غيرنظامى / عباس صØرائی
ولى وقتى من اين تکه را Ú¯Ùتم، عاشق نبودم. مثل خيلى از موارد ديگرکه نيستيم اما وانمود مىکنيم Ú©Ù‡ هستيم، اما Ú†Ù‡ وص٠Øال است. واقعن از تو ممنونم، چقدر به موقع آن را خواندى.
.....
غيرنظامى
عباس صØرائی
- هواى اينجا به اندازه کاÙÙ‰ Ø®ÙÙ‡ Ùˆ سنگين هست، تو کمى کوتاه بيا، چقدر سيگار مىکشى؟
" خودت Ú¯Ùتى قرار اينجا، تو کاÙÙ‡ Ùيروز. "
- خواستى گوشه دنجى با هم چاى بخوريم، منهم Ú¯Ùتم اينجا Ú©Ù‡ بهردوى ما نزديک باشد. Ú†Ù‡ اينجا، Ú†Ù‡ هر جاى ديگر، اين همه سيگارکشيدن از پا درت مى آورد. تو هنوز خيلى راه دارى Ú©Ù‡ بروى، اگر بخواهى اينجورى تيشه بزنى، ريشه سلامتت را Ù†Ùله مىکنى.
" اÙسانه هم نظرش همين است. "
- اÙسانه!ØŸ
" همکلاسيم. براى همين خواستم که تو را ببينم. "
- Ùکر کردم مىخواهى شعرتازه ات را برايم بخوانى، يا داستان کوتاه ديگرى را تمام کرده اى، کاÙÙ‡ Ùيروز، جاى همين قرار هاست. قديم ها،" زمان، هدايت Ùˆ نوشين را مىگويم،"
پاتق، کاÙÙ‡ Ùردوسى، بود، بعد شد، کاÙÙ‡ نادرى، اما Øالا، جوان ها بيشتر اينجا جمع مى شوند. " خب شايد هم در باره Ù‰ بهترين شعرم مى خواهم با تو Øر٠بزنم. مىخواهم قصه Ù‰ عشقم را برايت بخوانم. "
" مرتضاى " ديگرى داشت صØبت مىکرد. با آنکه Øجب هميشگى توى صورتش گشت مى زد، سرش را پائين نگرÙته بود. مصمم ترنگاه مىکرد.
در دوران دبستان، ÙŠÚ© روز Ú©Ù‡ به خانه رÙتم ØŒ مادرم Ú¯Ùت:
" مشق و درست را زود تمام کن چون قرار است " آقا مرتضا " هم با خانم " مهران " بيايد خانه ما.
تعجب کردم، آقا مرتضا Ú†Ù‡ ربطى به من دارد؟ Ùˆ Ùکر کردم، Øتمن معلم ÙŠÚ©Ù‰ از مدارس است، Ùˆ مادر براى اينکه خجالت نکشد Ú©Ù‡ بچه تنبلى دارد، مى خواهد بساط " تکالي٠" مدرسه را قبل از آمدن او جمع کرده باشم. بهتر ديدم، هنگام آمدن او خودم را قايم کنم.
بعد از ÙŠÚ©Ù‰ دو ساعت خانم " مهران " تنها آمد. يعنى من هرچه از درز در نگاه کردم، نه آقا مرتضا را ديدم Ùˆ نه صداى او را شنيدم. Ø¢Ùتابى شدم. سلام کردم Ùˆ داشتم رد مى شدم Ú©Ù‡ مادر دستور داد:
" آقا مرتضا را کمى مشغول کن "
دلم هرى ريخت. بى خود آمدم روى صØنه، Øتمن منظور مادر اين است Ú©Ù‡ کمى درس هايم را با او مرور کنم. اسم آقا مرتضا Ú©Ù‡ آمد از اتاق بغلى پسر بچه Û´ - Ûµ ساله اى آمد بيرون با مسلسل از کار اÙتاده اى Ú©Ù‡ مادر از باقى مانده اسباب بازى ها بيرون کشيده بود. اصلن Ùکر نمى کردم که، اين کوچولو آقا مرتضاى گنده اى باشدکه در ذهن داشتم. وقتى ترسم ريخت، خنده ام گرÙت Ùˆ در مغزم چرخيد.... آقا مرتضا!! ...
Ùˆ از همان روز به اوعلاقمند شدم، با اينکه Øدود Û¶ - Ù§ سال از او بزرگتر بودم، شديم همبازى. دردلم جاى گرÙت. اØساس مىکردم برادر Ú©ÙˆÚ†Ú©Ù‰ است Ú©Ù‡ بايستى Øمايتش کنم. بيشتر اوقات را با هم بوديم، Ùˆ اودر هر موردى با من مشورت مى کرد، Ùˆ من با تمام وجود نسبت به او اØساس مسئوليت مى کردم Ùˆ مادرم چقدر از اين بابت خوشØال بود. از وقتى توانست بخواند به کتابهايم ناخنک مى زد. با صداى بلند مىخواند. ÙŠÚ© روز به اوگÙتم: - بايد با چشمانت بخوانى تا براى خودت خوانده باشى، قشنگى خواندن سکوت آن است. اگر نتوانى، ØÙاظ ذهنت مى ريزد.
ÙŠÚ© دانه اى بود Ú©Ù‡ مى رÙت به درد نخور شود، ولى به مدد جوهر ذاتى Ùˆ بى علاقگى به آرامش Øاشيه Ùˆ شهامت بازيگرى در متن، Øصار " مادرمهرى " را ترکاند، Ùˆ بروز Øادثه را مانع شد. اولين نوشته اش را تصادÙÙ‰ خواندم. شايدهم خودش ترتيبى داده بود Ú©Ù‡ بماند لاى ÙŠÚ©Ù‰ از کتاب هايم .
"....نمى دانم چرا نمى توانم دروغ بگويم. از بس به خودم هى زده ام دروغ Ú¯Ùتن برايم مشکل شده است. Ùˆ Ú†Ù‡ مصيبتى است، اگر Ú¯Ù‡ گاه نشود دروغ Ú¯Ùت. عريان مى شوى، سÙپَرَت مى اÙتد. بى پناه Ùˆ بى Øصار، هر ضربه اى مى خورد به Ùرق سرت...."
- Øالا Ú©Ù‡ تو شعر نمى خوانى Ùˆ مى خواهى قصه عشقت را برايم تعري٠کنى، بگذار من برايت بخوانم .
" از من مخواه اعترا٠کنم.
چشمانم با هر نگاه به تو
هزاران بار به من خيانت مىکنند."
شد، مرتضاى هميشگى. سرش را پائين گر Ùت، Ùˆ من تَ٠برخاسته ازگونه هايش را اØساس مىکردم.
