صورتي - نينا گلستاني
صـــــــــــورتی
همیشه وقتی به شان Ùکر نمی Ú©Ù†ÛŒ زیاد Ù…ÛŒ بینیشان، جلو همان مغازه ای Ú©Ù‡ بیشتر اوقات کرکره اش پایین است. یا یک خیابان پایین تر، چند متر پایین تر از سه راه، به ساعت ماشین نگاه Ù…ÛŒ کنم، شاید هنوز وقت آمدنشان نشده. چند بار خیابان های منتهی به آن مغازه Ùˆ سه راه را نزدیک به پیاده رو آهسته Ù…ÛŒ روم Ùˆ Ù…ÛŒ آیم، دست هایم را Ù…ØÚ©Ù… دور Ùرمان Ù…ÛŒ گیرم Ú©Ù‡ لرزشش پشیمانم نکند تا باز دور بزنم Ùˆ برگردم... .
از آینه جلو، هوای پشت را دارم... دو تا دختر جوان خنده کنان نزدیک می شوند، سعی می کنم به چشم هایشان زل نزنم از ترس اینکه نکند یکی از شاگردهایم باشند. نمی دانم آنقدر عجیبم که آن طور نگاهم می کنند یا اینکاره اند. گره روسری ام را دور گردنم شل می کنم.
رد Ù…ÛŒ شوند. نم نم باران شروع به باریدن Ù…ÛŒ کنند. یکبار دیگر به خانه زنگ Ù…ÛŒ زنم، روی پیامگیر Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رود خیالم راØت Ù…ÛŒ شود هنوز از مشاوره نیامده.دلم یکهو Ù…ÛŒ ریزد از بوق ماشین پشتی، Ù…ÛŒ خواهد پارک کند، Ú©Ù…ÛŒ جلوتر Ù…ÛŒ روم. دیشب دقیقن همین ساعت ها همین جا بودند. از چراغ ترمزهای ماشین های جلویی Ú©Ù‡ پشت هم روشن Ù…ÛŒ شوند Ù…ÛŒ Ùهمم Øتمن خبری است. Ú©ÛŒÙÙ… را از صندلی بغل بر Ù…ÛŒ دارم Ùˆ پرت Ù…ÛŒ کنم پشت. انگشت های عرق کرده ام را بالای لبم Ù…ÛŒ کشم Ùˆ راه Ù…ÛŒ اÙتم. خودش است. از دور Ú©ÙØ´ های پاشنه بلند صورتی Ùˆ بعد موهای طلایی اش جیغ Ù…ÛŒ زنند. سرهای خم شده ماشین های جلویی را Ù…ÛŒ بینم Ùˆ دختر را Ú©Ù‡ نگاهش روی ماشین ها Ù…ÛŒ چرخد... دستم را روی بوق Ùشار Ù…ÛŒ دهم، آنقدر Ùشار Ù…ÛŒ دهم Ú©Ù‡ بیشترشان بر Ù…ÛŒ گردند Ùˆ دست هایشان را با عصبانیت تکان Ù…ÛŒ دهند، Ú©Ù…ÛŒ جلوتر Ù…ÛŒ روند. چتری هایم را Ù…ÛŒ کشم جلو پیشانی ام تا بشناستم. برایش چراغ Ù…ÛŒ زنم.
