نرگس ÙˆÙادار / هیس...!!
می‌ترسید ديگر نتواند به خانه برگردد. چیزی آنجا منتظرش بود. یک قدم هم نمی‌توانست بردارد. به نرده‌ها تکیه داد. سرمای نرده‌های گاراژ تا مغز استخوانش Ùرو می‌رÙت.
...
هیس...!!
سرش را بالا گرÙت. تازه رسیده بود به گاراژ قدیمی آقا ÛŒØیی. بعد از گاراژ باید می‌پیچید توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡. اگر می‌پیچید، دیگر لامپ جلوی در خانه را نمی‌توانست ببیند. Ù¾Ú†Ù¾Ú†Ù‡ Ùˆ جیغ‌های Ø®ÙÙ‡ Ùˆ هیس هیس خاله از پشت در بسته‌ی اتاق هنوز توي گوشش بود. از لای نرده‌ها توی گاراژ را نگاه کرد. چراغ اتاقک آقا ÛŒØیی خاموش شده بود. آخرين جمله‌ي خاله اÙتاده بود توي دهانش. پشت سر هم تكرارش مي‌كرد: کسی نباید بو ببره وگرنه مجبورين برا همیشه از این جا برين جایی Ú©Ù‡ هیچ خر Ùˆ سگی نشناسدتون.
از ته کیسه‌ی ‌پلاستیکی Ú©Ù‡ خاله لیلا از اتاق بیرون آورد Ùˆ Ú¯Ùت بسم الله بگو Ùˆ تو خرابه خاکش کنو زود برگرد، چیز گرمی Ú†Ú©Ù‡ Ú†Ú©Ù‡ بیرون می‌ریخت Ùˆ می‌چکید روی دمپایی‌اش Ùˆ از گوشه‌ی دمپایی سر می‌خورد Ùˆ Ùرو می‌رÙت لای انگشت‌های پایش. به قطره‌هاي گرم كه Ùكر مي‌كرد، Øالت تهوع‌اش شدید‌تر می‌شد. Ù†Ùهمید چیز نرم Ùˆ خیسی Ú©Ù‡ دستش تا Ù…Ú† Ùرو رÙت تویش Ùˆ چسبیده بود ته کیسه ÛŒ زباله Ú†Ù‡ بود. اما مایع لزج Ùˆ لغزنده هرچه بود، روی انگشت‌هایش خشک شده بود Ùˆ با وزش باد پوست دستش را می‌سوزاند. توي تاريكي كه چيزي ديده نمي‌شد. نبايد گره‌اش را باز مي‌كرد. تکه کثاÙت Ú©Ù‡ دیدن ندارد.
از کنار دیوار توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ سرک کشید. اگر خرابه‌ی ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را ندیده بود، قسم می‌خورد هیچ وقت این Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ته نداشته. هیچ چیز پیدا نبود. کاش باور می‌کردند اسماعیل جنی از ترس این Ú©Ù‡ او را با سنگ بکشند Ùرار نکرده Ùˆ هنوز نصÙÙ‡ شب ها ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ آواز عقرب زل٠کجت را می‌خواند Ùˆ با ته چنگال، دیوار Ú¯Ù„ÛŒ خرابه را می‌تراشد. درست است Ú©Ù‡ از همان شب اول Ú©Ù‡ بابا رÙت تهران، پیش اوس یعقوب Ú©Ùش‌دوز، بعد از مامان دیگر هیچ‌كس او را ندیده، اما خرت خرت تراشیدن دیوار را Ú©Ù‡ خودش هر شب با گوش‌های خودش می‌شنود.
می‌ترسید ديگر نتواند به خانه برگردد. چیزی آنجا منتظرش بود. یک قدم هم نمی‌توانست بردارد. به نرده‌ها تکیه داد. سرمای نرده‌های گاراژ تا مغز استخوانش Ùرو می‌رÙت. نگاهش را دوخت به گاراژ خالی Ùˆ ماشین اسقاطی مشکي رنگ.