" ولى وقتى من اين تکه را Ú¯Ùتم، عاشق نبودم. مثل خيلى از موارد ديگرکه نيستيم اما وانمود مىکنيم Ú©Ù‡ هستيم، اما Ú†Ù‡ وص٠Øال است. واقعن از تو ممنونم، چقدر به موقع آن را خواندى. خوشØالم Ú©Ù‡ با اين همه مشغله Ùˆ مسئله، شعرکى از من را هم در خاطردارى. "
Ùهميدم Ú©Ù‡ غرق است، Ùˆ دارد مراØÙ„ پايانى را مىگذراند.
- پس چرا اينقدر دير دارى با من در باره اش صØبت مىکنى. تو ازعلاقه من به خودت به خوبى آگاهى Ùˆ مى دانى Ú©Ù‡ نه تنها مثل برادرى بزرگتر، Ú©Ù‡ مثل ÙŠÚ© دوست نزديک تو هستم.
" داشتم با خودم مى جنگيدم، داشتم مقاومت مى کردم، داشتم کنار مى کشيدم، داشتم روى اولين زبانه ها، سر پوش مى گذاشتم. ولى نشد. نتوانستم، ودر اين آشوب Ùکرى نمى Ùهميدم Ú†Ù‡ دارد مى گذرد. براى همين با تو صØبت نکردم، نمى دانستم Ú†Ù‡ بگويم. "
- Øالا چرا اين همه مى جنگيدى؟ مقاومت مىکردى؟ Ùˆ با تلاشى Ú©Ù‡ خب، نتيجه هم نداد، شعله ها را خاموش مىکردى؟ مگر واقعن دوستش نداشتى؟ مگر Ùکر مىکردىکه بهم نمى خوريد؟ چرا اين همه تلاش براى نشدن؟
يال Ùˆ کوپالى بهم زده بود. با چهره اى مردانه Ùˆ زيبا، Ùˆ با شخصيتى Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ استوار. هميشه خنده Ø®Ùته اى توى صورتش Øضور داشت، Ùˆ چشمانش پر از رÙاقت Ùˆ همدلى بود. گذران در تنهائى را نمى پسنديد. کمتر در خودش بود، Ùˆ تØرکى چشمگير داشت. خوش برخورد Ùˆ گرم دهان بود، وهميشه چند تا از دوستان Ùراوانش را دور Ùˆ بر داشت. مادرش را درØد پرستش دوست مى دا شت، Ùˆ منهم Ú©Ù‡ پس از مرگ مادرم، کمبودش را با مادر او پرمى کردم، بيشتر با آنها در تماس بودم Ùˆ اغلب Ú©Ù‡ به خانه شان مى رÙتم Ùˆ سه Ù†Ùرى Ú¯Ù¾ مى زديم، بهترين اØساس را پيدا مى کردم. Ùˆ مرتضا هميشه مطلب Ùˆ موضوع تازها Ù‰ براى Ú¯Ùتن داشت Ùˆ چقدر با Øرارت Ùˆ با Øرکات تکملى سر Ùˆ دست Øر٠مى زد. از اينکه دوستان Ùراوان Ùˆ خوبى دور Ùˆ برداشت عميقن خوشØال بودم Ùˆ از اØترامى Ú©Ù‡ براى من قائل بود Ù¾Ùر مى شدم. تقريبن همه مسائلش را با من در ميان مى گذاشت . علاقه مرا Ú©Ù‡ مى ديد بيشتر نزديک مى شد. برايش سنگ صبورى بودم Ú©Ù‡ به آن نياز داشت. Ùˆ Ú¯Ù‡ گاه از روزى Ú©Ù‡ با دلهره در انتظار آمدن " آقا مرتضا! " بودم Øر٠مى زد Ùˆ کلى مى خنديديم. اغلب نوشته هايش را برايم مى خواند Ùˆ نديدم Ú©Ù‡ از اشاراتم دلگير بشود. اشعارش را روى تکه کاغذى مى نوشت Ùˆ پس از خواندن به من مى داد. واقعا بهم عادت کرده بوديم Ùˆ از هر Ùرصتى براى با هم بودن استÙاده مى کرديم. مى Ú¯Ùت:
" انسان براى Ù…Ùيد بودن Ùرصت کمى دارد "
و عمر کارآمد را اندک مى دانست و اعتقاد داشت:
" نه براى نام نيک، چرا Ú©Ù‡ وقتى رÙتى، رÙتى Ùˆ انگشت شمارند آنهائى Ú©Ù‡ Ùراموش نمى شوند. بلکه براى اينکه بگوئى هستى، بايد به Ù†Øوى بگوئى. "
اين آخرى ها کمتر همديگر را مى ديديم. اودر تلاشى چند جانبه بود. Ùˆ من بار سنگينى از زندگى را به دوش مىکشيدم. درآخرين ديدار قبل از نشست کاÙÙ‡ Ùيروز، در خانه شان Ùˆ با Øضور " خانم جان " مطلبى را برايم خواند Ú©Ù‡ قصه نبود، Øالت سخنرانى داشت Ùˆ Øرکاتش نيزهمين را مى رساند، تمام Ú©Ù‡ شد مثل اينکه متوجه تعجب من شده باشد، Ú¯Ùت :
" مقاله نويسى را تمرين مى کنم. "
درØاليکه نوشته را از دستش مىگرÙتم Ú¯Ùتم:
- گويا بيشتر دارى سخنرانى را تمرين مى کنى. نوشته ات کلى بو دار است. بد جورى دارى جهت دار مى شوى، مطلبى هست Ú©Ù‡ به من Ù†Ú¯Ùته باشى؟ Ùˆ يا نمى خواهى بگوئى؟
به جاى جواب که معمولن درچنين مواقعى، بله يا نه بود. تمرين عملى را شروع کرد:
" مگر مى شود بى جهت بود؟ به نظر تو با اينهمه نامرادى Ùˆ نارسائى، با اينهمه تÙاوت Ùˆ بى توجهى، بايد ساکت بود. بهتر نيست اين چند صباØÙ‰ را Ú©Ù‡ زنده ايم، Ù…Ùيد باشيم "
کاملن مى Ùهميدم Ú©Ù‡ ازکجا Ùˆ از Ú†Ù‡ مى گويد. Ú¯Ùتم:
- مگر Ù…Ùيد بودن Ùقط در ÙŠÚ© راه Ùˆ ÙŠÚ© موضوع خلاصه مى شود؟ مگر ÙŠÚ© شاعر نمى تواند Ù…Ùيد باشد؟ مگر پس از قرن ها هنوز اين ØاÙظ نيست Ú©Ù‡ Ù…Ùيد است؟
ØرÙÙ… را بريد:
" من را با اين اشعار دست Ùˆ پا شکسته با ØاÙظ مقايسه کردن، بيشتر Øالت تمسخر دارد "
- مگر در راهى که ميروى مى خواهى " لنين " بشوى!؟
ÙŠÚ©Ù‡ خورد. انتظار نداشت درست به هد٠بزنم. البته آن روز ها، مطاع مرغوبی با آنکه در دکان هردمبيلى عرضه مى شد باز مشترى هاى Ùراوانى داشت.