کی٠طلایی اش را روی شانه اش Ù…ÛŒ چرخاند Ùˆ با خنده طرÙÙ… Ù…ÛŒ آید. در را Ú©Ù‡ باز Ù…ÛŒ کند Ùˆ Ù…ÛŒ نشیند تپش قلبم Ú©Ù… تر Ù…ÛŒ شود. هرچه ÙØØ´ بلدم نثار ماشین های جلویی Ù…ÛŒ کنم Ùˆ نمی دانم چطور از آن مهلکه Ùرار Ù…ÛŒ کنم. Ù…ÛŒ گوید " دیر اومده بودی رÙته بودم "
" Ùکر Ù…ÛŒ کردم نمیای "
"چرا؟ "
سعی Ù…ÛŒ کنم نگاهم را Ùقط به جلو Ùˆ آینه پشت بیندازم، بر عکس او Ú©Ù‡ Ùقط مرا نگاه Ù…ÛŒ کند " نمی دونم، دیشب Ú©Ù‡ بهتون Ú¯Ùتم... "
می خندد، از آن خنده های بلند. برای اینکه پشیمان نشود به زور لبخندی می زنم. وقتی نگاهش می کنم موهای دم گوشش را با انگشتش می پیچد، می گوید " قبلن هم اینکارو کردم "
چشمانم درشت Ù…ÛŒ شود، ادامه Ù…ÛŒ دهد " تو همیشه اینقدر دست Ùرمونت بده؟ "
" خب بعدش چی شد؟ "
" چی می خواستی بشه؟ "
Øر٠همدیگر را به سختی Ù…ÛŒ Ùهمیم " نترس، دیگه اینورا پیدام نمی شه " Ùˆ Ù…ÛŒ خندد.
قطره های ریز باران شیشه ÛŒ جلو را پر Ù…ÛŒ کنند، بر٠پاکن را Ù…ÛŒ زنم. Ùکرم به جایی قد نمی دهد، این همه کتاب Ùˆ Ùیلم بی Ùایده بود، از هرچه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهم بگویم به نظر خنده دار Ù…ÛŒ آید. یکهو دلم Ù…ÛŒ ریزد از صدای زنگ موبایلش. دستم را روی قلبم Ù…ÛŒ گذارم. موبایل را از Ú©ÛŒÙØ´ در Ù…ÛŒ آورد Ùˆ بعد از چند Ù„Øظه Ù…Ú©Ø« Ù…ÛŒ گوید " سالی یه بار زنگ Ù…ÛŒ زنه! اونوخ یه بارشم باید الان باشه! "
Øر٠زدنش آنقدر ها هم Ú©Ù‡ همه جا خوانده Ùˆ دیده بودم با آدم های دور Ùˆ برم Ùرقی نمی کرد، Ùقط زیاد Ù…ÛŒ خندد.همچنان زنگ Ù…ÛŒ خورد.
" Ù…ÛŒ شه لطÙÙ† جواب بدی یا بذاری رو سایلنت؟ "
"مامان شدی؟ "
سرم را تکان Ù…ÛŒ دهم.Ù…ÛŒ گوید " دÙعه ÛŒ قبل Ú©Ù‡ زنگ زده بود اولین بار بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستم جدی اینکاره بشم "
زانویش مدام بالا پایین Ù…ÛŒ رود، دستش را Ù…ÛŒ گذارد رویش. روسری اش تقریبن اÙتاده است. هزار جور Ùکر Ù…ÛŒ آیند Ùˆ Ù…ÛŒ روند " اینجا مستاجریم، صاØب خونه هم... "
صدای زنگ موبایل قطع Ù…ÛŒ شود " Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ نترس، دیگه اینورا پیدام نمی شه "
" نه، خب منظورم این بود که... "
Ù…ÛŒ خندد، از ته دل. نمی دانم چرا باید به ØرÙØ´ اعتماد کنم، شاید چون چاره ای جز این ندارم. از خنده اش خنده ام Ù…ÛŒ گیرد. Ù…ÛŒ پرسد " دماغ خودته؟ "
راهنما می زنم و می پیچم داخل کوچه " آره "
" خیلی خداسسسس "
س را چنان Ù…ÛŒ کشد Ú©Ù‡ گوشم زنگ Ù…ÛŒ زند. چرخ را Ù…ÛŒ اندازم داخل قسمت کنده شده آسÙالت سر Ú©ÙˆÚ†Ù‡ مان، ماشین تکانی Ù…ÛŒ خورد. Ù…ÛŒ گویم " اه! با این آسÙالت کردنشون، Ù‡Ùته ÛŒ دیگه ازین خونه Ù…ÛŒ ریم راØت Ù…ÛŒ شیم از دست این چاله چوله ها... " زیر چشمی نگاهش Ù…ÛŒ کنم، نیشخند Ù…ÛŒ زند. سرم را خم Ù…ÛŒ کنم تا بتوانم پنجره خانه را ببینم تا مطمئن شوم نیامده.
