نرگس ÙˆÙØ§Ø¯Ø§Ø± / هیس...!!
می‌ترسید ديگر نتواند به خانه برگردد. چیزی آنجا منتظرش بود. یک قدم هم نمی‌توانست بردارد. به نرده‌ها تکیه داد. سرمای نرده‌های گاراژ تا مغز استخوانش ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª.
...
هیس...!!
سرش را بالا Ú¯Ø±ÙØª. تازه رسیده بود به گاراژ قدیمی آقا ÛŒØÛŒÛŒ. بعد از گاراژ باید می‌پیچید توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡. اگر می‌پیچید، دیگر لامپ جلوی در خانه را نمی‌توانست ببیند. Ù¾Ú†Ù¾Ú†Ù‡ Ùˆ جیغ‌های Ø®ÙÙ‡ Ùˆ هیس هیس خاله از پشت در بسته‌ی اتاق هنوز توي گوشش بود. از لای نرده‌ها توی گاراژ را نگاه کرد. چراغ اتاقک آقا ÛŒØÛŒÛŒ خاموش شده بود. آخرين جمله‌ي خاله Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود توي دهانش. پشت سر هم تكرارش مي‌كرد: کسی نباید بو ببره وگرنه مجبورين برا همیشه از این جا برين جایی Ú©Ù‡ هیچ خر Ùˆ سگی نشناسدتون.
از ته کیسه‌ی ‌پلاستیکی Ú©Ù‡ خاله لیلا از اتاق بیرون آورد Ùˆ Ú¯ÙØª بسم الله بگو Ùˆ تو خرابه خاکش کنو زود برگرد، چیز گرمی Ú†Ú©Ù‡ Ú†Ú©Ù‡ بیرون می‌ریخت Ùˆ می‌چکید روی دمپایی‌اش Ùˆ از گوشه‌ی دمپایی سر می‌خورد Ùˆ ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª لای انگشت‌های پایش. به قطره‌هاي گرم كه Ùكر مي‌كرد، ØØ§Ù„ت تهوع‌اش شدید‌تر می‌شد. Ù†Ùهمید چیز نرم Ùˆ خیسی Ú©Ù‡ دستش تا Ù…Ú† ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØª تویش Ùˆ چسبیده بود ته کیسه ÛŒ زباله Ú†Ù‡ بود. اما مایع لزج Ùˆ لغزنده هرچه بود، روی انگشت‌هایش خشک شده بود Ùˆ با وزش باد پوست دستش را می‌سوزاند. توي تاريكي كه چيزي ديده نمي‌شد. نبايد گره‌اش را باز مي‌كرد. تکه Ú©Ø«Ø§ÙØª Ú©Ù‡ دیدن ندارد.
از کنار دیوار توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ سرک کشید. اگر خرابه‌ی ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را ندیده بود، قسم می‌خورد هیچ وقت این Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ته نداشته. هیچ چیز پیدا نبود. کاش باور می‌کردند اسماعیل جنی از ترس این Ú©Ù‡ او را با سنگ بکشند ÙØ±Ø§Ø± نکرده Ùˆ هنوز نصÙÙ‡ شب ها ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ آواز عقرب زل٠کجت را می‌خواند Ùˆ با ته چنگال، دیوار Ú¯Ù„ÛŒ خرابه را می‌تراشد. درست است Ú©Ù‡ از همان شب اول Ú©Ù‡ بابا Ø±ÙØª تهران، پیش اوس یعقوب Ú©ÙØ´â€ŒØ¯ÙˆØ²ØŒ بعد از مامان دیگر هیچ‌كس او را ندیده، اما خرت خرت تراشیدن دیوار را Ú©Ù‡ خودش هر شب با گوش‌های خودش می‌شنود.
می‌ترسید ديگر نتواند به خانه برگردد. چیزی آنجا منتظرش بود. یک قدم هم نمی‌توانست بردارد. به نرده‌ها تکیه داد. سرمای نرده‌های گاراژ تا مغز استخوانش ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª. نگاهش را دوخت به گاراژ خالی Ùˆ ماشین اسقاطی مشکي رنگ.