- خب قرار بود از قصه Ù‰ عشقت، از " اÙسانه " اى Ú©Ù‡ مثل من دلش نمى خواهد سيگار بکشى بگوئى. Ùˆ نيش دار ادامه دادم :
- شعر جديد هوشنگ را خوانده اى؟
" دير است گاليا
به ره اÙتاد کاروان
.......
ديگر Ùسانه دلدادگى مخوان "
براى تو چى؟ دير نشده؟
" نه، دير Ú©Ù‡ نشده هيچ ØŒ تازه اول کاره. اÙسانه هم با کاروان همراه است. "
و خنديد.
" کاروان ÙŠÚ© جورى است، Øالت Ú©ÙˆÚ† را دارد، درØاليکه ما به دنبال ماندگارى، ماندگارى آزاد Ùˆ با اختيار هستيم. در اينجا بيشتر نمى شود صØبت کرد، بØØ« در مورد کاروان Ùˆ کاروانيان باشد براى وقتى ديگر. مى آيم سراغت، جائى Ú©Ù‡ تنها باشيم. Ùقط سر بسته بگويم Ú©Ù‡ زندگيم از دو سو معنا پيدا کرده است. هم با کاروان در راه، همراهم، هم عاشقم، عاشق."
سر زندگى مثل هاله اى از نور او را اØاطه کرده بود. از همان اوايل آشنائيمان ÙŠÚ© گلوله انرژى بود. در بازى هاى مشترک، گاه آنقدر Ùعال، باØرارت Ùˆ پر توان بود Ú©Ù‡ من اØساس پيرى Ùˆ ازکار اÙتادگى مى کردم. نمى دانست خستگى چيست. نيمه راه ماندن را دوست نداشت. دست Ùˆ دلباز Ùˆ با Ù…Øبت بود. اين آخرى ها شنيده بودم Ú©Ù‡ اوايل هر ماه، هرچه دارد خرج مىکند، ته Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ کشيد مى گويد:
" من تمام،"
Ùˆ همه را مى ريزد به پاى دوستان. نشست با آنها Ùˆ Ú¯Ù¾ زدن Ùˆ شعر خوانى را دوست مى داشت Ùˆ اغلب به اتÙاق، به شبگردى هم مى رÙتند.
- از دوستانت شنيده ام Ú©Ù‡ شب هاى شعر Ùˆ قصه خوانى داريد، چرا مرا خبر نمى کنى ØŸ مى دانم Ú©Ù‡ نه شاعرم Ùˆ نه نويسنده، ولى شنونده خوبى هستم. از بودن با آنهائىکه ابزار کارشان ظراÙت Ùˆ اØساس است خوشم مى آيد.
" قبلن بيشتر دور هم جمع مى شديم، مدتى است که خيلى کم شده ...."
- چرا ، چون بعضى ها " اسهال قلم دارند و يبوست مغز....؟
" Ú©Ù‰ اين را به توگÙته؟ منظور من شخص بخصوصى نبوده ..."
- چرا، اتÙاقن منظورت شخص بخصوصى بود است. خوشØالم Ú©Ù‡ دارى راه مى اÙتى، Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… دارى Øصار مى يابى Ùˆ مانع مى شوى، Ú©Ù‡ ضربات زندگى بى ØÙاظ، بخورد به مغز سرت. سيگارديگرى روشنکرد، نگاهش را از شلوغىخيابان " نادرى " بر داشت Ùˆ باکمى دلخورىگÙت: "....براى تو خيلى عريانم. اگر در کاروان هم، چنين اÙشا باشم، کار آنها را خراب مىکنم. نبايد مثل شيشه Ø´Ùا٠بود، اين جورى دستم خيلى روست ..."
به ساعتش نگاه کرد. خيابان را از پشت شيشه هاى Ù…ÙÙ‡ گرÙته کاÙه، گشت زد، با ديدى سريع Ùضاى داخل را چرخيد Ùˆ Ú¯Ùت:
" قرار است، اÙسانه بيايد اينجا....تو را از ديد من خوب مى شناسد، به او Ú¯Ùته ام Ú©Ù‡ هواى مرا دارى Ùˆ Ú¯Ùته ام Ú©Ù‡ چقدر برايت اØترام قائلم..."
- پس امروز خواستگارى رسمى است ؟
" نه، مراسم معرÙÙ‰ ا ست، مىخوهم با هم آشنا بشويد."
بعد از آن روز، در همين کاÙه، ÙŠÚ©Ù‰ دو بار ديگر به اتÙاق " اÙسانه " ديدار هائى داشتيم، ÙˆÚ©Ù… Ú©Ù… درياÙتم Ú©Ù‡ کاملن خودش را بقول اÙسانه در اختيار " جريان " گذاشته است.
ديگر او را نديدم، تا آخرين ملاقات، Ú©Ù‡ بسيارکوتاه بود... ملاقاتی Ú©Ù‡ اگر بجاى Ù¡Ù - Ù¡Ûµ دقيقه اى Ú©Ù‡ زمان داده بودند، تا به امروز هم ادامه مى ياÙت، باز کوتاه بود....
من مدت ها بود Ú©Ù‡ بجايى ديگر Ú©ÙˆÚ† کرده بودم، ÙˆÚ¯Ù‡ گاه Ú©Ù‡ به تهران مى آمدم Ùˆ به ديدار خانم مهران، مى رÙتم از اØوالش جويا مى شدم. در ÙŠÚ©Ù‰ از اين ديدارها، از اÙسانه شنيدم :
" مرتضا همه شوق و استعداد، و همه ى نيرو و بخصوص اعتمادش را درسبد اخلاص گذاشته است...."
زمانى بود Ú©Ù‡ همه پهن دشت کشو ر را هيجان بلعيده بود. سالها مبارزات آزاديخواهى، توام با آزادى نسبى اØزاب اين نويد را مى دادکه مردم سالارى واقعى در راه است، Ùˆ همه بى توجه به سرنخ ها Ú©Ù‡ جاى ديگرى بند است، با صداقت Ùˆ خوشØالى، درتلاش بودند تا دوران بهترى را رقم بزنند.
