رضا براهنی -ساعدی برای من نه یک آغاز داشت، نه یک پایان

با یاد دوست: ØºÙ„Ø§Ù…ØØ³ÛŒÙ† ساعدی، قصه‌نویس، نمایشنامه‌نویس، عاشق
بخش نخست
Û±Ù€ نوشتن درباره‌ی «غلام»، آن طور Ú©Ù‡ برادر او اکبر، برادر من Ù…ØÙ…دنقی، Ùˆ من، در Ù…ØØ§ÙÙ„ خصوصی Ùˆ خودمانی، ØºÙ„Ø§Ù…ØØ³ÛŒÙ† ساعدی را صدا می‌زدیم، قاعدتاً برای شخصی مثل من Ú©Ù‡ سوای سوداهای ادبی، در مسائل غیرادبی هم به او نزدیک بوده، باید ساده‌تر از این باشد Ú©Ù‡ ØØªÛŒ مقدمه‌ای هم ضرورت داشته باشد. اما ناگهان چندین مقدمه، چندین متن Ùˆ ØØªÛŒ چندین مؤخره، در زمانی Ú©Ù‡ نام او بر زبان می‌گذرد، چنان به ذهن هجوم می‌آورند Ú©Ù‡ زبان قاصر می‌شود Ùˆ دست بردن به قلم Ùˆ کاغذ دشوارتر از هر زمان دیگر، Ùˆ آدم وسوسه می‌شود Ú©Ù‡ آیا Ùلان چیز را بگویم Ùˆ از Ùلان چیز بگذرم Ùˆ برسم به چیز دیگری Ú©Ù‡ در وسط‌های ارتباط چند ساله Ù…Ø·Ø±Ø Ø¨ÙˆØ¯Ù‡ Ùˆ یا ØØªÛŒ مرگ او هم بر آن ارتباط بی‌تاثیر بوده؛ Ùˆ یا نه، به برخی جزئیات بپردازم Ùˆ از زمانی بنویسم Ú©Ù‡ زنده‌یاد سیروس طاهباز Ùˆ من از طر٠دوستان نویسنده Ùˆ خانواده‌ی ساعدی مأموریت Ú¯Ø±ÙØªÙ† مسجد برای ادای Ø§ØØªØ±Ø§Ù… به عزیمت او در پاریس به جهان باقی را برعهده Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ….
سیروس، با Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ از قد بلند نسبتاً خمیده Ùˆ ریش انبوه خود را پدر ساعدی معرÙÛŒ کرد Ùˆ مرا به عنوان پسردایی او، رضا اغنمی، Ú©Ù‡ ساکن لندن بود. Ùˆ این کار چنان به عجله Ùˆ ارتجال صورت Ú¯Ø±ÙØª Ú©Ù‡ وقتی مسئول مسجد از وزارتخانه‌ی مربوط اجازه Ù…ÛŒâ€ŒÚ¯Ø±ÙØª Ù€ خصوصاً Ú©Ù‡ سیروس، مردی چهار پنج سال بزرگ‌تر از خود را به عنوان پسر طبیب خود معرÙÛŒ کرده بود Ù€ نه مخاطب ما Ùˆ نه دستگاه٠اجازه دهنده، بو نبردند این دکتر ساعدی Ú©Ù‡ هر چند طبیب بود، Ø§ØØªÙ…الاً همان ساعدی است Ú©Ù‡ به رغم ستایش مقامات از Ùیلم گاو، نوشته‌ی او، به کارگردانی داریوش مهرجوئی، از ایران، قاچاقی Ùˆ از راه کوه Ùˆ کوهپایه، خارج شده، در پاریس، به سبب شیرین شدن زیاده از ØØ¯ در مهاجرت، میهمان چند قدمی مارسل پروست از یک سو، Ùˆ صادق هدایت از سویی دیگر در گورستان معرو٠«پرلاشز» پاریس آرام Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. البته به صورت زیرزمینی.