روی کاپوت ماشین زنی با پیراهن نازک سÙید نشسته بود. پلک‌هایش را Ù…ØÚ©Ù… به هم زد. دوباره نگاه کرد. زن لب نداشت. با ردی٠دندان‌های پهنش به او لبخند زد Ùˆ گونه‌هایش Ù…ØÙˆ شد. ابروهایش را بالا انداخت. چشم‌هایش درشت‌تر شد Ùˆ پیشانیش Ù…ØÙˆ شد. زن آستین خالی پیراهنش را كه تکان داد Ùورا Ú†Ù†Ú¯ انداخت به بازوهایش تا مطمئن شود توی آستینش هستند. پنجه‌هایش سرد بود. سرما دوید توی پشتش.
باد دامن خالی زن را توی هوا تاب داد. دستش را گذاشت جلوی دهانش تا جیغ نزند. لب‌هایش را گاز Ú¯Ø±ÙØª . سر جایشان بودند. دوباره نگاه کرد. زن هنوز داشت لبخند می‌زد. تقریبا تمام ÙÚ©Ø´ Ù…ØÙˆ شده بود. به Ù…ØØ¶ این‌که از روی کاپوت پرید پایین، پا گذاشت به ÙØ±Ø§Ø±. دوید به طر٠خرابه. یک Ù†ÙØ³ دوید. مزه‌ی تلخ Ùˆ ترش Ú©Ù‡ پیچید توی دهانش Ùهمید هنوز دستش توی دهانش است. آب دهانش را جمع کرد. ت٠کرد روی زمین. از این Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ از آن تکه Ú©Ø«Ø§ÙØªâ€ŒÙ‡Ø§ÛŒ چسبیده به دستش را قورت داده، ترسید. تصمیم Ú¯Ø±ÙØª ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ پیچیده توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ بدون این Ú©Ù‡ به جایی نگاه کند تا خرابه بدود. اما کیسه‌ی پلاستیکی را جلوی در گاراژ جا گذاشته بود Ùˆ دست خالی وسط تاریکی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ایستاده بود. بدون این Ú©Ù‡ جایی را نگاه کند، راه Ø±ÙØªÙ‡ را برگشت تا رسید به گاراژ. Ù†ÙØ³ نمی‌کشید. نگاهش را دوخت به ماشین. هيچ كس روي كاپوت ماشين نبود. ماشین آهسته بالا Ùˆ پایین Ù…ÛŒ Ø±ÙØª. باید زودتر تمامش می‌کرد. عرض Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را چند بار Ø±ÙØª. دوباره برگشت. یک قدم به طر٠خرابه برداشت. دو قدم به طر٠خانه. سعي كرد از پشت تاریکی خرابه‌ی ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را تشخیص دهد. خدا را شکر كرد Ú©Ù‡ آن‌جا خودش پر از چاله‌های بزرگ Ùˆ Ú©ÙˆÚ†Ú© است Ùˆ مجبور نیست توی تاریکی براي كندن چاله ÙŠ جديد معطل شود.
کیسه‌ی زباله را برداشت. دست تاریکی اهل Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را Ø®ÙÙ‡ کرده بود. خشکش زده بود. کاش همان‌جا بیهوش Ù…ÛŒ شد. وقتی چشم‌هایش را باز Ù…ÛŒ کرد، Ù…ÛŒ دید Ú©Ù‡ توی خانه است. ØØ§Ù„ مادرش خوب است وهیچ نامه ای از بابا نرسیده Ú©Ù‡ اول زمستان بر Ù…ÛŒ گردد. دوست داشت از همان‌جا برگردد. اما هیچ‌کس نباید بویی ببرد. با خودش کلنجار Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª. كسي پشت سرش بود. Ù†ÙØ³â€ŒÙ‡Ø§ÛŒ کوتاه Ùˆ بریده ای از پشت، گردنش را قلقلك مي‌داد. نزديك Ùˆ نزديك‌تر مي شد. اسماعیل جنی...ØŸ! اگر بر‌می‌گشت Ùˆ می‌دید Ú©Ù‡ او پشت سرش، توی گاراژ ایستاده Ùˆ صورتش را درست پشت گردن او چسبانده به نرده‌ها Ùˆ چشم‌های آبی درشتش را کج کرده طر٠آسمان Ùˆ همین‌طور Ú©Ù‡ تÙ‌هایش سرازیر شده روی یقه‌ی خیس ژاکتش، دارد لبخند می‌زند...ØŸ
اگر بر‌نمی‌گشت Ùˆ همان‌جا می‌ماند Ùˆ او دستش را از پشت نرده‌ها دور او ØÙ„قه می‌کرد Ùˆ او را ÛŒÚ©â€ŒØ¯ÙØ¹Ù‡ مثل مادرش می‌بوسید Ùˆ بعد در یک چشم به‌هم‌زدن غیب می‌شد...