چند ماه پس ازدستگيرى او، ÙŠÚ© روز ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ØŒ موقعىکه هنوز کاملن ازخواب بيدارنشده بودم تلÙÙ† اتاقم زنگ زد. صدائى Ú©Ù‡ عارى از تمامى اØساس نبود پس از پرسو جوى هويتم، Ú¯Ùت : "...اگر ممکن است، Ùردا بيائيد تهران. در " تيپ زرهى " مرتضا مهران، مىخواهد شما را ببيند. ....شما تنها کسى هستيد Ú©Ù‡ مى خواهد ببيند . Ùˆ بدون اينک Ùرصت سئوال به من بدهد تلÙÙ† را قطع کرد.
وقتىکه او را دستگير کردند، همه ماجرا را در روز نامه ها خواندم، Ùˆ روزانه اخبار راديو را دنبال کردم. Ú©Ù… Ùˆ بيش مى دانستم قضيه چيست. اÙسانه را پيدا نمىکردم ولى چندين بار با خانم مهران تماس تلÙنى داشتم. پريشانى او زجرم مى داد، Ùˆ بخصوص درآن وضع، کارى از دستم ساخته نبود. در بين انبوه دستگيرشدگان اوتنها " غير نظامى " بود، Ùˆ چون نوک تيز Ùشار متوجه نظاميان بود، اØتمال مى دادم Ú©Ù‡ او را برکرسى اتهامى سنگين ننشانند، Ùˆ ذهنم بر اين قلاب خوش خيالى آويخته بود. اما تلÙÙ† خشک مامور دلهره را در جانم ريخت .
سرش را تراشيده بودند. زير پيراهنى، رنگ Ùˆ رو رÙته اى به تن داشت Ú©Ù‡ با دقت ادامه Ù‰ آن را درون شلوار قهوه اى رنگش Ùرو برده بود. وقتى مرا ديد لبخند کمرنگى را به صورتش کشاند Ùˆ Ú¯Ùت:
"....گويا اين دÙعه به واقع Ùˆ براى هميشه، من تمام ...."
سرش را با دو دستم گرÙتم Ùˆ بى توجه به Ù…ØاÙظى Ú©Ù‡ درکنارمان ايستاده بود به چشمهايش نگاه کردم Ùˆ برايش خواند:
" در مسلخ عشق جز نکو را نکشند "
بغض امانم نداد تا ادامه بدهم ØŒ اØساس مى کردم گلويم ورم کرده است . دستش را دور شانه ام انداخت Ùˆ مرا بوسيد، Ùˆ در گوشم نجوا کرد:
" خيانت کردند....کت بسته تقديم شديم "
تقريبن با صداى بلند Ùˆ عصبى Ú¯Ùتم :
- چيز تازه اى نيست . ولى بدان هر پته اى روزى روى آب خواهد اÙتاد.
"....قرار است Ùردا يا پس Ùردا ترتيب کار! را بدهند . اجازه اين ملاقات براى بيان وصيت است . من وصيتى ندارم . نمى خواهم در آخرين Ù„Øظات اÙسانه را ببينم، Ú¯Ùˆ اينکه باعث مى شود Ú©Ù‡ با Øسرت بيشتر بروم، ولى براى او Ú©Ù‡ هنوز در آستانه شادابى Ùˆ جوانى است نخواستم " تداعى " نا مطلوبى درست کرده باشم، به او از قول خودت بگو، مى دانم Ú©Ù‡ مرتضا واقعن Ùˆ با تمام وجود دوستت داشت . Ùˆ به مادرم بگوکه مرتضا پشيمان نبود. چون او هميشه اعتقاد داشت Ú©Ù‡ روزى پشيمان مى شوم. او را بجاى من ببوس Ùˆ به من قول بده Ú©Ù‡ تا زنده است ازØضورتو برخوردار خواهد بود. در اين پاکت Ú©Ù‡ دست Ù…ØاÙظ است Ùˆ موقعى Ú©Ù‡ خواستى بروى به تو مى دهد، انگشترم را همراه با تکه کوتاهى براى اÙسانه گذاشته ام، به او بده Ùˆ به او بگو Ú©Ù‡ ازش متشکرم.
اسم Ù…ØاÙظ Ú©Ù‡ آمد راه اÙتاد، پاکت را به من داد Ùˆ Ú¯Ùت:
" وقت ملاقات تمام است "
من آن غروب را، آن رنگ خاکسترى غبار گرÙته را، آن غروب دَم کرده Ù‰ بى نسيم را....آن غروب را Ú©Ù‡ با ولعى سيرى ناپذير مانده هاى روز را سرمى کشيد، Ùˆ در مرگ نور پاى کوبى مىکرد... هرگز Ùراموش نمىکنم. آخرين نگاه هاى مرتضا را Ú©Ù‡ بى بدرقه کلامى به صورتم دوخته بود، Ùˆ لرزش لبانى را Ú©Ù‡ ÙŠÚ© زندگى Øر٠را با قدرتى تمام مهار کرده بود، نيز Ùراموش نخواهم کرد. هر قدر نگهبان اصرار کرد، Ùˆ Øتا تهديد Ú©Ù‡ بروم، Ú¯Ùتم تا مرتضا اينجاست، هستم . وقتى Ú©Ù‡ ميرÙت تا در خم پيچ راهرو براى آخرين بار از نظرم Ù…ØÙˆ شود، تازه متوجه شدم Ú©Ù‡ Ú©ÙØ´ به پا ندارد Ùˆ نمى تواند راØت راه برود.
