ninagolestani

صـــــــــــورتی

همیشه وقتی به شان فکر نمی کنی زیاد می بینیشان، جلو همان مغازه ای که بیشتر اوقات کرکره اش پایین است. یا یک خیابان پایین تر، چند متر پایین تر از سه راه، به ساعت ماشین نگاه می کنم، شاید هنوز وقت آمدنشان نشده. چند بار خیابان های منتهی به آن مغازه و سه راه را نزدیک به پیاده رو آهسته می روم و می آیم، دست هایم را محکم دور فرمان می گیرم که لرزشش پشیمانم نکند تا باز دور بزنم و برگردم... .
از آینه جلو، هوای پشت را دارم... دو تا دختر جوان خنده کنان نزدیک می شوند، سعی می کنم به چشم هایشان زل نزنم از ترس اینکه نکند یکی از شاگردهایم باشند. نمی دانم آنقدر عجیبم که آن طور نگاهم می کنند یا اینکاره اند. گره روسری ام را دور گردنم شل می کنم.
رد می شوند. نم نم باران شروع به باریدن می کنند. یکبار دیگر به خانه زنگ می زنم، روی پیامگیر که می رود خیالم راحت می شود هنوز از مشاوره نیامده.دلم یکهو می ریزد از بوق ماشین پشتی، می خواهد پارک کند، کمی جلوتر می روم. دیشب دقیقن همین ساعت ها همین جا بودند. از چراغ ترمزهای ماشین های جلویی که پشت هم روشن می شوند می فهمم حتمن خبری است. کیفم را از صندلی بغل بر می دارم و پرت می کنم پشت. انگشت های عرق کرده ام را بالای لبم می کشم و راه می افتم. خودش است. از دور کفش های پاشنه بلند صورتی و بعد موهای طلایی اش جیغ می زنند. سرهای خم شده ماشین های جلویی را می بینم و دختر را که نگاهش روی ماشین ها می چرخد... دستم را روی بوق فشار می دهم، آنقدر فشار می دهم که بیشترشان بر می گردند و دست هایشان را با عصبانیت تکان می دهند، کمی جلوتر می روند. چتری هایم را می کشم جلو پیشانی ام تا بشناستم. برایش چراغ می زنم.
کیف طلایی اش را روی شانه اش می چرخاند و با خنده طرفم می آید. در را که باز می کند و می نشیند تپش قلبم کم تر می شود. هرچه فحش بلدم نثار ماشین های جلویی می کنم و نمی دانم چطور از آن مهلکه فرار می کنم. می گوید " دیر اومده بودی رفته بودم "
" فکر می کردم نمیای "
"چرا؟ "
سعی می کنم نگاهم را فقط به جلو و آینه پشت بیندازم، بر عکس او که فقط مرا نگاه می کند " نمی دونم، دیشب که بهتون گفتم... "
می خندد، از آن خنده های بلند. برای اینکه پشیمان نشود به زور لبخندی می زنم. وقتی نگاهش می کنم موهای دم گوشش را با انگشتش می پیچد، می گوید " قبلن هم اینکارو کردم "
چشمانم درشت می شود، ادامه می دهد " تو همیشه اینقدر دست فرمونت بده؟ "
" خب بعدش چی شد؟ "
" چی می خواستی بشه؟ "
حرف همدیگر را به سختی می فهمیم " نترس، دیگه اینورا پیدام نمی شه " و می خندد.
قطره های ریز باران شیشه ی جلو را پر می کنند، برف پاکن را می زنم. فکرم به جایی قد نمی دهد، این همه کتاب و فیلم بی فایده بود، از هرچه که می خواهم بگویم به نظر خنده دار می آید. یکهو دلم می ریزد از صدای زنگ موبایلش. دستم را روی قلبم می گذارم. موبایل را از کیفش در می آورد و بعد از چند لحظه مکث می گوید " سالی یه بار زنگ می زنه! اونوخ یه بارشم باید الان باشه! "
حرف زدنش آنقدر ها هم که همه جا خوانده و دیده بودم با آدم های دور و برم فرقی نمی کرد، فقط زیاد می خندد.همچنان زنگ می خورد.
" می شه لطفن جواب بدی یا بذاری رو سایلنت؟ "
"مامان شدی؟ "
سرم را تکان می دهم.می گوید " دفعه ی قبل که زنگ زده بود اولین بار بود که می خواستم جدی اینکاره بشم "
زانویش مدام بالا پایین می رود، دستش را می گذارد رویش. روسری اش تقریبن افتاده است. هزار جور فکر می آیند و می روند " اینجا مستاجریم، صاحب خونه هم... "
صدای زنگ موبایل قطع می شود " گفتم که نترس، دیگه اینورا پیدام نمی شه "
" نه، خب منظورم این بود که... "
می خندد، از ته دل. نمی دانم چرا باید به حرفش اعتماد کنم، شاید چون چاره ای جز این ندارم. از خنده اش خنده ام می گیرد. می پرسد " دماغ خودته؟ "
راهنما می زنم و می پیچم داخل کوچه " آره "
" خیلی خداسسسس "
س را چنان می کشد که گوشم زنگ می زند. چرخ را می اندازم داخل قسمت کنده شده آسفالت سر کوچه مان، ماشین تکانی می خورد. می گویم " اه! با این آسفالت کردنشون، هفته ی دیگه ازین خونه می ریم راحت می شیم از دست این چاله چوله ها... " زیر چشمی نگاهش می کنم، نیشخند می زند. سرم را خم می کنم تا بتوانم پنجره خانه را ببینم تا مطمئن شوم نیامده.