روی کاپوت ماشین زنی با پیراهن نازک سÙید نشسته بود. پلک‌هایش را Ù…ØÚ©Ù… به هم زد. دوباره نگاه کرد. زن لب نداشت. با ردی٠دندان‌های پهنش به او لبخند زد Ùˆ گونه‌هایش Ù…ØÙˆ شد. ابروهایش را بالا انداخت. چشم‌هایش درشت‌تر شد Ùˆ پیشانیش Ù…ØÙˆ شد. زن آستین خالی پیراهنش را كه تکان داد Ùورا Ú†Ù†Ú¯ انداخت به بازوهایش تا مطمئن شود توی آستینش هستند. پنجه‌هایش سرد بود. سرما دوید توی پشتش.
باد دامن خالی زن را توی هوا تاب داد. دستش را گذاشت جلوی دهانش تا جیغ نزند. لب‌هایش را گاز گرÙت . سر جایشان بودند. دوباره نگاه کرد. زن هنوز داشت لبخند می‌زد. تقریبا تمام ÙÚ©Ø´ Ù…ØÙˆ شده بود. به Ù…Øض این‌که از روی کاپوت پرید پایین، پا گذاشت به Ùرار. دوید به طر٠خرابه. یک Ù†Ùس دوید. مزه‌ی تلخ Ùˆ ترش Ú©Ù‡ پیچید توی دهانش Ùهمید هنوز دستش توی دهانش است. آب دهانش را جمع کرد. ت٠کرد روی زمین. از این Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ از آن تکه کثاÙت‌های چسبیده به دستش را قورت داده، ترسید. تصمیم گرÙت Øالا Ú©Ù‡ پیچیده توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ بدون این Ú©Ù‡ به جایی نگاه کند تا خرابه بدود. اما کیسه‌ی پلاستیکی را جلوی در گاراژ جا گذاشته بود Ùˆ دست خالی وسط تاریکی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ایستاده بود. بدون این Ú©Ù‡ جایی را نگاه کند، راه رÙته را برگشت تا رسید به گاراژ. Ù†Ùس نمی‌کشید. نگاهش را دوخت به ماشین. هيچ كس روي كاپوت ماشين نبود. ماشین آهسته بالا Ùˆ پایین Ù…ÛŒ رÙت. باید زودتر تمامش می‌کرد. عرض Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را چند بار رÙت. دوباره برگشت. یک قدم به طر٠خرابه برداشت. دو قدم به طر٠خانه. سعي كرد از پشت تاریکی خرابه‌ی ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را تشخیص دهد. خدا را شکر كرد Ú©Ù‡ آن‌جا خودش پر از چاله‌های بزرگ Ùˆ Ú©ÙˆÚ†Ú© است Ùˆ مجبور نیست توی تاریکی براي كندن چاله ÙŠ جديد معطل شود.
کیسه‌ی زباله را برداشت. دست تاریکی اهل Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را Ø®ÙÙ‡ کرده بود. خشکش زده بود. کاش همان‌جا بیهوش Ù…ÛŒ شد. وقتی چشم‌هایش را باز Ù…ÛŒ کرد، Ù…ÛŒ دید Ú©Ù‡ توی خانه است. Øال مادرش خوب است وهیچ نامه ای از بابا نرسیده Ú©Ù‡ اول زمستان بر Ù…ÛŒ گردد. دوست داشت از همان‌جا برگردد. اما هیچ‌کس نباید بویی ببرد. با خودش کلنجار می‌رÙت. كسي پشت سرش بود. Ù†Ùس‌های کوتاه Ùˆ بریده ای از پشت، گردنش را قلقلك مي‌داد. نزديك Ùˆ نزديك‌تر مي شد. اسماعیل جنی...ØŸ! اگر بر‌می‌گشت Ùˆ می‌دید Ú©Ù‡ او پشت سرش، توی گاراژ ایستاده Ùˆ صورتش را درست پشت گردن او چسبانده به نرده‌ها Ùˆ چشم‌های آبی درشتش را کج کرده طر٠آسمان Ùˆ همین‌طور Ú©Ù‡ تÙ‌هایش سرازیر شده روی یقه‌ی خیس ژاکتش، دارد لبخند می‌زند...ØŸ
اگر بر‌نمی‌گشت Ùˆ همان‌جا می‌ماند Ùˆ او دستش را از پشت نرده‌ها دور او Øلقه می‌کرد Ùˆ او را یک‌دÙعه مثل مادرش می‌بوسید Ùˆ بعد در یک چشم به‌هم‌زدن غیب می‌شد...