ÙŠÚ©Ù‰ دو ماه بعد پيغامى از اÙسانه درياÙت کردم Ú©Ù‡ خواسته بود به اتÙاق Ùˆ Øتمن در "کاÙÙ‡ Ùيروز خيابان نادرى "ØŒ نشستى داشته باشيم . برايم سخت بود. بارخاطراتى Ú©Ù‡ با مرتضا داشتم، شانه هايم را مى Ùشرد، ولى مواÙقت کردم. قبلن، طى دو، سه بارى Ú©Ù‡ او را ديده بودم ØŒ نه Ø´Ø±Ø Ú©Ø§Ù…Ù„ آخرين ديدارم با مرتضا را ØŒ ولى خلاصه Ù‰ را به او Ú¯Ùته بودم، Ùˆ او درتمامى اين ديدارها، Ù…ØÙˆ Ùˆ مجنون بود وتقريبن Øر٠نمى زد Ùˆ شيار دو قطره اشک بر گونه هايش Ú©Ù‡ تا ابديت ادامه داشت، واکنش هميشگى او بود. Ùˆ Øالا پس از پرواز شکوهمند مرتضا اين اولين ديدارى بود Ú©Ù‡ اØتمالن اÙسانه مىخواست Øر٠بزند. کاÙÙ‡ قنادى Ùيروز، بهمان Ø´Ú©Ù„ Ùˆ شمايل Ùˆ سرو وضع باقى بود، Ùˆ Ùقط وقار مرتضا را Ú©Ù… داشت Ùˆ آهنگ صداى گرمش راکه بخواند:
من نمىگويم سمندرباش يا پروانه باش
گربه Ùکرسوختن اÙتاده اى مردانه باش
اÙسانه با غرور برايم تعري٠کرد:
" ....مرتضا هميشه مى Ú¯Ùت:
" مىخواهم اگرچه، نه درØد برگ هاى بى دريغ چنار، Øد اقل در Øد Øجم اندک برگ هاى زبان گنجشک سايه داشته باشم . نم نم باران را دوست داشت. هرجا Ú©Ù‡ بوديم دانه هاى ريز بارش را Ú©Ù‡ ميديد، دستم را ميگرÙت Ùˆ در گوشم نجوا مى کرد. نديدم Ú©Ù‡ Øتا يکبار واخورده Ùˆ نا اميد باشد..." نا آرام کاÙÙ‡ را برانداز مى کرد، Ùˆ همچنان با من Øر٠مى زد. گمان مىکرد، هيچکس قدر مرتضا را ندانسته است Ùˆ Ùکرمى کرد Ú©Ù‡ Øتا خودش هم خوب او را Ù†Ùهميده بود. Ùˆ پشيمان Ùˆ مغبون مى نمود. نمى خواست قبول کند Ú©Ù‡ بايستى زندگى بدون مرتضا را ياد بگيرد، آنقدر از او پرشده بود Ú©Ù‡ نبودش داشت مچاله اش مى کرد.
به او Ú¯Ùتم:
- مى خواهى از نامه اى Ú©Ù‡ همراه با انگشتر وسيله من برايت Ùرستاده بود برايم بگوئى؟
" نامه نبود، سروده اى کوتاه است، که البته از هرنامه اى گويا تراست. براى دلخوشى من. ازکجا پيدا کنم چنين پديدهاى را....؟
بى انصا٠ها! صدها نوع جريمه وجود دارد، چرا چنين سنگين و غير قابل برگشت ؟ "
کاغذى را از Ú©ÙŠÙØ´ بيرون آورد Ùˆ به من داد. خط مرتضا نبود. تعجب مرا Ú©Ù‡ ديد Ú¯Ùت : "...اصلش Ú©Ù‡ با خط عزيز اوست درجاى امنى نگهدارى مى شود، يادگار همه سالهاى عمر من خواهد بود.
از من خواست آن را بلند بخوانم .
" در زمهرير زندگى ام
آنگاه Ú©Ù‡ سرماى ياس جانم را مى Ùسرد
با شعله Ù‰ تو سوختم Ùˆ Ø´Ú¯Ùتا Ú©Ù‡ زنده شدم "
" نمى دانم در اين سر زمين تا Ú©Ù‰ بى ارزش ترين کالا زندگى است؟ خودشان هر Ù†Ùس را با هزاران دست مىچسبند، Ùˆ مثل کَنه رهايش نمى کنند، ولى به ديگران Ú©Ù‡ مى رسد، بارورترينش را از ريشه در مى آورند. "
ديگرØضور مرا اØساس نمى کرد. براى خودش Øر٠مى زد. مزاØمش نشدم. به صندلىکه نشسته بودم تکيه دادم. Ùˆ با ته مانده Ù‰ چای Ùنجانم مشغول شدم Ùˆ گذاشتم براى خودش باشد.
" مرتضا پهنه سبزى بودکه بر اÙÙ‚ دوردست بوسه مى زد.....وقتى ازش خواستم Ú©Ù‡ سيگار نکشد، قاطع Ùˆ کوتاه Ú¯Ùت:
"از Ùردا."ØŒ
Ùˆ ديگر هرگز لب نزد. Øتا در آن سØرگاه آغاز. وقتى قاضى عسکر، Ú©Ù‡ با Ú†Ùرت وپÙرت هايش کلاÙÙ‡ اش کرده بود، Ùˆ اØساس مىکند Ú©Ù‡ Øوصله شنيدن ندارد، سيگارى به او تعار٠مىکند. ولى مرتضاى من درآن Ù„Øظه هم پاى برعهد مى ماند....بهنگام اجرا، وقتى مى خواهند چشمهايش را ببندند، پيش نهاد مىکند:
" اگر ممکن است نبنديد، چون من با چشمهائى کاملن باز در اين راه گام گذاردم Ùˆ Øالا هم بى اندک ترديد Ùˆ ندامتى مى روم . بهر Øال، بسته يا نبسته، شما کارتان را بکنيد."
" اينها را که برايم تعري٠کردند بيشتر دلم سوخت که چه سالارى را از دست داده ام."
Ùˆ چشمهاى پر از اشکش را از درون کاÙÙ‡ برداشت Ùˆ از وراى شيشه ها خيابان نادرى را جستجو کرد. Ùˆ مرا به ياد روزى انداخت که، مرتضا در همين کاÙÙ‡ Ùˆ از پشت همين شيشه ها، خيابان نادرى را به دنبال اÙسانه مى کشت، Ùˆ Ùهميدم Ú©Ù‡ زندگى، گاه بى توجه به تØمل، با تمام توان Ùشار مى آورد. Ùˆ Ú†Ù‡ بى صÙت است.
.....
غيرنظامى
عباس صØرائی
- هواى اينجا به اندازه کاÙÙ‰ Ø®ÙÙ‡ Ùˆ سنگين هست، تو کمى کوتاه بيا، چقدر سيگار مىکشى؟
" خودت Ú¯Ùتى قرار اينجا، تو کاÙÙ‡ Ùيروز. "
- خواستى گوشه دنجى با هم چاى بخوريم، منهم Ú¯Ùتم اينجا Ú©Ù‡ بهردوى ما نزديک باشد. Ú†Ù‡ اينجا، Ú†Ù‡ هر جاى ديگر، اين همه سيگارکشيدن از پا درت مى آورد. تو هنوز خيلى راه دارى Ú©Ù‡ بروى، اگر بخواهى اينجورى تيشه بزنى، ريشه سلامتت را Ù†Ùله مىکنى.
