سکوتی Ú©Ù‡ رعب آور نیست / Ùاطمه زنده بودی
دستهات را دور کمرم Øلقه Ù…ÛŒ کنی، گونه ام را Ù…ÛŒ بوسی Ùˆ کنار گوشم زمزمه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ:
...
سکوتی که رعب آور نیست
چمدان ها را به زیر تخت هل Ù…ÛŒ دهم. عقربه ÛŒ ساعت در نزدیکی عدد یازده ایستاده Ùˆ دقیقه شمار هم در جایی روی صÙØÙ‡.
امشب از آن شب هاست Ú©Ù‡ دیر Ù…ÛŒ آیی، شاید هم اصلا نیایی. به تعداد پیک هایی Ú©Ù‡ نوشیده ای بستگی دارد. صبØØŒ نه ظهر بر
Ù…ÛŒ گردی خانه. خواهی Ú¯Ùت: ببخش خانه ÛŒ ارمنی ها بودم Ù…ÛŒ دانی که، شراب دستسازآنها چیز دیگری ست Ùˆ Ù…ÛŒ نالی Ú©Ù‡ ای کاش
خجالت نمی کشیدم و بیشتر می نوشیدم.
Ú†Ù‡ Ùرقی Ù…ÛŒ کند Ú©Ù… یا زیاد، ظهر بر Ù…ÛŒ گردی خانه. قرار نیست بپرسی نهار Ú†Ù‡ شد؟ من در اتاق کارم پشت میز
تØریرنشسته ام Ùˆ صدای باز وبسته شدن در کابینت ها Ùˆ یخچال را Ù…ÛŒ شنوم. چهار سال پیش Ú¯Ùته بودم:اهل آشپزی نیستم. Ùˆ تو
Ú¯Ùتی:غذا برایم مهم نیست، هر Ú†Ù‡ در خانه باشد. مزه را هم خودم Ù…ÛŒ خرم. ظهرها Ú©Ù‡ به خانه Ù…ÛŒ آمدم، چیپس Ùˆ ماست موسیری
بود که نهار بشود.
زود Ú©Ù‡ نه، گذشت این چهارسال. Ùردا دÙاعیه دارم. باید به Ùکر سالهای ارشد باشم. به Ùکر هم خانه ای، خانه ای Ú©Ù‡ بتوان از
زیر دود پناه برد زیر سقÙØ´ Ùˆ شبهای سیاه روی تختی Ú©Ù‡ مطمئنی تا آخر عمر بسته نیستی رویش ØµØ¨Ø Ø¨Ø´ÙˆØ¯.
امروز ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ صدای گرÙته ای Ú¯Ùتی:(به همین راØتی Ù…ÛŒ روی؟ چهار سال زندگی را چطور Ù…ÛŒ توانی Ùراموش کنی؟) به
عکس های قاب شده ی مان روی دیوار اشاره کردی( چه طور می توانی بروی؟)
آمدم، چهار سال پیش. چمدان کوچکتری داشتم. ترمینال شلوغ بود Ùˆ من ÙˆØشت زده. سرÙÙ‡ کرده بودم به خاطر دودی Ú©Ù‡ پر
کرده بود ریه هایم را. ترمز کردی نشستم کنارت و شامه ی دودی ام بوی ادکلنت را چشید.
چشم هایت خندید Ùˆ پرسیدی:( مساÙری؟)
(دانشجو ام آمده ام چهار سال بمانم.)
سرعتت را کم کردی:( دنبال هم خانه می گردم. چه معلوم شاید آنقدر خوش گذشت که تمام چهار سال را کنار هم ماندیم می
توانی...)
Ú©Ù‡ جواب دادم:( از من توقع هر کاری نداشته باش. هم خانه Ù…ÛŒ شوم به شرطی Ú©Ù‡ نخواهی Ú©Ù„Ùتت هم باشم.)
روی کاناپه دراز Ù…ÛŒ کشم. چشمهایم را Ù…ÛŒ بندم. Ùردای خودم را روی سن Ù…ÛŒ بینم. همه چیز به خوبی سپری Ù…ÛŒ شود. ظهر به خانه Ù…ÛŒ آیم Ùˆ چمدان هایم را Ù…ÛŒ برم Ùˆ تو نیستی Ú©Ù‡ مانع ام شوی.
داد زده بودی:( کجا می روی؟ کدام خانه در این شهر بهتر از اینجاست؟)
لبخند می زنم:(چهار سال تمام شد. باید بروم، شاید به خانه ی پژمان شاید هم پیش دکتر.)
(پژمان هر روز مهمان دارد، پدر Ùˆ مادرش هر Ù‡Ùته Ù…ÛŒ آیند خانه اش. سر ماه نشده Ù…ÛŒ خواهد زنش شوی. دوست داری بقیه ÛŒ عمرت را بازاریاب پدرش باشی؟... اَه لعنتی دکتر هم Ú©Ù‡ تمام روز را چپیده در آن دارو خانه، Ú©ÛŒ تو را Ù…ÛŒ بیند؟ تنهایی دق Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ.)