يعني ممکن بود چند وقت دیگر، نصÙÙ‡ شب باز خاله لیلا یواشکی به خانه‌شان بیاید Ùˆ چند ساعت بنشیند Ùˆ با مامان Ú©Ù‡ گریه می‌کند Ù¾Ú† Ù¾Ú† کند؟ Øتما این بار گلوله‌ی دستمال را توی Øلق او می‌چپاند Ùˆ در را Ù‚ÙÙ„ می‌کرد تا به قول خودش کثاÙتی را Ú©Ù‡ اسماعیل جنی توی شکمش کاشته، دربیاورد. یعنی هر وقت کسی کسی را ببوسد، یک تکه کثاÙت توی شکمش جا می‌گذارد؟
سردش شد. صدای پارس سگ‌ها را Ú©Ù‡ شنید شانه‌هايش شروع كردند به لرزيدن. هر شب توی رختخواب این صدا را می‌شنید. پوست سرش از پشت کشیده می‌شد. توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پشتی می‌دویدند یا کوچه‌ی پشت آن. یخ زده بود. نزدیک بود چشم‌هایش از Øدقه بیرون بزند. Øتما تکه تکه‌اش Ù…ÛŒ کنند Ùˆ دست کنده شده Ùˆ خونی‌اش را وسط Ú©ÙˆÚ†Ù‡ جا می‌گذارند. صداها توی سرش ضرب گرÙته بود. دستش را بالا برد. گوشه‌ی روسری را Ùرو کرد توی دهانش. اØساس کرد قیاÙه‌اش شبیه مامان شده وقتی Ú©Ù‡ گلوله‌ی دستمال سÙید توی دهانش بود. گوشه‌ی روسری را می‌جوید. صدای Ùس Ùس دماغ‌ سگ‌ها شنیده می‌شد. برق چشم‌هایشان را می‌دید Ú©Ù‡ به طرÙØ´ می‌آمدند.
دهانش را باز کرد. همه‌چیز تمام شد... جیغ زد. نرده‌های گاراژ را دو دستی چسبید Ùˆ شروع کرد به تکان دادن. داد زد: يكي اين درو وا كنه! در باز نمي شد. اسماعیل جنی Ùعوضی از پشت نرده‌ها برو کنار! تو رو خدا برو کنار بي شعور! اما چشم هایش را باز نکرد تا مبادا واقعا او را ببیند Ú©Ù‡ پشت در ایستاده. Ú©ÙˆÚ†Ù‡ دور سرش می‌چرخید. چراغ اتاقک آقا ÛŒØیی روشن شد. سگ‌ها... در بسته... تکه کثاÙت اسماعیل جنی... چراغ یکی دیگر از خانه‌ها هم روشن شد... قرار نبود كسي بویی ببرد... کیسه‌ي پلاستيكي را همان‌جا رها کرد Ùˆ به طر٠خانه دوید. زبانش خشک شده بود. تماس پاهایش را با زمین خاکی Øس نمی کرد. هیچ‌چیزی را Øس نمی کرد جز قلبش Ú©Ù‡ از جا کنده شده بود Ùˆ توي سينه‌اش معلق بود. هنوز چند قدم دیگر مانده بود تا برسد به در نیمه باز خانه Ùˆ خودش را پرت کند توی Øیاط. صدای پارس سگ‌ها Ø®ÙÙ‡ شد. برنگشت. می‌دانست چرا سگ‌ها ساکت شده اند.
صدای پارس دوباره ÛŒ سگ‌ها دور Ùˆ دور‌تر شد. صدای همهمه ÛŒ آقا ÛŒØیی Ùˆ بقیه ÛŒ همسایه ها كه اوج گرÙت.
پشت در بسته ÛŒ Øیاط از Øال رÙت.â–
نرگس ÙˆÙادار
...
هیس...!!
