این اثر را با چشم های باز به جنبش آزادی خواهانه ی سبز و جعفر پناهی هنرمند سبز در بند هدیه می کنم امید دارم یک سال کار بی وقفه من لیاقت من ها را داشته باشد چرا که باور دارم ما سبزها بیشمار یکی هستیم با اندیشه های متفاوت .

الیاس قنواتی



.......
روایت راوی در روایتش
الیاس قنواتی
چاپ نخست زمستان 1388
نشر صفحه
طرح جلد از مجید کیاسالار

هرگونه استفاده از این اثر تنها با مجوز ناشر امکان پذیر است

Nashr.safhe@gmail.com





این اثر را با چشم های باز به جنبش آزادی خواهانه ی سبز و جعفر پناهی هنرمند سبز در بند هدیه می کنم امید دارم یک سال کار بی وقفه من لیاقت من ها را داشته باشد چرا که باور دارم ما سبزها بیشمار یکی هستیم با اندیشه های متفاوت .

الیاس قنواتی




تاریکی
صدای زمخت و خش داری آغازگر می شود . ( همیشه همین طوری شروع می شه)
نور در چند مرحله به اوج خود می رسد.
ته سن سمت راست شخصی با پالتوی بلندی تا نوک پا دیده می شود. پالتويی کلاه دار که کلاهش را بر سر انداخته و پشت به صحنه ایستاده.
شخص پشت به صحنه : ماده انسان ها شکلی از اشکال انسان ها هستن. این ساده ترین تعریف از اون هاست و این مثالی ازاون ها ( ماده انسان سر در گم انگار گم شده باشد با ملایمت و پر از استرس وارد صحنه می شود) و اما نر انسان بیا تو (نر انسان از سوی دیگر سن وارد می شود. سر به زیر متین و کمی خسته به سمت ماده انسان حرکت می کند ).
ماده انسان نگاهی به نر انسان می اندازد و به حرف می آید : سلام برگشتی ؟ ]صدايی از حنجره ی ماده انسان بیرون نمی آید و تنها لب می زند و این راوی پشت به صحنه است که با صدای خود به لب زدن او صدا می دهد . [
نر انسان : آزار دهنده است که آدم برگرده به جايی که نمی شناسش یا شاید اصلا نبوده] باز هم راوی ست که صاحب صداست و نر انسان تنها لب میزند. (این اتفاق در ادامه نمایش نامه هم ادامه خواهد داشت که در ادامه از گفتن آن چشم پوشی میکنم )[.
ماده انسان : می شه چشم هات رو ببندی ؟
نر انسان : می شه بگی برای چی باید این کار احمقانه رو بکنم ؟
ماده انسان : چون می خوام تولدت رو بهت تبریک بگم ؟
نر انسان : ]سرد بی روح و خسته با پوزخندی غمگین [ بالاخره به دنیا اومدم ؟ از این بازی ها بگذریم، من نمی دونم کجام و چرا اینجام و اولین چیزی که باید بدونم اینه . پس باید چشم هام رو باز کنم ، نه ببندم بهم بگو اینجا کجاست ؟ ما اینجا چی میخوایم؟
ماده انسان : یک جوری میگی انگاری من می دونم ، در ضمن مثل مجرم ها نگام نکن ، من نه خواستم من اینجا باشه که هست ، نه تو که هستی من هستت کردم . پس دهنت رو ببند بگیر بشین واست چای می یارم هر چند تو یکی لیاقت خوبی های من رو نداری.
نر انسان : چیه چی شده من که چیزی نگفتم منظورم این بود که خسته هستم و سر در گم همین.
ماده انسان : و من هم گفتم بگیر بشین واست چای میارم.
نر انسان : من هم می گم ممنونم لطف می کنید.
ماده انسان : من هم ترجیح میدم هیچی نگم و چای و به شما تقدیم کنم.
] چند لحظه ای در سکوت مشغول چای خوردن و به نگاه کردن می گذر انند . [
نر انسان : تا حالا به این فکر کردی که اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ چرا اینجایی ؟
ماده انسان( با شوق تمسخر آمیز) : تو بلدی فکر کنی ؟ خوبه آفرین آفرین.
نر انسان (عصبی و آرام) : جدی پرسیدم.