دستهات را دور کمرم Øلقه Ù…ÛŒ کنی، گونه ام را Ù…ÛŒ بوسی Ùˆ کنار گوشم زمزمه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ:(من هم تنها Ù…ÛŒ شوم،بمان)
نه،Ùردا ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ÛŒØ¯ بروم خشک شویی لباس ها را بگیرم، دیرم Ù…ÛŒ شود. تو راست Ù…ÛŒ گویی پژمان هم خانه ÛŒ خوبی نیست. دکتر راس ساعت 1 Ù…ÛŒ آید جلوی در آپارتمان تو، چمدان ها را تا کنار ماشین Ù…ÛŒ برد Ùˆ در را باز Ù…ÛŒ کند برایم. Ù…ÛŒ نشینم روی صندلی جلو یادم باشد برای اخرین بار خانه ات را خوب نگاه کنم. من Ù…ÛŒ روم Ùˆ چهار سالم جا Ù…ÛŒ ماند.
رو به صÙØÙ‡ ÛŒ تلویزیون Ù…ÛŒ نشینم. کانال ها را بالا Ùˆ پایین Ù…ÛŒ کنم. یادم نرود Ùردا کت سرمه ای ات را Ú©Ù‡ در مراسم ختم پدرت پوشیدی بگذارم روی تخت. با این لباس قابل اعتماد تر جلوه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. از اتوبان صدر Ù…ÛŒ گذری Ùˆ Ù…ÛŒ رسی به ترمینال. دختری Ú©Ù‡ شاید هم شهری ام باشد سوار Ù…ÛŒ شود. به خانه ات Ù…ÛŒ آید عطر مرا استشمام Ù…ÛŒ کند. اجازه نمی دهی جای چیزی را عوض کند. با صدایی بم طوری Ú©Ù‡ خودت هم باور Ú©Ù†ÛŒ Ù…ÛŒ گویی:( بر Ù…ÛŒ گردد صاØب این وسایل، پس به چیزی دست نزن.) Ùˆ به عکس های من روی دیوار اشاره Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. دختر اخم Ù…ÛŒ کند Ùˆ آه Ù…ÛŒ کشد Ú©Ù‡ چراچشم Ùˆ اَبرویش مثل عکس من خلیجی نیست Ùˆ تو Ùقط در دل شماتتش Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ.
دکتر باید به Ùکر چند شعبه برای دارو خانه اش باشد.اصلا شاید توانستیم مجوز واردات دارو هم بگیریم. Ú†Ù‡ کسی Ù…ÛŒ داند! 3سال زمان هر کاری را دارد. Øتما به Ù…Øض ورود باغبان خوبی استخدام Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ Øیاط را سر Ùˆ سامان دهد. دکتر شبیه به الان تو Ù…ÛŒ شود. به زودی دست Ù…ÛŒ برد در موهای جو گندمی اش Ùˆ لبخند Ù…ÛŒ زند Ùˆ گونه اش چال Ù…ÛŒ اÙتد.
در روی پاشنه Ù…ÛŒ چرخد، Ù…ÛŒ آیی تو. کمرت خمیده شده. به من نگاه Ù…ÛŒ کنی، سعی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ لبخند بزنی:( تو Ú©Ù‡ هنوز بیداری؟ اینجوری نگاهم Ù†Ú©Ù† امشب زودتر آمدم، دو پیک بیشتر نرÙتم.)
نزدیک تر می آیی و صدایت را پایین تر می آوری:(تو هنوز هم می خواهی بروی؟)
(آره) Ø±ÙˆØ Ø§Ø² نگاهت Ù…ÛŒ پرد.
(پس امشب شب آخر است.) و سکوت می کنی.
سعی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ لبخند بزنی. به سمت اتاق خواب Ù…ÛŒ روی.(شب آخر است.) Ùˆ ناله ای را Ùرو Ù…ÛŒ دهی.
سکوت همه ÛŒ خانه را گرÙته. دکتر لبخند خواهد زد مثل تو با سکوت های طولانی آشنا Ù…ÛŒ شود. هر وقت خوشØال است، زمانی Ú©Ù‡ ناراØت Ù…ÛŒ شود Ùˆ Ù„Øظه ای Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهد تØسینم کند، سکوت Ù…ÛŒ کند.
وارد اتاق خواب می شوم. پاکت سیگار را روی میز عسلی نزدیک به دستت می گذارم. چشم هایت را به سق٠دوخته ای، دستت را به سمتم دراز می کنی. می خوابم کنارت، روی تخت. لبت را باز می کنی که... قبل از رسیدن به کلمه با لبهات سکوت می کنم.
مینا درعلی نوشت
شخصیت هایی Ú©Ù‡ در داستان Øضور دارند گاه منÙعلانه Ùˆ گاه Ùعالانه یکدیگر رامعرÙÛŒ Ùˆ داستان را پیش Ù…ÛŒ برند.
آرزوهای کاراکتر اصلی با راوی در هم تنیده شده Ùˆ وجه آرمان خواهی را به Ùضای داستان داده.
موÙÙ‚ باشید.