سرش را بالا گرÙت. تازه رسیده بود به گاراژ قدیمی آقا ÛŒØیی. بعد از گاراژ باید می‌پیچید توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡. اگر می‌پیچید، دیگر لامپ جلوی در خانه را نمی‌توانست ببیند. Ù¾Ú†Ù¾Ú†Ù‡ Ùˆ جیغ‌های Ø®ÙÙ‡ Ùˆ هیس هیس خاله از پشت در بسته‌ی اتاق هنوز توي گوشش بود. از لای نرده‌ها توی گاراژ را نگاه کرد. چراغ اتاقک آقا ÛŒØیی خاموش شده بود. آخرين جمله‌ي خاله اÙتاده بود توي دهانش. پشت سر هم تكرارش مي‌كرد: کسی نباید بو ببره وگرنه مجبورين برا همیشه از این جا برين جایی Ú©Ù‡ هیچ خر Ùˆ سگی نشناسدتون.
از ته کیسه‌ی ‌پلاستیکی Ú©Ù‡ خاله لیلا از اتاق بیرون آورد Ùˆ Ú¯Ùت بسم الله بگو Ùˆ تو خرابه خاکش کنو زود برگرد، چیز گرمی Ú†Ú©Ù‡ Ú†Ú©Ù‡ بیرون می‌ریخت Ùˆ می‌چکید روی دمپایی‌اش Ùˆ از گوشه‌ی دمپایی سر می‌خورد Ùˆ Ùرو می‌رÙت لای انگشت‌های پایش. به قطره‌هاي گرم كه Ùكر مي‌كرد، Øالت تهوع‌اش شدید‌تر می‌شد. Ù†Ùهمید چیز نرم Ùˆ خیسی Ú©Ù‡ دستش تا Ù…Ú† Ùرو رÙت تویش Ùˆ چسبیده بود ته کیسه ÛŒ زباله Ú†Ù‡ بود. اما مایع لزج Ùˆ لغزنده هرچه بود، روی انگشت‌هایش خشک شده بود Ùˆ با وزش باد پوست دستش را می‌سوزاند. توي تاريكي كه چيزي ديده نمي‌شد. نبايد گره‌اش را باز مي‌كرد. تکه کثاÙت Ú©Ù‡ دیدن ندارد.
از کنار دیوار توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ سرک کشید. اگر خرابه‌ی ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را ندیده بود، قسم می‌خورد هیچ وقت این Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ته نداشته. هیچ چیز پیدا نبود. کاش باور می‌کردند اسماعیل جنی از ترس این Ú©Ù‡ او را با سنگ بکشند Ùرار نکرده Ùˆ هنوز نصÙÙ‡ شب ها ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ آواز عقرب زل٠کجت را می‌خواند Ùˆ با ته چنگال، دیوار Ú¯Ù„ÛŒ خرابه را می‌تراشد. درست است Ú©Ù‡ از همان شب اول Ú©Ù‡ بابا رÙت تهران، پیش اوس یعقوب Ú©Ùش‌دوز، بعد از مامان دیگر هیچ‌كس او را ندیده، اما خرت خرت تراشیدن دیوار را Ú©Ù‡ خودش هر شب با گوش‌های خودش می‌شنود.
می‌ترسید ديگر نتواند به خانه برگردد. چیزی آنجا منتظرش بود. یک قدم هم نمی‌توانست بردارد. به نرده‌ها تکیه داد. سرمای نرده‌های گاراژ تا مغز استخوانش Ùرو می‌رÙت. نگاهش را دوخت به گاراژ خالی Ùˆ ماشین اسقاطی مشکي رنگ.
روی کاپوت ماشین زنی با پیراهن نازک سÙید نشسته بود. پلک‌هایش را Ù…ØÚ©Ù… به هم زد. دوباره نگاه کرد. زن لب نداشت. با ردی٠دندان‌های پهنش به او لبخند زد Ùˆ گونه‌هایش Ù…ØÙˆ شد. ابروهایش را بالا انداخت. چشم‌هایش درشت‌تر شد Ùˆ پیشانیش Ù…ØÙˆ شد. زن آستین خالی پیراهنش را كه تکان داد Ùورا Ú†Ù†Ú¯ انداخت به بازوهایش تا مطمئن شود توی آستینش هستند. پنجه‌هایش سرد بود. سرما دوید توی پشتش.