Ùˆ من همین چند سال پیش بازیگران نمایشنامه‌ی اقتباسی از رمان کوتاهم، لیلیث را با کارگردان Ùˆ دستیار کارگردان سر خاک او جمع کردم Ùˆ چند دقیقه‌ای ذهن Ùˆ گوش آنها را متمرکز غلامی کردم Ú©Ù‡ صد ارباب باید در برابر استخوان‌هایش در زیر خاک دست به سینه می‌ایستادند. Ùˆ همان آقا، Ú©Ù‡ از مقامات مربوط Ø§Ø³ØªÙØ³Ø§Ø± کرده، اجازه Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود، یک بار در مجلس عزاداری در مسجد، به من Ú©Ù‡ دم در ایستاده بودم نزدیک شد Ùˆ Ú¯ÙØª باید واقعاً طبیب بزرگی بوده باشد Ú©Ù‡ این همه آدم را به مسجد کشانده، خدا رØÙ…تش کند، تخصص ایشان Ú†Ù‡ بود! Ùˆ من انگشتم را گذاشتم روی شقیقه‌ام، Ùˆ او Ú¯ÙØªØŒ مغز! مغز! عجب! عجب! خدا رØÙ…تش کند، غم آخرتان باشد.
----
Ùˆ همو یک بار هم توجه مرا به سمت Ú†Ù¾ در ورودی مسجد، به جای خصوصی تری جلب کرد Ùˆ Ú¯ÙØªØŒ آقا از شما خواهش می‌کنم شما کاری بکنید Ú©Ù‡ مادر مرØÙˆÙ… بلند شوند Ùˆ بروند بالا پیش خانم‌ها، برای من مسئولیت دارد. Ùˆ من نگاه کردم، در روز عزاداری نزدیک‌ترین دوست، قاعدتاً آدم خنده‌اش نباید بگیرد، Ùˆ برای اینکه سر Ùˆ ته قضیه را هم بیاورم، به روی خود نیاوردم، خنده را با لبخندی مهار کردم، Ùˆ Ùقط دست او را Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ú©Ù‡ اجازه بدهید شما را به مادر ایشان هم معرÙÛŒ کنم، چون کسی Ú©Ù‡ پشتش به ما بود Ùˆ با جماعتی همه مرد، روی زمین نشسته بود Ùˆ ØØ±Ù می‌زد طره‌های مویش از پشت سر روی گردنش ریخته بود Ùˆ گاهی دست ØµØ§ØØ¨ موها، Ú©Ù…ÛŒ شتاب‌زده Ùˆ عصبی، بالا Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª Ùˆ موها را مرتب می‌کرد.
Ùˆ من، همان‌طور Ú©Ù‡ دست آن آقا را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم، به جمع نزدیک شدم Ùˆ اخوان ثالث را به او معرÙÛŒ کردم، هرگز اشتباهی به آن زیبایی، آن هم موقع عزاداری برای یک دوست، یا برای دیگری در ØØ¶ÙˆØ± من، پیش نیامده بود. مسئول مسجد، اخوان را، به سبب طره‌های موهای آویزانش از پشت سر با مادر ساعدی Ú©Ù‡ در زمان اسارت پسرش در زمان شاه، دق مرگ شده بود، عوضی Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود.
----
Û²Ù€ البته ساعدی برای من نه یک آغاز داشت، نه یک پایان، Ùˆ نه ØØªÛŒ یک میانه‌ی زندگی درست Ùˆ ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ. زندگی انسان مرکب از همه‌ی زمان‌های اوست. در زمان شاه، اجازه‌ی خروج او از ایران را پس از زندانش، به هزار مصیبت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودیم. من با «رابرت برنستین»، رئیس انتشارات «رندوم هائوس» در نیویورک ØµØØ¨Øª کرده بودم.
«انجمن ناشران آمریکا» برای ساعدی دعوت‌نامه ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯ بود Ù€ Ùˆ این پس از آزادی او از زندان شاه بود Ù€ Ú©Ù‡ او برای مذاکره با ناشران آمریکایی برای چاپ آثارش به آمریکا بیاید. البته این بهانه‌ی مسئله بود. هر چند وقتی ساعدی به آمریکا آمد، قراردادی هم با او بسته شد تا مجموعه‌ای از قصه‌هایش چاپ شود Ú©Ù‡ بعداً به ترجمه‌ی دکتر ØØ³Ù† جوادی چاپ هم شد. اما جواب در ابتدا از طر٠دولت ایران منÙÛŒ Ùˆ منتÙÛŒ بود.
در آن زمان ÙØ±Ø پهلوی به دعوت «انجمن آسیا»ی آمریکا قرار بود به آمریکا بیاید، Ú©Ù‡ آمد. از یک سو دانشجویان ایرانی مقیم نیویورک Ùˆ ایالات مجاور در برابر آن هتل یا انجمنی Ú©Ù‡ Ù…ØÙ„ برگزاری جلسه بود Ùˆ قرار بود جایزه‌ای هم به ÙØ±Ø داده شود، اجتماع کرده بودند، از سوی دیگر، «کمیته برای آزادی هنر Ùˆ اندیشه در ایران» («کیÙی») Ú©Ù‡ من از ÙØ¹Ø§Ù„ان آن بودم، از نویسندگان برجسته آمریکا دعوت کرده بود Ú©Ù‡ در زمان برگزاری میهمانی به Ø§ÙØªØ®Ø§Ø± ÙØ±ØØŒ در برابر هتل اجتماع کنند.
