می‌ترسید ديگر نتواند به خانه برگردد. چیزی آنجا منتظرش بود. یک قدم هم نمی‌توانست بردارد. به نرده‌ها تکیه داد. سرمای نرده‌های گاراژ تا مغز استخوانش فرو می‌رفت.

...


هیس...!!


سرش را بالا گرفت. تازه رسیده بود به گاراژ قدیمی آقا یحیی. بعد از گاراژ باید می‌پیچید توی کوچه. اگر می‌پیچید، دیگر لامپ جلوی در خانه را نمی‌توانست ببیند. پچپچه و جیغ‌های خفه و هیس هیس خاله از پشت در بسته‌ی اتاق هنوز توي گوشش بود. از لای نرده‌ها توی گاراژ را نگاه کرد. چراغ اتاقک آقا یحیی خاموش شده بود. آخرين جمله‌ي خاله افتاده بود توي دهانش. پشت سر هم تكرارش مي‌كرد: کسی نباید بو ببره وگرنه مجبورين برا همیشه از این جا برين جایی که هیچ خر و سگی نشناسدتون.

از ته کیسه‌ی ‌پلاستیکی که خاله لیلا از اتاق بیرون آورد و گفت بسم الله بگو و تو خرابه خاکش کنو زود برگرد، چیز گرمی چکه چکه بیرون می‌ریخت و می‌چکید روی دمپایی‌اش و از گوشه‌ی دمپایی سر می‌خورد و فرو می‌رفت لای انگشت‌های پایش. به قطره‌هاي گرم كه فكر مي‌كرد، حالت تهوع‌اش شدید‌تر می‌شد. نفهمید چیز نرم و خیسی که دستش تا مچ فرو رفت تویش و چسبیده بود ته کیسه ی زباله چه بود. اما مایع لزج و لغزنده هرچه بود، روی انگشت‌هایش خشک شده بود و با وزش باد پوست دستش را می‌سوزاند. توي تاريكي كه چيزي ديده نمي‌شد. نبايد گره‌اش را باز مي‌كرد. تکه کثافت که دیدن ندارد.

از کنار دیوار توی کوچه سرک کشید. اگر خرابه‌ی ته کوچه را ندیده بود، قسم می‌خورد هیچ وقت این کوچه ته نداشته. هیچ چیز پیدا نبود. کاش باور می‌کردند اسماعیل جنی از ترس این که او را با سنگ بکشند فرار نکرده و هنوز نصفه شب ها ته کوچه آواز عقرب زلف کجت را می‌خواند و با ته چنگال، دیوار گلی خرابه را می‌تراشد. درست است که از همان شب اول که بابا رفت تهران، پیش اوس یعقوب کفش‌دوز، بعد از مامان دیگر هیچ‌كس او را ندیده، اما خرت خرت تراشیدن دیوار را که خودش هر شب با گوش‌های خودش می‌شنود.

می‌ترسید ديگر نتواند به خانه برگردد. چیزی آنجا منتظرش بود. یک قدم هم نمی‌توانست بردارد. به نرده‌ها تکیه داد. سرمای نرده‌های گاراژ تا مغز استخوانش فرو می‌رفت. نگاهش را دوخت به گاراژ خالی و ماشین اسقاطی مشکي رنگ.

روی کاپوت ماشین زنی با پیراهن نازک سفید نشسته بود. پلک‌هایش را محکم به هم زد. دوباره نگاه کرد. زن لب نداشت. با ردیف دندان‌های پهنش به او لبخند زد و گونه‌هایش محو شد. ابروهایش را بالا انداخت. چشم‌هایش درشت‌تر شد و پیشانیش محو شد. زن آستین خالی پیراهنش را كه تکان داد فورا چنگ انداخت به بازوهایش تا مطمئن شود توی آستینش هستند. پنجه‌هایش سرد بود. سرما دوید توی پشتش.

باد دامن خالی زن را توی هوا تاب داد. دستش را گذاشت جلوی دهانش تا جیغ نزند. لب‌هایش را گاز گرفت . سر جایشان بودند. دوباره نگاه کرد. زن هنوز داشت لبخند می‌زد. تقریبا تمام فکش محو شده بود. به محض این‌که از روی کاپوت پرید پایین، پا گذاشت به فرار. دوید به طرف خرابه. یک نفس دوید. مزه‌ی تلخ و ترش که پیچید توی دهانش فهمید هنوز دستش توی دهانش است. آب دهانش را جمع کرد. تف کرد روی زمین. از این که کمی از آن تکه کثافت‌های چسبیده به دستش را قورت داده، ترسید. تصمیم گرفت حالا که پیچیده توی کوچه بدون این که به جایی نگاه کند تا خرابه بدود. اما کیسه‌ی پلاستیکی را جلوی در گاراژ جا گذاشته بود و دست خالی وسط تاریکی کوچه ایستاده بود. بدون این که جایی را نگاه کند، راه رفته را برگشت تا رسید به گاراژ. نفس نمی‌کشید. نگاهش را دوخت به ماشین. هيچ كس روي كاپوت ماشين نبود. ماشین آهسته بالا و پایین می رفت. باید زودتر تمامش می‌کرد. عرض کوچه را چند بار رفت. دوباره برگشت. یک قدم به طرف خرابه برداشت. دو قدم به طرف خانه. سعي كرد از پشت تاریکی خرابه‌ی ته کوچه را تشخیص دهد. خدا را شکر كرد که آن‌جا خودش پر از چاله‌های بزرگ و کوچک است و مجبور نیست توی تاریکی براي كندن چاله ي جديد معطل شود.