" همین جاس؟ "
ماشین را پارک Ù…ÛŒ کنم، قبل از پیاده شدن از داشپورت پاکت را دستش Ù…ÛŒ دهم تا پیاده شویم Ù…ÛŒ شمارد Ù…ÛŒ گذارد داخل Ú©ÛŒÙØ´ØŒ به دور Ùˆ برش نگاه Ù…ÛŒ کند،چند قدم عقب Ù…ÛŒ رود Ùˆ روی نوک پا Ù…ÛŒ ایستد تا بتواند چیزی ببیند.
" کدوم طبقس؟ کسی نیس؟ "
" Ù…ÛŒ بخشی،Ùقط یکم سریع تر بیا "
چند قطره باران روی صورتم می خورد
سه طبقه با صدای تق تق Ú©Ùشش هزار تصویر برهنه Ù…ÛŒ آید جلو چشمم...خسته تر از آنم Ú©Ù‡ بخواهم باز هم منصر٠شوم.
چند Ù„Øظه جلوی در Ù…ÛŒ ایستد وقتی چشمش به تاریکی عادت Ù…ÛŒ کند همه جا را خوب نگاه Ù…ÛŒ کند Ùˆ بعد Ù…ÛŒ پرسد اتاق خواب کجاست Ùˆ Ù…ÛŒ رود به سمتی Ú©Ù‡ با دست اشاره Ù…ÛŒ کنم، چراغ را روشن Ù…ÛŒ کند Ùˆ همان جا Ù…ÛŒ ماند.کتانیم را کنار Ú©ÙØ´ های صورتی اش جÙت Ù…ÛŒ کنم. بی هد٠چند بار در یخچال را باز Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ بندم بعد به سمت کتابخانه Ù…ÛŒ روم Ùˆ چند کتاب بر Ù…ÛŒ دارم، پایم در تاریکی به چیزی Ù…ÛŒ خورد تا مغز استخوانم درد
می گیرد.
Ùرو Ù…ÛŒ روم در مبل چرمی روبه روی تلویزیون. ماهواره را روشن Ù…ÛŒ کنم Ùˆ به لیست کانال ها نگاهی Ù…ÛŒ اندازم... .
کلید را داخل Ù‚ÙÙ„ Ù…ÛŒ چرخاند، Ù…Ú©Ø«ÛŒ Ù…ÛŒ کند Ùˆ بعد Ù…ÛŒ خواهد برود به سمت اتاق خواب Ú©Ù‡ صدایش Ù…ÛŒ کنم.
" چرا تو تاریکی نشستی؟ "
چراغ را روشن Ù…ÛŒ کند سر تا پایم را نگاه Ù…ÛŒ کند Ùˆ بعد به کتاب هایی Ú©Ù‡ روی Ú©ÛŒÙÙ… گذاشتم.با کنترل ماهواره بازی Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ گویم " Ù…ÛŒ دونم از دیدنم خوشØال نشدی "
دستش را از روی کلید برق بر Ù…ÛŒ دارد Ùˆ کتش را پرت Ù…ÛŒ کند روی مبل Ùˆ Ù…ÛŒ گوید " همیشه همین Ùکرای تخمی رو داری، چیزی Ù…ÛŒ خوری؟ "
" چیزی نداری تو یخچال "
روی مبل می نشیند و تکیه می دهد و گردنش را به راست و چپ می چرخاند، تقی صدا می خورد.