ماده انسان : چه زشت عصبی میشی . معلومه که فکر کردم ، مگه می شه فکر نکرد ؟ اما زیاد خوشحال نباش به جواب نرسیدم به این چیزا چیکار داری خره؟ زندگیت رو بکن .
نر انسان : زندگی یعنی چی ؟ حالا باید چیکار کرد ؟
ماده انسان : خب بزار فکر کنم - حالا باید نهار خورد مثلا این جا همش باید خورد و خوابید.
نر انسان : معلومه که تو طناب رو محکم توی دستات گرفتی.
ماده انسان : از کدوم طناب حرف میزنی ؟ آهان !
شاید اما زیاد مطمئن نباش .
نر انسان :( در حال نهار خوردن ) سرت رو بنداز پایین و نگام نکن وهیچی نگو می خام بگم وقتی آدم تنهاست و خسته خیلی زود اعتماد می کنه باید بگم به همین زودی بهت عادت کردم ...
ماده انسان: یک ضرب المثل هست که ماجرای نمک غذا رو طرح می کنه این به اون ربط داره ؟
نر انسان : گفتم هیچی نگو خرابش کردی. ] نر انسان از روی میز غذا بلند می شود وبا گفتن سیر شدم مرسی از صحنه بیرون می رود ماده انسان هم با فاصله ی کوتاهی دنبال او می رود [ .
تاريکی
راوی پشت به صحنه : خوب اون دوتا رفتن یکم با هم تنها باشن . بهتره فعلا به اونا فکر نکنیم. من برای این که حوصله ِتون سر نره یک داستان تعريف می کنم . توی یک روز گرم و آفتابی یک زنبور ملکه از ملکه بودن از خوردن و خوابیدن از این که کلی کارگر زیردست و خدم و هشم زیر دستش جون می کندن خسته شده بود می خواست کاخ کندویش رو رها کنه و پا به فرار بذاره . وقتی حواس همه پرت شد بی سرو صدا از کاخش بیرون زد و پرید و بال زد و بالا رفت و اوج گرفت . از اون بالا می خواست برای بار آخر کندو رو نگاه کنه تا خدا حافظی با هاش کنه که صحنه ی غریبی رو دید ، دید یک عالمه زنبور نر دارن دنبالش میکنن وبا شدت تمام بال میزنن صدای نفس هاشون رو می شد شنید ، به نظر مسابقه ی دو می رسید. یکیشون که گمان کنم جاستين گاتلين رکورد دار دو صد متر بود به اون یکی می گفت این دفه دیگه نوبت منه . من که همسر ملکه و پدر کلی بچه بشم . (مکثی کوتاه ) وباید بگم شد .
نور
نر انسان و ماده انسان با هم وارد صحنه می شوند . ] نر انسان روی صندلی می نشیند[.
ماده انسان : قهوه می خوری ؟
نر انسان : قهوه ؟
ماده انسان : یک نوشیدنی گرم که مقداری کافئین داره .
نر انسان : به تجربه کردنش می ارزه .
ماده انسان قهوه به دست رو به روی نر انسان می نشیند.
نر انسان (در حال نوشیدن قهوه ) : تلخ و خوشمزه است مثل وضعیتی که با هم داریم. می خوای فال قهوه واست بگیرم ؟
ماده انسان : اون دیگه چی هست ؟
نر انسان : اون نه این ، فال قهوه اینه نه اون ، یک جور سرنوشت خوانی هستش .
ماده انسان : (با لبخند) پس به تجربش می ارزه .
نر انسان : پس نعلبکی رو بزار روی کپ و برش گردون و به من بدش .
] ماده انسان با دقتی همراه با کنجکاوی این کار را می کند [ .
نر انسان کپ به دست : تو انسان خوش بختی می تونی باشی . شانس همیشه با توئه . تو دنیا رو یک روز تغییر میدی . تو عاشقی ، عاشق کسی که عاشقته . یک مرد جوون که شعر می نویسه اما شاعر معروفی نیست . تقریبا هیچکس شعر های اون رو نخونده و اون رو به عنوان شاعر نمی شناسه بجز چند نفری که دوستهاش هستن . او یک انسان صادق و دوست داشتنیه و تو رو درک می کنه و تو اون رو . شما تنها با هم خوشبختید و نه غیر از اون . اون یک پسر قد بلند با چشم های قهویه و اندام پری داره اول اسمش ف .