يعني ممکن بود چند وقت دیگر، نصÙÙ‡ شب باز خاله لیلا یواشکی به خانه‌شان بیاید Ùˆ چند ساعت بنشیند Ùˆ با مامان Ú©Ù‡ گریه می‌کند Ù¾Ú† Ù¾Ú† کند؟ ØØªÙ…ا این بار گلوله‌ی دستمال را توی ØÙ„Ù‚ او می‌چپاند Ùˆ در را Ù‚ÙÙ„ می‌کرد تا به قول خودش Ú©Ø«Ø§ÙØªÛŒ را Ú©Ù‡ اسماعیل جنی توی شکمش کاشته، دربیاورد. یعنی هر وقت کسی کسی را ببوسد، یک تکه Ú©Ø«Ø§ÙØª توی شکمش جا می‌گذارد؟
سردش شد. صدای پارس سگ‌ها را Ú©Ù‡ شنید شانه‌هايش شروع كردند به لرزيدن. هر شب توی رختخواب این صدا را می‌شنید. پوست سرش از پشت کشیده می‌شد. توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پشتی می‌دویدند یا کوچه‌ی پشت آن. یخ زده بود. نزدیک بود چشم‌هایش از ØØ¯Ù‚Ù‡ بیرون بزند. ØØªÙ…ا تکه تکه‌اش Ù…ÛŒ کنند Ùˆ دست کنده شده Ùˆ خونی‌اش را وسط Ú©ÙˆÚ†Ù‡ جا می‌گذارند. صداها توی سرش ضرب Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. دستش را بالا برد. گوشه‌ی روسری را ÙØ±Ùˆ کرد توی دهانش. Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد قیاÙه‌اش شبیه مامان شده وقتی Ú©Ù‡ گلوله‌ی دستمال سÙید توی دهانش بود. گوشه‌ی روسری را می‌جوید. صدای ÙØ³ ÙØ³ دماغ‌ سگ‌ها شنیده می‌شد. برق چشم‌هایشان را می‌دید Ú©Ù‡ به Ø·Ø±ÙØ´ می‌آمدند.
دهانش را باز کرد. همه‌چیز تمام شد... جیغ زد. نرده‌های گاراژ را دو دستی چسبید Ùˆ شروع کرد به تکان دادن. داد زد: يكي اين درو وا كنه! در باز نمي شد. اسماعیل جنی ÙØ¹ÙˆØ¶ÛŒ از پشت نرده‌ها برو کنار! تو رو خدا برو کنار بي شعور! اما چشم هایش را باز نکرد تا مبادا واقعا او را ببیند Ú©Ù‡ پشت در ایستاده. Ú©ÙˆÚ†Ù‡ دور سرش می‌چرخید. چراغ اتاقک آقا ÛŒØÛŒÛŒ روشن شد. سگ‌ها... در بسته... تکه Ú©Ø«Ø§ÙØª اسماعیل جنی... چراغ یکی دیگر از خانه‌ها هم روشن شد... قرار نبود كسي بویی ببرد... کیسه‌ي پلاستيكي را همان‌جا رها کرد Ùˆ به طر٠خانه دوید. زبانش خشک شده بود. تماس پاهایش را با زمین خاکی ØØ³ نمی کرد. هیچ‌چیزی را ØØ³ نمی کرد جز قلبش Ú©Ù‡ از جا کنده شده بود Ùˆ توي سينه‌اش معلق بود. هنوز چند قدم دیگر مانده بود تا برسد به در نیمه باز خانه Ùˆ خودش را پرت کند توی ØÛŒØ§Ø·. صدای پارس سگ‌ها Ø®ÙÙ‡ شد. برنگشت. می‌دانست چرا سگ‌ها ساکت شده اند.
صدای پارس دوباره ÛŒ سگ‌ها دور Ùˆ دور‌تر شد. صدای همهمه ÛŒ آقا ÛŒØÛŒÛŒ Ùˆ بقیه ÛŒ همسایه ها كه اوج Ú¯Ø±ÙØª.
پشت در بسته ÛŒ ØÛŒØ§Ø· از ØØ§Ù„ Ø±ÙØª.â–
نرگس ÙˆÙØ§Ø¯Ø§Ø±
...
هیس...!!