الکی Ù…ÛŒ گویم " از بانک میای؟ اضاÙÙ‡ کاری بودی؟ "
"نه، پیش مشاور بودم، وقتی Ù…ÛŒ یام Ùقط دلم Ù…ÛŒ خواد بخوابم "
لبخند می زنم و یک ابرویم را بالا می برم و می گویم " خب؟ "
"خب که خب! "
بند Ú©ÛŒÙÙ… را بغل Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ گویم "واسه دعوا نیومدم "
سرش را تکان Ù…ÛŒ دهد.به ریش پرÙسوری اش دست Ù…ÛŒ کشد Ùˆ خم Ù…ÛŒ شود روی زانویش، دستش را زیر چانه اش Ù…ÛŒ گذارد Ùˆ Ù…ÛŒ گوید " هنوز دو ماه نشده از پنج ماهی Ú©Ù‡... "
" می دونم "
می گوید " موهات مبارکه "
دست به شالم Ù…ÛŒ زنم Ú©Ù‡ عقب رÙته. نگاهش Ù…ÛŒ کنم، لبخند Ù…ÛŒ زنم.
" بهت میاد "
سرم را تند تند چند بار تکان می دهم و شالم را جلو می آورم و می گویم " ولی مثل اون زنهای... "
Ù…ÛŒ پرد وسط ØرÙÙ… Ùˆ Ù…ÛŒ گوید " Ú¯Ùتی واسه دعوا نیومدی! "
دستم را روی دهانم می گذارم و ساکت می شوم. دستی به چانه ام می کشم و می گویم " مشاوره خوب پیش می ره؟ "
"هی، نه زیاد "
با نیشخند می گویم " معلومه "
به تلویزیون اشاره می کنم و می گویم " ازون کانال ها کم که نشده هیچ، دو برابر هم شده! "
بلند Ù…ÛŒ شود Ùˆ Ù…ÛŒ ایستد روبه رویم " اومدی اینجا Ú©Ù‡ چی؟ Ùوضولی؟ "
سرم را بالا می گیرم " یا اومدی موهاتو نشونم بدی تا ببینی شدی اونی که می خوام یا نه؟ "
دستم را روی پیشانی ام می گذارم وسرم را پایین می آورم. می خندم، عصبی می خندم.
صدایش بالا تر Ù…ÛŒ رود " نه! اگه اومدی اینو بدونی باید بگم نه! شدی عین بچه ها! چاق Ú©Ù‡ نشدی هیچ، لاغرترم شدی، موهاتم اصلن بهت نمی یاد باید طلاییش Ù…ÛŒ کردی، مانتوتم اÙتضاست، مثل همیشه ! "
دیگر نمی خندم، Ùقط به زیر تلویزیون نگاه Ù…ÛŒ کنم. بلند Ù…ÛŒ شوم Ú©ÛŒÙÙ… را بر Ù…ÛŒ دارم، کتاب ها از روی کی٠لیز Ù…ÛŒ خورند Ù…ÛŒ اÙتند روی سرامیک، بند Ú©ÛŒÙÙ… را روی دوشم جابه جا Ù…ÛŒ کنم، سوییچ را چند بار دور انگشتم Ù…ÛŒ چرخانم Ùˆ آرام Ù…ÛŒ گویم " نه، واسه این نیومدم " صدایم Ù…ÛŒ لرزد.
دستش را به کمرش می زند " پس واسه چی اومدی؟ "
سرم را Ù…ÛŒ چرخانم به سمت اتاق خواب، نمیتواند داخل اتاق را ببیند. از کنارش رد Ù…ÛŒ شوم، جلوی در به Ú©ÙØ´ پاشنه بلند صورتی اشاره Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ گویم " Ù…Ú¯Ù‡ از همینا دوست نداشتی؟ "
کتانیم را می پوشم و در را باز می کنم. یک قدم عقب می رود تا بتواند داخل اتاق خواب را ببیند در را آرام می بندم.
Ù…Øمد Øسن ! نوشت
سپاسگزارم.