú†Ù‡ قدر آدم جمع شده اینجا! من Ú©Ù‡ همیشه تنها بودم. Ú†Ù‡ اتÙاقی اÙتاد دیشب؟ پژواک صداهاست. دستی می¬آید جلو. تروÙرز می¬شویندم. آب از روی خال رو دستم Ø´Ùره می¬کند پایین. بوی کاÙور می¬زند زیر دماغم. Øوله¬ای سÙید می¬آید جلو. سرÙدست می¬برندم. گیج می¬شوم. خواب مرگ می¬بینم یا مرده¬ام؟
زنی می¬گوید: « بذارین یه نگاه بهش بندازه. مادره، دلش آروم بگیره شاید.»
پارچه¬ی سÙید از رو صورتم می¬رود کنار. چشم¬های Ù¾Ù٠کرده¬ی مامان را می¬بینم Ùˆ صدایش تو گوشم زنگ می¬زند:
« صورتت چرا خونیه سهراب؟ چی کار کردی با خودت پسرم؟»
مردم نماز می¬خوانند. یکی آب می¬پاشد به صورت مامان. Ù‚ÙÙ„ شده دهانش؛ رنگ پریده نشسته روی نیمکت، لبه¬های شال مشکی¬اش می¬خورد به صندلی، موهای سیاهش ریخته تو صورتش Ùˆ سرش را به دو طر٠تکان می¬دهد. خاله پریشان می¬دود Ùˆ دهانش را با تمام توان باز می¬کند Ùˆ نام مرا صدا می¬زند: « سهراب! سهراب !»
من از تنهایی می¬ترسم. کاش این کابوس زودتر تمام شود. Ùکر می¬کنم: « ما آدم¬ها Ùقط دو روز تنها نیستیم. اولین روز Ú©Ù‡ گریه می¬کنیم Ùˆ همه با خنده می¬آیند جلو Ùˆ آخرین روز Ú©Ù‡ همه می¬آیند Ùˆ برایمان گریه می¬کنند. اونوقت تو این راه پر کابوس، همه داریم تنها راه می¬ریم Ùˆ یه نگاه به بغل دستی¬مون هم نمی¬اندازیم.»
می¬گویم: « منیژه، شامپو بدنم تموم شده، برام بگیر.»
مامان دو دستش را در هوا می¬چرخاند، سر تکان می¬دهد و صدایش می¬پیچد: « خواب می¬بینم، نه؟... بگین اینا همه¬ش خوابه. الان بیدار می¬شم... سهراب می¬آد خونه. پسرم می¬آد ناهار بخوره.»
نیمکت¬های دور سالن سردخانه پر از جمعیت است. از پنجره¬های تمام قد، درخت¬های بی برگ زمستان دیده می¬شود. دورتا دور سالن سنگ¬های توسی تا پای پنجره آمده¬اند. مرده¬ی قبلی نمازش تمام شده Ùˆ همراهانش گریه کنان، تنداتند می¬روند به طر٠در. صدای پاهاست Ùˆ صدای همهمه Ùˆ صلوات. عده¬ای خوش¬Øالند، انگار می¬خواهند هر Ú†Ù‡ زودتر خاکش کنند Ùˆ بروند سر زندگی¬شان.
مامان می¬گوید: « تمیز بود پسرم. بوی Ú¯ÙÙ„ می¬داد. همین دیشب زنگ زد بهم Ú¯Ùت:شامپو بدنم تموم شده. برام بخر... وای وای Øمید سالاری جان با شما بود دیشب؟... شب همه Ú©Ù‡ رÙتین، پسرم تنها بود. شام خورد؟»
سرش را تکان می¬دهد و می¬گوید: « خوب، الهی شکر.»
همهمه¬ها را می¬شنوم:
« مگه مرغه براش آب و دون بذاری، بندازیش تو لونه؟ دلت اومد واسه بچه خونه سَوا بگیری؟ »
« مگه می¬شه بچه هم پدر داشته باشه هم مادر، اون وقت تنها زندگی کنه؟»
« والا ما چارچشمی بچه¬هامونو می¬پاییم، هزار راه خلا٠می¬رن، پسر٠ول کنی به امون خدا؟»
«پدرش کجاست؟ زنده¬س؟ »
« بیژن ØŸ اونو ÙˆÙÙ„ÙØ´. معتاده اÙتاده یه گوشه.»
« ØÙ‚ داشت بچه. قرص برنج خورده بود؟ »
« نه. پزشک قانونی Ú¯Ùته: هیچ Ú†ÛŒ نخورده. معتادم نبوده. غذاهاش رو هم آزمایش کردن.»