سرش را بالا Ú¯Ø±ÙØª. تازه رسیده بود به گاراژ قدیمی آقا ÛŒØÛŒÛŒ. بعد از گاراژ باید می‌پیچید توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡. اگر می‌پیچید، دیگر لامپ جلوی در خانه را نمی‌توانست ببیند. Ù¾Ú†Ù¾Ú†Ù‡ Ùˆ جیغ‌های Ø®ÙÙ‡ Ùˆ هیس هیس خاله از پشت در بسته‌ی اتاق هنوز توي گوشش بود. از لای نرده‌ها توی گاراژ را نگاه کرد. چراغ اتاقک آقا ÛŒØÛŒÛŒ خاموش شده بود. آخرين جمله‌ي خاله Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود توي دهانش. پشت سر هم تكرارش مي‌كرد: کسی نباید بو ببره وگرنه مجبورين برا همیشه از این جا برين جایی Ú©Ù‡ هیچ خر Ùˆ سگی نشناسدتون.
از ته کیسه‌ی ‌پلاستیکی Ú©Ù‡ خاله لیلا از اتاق بیرون آورد Ùˆ Ú¯ÙØª بسم الله بگو Ùˆ تو خرابه خاکش کنو زود برگرد، چیز گرمی Ú†Ú©Ù‡ Ú†Ú©Ù‡ بیرون می‌ریخت Ùˆ می‌چکید روی دمپایی‌اش Ùˆ از گوشه‌ی دمپایی سر می‌خورد Ùˆ ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª لای انگشت‌های پایش. به قطره‌هاي گرم كه Ùكر مي‌كرد، ØØ§Ù„ت تهوع‌اش شدید‌تر می‌شد. Ù†Ùهمید چیز نرم Ùˆ خیسی Ú©Ù‡ دستش تا Ù…Ú† ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØª تویش Ùˆ چسبیده بود ته کیسه ÛŒ زباله Ú†Ù‡ بود. اما مایع لزج Ùˆ لغزنده هرچه بود، روی انگشت‌هایش خشک شده بود Ùˆ با وزش باد پوست دستش را می‌سوزاند. توي تاريكي كه چيزي ديده نمي‌شد. نبايد گره‌اش را باز مي‌كرد. تکه Ú©Ø«Ø§ÙØª Ú©Ù‡ دیدن ندارد.
از کنار دیوار توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ سرک کشید. اگر خرابه‌ی ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را ندیده بود، قسم می‌خورد هیچ وقت این Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ته نداشته. هیچ چیز پیدا نبود. کاش باور می‌کردند اسماعیل جنی از ترس این Ú©Ù‡ او را با سنگ بکشند ÙØ±Ø§Ø± نکرده Ùˆ هنوز نصÙÙ‡ شب ها ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ آواز عقرب زل٠کجت را می‌خواند Ùˆ با ته چنگال، دیوار Ú¯Ù„ÛŒ خرابه را می‌تراشد. درست است Ú©Ù‡ از همان شب اول Ú©Ù‡ بابا Ø±ÙØª تهران، پیش اوس یعقوب Ú©ÙØ´â€ŒØ¯ÙˆØ²ØŒ بعد از مامان دیگر هیچ‌كس او را ندیده، اما خرت خرت تراشیدن دیوار را Ú©Ù‡ خودش هر شب با گوش‌های خودش می‌شنود.
می‌ترسید ديگر نتواند به خانه برگردد. چیزی آنجا منتظرش بود. یک قدم هم نمی‌توانست بردارد. به نرده‌ها تکیه داد. سرمای نرده‌های گاراژ تا مغز استخوانش ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª. نگاهش را دوخت به گاراژ خالی Ùˆ ماشین اسقاطی مشکي رنگ.
روی کاپوت ماشین زنی با پیراهن نازک سÙید نشسته بود. پلک‌هایش را Ù…ØÚ©Ù… به هم زد. دوباره نگاه کرد. زن لب نداشت. با ردی٠دندان‌های پهنش به او لبخند زد Ùˆ گونه‌هایش Ù…ØÙˆ شد. ابروهایش را بالا انداخت. چشم‌هایش درشت‌تر شد Ùˆ پیشانیش Ù…ØÙˆ شد. زن آستین خالی پیراهنش را كه تکان داد Ùورا Ú†Ù†Ú¯ انداخت به بازوهایش تا مطمئن شود توی آستینش هستند. پنجه‌هایش سرد بود. سرما دوید توی پشتش.