باد دامن خالی زن را توی هوا تاب داد. دستش را گذاشت جلوی دهانش تا جیغ نزند. لب‌هایش را گاز گرÙت . سر جایشان بودند. دوباره نگاه کرد. زن هنوز داشت لبخند می‌زد. تقریبا تمام ÙÚ©Ø´ Ù…ØÙˆ شده بود. به Ù…Øض این‌که از روی کاپوت پرید پایین، پا گذاشت به Ùرار. دوید به طر٠خرابه. یک Ù†Ùس دوید. مزه‌ی تلخ Ùˆ ترش Ú©Ù‡ پیچید توی دهانش Ùهمید هنوز دستش توی دهانش است. آب دهانش را جمع کرد. ت٠کرد روی زمین. از این Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ از آن تکه کثاÙت‌های چسبیده به دستش را قورت داده، ترسید. تصمیم گرÙت Øالا Ú©Ù‡ پیچیده توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ بدون این Ú©Ù‡ به جایی نگاه کند تا خرابه بدود. اما کیسه‌ی پلاستیکی را جلوی در گاراژ جا گذاشته بود Ùˆ دست خالی وسط تاریکی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ایستاده بود. بدون این Ú©Ù‡ جایی را نگاه کند، راه رÙته را برگشت تا رسید به گاراژ. Ù†Ùس نمی‌کشید. نگاهش را دوخت به ماشین. هيچ كس روي كاپوت ماشين نبود. ماشین آهسته بالا Ùˆ پایین Ù…ÛŒ رÙت. باید زودتر تمامش می‌کرد. عرض Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را چند بار رÙت. دوباره برگشت. یک قدم به طر٠خرابه برداشت. دو قدم به طر٠خانه. سعي كرد از پشت تاریکی خرابه‌ی ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را تشخیص دهد. خدا را شکر كرد Ú©Ù‡ آن‌جا خودش پر از چاله‌های بزرگ Ùˆ Ú©ÙˆÚ†Ú© است Ùˆ مجبور نیست توی تاریکی براي كندن چاله ÙŠ جديد معطل شود.
کیسه‌ی زباله را برداشت. دست تاریکی اهل Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را Ø®ÙÙ‡ کرده بود. خشکش زده بود. کاش همان‌جا بیهوش Ù…ÛŒ شد. وقتی چشم‌هایش را باز Ù…ÛŒ کرد، Ù…ÛŒ دید Ú©Ù‡ توی خانه است. Øال مادرش خوب است وهیچ نامه ای از بابا نرسیده Ú©Ù‡ اول زمستان بر Ù…ÛŒ گردد. دوست داشت از همان‌جا برگردد. اما هیچ‌کس نباید بویی ببرد. با خودش کلنجار می‌رÙت. كسي پشت سرش بود. Ù†Ùس‌های کوتاه Ùˆ بریده ای از پشت، گردنش را قلقلك مي‌داد. نزديك Ùˆ نزديك‌تر مي شد. اسماعیل جنی...ØŸ! اگر بر‌می‌گشت Ùˆ می‌دید Ú©Ù‡ او پشت سرش، توی گاراژ ایستاده Ùˆ صورتش را درست پشت گردن او چسبانده به نرده‌ها Ùˆ چشم‌های آبی درشتش را کج کرده طر٠آسمان Ùˆ همین‌طور Ú©Ù‡ تÙ‌هایش سرازیر شده روی یقه‌ی خیس ژاکتش، دارد لبخند می‌زند...ØŸ
اگر بر‌نمی‌گشت Ùˆ همان‌جا می‌ماند Ùˆ او دستش را از پشت نرده‌ها دور او Øلقه می‌کرد Ùˆ او را یک‌دÙعه مثل مادرش می‌بوسید Ùˆ بعد در یک چشم به‌هم‌زدن غیب می‌شد...