ماده انسان : اون کجاست ؟ یعنی کجای اینجايی که ما هستیم ؟
نر انسان : بزار ببینم – اون از تو دوره و داره دور تر میشه . فاصله خیلیه . اون داره از جو خارج می شه اون دیگه نیست . حالا دیگه کسی عاشقت نیست . حالا تو عاشق کسی نیستی .
ماده انسان : یعنی چی ؟
نر انسان : هیچی بهش فکر نکن ، فراموش کن برای همه پیش میاد .
ماده انسان : خواهش می کنم بگو چی شد ، التماست می کنم تحمل شنیدنش رو دارم ، بگو می خوام بشنوم .
نر انسان : اون توی یک شهر کوچیک از اسپانیا به نام گرنیکا زندگی میکرد ، اما نمیدونم چطور بگم توی بمب باران نازی ها این شهر صاف شد و اون مرده . (ماده انسان صورتش را با دست می پوشاند ) . اون مرد توی اون جنگ توی اون شب توی بمب بارون ، اما هیچ خبر گزاری نگفت که توی اون بمب بارون یک شاعر کوچیک که هیچکس نمیشناختش هم مرده اونا به سادگی گفتن مردن اما نگفتن کیا مردن .
ماده انسان دستش را از صورت خیسش بر می دارد و به قصد بیرون رفتن از صحنه از صندلی جدا می شود .
نر انسان : کجا ؟ چت شده ؟ این ها همه مسخرست ، واقعیت نداره ، مزخرفه . می بینی که من و تو فعلا با همیم و خوشبخت و عاشق . این تنها برای سرگرمی بود . اون منم که دوستت دارم ببین منم که عاشقتم درکم کن .
] ماده انسان بی حرف صحنه را ترک می کند . [
نر انسان : ( نعلبکی را پرت می کند ) چرا آدم گاهی حرف هايی میزنه که مال خودش نیست ؟ اینا رو کی گفت ؟ فال قهوه چیه ؟ من این رو از کجا یاد گرفتم ؟

تاریکی
ماده انسان با چراغ دستی وارد صحنه می شود و در نزدیکی راوی پشت به صحنه می نشیند .
ماده انسان : میدونم اینجا هستی اومدم باهات حرف بزنم هر چند نمی تونم باهات حرف بزنم چون این منی که داره با تو حرف می زنه توئه که داره با تو حرف می زنه ، پس اول بهم صدا بده . من با تو حرف داره نه این من الانی که تو اون منی که من . من می خوام زندگی ... (ماده انسان تکه ی آخر را با صدای خودش بیان می کند و شوکه می شود.)}
ماده انسان با صدای بلند داد می زند : من صدا دارم . من می تونم با صدام داد بزنم .
نر انسان که از خواب پریده است با ترس وارد صحنه می شود : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ (با صدای خودش)
ماده انسان به سمت او می رود و با شوق : ما صدا داریم می تونیم با صدای خودمون حرف بزنیم .
نر انسان : مگه تا حالا با صدای کی حرف می زدیم ؟
ماده انسان : هیچی شوخی کردم بریم بخوابیم .
] نر انسان و ماده انسان به همراه چراغ دستی از صحنه خارج می شوند [
راوی پشت به صحنه : اونا رفتن بخوابن . من یک داستان تازه واستون دارم توی یک کندو یه زنبور نر عاشق یک زنبور کارگر شد . اونا شدیدا عاشق هم شده بودن و لحظه های عجیب و پر لذتی رو می گذروندن . یک روز زنبور نر به چندتا از دوستاش که اون ها هم زنبور نر بودن از عشق هنجار شکنانش به یک زنبور کارگر گفت . گفت که چه آرزوهايی دارن و چقدر لذت می برن . اونا هم شنیدن می می خواستن تجربه کنن پس عاشق شدن و از عشقشون برای دوستاشون گفتن و اون ها هم زنبور نر بودن و شنیدن و می خواستن تجربه کنن . نرها همیشه آماده ان برای تجربه کردن و کردن و گفتن و خواستن و کردن تا این که تمام زنبور های کارگر کارگری رو ول کردن و توی حجره هاشون لم دادن و به عشق فکر کردن و این بی شک زیبا ست . اما چند روزی که گذشت همه عاشق و خوشنود و دل باخته در زیبا ترین شکل از گرسنگی مردن . این رو یکی از همون زنبور های نر گفت که آخرسر دزدکی با عشقش از کندو در رفته بودن و به یک کندوی دیگه پناهنده شوده بودن اون می گفت جداً به تجربش می ارزید .