" همین جاس؟ "
ماشین را پارک می کنم، قبل از پیاده شدن از داشپورت پاکت را دستش می دهم تا پیاده شویم می شمارد می گذارد داخل کیفش، به دور و برش نگاه می کند،چند قدم عقب می رود و روی نوک پا می ایستد تا بتواند چیزی ببیند.
" کدوم طبقس؟ کسی نیس؟ "
" می بخشی،فقط یکم سریع تر بیا "
چند قطره باران روی صورتم می خورد
سه طبقه با صدای تق تق کفشش هزار تصویر برهنه می آید جلو چشمم...خسته تر از آنم که بخواهم باز هم منصرف شوم.
چند لحظه جلوی در می ایستد وقتی چشمش به تاریکی عادت می کند همه جا را خوب نگاه می کند و بعد می پرسد اتاق خواب کجاست و می رود به سمتی که با دست اشاره می کنم، چراغ را روشن می کند و همان جا می ماند.کتانیم را کنار کفش های صورتی اش جفت می کنم. بی هدف چند بار در یخچال را باز می کنم و می بندم بعد به سمت کتابخانه می روم و چند کتاب بر می دارم، پایم در تاریکی به چیزی می خورد تا مغز استخوانم درد
می گیرد.
فرو می روم در مبل چرمی روبه روی تلویزیون. ماهواره را روشن می کنم و به لیست کانال ها نگاهی می اندازم... .
کلید را داخل قفل می چرخاند، مکثی می کند و بعد می خواهد برود به سمت اتاق خواب که صدایش می کنم.
" چرا تو تاریکی نشستی؟ "
چراغ را روشن می کند سر تا پایم را نگاه می کند و بعد به کتاب هایی که روی کیفم گذاشتم.با کنترل ماهواره بازی می کنم و می گویم " می دونم از دیدنم خوشحال نشدی "
دستش را از روی کلید برق بر می دارد و کتش را پرت می کند روی مبل و می گوید " همیشه همین فکرای تخمی رو داری، چیزی می خوری؟ "
" چیزی نداری تو یخچال "
روی مبل می نشیند و تکیه می دهد و گردنش را به راست و چپ می چرخاند، تقی صدا می خورد.
الکی می گویم " از بانک میای؟ اضافه کاری بودی؟ "
"نه، پیش مشاور بودم، وقتی می یام فقط دلم می خواد بخوابم "
لبخند می زنم و یک ابرویم را بالا می برم و می گویم " خب؟ "
"خب که خب! "
بند کیفم را بغل می کنم و می گویم "واسه دعوا نیومدم "
سرش را تکان می دهد.به ریش پرفسوری اش دست می کشد و خم می شود روی زانویش، دستش را زیر چانه اش می گذارد و می گوید " هنوز دو ماه نشده از پنج ماهی که... "
" می دونم "
می گوید " موهات مبارکه "
دست به شالم می زنم که عقب رفته. نگاهش می کنم، لبخند می زنم.
" بهت میاد "
سرم را تند تند چند بار تکان می دهم و شالم را جلو می آورم و می گویم " ولی مثل اون زنهای... "
می پرد وسط حرفم و می گوید " گفتی واسه دعوا نیومدی! "
دستم را روی دهانم می گذارم و ساکت می شوم. دستی به چانه ام می کشم و می گویم " مشاوره خوب پیش می ره؟ "
"هی، نه زیاد "
با نیشخند می گویم " معلومه "
به تلویزیون اشاره می کنم و می گویم " ازون کانال ها کم که نشده هیچ، دو برابر هم شده! "
بلند می شود و می ایستد روبه رویم " اومدی اینجا که چی؟ فوضولی؟ "
سرم را بالا می گیرم " یا اومدی موهاتو نشونم بدی تا ببینی شدی اونی که می خوام یا نه؟ "
دستم را روی پیشانی ام می گذارم وسرم را پایین می آورم. می خندم، عصبی می خندم.
صدایش بالا تر می رود " نه! اگه اومدی اینو بدونی باید بگم نه! شدی عین بچه ها! چاق که نشدی هیچ، لاغرترم شدی، موهاتم اصلن بهت نمی یاد باید طلاییش می کردی، مانتوتم افتضاست، مثل همیشه ! "
دیگر نمی خندم، فقط به زیر تلویزیون نگاه می کنم. بلند می شوم کیفم را بر می دارم، کتاب ها از روی کیف لیز می خورند می افتند روی سرامیک، بند کیفم را روی دوشم جابه جا می کنم، سوییچ را چند بار دور انگشتم می چرخانم و آرام می گویم " نه، واسه این نیومدم " صدایم می لرزد.
دستش را به کمرش می زند " پس واسه چی اومدی؟ "
سرم را می چرخانم به سمت اتاق خواب، نمیتواند داخل اتاق را ببیند. از کنارش رد می شوم، جلوی در به کفش پاشنه بلند صورتی اشاره می کنم و می گویم " مگه از همینا دوست نداشتی؟ "
کتانیم را می پوشم و در را باز می کنم. یک قدم عقب می رود تا بتواند داخل اتاق خواب را ببیند در را آرام می بندم.