يعني ممکن بود چند وقت دیگر، نصÙÙ‡ شب باز خاله لیلا یواشکی به خانه‌شان بیاید Ùˆ چند ساعت بنشیند Ùˆ با مامان Ú©Ù‡ گریه می‌کند Ù¾Ú† Ù¾Ú† کند؟ Øتما این بار گلوله‌ی دستمال را توی Øلق او می‌چپاند Ùˆ در را Ù‚ÙÙ„ می‌کرد تا به قول خودش کثاÙتی را Ú©Ù‡ اسماعیل جنی توی شکمش کاشته، دربیاورد. یعنی هر وقت کسی کسی را ببوسد، یک تکه کثاÙت توی شکمش جا می‌گذارد؟
سردش شد. صدای پارس سگ‌ها را Ú©Ù‡ شنید شانه‌هايش شروع كردند به لرزيدن. هر شب توی رختخواب این صدا را می‌شنید. پوست سرش از پشت کشیده می‌شد. توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پشتی می‌دویدند یا کوچه‌ی پشت آن. یخ زده بود. نزدیک بود چشم‌هایش از Øدقه بیرون بزند. Øتما تکه تکه‌اش Ù…ÛŒ کنند Ùˆ دست کنده شده Ùˆ خونی‌اش را وسط Ú©ÙˆÚ†Ù‡ جا می‌گذارند. صداها توی سرش ضرب گرÙته بود. دستش را بالا برد. گوشه‌ی روسری را Ùرو کرد توی دهانش. اØساس کرد قیاÙه‌اش شبیه مامان شده وقتی Ú©Ù‡ گلوله‌ی دستمال سÙید توی دهانش بود. گوشه‌ی روسری را می‌جوید. صدای Ùس Ùس دماغ‌ سگ‌ها شنیده می‌شد. برق چشم‌هایشان را می‌دید Ú©Ù‡ به طرÙØ´ می‌آمدند.
دهانش را باز کرد. همه‌چیز تمام شد... جیغ زد. نرده‌های گاراژ را دو دستی چسبید Ùˆ شروع کرد به تکان دادن. داد زد: يكي اين درو وا كنه! در باز نمي شد. اسماعیل جنی Ùعوضی از پشت نرده‌ها برو کنار! تو رو خدا برو کنار بي شعور! اما چشم هایش را باز نکرد تا مبادا واقعا او را ببیند Ú©Ù‡ پشت در ایستاده. Ú©ÙˆÚ†Ù‡ دور سرش می‌چرخید. چراغ اتاقک آقا ÛŒØیی روشن شد. سگ‌ها... در بسته... تکه کثاÙت اسماعیل جنی... چراغ یکی دیگر از خانه‌ها هم روشن شد... قرار نبود كسي بویی ببرد... کیسه‌ي پلاستيكي را همان‌جا رها کرد Ùˆ به طر٠خانه دوید. زبانش خشک شده بود. تماس پاهایش را با زمین خاکی Øس نمی کرد. هیچ‌چیزی را Øس نمی کرد جز قلبش Ú©Ù‡ از جا کنده شده بود Ùˆ توي سينه‌اش معلق بود. هنوز چند قدم دیگر مانده بود تا برسد به در نیمه باز خانه Ùˆ خودش را پرت کند توی Øیاط. صدای پارس سگ‌ها Ø®ÙÙ‡ شد. برنگشت. می‌دانست چرا سگ‌ها ساکت شده اند.
صدای پارس دوباره ÛŒ سگ‌ها دور Ùˆ دور‌تر شد. صدای همهمه ÛŒ آقا ÛŒØیی Ùˆ بقیه ÛŒ همسایه ها كه اوج گرÙت.
پشت در بسته ÛŒ Øیاط از Øال رÙت.â–
نرگس ÙˆÙادار
زهره کهندل نوشت
کار خوبی بود, تصویر دهی Ùˆ نوع Øرکت دوربین هم خوب Ùˆ نسبتا ÙˆØ§Ø¶Ø Ø¨ÙˆØ¯. Ùقط در مورد اتÙاق اصلی داستان سئوالات مبهمی وجود داشت. اØساس Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ نویسنده در دادن اطلاعات Ú©Ù…ÛŒ خساست کرده, اینکه اسماعیل جنی چطور با مادر قهرمان داستان(البته نشانه ها در دختر Ùˆ یا پسر Ùˆ یا موقعیت قهرمان داستان Ú©Ù… بود) آشنا شده Ùˆ این بلا را سرش آورده, اما در مجموع کار خوب Ùˆ قابل ستایشی است.
ممنون