" اÙسانه هم نظرش همين است. "
- اÙسانه!ØŸ
" همکلاسيم. براى همين خواستم که تو را ببينم. "
- Ùکر کردم مىخواهى شعرتازه ات را برايم بخوانى، يا داستان کوتاه ديگرى را تمام کرده اى، کاÙÙ‡ Ùيروز، جاى همين قرار هاست. قديم ها،" زمان، هدايت Ùˆ نوشين را مىگويم،"
پاتق، کاÙÙ‡ Ùردوسى، بود، بعد شد، کاÙÙ‡ نادرى، اما Øالا، جوان ها بيشتر اينجا جمع مى شوند. " خب شايد هم در باره Ù‰ بهترين شعرم مى خواهم با تو Øر٠بزنم. مىخواهم قصه Ù‰ عشقم را برايت بخوانم. "
" مرتضاى " ديگرى داشت صØبت مىکرد. با آنکه Øجب هميشگى توى صورتش گشت مى زد، سرش را پائين نگرÙته بود. مصمم ترنگاه مىکرد.
در دوران دبستان، ÙŠÚ© روز Ú©Ù‡ به خانه رÙتم ØŒ مادرم Ú¯Ùت:
" مشق و درست را زود تمام کن چون قرار است " آقا مرتضا " هم با خانم " مهران " بيايد خانه ما.
تعجب کردم، آقا مرتضا Ú†Ù‡ ربطى به من دارد؟ Ùˆ Ùکر کردم، Øتمن معلم ÙŠÚ©Ù‰ از مدارس است، Ùˆ مادر براى اينکه خجالت نکشد Ú©Ù‡ بچه تنبلى دارد، مى خواهد بساط " تکالي٠" مدرسه را قبل از آمدن او جمع کرده باشم. بهتر ديدم، هنگام آمدن او خودم را قايم کنم.
بعد از ÙŠÚ©Ù‰ دو ساعت خانم " مهران " تنها آمد. يعنى من هرچه از درز در نگاه کردم، نه آقا مرتضا را ديدم Ùˆ نه صداى او را شنيدم. Ø¢Ùتابى شدم. سلام کردم Ùˆ داشتم رد مى شدم Ú©Ù‡ مادر دستور داد:
" آقا مرتضا را کمى مشغول کن "
دلم هرى ريخت. بى خود آمدم روى صØنه، Øتمن منظور مادر اين است Ú©Ù‡ کمى درس هايم را با او مرور کنم. اسم آقا مرتضا Ú©Ù‡ آمد از اتاق بغلى پسر بچه Û´ - Ûµ ساله اى آمد بيرون با مسلسل از کار اÙتاده اى Ú©Ù‡ مادر از باقى مانده اسباب بازى ها بيرون کشيده بود. اصلن Ùکر نمى کردم که، اين کوچولو آقا مرتضاى گنده اى باشدکه در ذهن داشتم. وقتى ترسم ريخت، خنده ام گرÙت Ùˆ در مغزم چرخيد.... آقا مرتضا!! ...
Ùˆ از همان روز به اوعلاقمند شدم، با اينکه Øدود Û¶ - Ù§ سال از او بزرگتر بودم، شديم همبازى. دردلم جاى گرÙت. اØساس مىکردم برادر Ú©ÙˆÚ†Ú©Ù‰ است Ú©Ù‡ بايستى Øمايتش کنم. بيشتر اوقات را با هم بوديم، Ùˆ اودر هر موردى با من مشورت مى کرد، Ùˆ من با تمام وجود نسبت به او اØساس مسئوليت مى کردم Ùˆ مادرم چقدر از اين بابت خوشØال بود. از وقتى توانست بخواند به کتابهايم ناخنک مى زد. با صداى بلند مىخواند. ÙŠÚ© روز به اوگÙتم: - بايد با چشمانت بخوانى تا براى خودت خوانده باشى، قشنگى خواندن سکوت آن است. اگر نتوانى، ØÙاظ ذهنت مى ريزد.
ÙŠÚ© دانه اى بود Ú©Ù‡ مى رÙت به درد نخور شود، ولى به مدد جوهر ذاتى Ùˆ بى علاقگى به آرامش Øاشيه Ùˆ شهامت بازيگرى در متن، Øصار " مادرمهرى " را ترکاند، Ùˆ بروز Øادثه را مانع شد. اولين نوشته اش را تصادÙÙ‰ خواندم. شايدهم خودش ترتيبى داده بود Ú©Ù‡ بماند لاى ÙŠÚ©Ù‰ از کتاب هايم .
"....نمى دانم چرا نمى توانم دروغ بگويم. از بس به خودم هى زده ام دروغ Ú¯Ùتن برايم مشکل شده است. Ùˆ Ú†Ù‡ مصيبتى است، اگر Ú¯Ù‡ گاه نشود دروغ Ú¯Ùت. عريان مى شوى، سÙپَرَت مى اÙتد. بى پناه Ùˆ بى Øصار، هر ضربه اى مى خورد به Ùرق سرت...."
- Øالا Ú©Ù‡ تو شعر نمى خوانى Ùˆ مى خواهى قصه عشقت را برايم تعري٠کنى، بگذار من برايت بخوانم .
" از من مخواه اعترا٠کنم.
چشمانم با هر نگاه به تو
هزاران بار به من خيانت مىکنند."
شد، مرتضاى هميشگى. سرش را پائين گر Ùت، Ùˆ من تَ٠برخاسته ازگونه هايش را اØساس مىکردم.
" ولى وقتى من اين تکه را Ú¯Ùتم، عاشق نبودم. مثل خيلى از موارد ديگرکه نيستيم اما وانمود مىکنيم Ú©Ù‡ هستيم، اما Ú†Ù‡ وص٠Øال است. واقعن از تو ممنونم، چقدر به موقع آن را خواندى. خوشØالم Ú©Ù‡ با اين همه مشغله Ùˆ مسئله، شعرکى از من را هم در خاطردارى. "
Ùهميدم Ú©Ù‡ غرق است، Ùˆ دارد مراØÙ„ پايانى را مىگذراند.
- پس چرا اينقدر دير دارى با من در باره اش صØبت مىکنى. تو ازعلاقه من به خودت به خوبى آگاهى Ùˆ مى دانى Ú©Ù‡ نه تنها مثل برادرى بزرگتر، Ú©Ù‡ مثل ÙŠÚ© دوست نزديک تو هستم.