نور
] ماده انسان و نر انسان بر روی میز صبحانه [
نر انسان : ببین بابت دیروز کثیف باید بگم من ...
ماده انسان میانه حرفش می پرد : بسه - دیگه بهش فکر نمی کنم .
نر انسان : آخه ...
ماده انسان : گفتم تموم شد .
نر انسان : آخه اگر از این حرف نزنم اگر این حل نشه نمی تونم از چیز دیگه ای حرف بزنم . مگه می شه آدم هر ثانیه چیزای قدیمیش رو دور بریزه و به چیزای تازه ای فکر کنه بدون این که فکر کنه که قبلی چی شد ؟چرا پیش اومد؟ چه تاثیری گذاشت ؟ نمیشه فکر ها رو کشت . اونا برای خودشون دنیایی دارن ، نمی شه کشتشون . و لبخندی زد وگفت : من زندگی خوبی دارم خواهش می کنم من رو ننداز دور ، من رو نکش ، لهم نکن ، چون من هم یک فکرم یک حرفم یک صدام حتی اگر عشقت نیستم کوچیکم نکن و بدون که عاشقت هستم .
ماده انسان : یاد یه داستان افتادم جالب که بشنویش .
یه روز یک زن فهمید که همسرش اونی نیست که باید باشه یعنی یک قسمت از دنیاش مال خودش نبود آخه یک مرد دیگه اومده بود و ثابت کرده بود که اسم همسرش شناسنامه ی همسرش خونه ی همسرش شغل همسرش مال اونه و همسرش با اینای اون زندگی کرده و زن فهمیده بود که همسرش با دنیای اون همسرش شده . کلی گیج شده بود که اون همسرش یا همسرش همسرش زن یک تیکه از عشقش این ور بود و قسمت دیگه اون ور .
نر انسان : اون چیکار کرد ؟
ماده انسان : اون کدومه؟ زن یا یک تیکه از همسرش یا اون یک تیکه از همسرش ؟
نر انسان : زن
ماده انسان : هیچی هنوز .
زن به این فکر می کنه که شاید به زودی یک تیکه از خودش هم از خودش جدا بشه . بعد یکیش با اون یکی بره و یکی دیگش با اون یکی زن داره فکر می کنه شاید قسمت شدن ، دوتا شدن یک مرحله از زندگی ِ . شاید پدر و مادرش هم یک روزی هر کدومشون دوتا شدن و این یک راز زناشویی بوده و به اون نگفتن زن هنوز سر در گمه و کاری نکرده اگر اتفاقی افتاد بهت می گم .
نر انسان : ذهنم رو با چیزه تازه ی درگیر کردی که قبلی از یادم بره ؟
ماده انسان : فکر نمی کنم چون فکر می کنم تمام چیزا یک چیزن . هر چیزی رو بگیری همون چیز قبلی رو گرفتی . تنها یک خورده این ور اون ور ممکنه شده باشه . چیزا مدام شکل عوض می کنن اما ماهیت شون همون باقی می مونه .
نر انسان : سر گیجه گرفتم .( نر انسان از روی میز شام بلند می شود و صحنه را ترک می کند (
تاریکی
راوی پشت به صحنه : داستان امشب ماجرای یک کارگره یک زنبور کارگر که یک روز اونقدر کار کرد کار کرد که مرد .

]ماده انسان با چراغ دستی وارد صحنه می شود و در کنار راوی پشت به صحنه با فاصله ی کمی می نشیند[
ماده انسان : سلام می دونم که منتظرم بودی یه کمی طول کشید عذر می خوام راستی بابت دیشب خیلی ممنونم وای نمی دونی چقدر خوشحالم کردی من هم اومدم به قولم که یک جورایی خواستم هم بود عمل کنم و با تو حرف بزنم . راستش می خوام یکم با تو راحت باشم خیلی راحت . آخه یه جورایی حس خوبی نسبت به تو دارم نمی دونم چرا حالا می تونم با تو راحت باشم ؟
راوی پشت به صحنه : بگو و از من نخواه که حرف بزنم .