باد دامن خالی زن را توی هوا تاب داد. دستش را گذاشت جلوی دهانش تا جیغ نزند. لب‌هایش را گاز Ú¯Ø±ÙØª . سر جایشان بودند. دوباره نگاه کرد. زن هنوز داشت لبخند می‌زد. تقریبا تمام ÙÚ©Ø´ Ù…ØÙˆ شده بود. به Ù…ØØ¶ این‌که از روی کاپوت پرید پایین، پا گذاشت به ÙØ±Ø§Ø±. دوید به طر٠خرابه. یک Ù†ÙØ³ دوید. مزه‌ی تلخ Ùˆ ترش Ú©Ù‡ پیچید توی دهانش Ùهمید هنوز دستش توی دهانش است. آب دهانش را جمع کرد. ت٠کرد روی زمین. از این Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ از آن تکه Ú©Ø«Ø§ÙØªâ€ŒÙ‡Ø§ÛŒ چسبیده به دستش را قورت داده، ترسید. تصمیم Ú¯Ø±ÙØª ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ پیچیده توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ بدون این Ú©Ù‡ به جایی نگاه کند تا خرابه بدود. اما کیسه‌ی پلاستیکی را جلوی در گاراژ جا گذاشته بود Ùˆ دست خالی وسط تاریکی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ایستاده بود. بدون این Ú©Ù‡ جایی را نگاه کند، راه Ø±ÙØªÙ‡ را برگشت تا رسید به گاراژ. Ù†ÙØ³ نمی‌کشید. نگاهش را دوخت به ماشین. هيچ كس روي كاپوت ماشين نبود. ماشین آهسته بالا Ùˆ پایین Ù…ÛŒ Ø±ÙØª. باید زودتر تمامش می‌کرد. عرض Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را چند بار Ø±ÙØª. دوباره برگشت. یک قدم به طر٠خرابه برداشت. دو قدم به طر٠خانه. سعي كرد از پشت تاریکی خرابه‌ی ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را تشخیص دهد. خدا را شکر كرد Ú©Ù‡ آن‌جا خودش پر از چاله‌های بزرگ Ùˆ Ú©ÙˆÚ†Ú© است Ùˆ مجبور نیست توی تاریکی براي كندن چاله ÙŠ جديد معطل شود.
کیسه‌ی زباله را برداشت. دست تاریکی اهل Ú©ÙˆÚ†Ù‡ را Ø®ÙÙ‡ کرده بود. خشکش زده بود. کاش همان‌جا بیهوش Ù…ÛŒ شد. وقتی چشم‌هایش را باز Ù…ÛŒ کرد، Ù…ÛŒ دید Ú©Ù‡ توی خانه است. ØØ§Ù„ مادرش خوب است وهیچ نامه ای از بابا نرسیده Ú©Ù‡ اول زمستان بر Ù…ÛŒ گردد. دوست داشت از همان‌جا برگردد. اما هیچ‌کس نباید بویی ببرد. با خودش کلنجار Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª. كسي پشت سرش بود. Ù†ÙØ³â€ŒÙ‡Ø§ÛŒ کوتاه Ùˆ بریده ای از پشت، گردنش را قلقلك مي‌داد. نزديك Ùˆ نزديك‌تر مي شد. اسماعیل جنی...ØŸ! اگر بر‌می‌گشت Ùˆ می‌دید Ú©Ù‡ او پشت سرش، توی گاراژ ایستاده Ùˆ صورتش را درست پشت گردن او چسبانده به نرده‌ها Ùˆ چشم‌های آبی درشتش را کج کرده طر٠آسمان Ùˆ همین‌طور Ú©Ù‡ تÙ‌هایش سرازیر شده روی یقه‌ی خیس ژاکتش، دارد لبخند می‌زند...ØŸ
اگر بر‌نمی‌گشت Ùˆ همان‌جا می‌ماند Ùˆ او دستش را از پشت نرده‌ها دور او ØÙ„قه می‌کرد Ùˆ او را ÛŒÚ©â€ŒØ¯ÙØ¹Ù‡ مثل مادرش می‌بوسید Ùˆ بعد در یک چشم به‌هم‌زدن غیب می‌شد...