« پشت سرشو دیدی شکاÙتن؟ کالبد شکاÙÛŒ هم Ú©Ù‡ کردن دکترا هیچی Ù†Ùهمیدن.»
« خدا الهی اون پارک٠ذلیل کنه. هر چی بود تو اون پارک رد و¬بدل می¬شد.»
« دلش ترکید تنهایی تو خونه. پوسید.»
« دس دسی پرپر کرد بچه رو.»
« خودش که تقصیر کار نیس. امون از دست شوهره. بچه رو راه نداد تو خونه. نگاه! راس راس راه می¬ره.»
« می¬خوام سر به تن٠اون شوهر نباشه. دوباره شوهر کرد که چی؟ از اولی چه خیری دید که دوباره؟»
« باباش کجاست؟ بیژن چرا بچه رو نیگر نداشت؟ زنده س؟»
« آره بابا. پلاسه اینور اونور. Ù…Ùت Ù…Ùت خودشو انداخت تو چاه٠مواد. یکی باید اونو جمعش کنه.»
نگاهشان می¬کنم. خسته¬ام. از لای شکستگی¬های جمجمه¬ام خون می¬آید. دلم می¬خواهد بیدار شوم.
مامان ایستاده Ùˆ شوهرش هم کنارش. موهای شقیقه¬اش سÙید است Ùˆ چشم¬هایش خیره به دورها. مثل روزی Ú©Ù‡ عقد کرده بود مامان را. خاله Ú©Ù„ کشیده بود Ùˆ Ú¯Ùته بود باهاش دست بدهم Ùˆ او سرم را نوازش کرده بود Ùˆ من در را کوبیده بودم Ùˆ از اتاق زده بودم بیرون. صدای بادابادا مبارک بود Ùˆ صدای Ú©ÙÙ„ کشیدن.
صدای ضجه می¬آید. خاله به ستون سنگی وسط سالن تکیه داده Ùˆ سÙر می¬خورد پایین Ùˆ نگاهش به شوهر منیژه است:« خدا! خدا! کجایی؟ چرا اینو از رو زمین برنداشتی؟ اگه یه ذره عاطÙÙ‡ داشت بچه رو می¬برد خونه¬ش.»
صدای شوهرش در گوشم می¬پیچد: « پاتو تو خونه¬م نمی ذاری با اون دوستای الدنگت.»
صدای قارقار کلاغ می¬پیچد. یک Ùوج کلاغ Øمله می¬کنند به پنجره. بابام کز کرده بیرون سردخانه. زن¬ها سرک می¬کشند:
« ببینم کیه؟ اینه بیژن؟ شوهر اولی¬یه؟ »
« آره همون که کاپشن قهوه¬ای پوشیده وموهاش روشنه.»
« وضعش خرابه Øسابی.»
« می¬گن درمان شده یکی دوبار نتونسته ترک کنه.»
نگاهش می¬کنم. صورتش زرد است Ùˆ استخوان¬های گونه¬اش زده¬اند بیرون. سیگاری روی لب¬های کبودش هست Ùˆ سرش لق می¬خورد پایین. یقه¬ی کاپشنش را کشیده بالا Ùˆ آهسته گریه می¬کند. Ù…ÛŒ دانستم تنهاست. مثل من، مثل همه¬ی آدم¬ها Ú©Ù‡ تنهاییم Ùˆ Ù‡ÛŒ Øر٠می¬زنیم تا تنهایی¬مان یادمان برود. مثل مامان Ú©Ù‡ دوباره شوهر کرد Ùˆ تنهایی¬اش روز به روز Ú¯Ùنده Ùˆ Ú¯Ùنده¬تر Ù…ÛŒ شود.
می¬روم جلو. Øریر سیاهی Ùضا را پر کرده است. بیژن ایستاده آن گوشه. هر Ú†Ù‡ می¬روم بهش نمی¬رسم. کلاغ¬ها دورش کرده-اند Ùˆ بال بال می¬زنند. صدای پر زدن کلاغ¬ها، همهمه¬ی جمعیت می¬پیچد توی سرم. دو خانم سرشان را چسبانده¬اند به شیشه. یکی با انگشت نشانش می¬دهد. نگاهشان کلاÙه¬ام می¬کند. Ú†Ù‡ قدر دلم می¬خواست دست بکشد به موهایم. دستم را بگیرد Ùˆ از این جا برویم. در سالن همه ایستاده¬اند به نماز. صدای تکبیرشنیده می¬شود. مامان روی نیمکتی از Øال رÙته، شوهرش لیوان آب به دست ایستاده کنارش، زیر بغلش را می¬گیرد Ùˆ بلندش می¬کند.