ماده انسان با ترس و استرس : باشه باشه می گم . (مکث) نمی دونم چه جوری بگم من خیلی تنهام می خوام حرف بزنم اما هیچکی نیست . می خوام گریه کنم که یکی ببینم اما کسی نیست . حالا که هستی خوبه . می دونی اون رو دوست دارم اما اون اون کسی نیست که باید دوست داشته باشم . تو می دونی ، من میدونم ، اون می دونه . موضوع اون فال مسخره نیست اصلا به اون فکر نمی کنم ، مسخرست که باور کنم همه چیز توی یک نعلبکی اتفاق می افته ، نه باور ندارم موضوع واقعیتیه که وجود داره و حسش می کنم . من عاشق یکی دیگم ازم نخواه که بگم کی چون هنوز یکم باهات راحت نیستم . سعی کن فکر نکنی که یک خیانت کارم چون نیستم . اون خودش اومد توی زندگیم باید بیشتر با هم حرف بزنیم اون قدر که همه چیز روشن باشه . موضوع اعتماد نیستا من به تو کاملا ایمان دارم اما یک حسی درونم به من اجازه ی گفتنش رو نمیده . تا دیشب همه چیزه من رو تو می دونستی چون همه ی حرفا از تو بود اما از دیشب تا حالا خیلی اتفاق ها اوفتاده توی ذهن من و تو خبر نداری . کنجکاوی نکن خیلی زود بهت می گم همه چیزو قول میدم . حالا باید برم می ترسم اون بیدارشه . فعلا شب خوش .
راوی پشت به صحنه : شب خوش .
نور
نر انسان : کجایی ؟
صدای ماده انسان : اینجام کارم داری ؟
نر انسان : چیکار می کنی ؟
صدای ماده انسان : دارم فکر می کنم نپرس به چی چون نمی تونم بگم .
نر انسان : می پرسم به چی ؟ چون نمی تونم ندونم خب بیا اینجا نخوام این قدر داد بزنم .
صدای ماده انسان ؟ تو صدای من رو می شنوی که می گم دارم فکر می کنم نمی تونم بیام و نمی تونم بهت بگم ؟
نر انسان: آره اما اینا واسه من مهم نیست و می خوام بیای و بگی .
ماده انسان در حالی که وارد صحنه می شود : آره هیچوقت من برای تو مهم نیستم . باشه می گم داشتم به این فکر می کردم که خسته شدم .
نر انسان : چیه چی شده از چی خسته ای ؟
ماده انسان : از این زندگی لعنتی .
نر انسان : دقیقاً از کجای این زندگی لعنتی ؟ اونجایش که منم ؟
ماده انسان : بچه نشو دیونه من تو رو دوستت دارم .
نر انسان : معلومه ، داره عشق از سر و صورتت میریزه . سرد شدی بی روح و بی حوصله . ناراحت نمی شم بگو که از من خسته ای .
ماده انسان : اصلا ندارم که چی؟ آره از تو خستم ، از این دنیای مسخرت ، از عشقت به من ، از خوابیدنت ، بیدار بودنت خستم . می فهمی ؟ خسته . تو اونی نیستی که من می خوام . تو عشق من نیستی . می فهمی ؟ دارم تحملت می کنم . احساس می کنم دارم به عشقم خیانت می کنم وقتی با تو هستم . فقط تحملت می کنم . می شنوی ؟ تحمل . و این عذاب آور ترین چیز دنیاست . پس به من نزدیک نشو و بزار راحت باشم .
نر انسان : صدات رو ببند و گم شو برو دیگه نمی خوام ببینمت .