کیسه‌ی زباله را برداشت. دست تاریکی اهل کوچه را خفه کرده بود. خشکش زده بود. کاش همان‌جا بیهوش می شد. وقتی چشم‌هایش را باز می کرد، می دید که توی خانه است. حال مادرش خوب است وهیچ نامه ای از بابا نرسیده که اول زمستان بر می گردد. دوست داشت از همان‌جا برگردد. اما هیچ‌کس نباید بویی ببرد. با خودش کلنجار می‌رفت. كسي پشت سرش بود. نفس‌های کوتاه و بریده ای از پشت، گردنش را قلقلك مي‌داد. نزديك و نزديك‌تر مي شد. اسماعیل جنی...؟! اگر بر‌می‌گشت و می‌دید که او پشت سرش، توی گاراژ ایستاده و صورتش را درست پشت گردن او چسبانده به نرده‌ها و چشم‌های آبی درشتش را کج کرده طرف آسمان و همین‌طور که تف‌هایش سرازیر شده روی یقه‌ی خیس ژاکتش، دارد لبخند می‌زند...؟

اگر بر‌نمی‌گشت و همان‌جا می‌ماند و او دستش را از پشت نرده‌ها دور او حلقه می‌کرد و او را یک‌دفعه مثل مادرش می‌بوسید و بعد در یک چشم به‌هم‌زدن غیب می‌شد...

يعني ممکن بود چند وقت دیگر، نصفه شب باز خاله لیلا یواشکی به خانه‌شان بیاید و چند ساعت بنشیند و با مامان که گریه می‌کند پچ پچ کند؟ حتما این بار گلوله‌ی دستمال را توی حلق او می‌چپاند و در را قفل می‌کرد تا به قول خودش کثافتی را که اسماعیل جنی توی شکمش کاشته، دربیاورد. یعنی هر وقت کسی کسی را ببوسد، یک تکه کثافت توی شکمش جا می‌گذارد؟

سردش شد. صدای پارس سگ‌ها را که شنید شانه‌هايش شروع كردند به لرزيدن. هر شب توی رختخواب این صدا را می‌شنید. پوست سرش از پشت کشیده می‌شد. توی کوچه پشتی می‌دویدند یا کوچه‌ی پشت آن. یخ زده بود. نزدیک بود چشم‌هایش از حدقه بیرون بزند. حتما تکه تکه‌اش می کنند و دست کنده شده و خونی‌اش را وسط کوچه جا می‌گذارند. صداها توی سرش ضرب گرفته بود. دستش را بالا برد. گوشه‌ی روسری را فرو کرد توی دهانش. احساس کرد قیافه‌اش شبیه مامان شده وقتی که گلوله‌ی دستمال سفید توی دهانش بود. گوشه‌ی روسری را می‌جوید. صدای فس فس دماغ‌ سگ‌ها شنیده می‌شد. برق چشم‌هایشان را می‌دید که به طرفش می‌آمدند.

دهانش را باز کرد. همه‌چیز تمام شد... جیغ زد. نرده‌های گاراژ را دو دستی چسبید و شروع کرد به تکان دادن. داد زد: يكي اين درو وا كنه! در باز نمي شد. اسماعیل جنی ِعوضی از پشت نرده‌ها برو کنار! تو رو خدا برو کنار بي شعور! اما چشم هایش را باز نکرد تا مبادا واقعا او را ببیند که پشت در ایستاده. کوچه دور سرش می‌چرخید. چراغ اتاقک آقا یحیی روشن شد. سگ‌ها... در بسته... تکه کثافت اسماعیل جنی... چراغ یکی دیگر از خانه‌ها هم روشن شد... قرار نبود كسي بویی ببرد... کیسه‌ي پلاستيكي را همان‌جا رها کرد و به طرف خانه دوید. زبانش خشک شده بود. تماس پاهایش را با زمین خاکی حس نمی کرد. هیچ‌چیزی را حس نمی کرد جز قلبش که از جا کنده شده بود و توي سينه‌اش معلق بود. هنوز چند قدم دیگر مانده بود تا برسد به در نیمه باز خانه و خودش را پرت کند توی حیاط. صدای پارس سگ‌ها خفه شد. برنگشت. می‌دانست چرا سگ‌ها ساکت شده اند.

صدای پارس دوباره ی سگ‌ها دور و دور‌تر شد. صدای همهمه ی آقا یحیی و بقیه ی همسایه ها كه اوج گرفت.

پشت در بسته ی حیاط از حال رفت.■

نرگس وفادار