" داشتم با خودم مى جنگيدم، داشتم مقاومت مى کردم، داشتم کنار مى کشيدم، داشتم روى اولين زبانه ها، سر پوش مى گذاشتم. ولى نشد. نتوانستم، ودر اين آشوب Ùکرى نمى Ùهميدم Ú†Ù‡ دارد مى گذرد. براى همين با تو صØبت نکردم، نمى دانستم Ú†Ù‡ بگويم. "
- Øالا چرا اين همه مى جنگيدى؟ مقاومت مىکردى؟ Ùˆ با تلاشى Ú©Ù‡ خب، نتيجه هم نداد، شعله ها را خاموش مىکردى؟ مگر واقعن دوستش نداشتى؟ مگر Ùکر مىکردىکه بهم نمى خوريد؟ چرا اين همه تلاش براى نشدن؟
يال Ùˆ کوپالى بهم زده بود. با چهره اى مردانه Ùˆ زيبا، Ùˆ با شخصيتى Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ استوار. هميشه خنده Ø®Ùته اى توى صورتش Øضور داشت، Ùˆ چشمانش پر از رÙاقت Ùˆ همدلى بود. گذران در تنهائى را نمى پسنديد. کمتر در خودش بود، Ùˆ تØرکى چشمگير داشت. خوش برخورد Ùˆ گرم دهان بود، وهميشه چند تا از دوستان Ùراوانش را دور Ùˆ بر داشت. مادرش را درØد پرستش دوست مى دا شت، Ùˆ منهم Ú©Ù‡ پس از مرگ مادرم، کمبودش را با مادر او پرمى کردم، بيشتر با آنها در تماس بودم Ùˆ اغلب Ú©Ù‡ به خانه شان مى رÙتم Ùˆ سه Ù†Ùرى Ú¯Ù¾ مى زديم، بهترين اØساس را پيدا مى کردم. Ùˆ مرتضا هميشه مطلب Ùˆ موضوع تازها Ù‰ براى Ú¯Ùتن داشت Ùˆ چقدر با Øرارت Ùˆ با Øرکات تکملى سر Ùˆ دست Øر٠مى زد. از اينکه دوستان Ùراوان Ùˆ خوبى دور Ùˆ برداشت عميقن خوشØال بودم Ùˆ از اØترامى Ú©Ù‡ براى من قائل بود Ù¾Ùر مى شدم. تقريبن همه مسائلش را با من در ميان مى گذاشت . علاقه مرا Ú©Ù‡ مى ديد بيشتر نزديک مى شد. برايش سنگ صبورى بودم Ú©Ù‡ به آن نياز داشت. Ùˆ Ú¯Ù‡ گاه از روزى Ú©Ù‡ با دلهره در انتظار آمدن " آقا مرتضا! " بودم Øر٠مى زد Ùˆ کلى مى خنديديم. اغلب نوشته هايش را برايم مى خواند Ùˆ نديدم Ú©Ù‡ از اشاراتم دلگير بشود. اشعارش را روى تکه کاغذى مى نوشت Ùˆ پس از خواندن به من مى داد. واقعا بهم عادت کرده بوديم Ùˆ از هر Ùرصتى براى با هم بودن استÙاده مى کرديم. مى Ú¯Ùت:
" انسان براى Ù…Ùيد بودن Ùرصت کمى دارد "
و عمر کارآمد را اندک مى دانست و اعتقاد داشت:
" نه براى نام نيک، چرا Ú©Ù‡ وقتى رÙتى، رÙتى Ùˆ انگشت شمارند آنهائى Ú©Ù‡ Ùراموش نمى شوند. بلکه براى اينکه بگوئى هستى، بايد به Ù†Øوى بگوئى. "
اين آخرى ها کمتر همديگر را مى ديديم. اودر تلاشى چند جانبه بود. Ùˆ من بار سنگينى از زندگى را به دوش مىکشيدم. درآخرين ديدار قبل از نشست کاÙÙ‡ Ùيروز، در خانه شان Ùˆ با Øضور " خانم جان " مطلبى را برايم خواند Ú©Ù‡ قصه نبود، Øالت سخنرانى داشت Ùˆ Øرکاتش نيزهمين را مى رساند، تمام Ú©Ù‡ شد مثل اينکه متوجه تعجب من شده باشد، Ú¯Ùت :
" مقاله نويسى را تمرين مى کنم. "
درØاليکه نوشته را از دستش مىگرÙتم Ú¯Ùتم:
- گويا بيشتر دارى سخنرانى را تمرين مى کنى. نوشته ات کلى بو دار است. بد جورى دارى جهت دار مى شوى، مطلبى هست Ú©Ù‡ به من Ù†Ú¯Ùته باشى؟ Ùˆ يا نمى خواهى بگوئى؟
به جاى جواب که معمولن درچنين مواقعى، بله يا نه بود. تمرين عملى را شروع کرد:
" مگر مى شود بى جهت بود؟ به نظر تو با اينهمه نامرادى Ùˆ نارسائى، با اينهمه تÙاوت Ùˆ بى توجهى، بايد ساکت بود. بهتر نيست اين چند صباØÙ‰ را Ú©Ù‡ زنده ايم، Ù…Ùيد باشيم "
کاملن مى Ùهميدم Ú©Ù‡ ازکجا Ùˆ از Ú†Ù‡ مى گويد. Ú¯Ùتم:
- مگر Ù…Ùيد بودن Ùقط در ÙŠÚ© راه Ùˆ ÙŠÚ© موضوع خلاصه مى شود؟ مگر ÙŠÚ© شاعر نمى تواند Ù…Ùيد باشد؟ مگر پس از قرن ها هنوز اين ØاÙظ نيست Ú©Ù‡ Ù…Ùيد است؟
ØرÙÙ… را بريد:
" من را با اين اشعار دست Ùˆ پا شکسته با ØاÙظ مقايسه کردن، بيشتر Øالت تمسخر دارد "
- مگر در راهى که ميروى مى خواهى " لنين " بشوى!؟
ÙŠÚ©Ù‡ خورد. انتظار نداشت درست به هد٠بزنم. البته آن روز ها، مطاع مرغوبی با آنکه در دکان هردمبيلى عرضه مى شد باز مشترى هاى Ùراوانى داشت.
- خب قرار بود از قصه Ù‰ عشقت، از " اÙسانه " اى Ú©Ù‡ مثل من دلش نمى خواهد سيگار بکشى بگوئى. Ùˆ نيش دار ادامه دادم :
- شعر جديد هوشنگ را خوانده اى؟
" دير است گاليا
به ره اÙتاد کاروان
.......
ديگر Ùسانه دلدادگى مخوان "
براى تو چى؟ دير نشده؟
" نه، دير Ú©Ù‡ نشده هيچ ØŒ تازه اول کاره. اÙسانه هم با کاروان همراه است. "
و خنديد.
" کاروان ÙŠÚ© جورى است، Øالت Ú©ÙˆÚ† را دارد، درØاليکه ما به دنبال ماندگارى، ماندگارى آزاد Ùˆ با اختيار هستيم. در اينجا بيشتر نمى شود صØبت کرد، بØØ« در مورد کاروان Ùˆ کاروانيان باشد براى وقتى ديگر. مى آيم سراغت، جائى Ú©Ù‡ تنها باشيم. Ùقط سر بسته بگويم Ú©Ù‡ زندگيم از دو سو معنا پيدا کرده است. هم با کاروان در راه، همراهم، هم عاشقم، عاشق."