( ماده انسان صحنه را ترک می کند )
نر انسان :( گویا با خودش حرف می زند ) اینا چیین که دارن پیش میان ؟ عشق چیه ؟ من چرا بايد از اون عشق رو گدایی کنم ؟ یاد یه داستان افتادم بذار تعریفش کنم واست . برای کی میخوای تعرف کنی ؟ کسی که نیست ، برای کی ؟ برای من ، منی که مخاطب من اون رو میشه تو صدا زد ؟ بذار داستانم رو بگم هی نپر وسط حرفام نه بذار من هم حرف بزنم من هم یک داستان یادم اومده . تو کی هستی ؟ تو همون من هستی که من تو صداش می کنه خب معلومه دیگه . باشه تو اول داستانت رو بگو میشنوم . یاد یه مرد افتادم که از خواب بیدار شد و فهمید که اون همه تلاش اون همه عشق اون همه پول و موقعیت توی خوابش پیش اومده بوده و از دست رفته اون ماتش زده بود حرف واسش نمی اومد و نمی خواست دیگه تلاشی کنه تا دوباره به عشق پول و موقعیت برسه چون می ترسید که دوباره توی یک زندگی سفید دیگه از خواب بیدار بشه اون نمیتونست به یک احتمال دیگه دل ببنده اون رفت بالای یک کوه بلند و خودش رو از اون بالا انداخت پاین و توی یک زندگی دیگه از خواب بیدار شد و رفت بالای یک کوه بلند دیگه و خودش رو انداخت پایین و توی یک زندگی دیگه از خواب بیدار شد باز رفت و خودش رو پایین انداخت و توی زندگی دیگه ای بیدار شد یکم فکر کرد و این بار نرفت بالای کوه توی رخت خوابش موند و خوابید
حا لا تو بگو خب آخرش چی شد ؟ آخرش هنوز نشده حالا تو داستانت رو بگو می خوام بشنوم . یادم رفت بيخیال . تنهام بزار تو تنهایی آره من تنهام پس این کیه ؟ این منم که ... اینجا چه خبره ؟ من میرم بخوابم .
تاریکی
] ماده انسان با چراغ دستی وارد صحنه می شود[
ماده انسان : دیر که نشد ؟ خوشحالم که اینجام . گاهی وقتا با خودم فکر می کنم اگر نبودی چی می شد؟ وای اصلا نمی خوام بهش فکر کنم . شب قشنگیه نه ؟ قبل از این که بخوابه داشت می گفت بیا همه چیز رو فراموش کنیم . گفتم مگه فراموش شدنیه؟ می دونی همه چیز از اونجا شروع شد که اون از سفر برگشته بود و خورد و عصبی و داغون بود . اون یک پرستار می خواست و من یک عشق . من واسش پرستار شدم ( پوز خند ). همه چیز از اون جا شروع شد که اسب رم کرده بود . اون دستاش قوی و گنده ست . یک شکلی که انگار سیمانی باشه . اون با یک دست می تونه من رو بلند کنه و زمین بزنه مثل اسب که رو کرده سینی تو دستم میلرزید صدای نعلبکی های عربی کمر باریک چیک و چیک می کرد . اون پای منقلش و سیخ و سنگش نشسته بود ، گفت : کمر باریک برقص . همه چی از اونجا شروع شد ، مغول ها حمله کرده بودن ، آسمون شهر پر گرد و خاک بود ، شهر بهم ریخته بود هرکی یه جایی می رفت . توی یک بیابونی توی یک خراب شده ای . گفتم بریم می کشنمون . گفت : کمر باریک برقص . من هم رقص رو شروع کردم ضرب رو چهار چهارم گرفت . یک چرخ برای جنگ ، یک چرخ برای اون ، یک چرخ برای من ، سرم گیج می رفت . همش فکر مغول ها بودم . داشتم می رقصیدم و حس می کردم من هم یک جنگ جو هستم . وقتی می چرخیدم اون شبیه مغول ها شده بود . سرم گیج می رفت و یکی توی سرم یه چیزی می گفت . کلمه ها مثل موتور سیکلت توی دیوار مرگ می چرخیدن . می چرخید می چرخید دور دیواره ی سرم یک دفعه یکیشون لیز خورد و تق افتاد . تماشا گر ها یک دفعه هو کشیدن و خندیدن . انگار حالا که افتاده بود اونا رو خوشحال تر کرده بود . می خندیدن و بیرون می رفتن و کاملا راضی بودن از وقت و پولی که هزینه کرده بودن . صدای پاهاشون روی پله های فلزی ضربی بود که گرفته بودن برای رقصم . جنگ آدما همیشه بین نر هاست . آره این بود که افتاد اما من دیگه دلم نمیخواست بیستم بابا کرم . مغول ها پشت در بودن . اون هل شده بود ، اون من رو کشید . من هیچی نمی شنیدم ، اون با من حرف میزد . فکر کنم می خواست بگه یا شاید گفت . اصلا باید همین رو می گفت یک دست جام باده و یک دست زلف یار رقصی چنان میانه ی میدانم آرزوست . صدام در نمی اومد گوشم نمی شنید و نگام تار شده بود . دیگه برام فرقی نمی کرد . مغول ها با اون . مهم رقص بود و کسی که بگفت کمر باریک برقص.