يعني ممکن بود چند وقت دیگر، نصÙÙ‡ شب باز خاله لیلا یواشکی به خانه‌شان بیاید Ùˆ چند ساعت بنشیند Ùˆ با مامان Ú©Ù‡ گریه می‌کند Ù¾Ú† Ù¾Ú† کند؟ ØØªÙ…ا این بار گلوله‌ی دستمال را توی ØÙ„Ù‚ او می‌چپاند Ùˆ در را Ù‚ÙÙ„ می‌کرد تا به قول خودش Ú©Ø«Ø§ÙØªÛŒ را Ú©Ù‡ اسماعیل جنی توی شکمش کاشته، دربیاورد. یعنی هر وقت کسی کسی را ببوسد، یک تکه Ú©Ø«Ø§ÙØª توی شکمش جا می‌گذارد؟
سردش شد. صدای پارس سگ‌ها را Ú©Ù‡ شنید شانه‌هايش شروع كردند به لرزيدن. هر شب توی رختخواب این صدا را می‌شنید. پوست سرش از پشت کشیده می‌شد. توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پشتی می‌دویدند یا کوچه‌ی پشت آن. یخ زده بود. نزدیک بود چشم‌هایش از ØØ¯Ù‚Ù‡ بیرون بزند. ØØªÙ…ا تکه تکه‌اش Ù…ÛŒ کنند Ùˆ دست کنده شده Ùˆ خونی‌اش را وسط Ú©ÙˆÚ†Ù‡ جا می‌گذارند. صداها توی سرش ضرب Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. دستش را بالا برد. گوشه‌ی روسری را ÙØ±Ùˆ کرد توی دهانش. Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد قیاÙه‌اش شبیه مامان شده وقتی Ú©Ù‡ گلوله‌ی دستمال سÙید توی دهانش بود. گوشه‌ی روسری را می‌جوید. صدای ÙØ³ ÙØ³ دماغ‌ سگ‌ها شنیده می‌شد. برق چشم‌هایشان را می‌دید Ú©Ù‡ به Ø·Ø±ÙØ´ می‌آمدند.
دهانش را باز کرد. همه‌چیز تمام شد... جیغ زد. نرده‌های گاراژ را دو دستی چسبید Ùˆ شروع کرد به تکان دادن. داد زد: يكي اين درو وا كنه! در باز نمي شد. اسماعیل جنی ÙØ¹ÙˆØ¶ÛŒ از پشت نرده‌ها برو کنار! تو رو خدا برو کنار بي شعور! اما چشم هایش را باز نکرد تا مبادا واقعا او را ببیند Ú©Ù‡ پشت در ایستاده. Ú©ÙˆÚ†Ù‡ دور سرش می‌چرخید. چراغ اتاقک آقا ÛŒØÛŒÛŒ روشن شد. سگ‌ها... در بسته... تکه Ú©Ø«Ø§ÙØª اسماعیل جنی... چراغ یکی دیگر از خانه‌ها هم روشن شد... قرار نبود كسي بویی ببرد... کیسه‌ي پلاستيكي را همان‌جا رها کرد Ùˆ به طر٠خانه دوید. زبانش خشک شده بود. تماس پاهایش را با زمین خاکی ØØ³ نمی کرد. هیچ‌چیزی را ØØ³ نمی کرد جز قلبش Ú©Ù‡ از جا کنده شده بود Ùˆ توي سينه‌اش معلق بود. هنوز چند قدم دیگر مانده بود تا برسد به در نیمه باز خانه Ùˆ خودش را پرت کند توی ØÛŒØ§Ø·. صدای پارس سگ‌ها Ø®ÙÙ‡ شد. برنگشت. می‌دانست چرا سگ‌ها ساکت شده اند.
صدای پارس دوباره ÛŒ سگ‌ها دور Ùˆ دور‌تر شد. صدای همهمه ÛŒ آقا ÛŒØÛŒÛŒ Ùˆ بقیه ÛŒ همسایه ها كه اوج Ú¯Ø±ÙØª.
پشت در بسته ÛŒ ØÛŒØ§Ø· از ØØ§Ù„ Ø±ÙØª.â–
نرگس ÙˆÙØ§Ø¯Ø§Ø±
زهره کهندل نوشت
کار خوبی بود, تصویر دهی Ùˆ نوع ØØ±Ú©Øª دوربین هم خوب Ùˆ نسبتا ÙˆØ§Ø¶Ø Ø¨ÙˆØ¯. Ùقط در مورد Ø§ØªÙØ§Ù‚ اصلی داستان سئوالات مبهمی وجود داشت. Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ نویسنده در دادن اطلاعات Ú©Ù…ÛŒ خساست کرده, اینکه اسماعیل جنی چطور با مادر قهرمان داستان(البته نشانه ها در دختر Ùˆ یا پسر Ùˆ یا موقعیت قهرمان داستان Ú©Ù… بود) آشنا شده Ùˆ این بلا را سرش آورده, اما در مجموع کار خوب Ùˆ قابل ستایشی است.
ممنون