میان جیغ Ùˆ Ùریاد زن¬ها صدای لااله الاالله شنیده می¬شود. Øالا دارند بلندم می¬کنند. سنگ¬های توسی رنگ دور سالن دور سرم می¬چرخند Ùˆ پنجره¬های قدی. سق٠هی بلند Ùˆ بلندتر می¬شود. بیرون باران نم نم می¬بارد. Øمید سالاری Ùˆ بروبچه¬ها عکسم را اسکن کرده¬اند، زده¬اند روی لباس¬هاشان.« سهراب! سهراب! منزل نو مبارک.» عکس بزرگی از من در دستشان است. مامان گلایل¬های سÙید را پرپر می¬کند ومی¬زند به صورت عکسم: « نگاش کنین.دسته¬ی Ú¯ÙÙ„ بود. مظلوم. بی¬ØرÙ. دماغشو ببینین. ابروهاشو Ùکر Ù…ÛŒ کردن برداشته. دخترا همه ازش شماره می¬خواستن.» Ùˆ دوباره جیغ می¬زند: « باید دومادت می¬کردم سهراب. لیاقت نداشتم. بزرگت Ú©Ù‡ نکردم... Ùقط تو شکمم نیگرت داشتم. خاک برسرمن!»
گریه¬ام می¬گیرد. صورتم خیس می¬شود. گلاب پاشیده¬اند به صورت عکسم. مثل مجسمه¬ای شده¬ام Ú©Ù‡ گریه می¬کند. انگار آب بپاشی به صورت مجسمه¬ای Ùˆ قطره قطره سÙربخورد Ùˆ بیاید پایین. این کابوس چرا تمام نمی¬شود؟
صدای هق¬هق Ùˆ ضجه Ùضا را پر کرده است. همه می¬روند به طر٠در خروجی. مامان دست¬هایش را در هوا تکان می¬دهد. بلند می¬شود Ùˆ می¬نشیند Ùˆ ناگهان می¬اÙتد. چهره¬های مردم می¬رود Ùˆ می¬آید. دهانشان می¬جنبد. جمعیت دور سالن ایستاده¬اند Ùˆ Ú¯Ù„ می¬پاشند.منیژه می¬چرخد. رÙز قرمز را از دست بیژن می¬گیرد. کنار در مدرسه ایستاده است. موهای مشکی¬اش از مقنعه ریخته بیرون. زیرچشمی به بیژن نگاه می¬کند؛ بیژن کی٠سه تار روی دوش، تکیه داده به دیوار Ùˆ سیگار روی لب، زل می¬زند به مامان.
مامان نشسته روی پله¬های سردخانه، داد می¬زند:« ثمره¬ی عشقم بودی سهراب!» شوهرش Ú†Ù¾ Ú†Ù¾ نگاه می¬کند.دوباره می¬زند روی پایش Ùˆ هوار می¬کشد: « می¬گÙت منیژه مامان لباس می¬خوام. دو دست. یکی اسپرت با دوست دخترم برم بیرون. یه دست رسمی . گرÙتم واسه¬ش. دیدی Ú†Ù‡ خوشگل شده بود؟ چرا این طوری شد؟» دست¬هایش را می¬زند روی پایش Ùˆ سرش را می¬کوبد به دیوار. اشک¬هایش خشک شده¬اند: « چرا کسی دلداری¬م نمی¬ده؟ چرا هیچ کس نمی¬دونه Ú†ÛŒ بگه؟»
صدای زمزمه¬ای می¬آید: « به تو هم می¬گن مادر آخه؟ جوون دسته¬ی Ú¯ÙÙ„ رو پرپر کردی.»
دستی پشت مامان را می¬مالد و می¬گوید:« سرنوشتش بود عزیزم.»
مامان ناله می¬کند: « تقدیرش بود؟ تقصیر من نبود؟ چرا. ای خاک برسرÙمن.خاک برسرÙمن.»
سوار ماشینم می¬کنند. بلند می¬شوم. از پشت شیشه¬ی دودی ماشین نگاه می¬کنم. دست مامان را گرÙته¬اند Ùˆ کشان کشان می¬برند. بیژن ایستاده آن گوشه، سرش را Ùرو کرده تو کاپشنش Ùˆ دماغش را می¬کشد بالا. از خیلی دور نگاهم می¬کند. اطرا٠ماشین Ú©Ù‡ خلوت می¬شود، آهسته دزدکی می¬آید جلو. دستی به سبد Ú¯Ù„ می¬کشد. هق هق می¬کند. ماشین روشن می¬شود Ùˆ بیژن روی پله¬های سردخانه تنها می¬ماند.