تو چرا ساکتی یه چیزی بگو هرچی باشه من می خوام با تو حرف بزنم می خوام که بگم اونی که عاشقشم کیه . پس با من حرف بزن .
راوی پشت به صحنه : نمی دونم چی بگم. آخه یک خواب عجیب ذهنم رو مشغول کرده . خواب دیدم یک زنبور ملکه داره شهد گل جمع می کنه ، حضور من رو که حس کرد برگشت و نگاهم کرد و گفت : می بینی به چه روزی افتادم ؟ آخه توی کندوی ما سلطنت خواهی شکست خورده و جمهوری جاش رو گرفته ، توی انتخابات یک زنبور کارگر رای آورد . بعد از خواب پریدم و دارم فکر می کنم یعنی چی ؟
ماده انسان : میدونی از روزی حس کردم هستی آرامش گرفتم حس می کنم اگر قراره عشقی برای من وجود داشته باشه اون تو هستی حالا زود باش یک چیزی بگو تا نمردم زود باش استرس وجودم رو گرفته
راوی پشت به صحنه : فکر می کنی این درسته که من و تو عاشق هم باشیم ؟ این معنیش این نیست که عاشقت نیستم این معنیش اینه که هستم اما نمی دونم باید چیکار کنم .
ماده انسان : چه لذت بخشه . چه احساس خوبی به من میده وقتی جمع می بندی خودت رو با من . از چی دلهره داری ؟ دلهره رو من باید داشته باشم که باهاش کنار اومدم . دلهره از چی ؟
راوی پشت به صحنه : با اون چکار کنیم ؟
ماده انسان : اون عشق من نیست ، تو عشق منی .
راوی پشت به صحنه : اما اون این رو نمی تونه بپذیره .
ماده انسان : حاضرم برای عشقم هر کاری بکنم .
راوی پشت به صحنه : حاضری اون رو بکشی ؟
ماده انسان : کشتن ؟ نمی دونم بیا فعلا از عشق با من حرف بزن من . با رویای عشق تو زندگی کردم حالا که هستی بهم احساس بده .

راوی پشت به صحنه : من دارم از عشق با تو حرف میزنم ، این نهایت عشق من رو نشون می ده . حالا فکر می کنم بزرگ ترین جنایت کارهای جهان عاشق ترین ها هستن . حالا این رو درک می کنم . دارم فکر می کنم به عشق قبلیم که یک زنبور بود . اون بار چشمام رو بستم و هیچ جنایتی نکردم . اما عشقی هم به دست نیاوردم . این بار دیگه نمی خوام عشقم رو از دست بدم دارم از عشق به تو حرف می زنم .
ماده انسان : درک می کنم . من هم حس تو رو دارم و به هر قیمتی شده نمی زارم عشقم از دست بره . من به روزی فکر می کنم باهم روی اون میز بشینیم و زیبا ترین حرف ها رو بزنیم . هر کاری لازم باشه برای اون روز می کنم قتل ، غارت ، شرارت . اما کمکم کن نمی دونم چه جور تمومش کنم . می خوام فردا شب ما آزادانه با هم باشیم و اونی وجود نداشته باشه . اگر جنایت عشقم رو به تو ثابت می کنه من دنیا رو برای تو نابود می کنم . می بینی این قدر خون سرد از این جنایت حرف می زنم؟ بی شک برای حضورت بهم آرامش میدی خره .
حالا باید برم چون می ترسم بیدار بشه و آخرین روز عمرش به این فکر کنه که بهش خیانت شده . من اون رو دوست داشتم و می خوام روز آخر رو با اون کلی خوش بگذرونم اگر تو حسودیت نشه .
راوی پشت به صحنه : من چشمام رو می بندم وگوشام رو می گیرم . چون بی شک حسودیم می شه . به روز های خوب آینده فکر می کنم . من هم باید فردا با جایگام خداحافظی کنم مطمعا ما نیازی به راوی نداره .
ماده انسان : شب خوش .