آرتور میلر، الن گینزبرگ، اریک بنتلی، کرت وانه گوت، کیت میلت Ùˆ ده‌ها نویسنده Ùˆ روزنامه‌نگار آمریکایی، Ùˆ بسیاری از آنان از پشتیبانان «کیÙی»، با پلاکاردهایی Ú©Ù‡ عکس بزرگ ساعدی به صورت چشمگیری بر آن نقش بسته بود، در برابر Ù…ØÙ„ اجلاس اجتماع کرده بودند Ùˆ خواستار اجازه‌ی خروج ساعدی از ایران بودند.
ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ دانشجویان از آن سو بلند بود. پلیس همه‌چیز را زیر نظر داشت. ناگهان ما Ú©Ù‡ درست روبروی هتل Ùˆ آن ور خیابان ایستاده بودیم، دیدیم Ú©Ù‡ ماموران Ù€ گویا از «ا٠بی آی» Ù€ یک Ù†ÙØ± را با اردنگی از هتل بیرون انداختند. وقتی Ú©Ù‡ او بلند شد، آمد به جمع ما پیوست، Ú¯ÙØª همه‌ی مهمانان جام شراب خود را به سلامتی ÙØ±Ø پهلوی بلند کرده بودند Ú©Ù‡ من بلند شدم Ùˆ اجازه خواستم، وقتی Ú©Ù‡ اجازه صادر شد، پیاله‌ام را به سلامتی ساعدی Ùˆ زندانیان سیاسی ایران سرکشیدم Ùˆ به همین دلیل، Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ پلیس وارد شد Ùˆ مرا آوردند پایین Ùˆ از هتل انداختندم بیرون. (گویا او کشیشی بود Ú©Ù‡ زمانی جنایات آمریکا در جنگ ویتنام را Ø§ÙØ´Ø§ کرده بود.)
این وقایع بر سیاست شاه تأثیر گذاشت. چند روز بعد، من با دکتر ساعدی، Ú©Ù‡ از زندان آزاد شده بود، تلÙÙ†ÛŒ ØµØØ¨Øª کردم. از قرار معلوم، اعتراض نیویورک کارگر شده بود Ùˆ قرار بود به زودی به آمریکا Ø³ÙØ± کند. موقع Ø³ÙØ± به نیویورک Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ من به استقبالش نروم. گویا پرویز ثابتی، مقام امنیتی، Ú¯ÙØªÙ‡ بود همه‌چیز زیر سر براهنی است. «کمیته برای آزادی هنر Ùˆ اندیشه در ایران» (Ú©ÛŒÙÛŒ) از چند ناشر معتبر آمریکایی دعوت کرده بود Ú©Ù‡ نمایندگانشان را به ÙØ±ÙˆØ¯Ú¯Ø§Ù‡ Ø¨ÙØ±Ø³ØªÙ†Ø¯.
من در «روÙ» (طبقه بالای ÙØ±ÙˆØ¯Ú¯Ø§Ù‡) کنار چند تن از دوستان ایستاده بودم، Ùˆ دبیر کمیته به استقبال ساعدی Ø±ÙØªÙ‡ بود. وقتی ساعدی بالا آمد Ùˆ یک‌دیگر را بوسیدیم، دیدم مرد جوانی هم تلوتلوخوران در همان «روÙ» ظاهر شد Ùˆ به ساعدی پیوست.
Ú¯ÙØªÙ… غلام این کیه؟ Ú¯ÙØª این جوان را گذاشته بودند بغل دست من توی هواپیما Ú©Ù‡ به من مشروب بدهد تا من ØØ±Ù بزنم. من هم تمام ØªØ¹Ø§Ø±ÙØ§Øª لازم را به عمل آوردم. ظرÙیتش خیلی Ú©Ù… است. از مشروب هم خوشش آمد. خورد Ùˆ اعترا٠کرد Ú©Ù‡ مأمور ساواک است Ùˆ کنار من کاشته‌اند تا خبر بگیرد Ùˆ خبر بدهد، می‌بینی بیچاره کله پا شده.
#این نوشتار در دو بخش دیگر ارایه می شود
منبع:رادیو زمانه