راوی پشت به صحنه : خواب خوبی واست آرزو می کنم .
ماده انسان در حال خارج شدن از صحنه : شوق با تو بودن اگر بذاره بخوابم .
نور
تاریکی
صدای ماده انسان : کجا هستی؟ زود باش آماده باش که اومدم . چشمات رو باز کن و پنبه های گوشت هم در بیار که من با کلی انرژی اینجاست .] ماده انسان با چراغ دستی وارد صحنه می شود[ بزار چراغ رو روشن کنم. ] نور صحنه را پر می کند چراغ دستی را خاموش می کند و روی صندلی می نشیند [ زود باش بیا اینجا واست یک عالمه عشق یک شاخه گل و یک هدیه دارم که وقتی اومدی روی صندلی رو به روی من نشستی روش می کنم .
راوی پشت به صحنه : ( بغض کرده ) انگار گیر کردم انگار نمی تونم تکون بخورم می دونستم نمیشه . اگر نتونم چی ؟
ماده انسان : فکرای بد نکن تلاش کن ما می تونیم دنیای خوبی در انتظارمونه .
راوی پشت به صحنه : نمیشه گیر کردم انگار اینجا چسب شدم .
ماده انسان : خواهش می کنم ، زود باش میشه میشه .
(راوی پشت به صحنه بسختی خودش را از جایش می کند )
راوی پشت به صحنه : تمام شد حالا آزادم .
ماده انسان : دیدی گفتم که میشه .
راوی پشت به صحنه : تنم خشک شده یک عمر اونجا بودم و بجای خیلی ها تصمیم گرفتم . تصمیم گرفتن کاره سختیه . فکرش رو بکن بخوای بجای تمام دنیا فکر کنی . زنبورهای بیچاره ی من نکنه تنها بمونن ؟
ماده انسان : این گل رو بگیر و آروم باش .
راوی پشت به صحنه : کشتیش ؟
ماده انسان : نمیخوام در این رابطه دیگه حرفی بزنیم . از من نخواه که از مرگ بگم ، از من از زندگی بپرس .
راوی پشت به صحنه : زود باش هدیه ات رو رو کن ، دیگه نمی تونی زیرش بزنی من منتظرم .
ماده انسان : نه قرار نیست منصرف بشم یک عمر منتظر این لحظه بودم که این هدیه رو به تو بدم فقط قبلش میرم چای واست بیارم چون می خوام حسابی سورپرایزت کنم راوی پشت به صحنه ی من .
راوی پشت به صحنه : همیشه همه چیز رو می دونستم و هیچ وقت سورپرایز نشدم سورپرایز شدن یکی از آرزوهام بود . وای دارم آرزو هام رو احساس می کنم . حس می کنم نزدیک من هستن . در ضمن باید بگم که من دیگه نه راوی هستم نه پشت به صحنه .
ماده انسان : چرا هستی اسم ها همیشه باقی می مونن همیشه راوی پشت به صحنه ی من . حالا آماده ای برای سوپراز شدن ؟ زود باش چشمات رو ببند .
تاریکی
صدای راوی پشت به صحنه : بستم
صدای شلیک گلوله
صدای ماده انسان : راوی عزیز من حالا اگر می تونی چشمات رو باز کن . ببین چه سوپرایز بزرگی . یادم میاد یکی می گفت جنایت کار ترین آدم دنیا بی شک عاشق ترین آدم دنیاست . این کثافت خونه رو تو ساختی مگه نه ؟ راوی عزیز من! تو عشق من رو گرفته بودی ، مجبور بودم اون رو تحمل کنم چون تو می خواستی من جایگاهت رو از تو گرفتم و تق . بیچاره من ، بیچاره اون ، بیچاره تو .
نور
ورق هایی روی صحنه پخش شده است و خبری از راوی پشت به صحنه نیست . ماده انسان با دقت ورق ها را جمع می کند و به روی صحنه می آید و شروع به پاره کردن ورق ها می کند . همزمان با پاره شدن ورق ها نور کم می شود تا ورق ها به ریز ترین اندازه می رسند و تاریکی مطلق می شود . ناگهان گوی نورانی غلتان غلتان صحنه را میغلتد و کف سالن می خورد و می شکند و همزمان نور می آید و بلا فاصله تاریکی جای آن را می گیرد .