سر زندگى مثل هاله اى از نور او را اØاطه کرده بود. از همان اوايل آشنائيمان ÙŠÚ© گلوله انرژى بود. در بازى هاى مشترک، گاه آنقدر Ùعال، باØرارت Ùˆ پر توان بود Ú©Ù‡ من اØساس پيرى Ùˆ ازکار اÙتادگى مى کردم. نمى دانست خستگى چيست. نيمه راه ماندن را دوست نداشت. دست Ùˆ دلباز Ùˆ با Ù…Øبت بود. اين آخرى ها شنيده بودم Ú©Ù‡ اوايل هر ماه، هرچه دارد خرج مىکند، ته Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ کشيد مى گويد:
" من تمام،"
Ùˆ همه را مى ريزد به پاى دوستان. نشست با آنها Ùˆ Ú¯Ù¾ زدن Ùˆ شعر خوانى را دوست مى داشت Ùˆ اغلب به اتÙاق، به شبگردى هم مى رÙتند.
- از دوستانت شنيده ام Ú©Ù‡ شب هاى شعر Ùˆ قصه خوانى داريد، چرا مرا خبر نمى کنى ØŸ مى دانم Ú©Ù‡ نه شاعرم Ùˆ نه نويسنده، ولى شنونده خوبى هستم. از بودن با آنهائىکه ابزار کارشان ظراÙت Ùˆ اØساس است خوشم مى آيد.
" قبلن بيشتر دور هم جمع مى شديم، مدتى است که خيلى کم شده ...."
- چرا ، چون بعضى ها " اسهال قلم دارند و يبوست مغز....؟
" Ú©Ù‰ اين را به توگÙته؟ منظور من شخص بخصوصى نبوده ..."
- چرا، اتÙاقن منظورت شخص بخصوصى بود است. خوشØالم Ú©Ù‡ دارى راه مى اÙتى، Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… دارى Øصار مى يابى Ùˆ مانع مى شوى، Ú©Ù‡ ضربات زندگى بى ØÙاظ، بخورد به مغز سرت. سيگارديگرى روشنکرد، نگاهش را از شلوغىخيابان " نادرى " بر داشت Ùˆ باکمى دلخورىگÙت: "....براى تو خيلى عريانم. اگر در کاروان هم، چنين اÙشا باشم، کار آنها را خراب مىکنم. نبايد مثل شيشه Ø´Ùا٠بود، اين جورى دستم خيلى روست ..."
به ساعتش نگاه کرد. خيابان را از پشت شيشه هاى Ù…ÙÙ‡ گرÙته کاÙه، گشت زد، با ديدى سريع Ùضاى داخل را چرخيد Ùˆ Ú¯Ùت:
" قرار است، اÙسانه بيايد اينجا....تو را از ديد من خوب مى شناسد، به او Ú¯Ùته ام Ú©Ù‡ هواى مرا دارى Ùˆ Ú¯Ùته ام Ú©Ù‡ چقدر برايت اØترام قائلم..."
- پس امروز خواستگارى رسمى است ؟
" نه، مراسم معرÙÙ‰ ا ست، مىخوهم با هم آشنا بشويد."
بعد از آن روز، در همين کاÙه، ÙŠÚ©Ù‰ دو بار ديگر به اتÙاق " اÙسانه " ديدار هائى داشتيم، ÙˆÚ©Ù… Ú©Ù… درياÙتم Ú©Ù‡ کاملن خودش را بقول اÙسانه در اختيار " جريان " گذاشته است.
ديگر او را نديدم، تا آخرين ملاقات، Ú©Ù‡ بسيارکوتاه بود... ملاقاتی Ú©Ù‡ اگر بجاى Ù¡Ù - Ù¡Ûµ دقيقه اى Ú©Ù‡ زمان داده بودند، تا به امروز هم ادامه مى ياÙت، باز کوتاه بود....
من مدت ها بود Ú©Ù‡ بجايى ديگر Ú©ÙˆÚ† کرده بودم، ÙˆÚ¯Ù‡ گاه Ú©Ù‡ به تهران مى آمدم Ùˆ به ديدار خانم مهران، مى رÙتم از اØوالش جويا مى شدم. در ÙŠÚ©Ù‰ از اين ديدارها، از اÙسانه شنيدم :
" مرتضا همه شوق و استعداد، و همه ى نيرو و بخصوص اعتمادش را درسبد اخلاص گذاشته است...."
زمانى بود Ú©Ù‡ همه پهن دشت کشو ر را هيجان بلعيده بود. سالها مبارزات آزاديخواهى، توام با آزادى نسبى اØزاب اين نويد را مى دادکه مردم سالارى واقعى در راه است، Ùˆ همه بى توجه به سرنخ ها Ú©Ù‡ جاى ديگرى بند است، با صداقت Ùˆ خوشØالى، درتلاش بودند تا دوران بهترى را رقم بزنند.
چند ماه پس ازدستگيرى او، ÙŠÚ© روز ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ØŒ موقعىکه هنوز کاملن ازخواب بيدارنشده بودم تلÙÙ† اتاقم زنگ زد. صدائى Ú©Ù‡ عارى از تمامى اØساس نبود پس از پرسو جوى هويتم، Ú¯Ùت : "...اگر ممکن است، Ùردا بيائيد تهران. در " تيپ زرهى " مرتضا مهران، مىخواهد شما را ببيند. ....شما تنها کسى هستيد Ú©Ù‡ مى خواهد ببيند . Ùˆ بدون اينک Ùرصت سئوال به من بدهد تلÙÙ† را قطع کرد.
وقتىکه او را دستگير کردند، همه ماجرا را در روز نامه ها خواندم، Ùˆ روزانه اخبار راديو را دنبال کردم. Ú©Ù… Ùˆ بيش مى دانستم قضيه چيست. اÙسانه را پيدا نمىکردم ولى چندين بار با خانم مهران تماس تلÙنى داشتم. پريشانى او زجرم مى داد، Ùˆ بخصوص درآن وضع، کارى از دستم ساخته نبود. در بين انبوه دستگيرشدگان اوتنها " غير نظامى " بود، Ùˆ چون نوک تيز Ùشار متوجه نظاميان بود، اØتمال مى دادم Ú©Ù‡ او را برکرسى اتهامى سنگين ننشانند، Ùˆ ذهنم بر اين قلاب خوش خيالى آويخته بود. اما تلÙÙ† خشک مامور دلهره را در جانم ريخت .
سرش را تراشيده بودند. زير پيراهنى، رنگ Ùˆ رو رÙته اى به تن داشت Ú©Ù‡ با دقت ادامه Ù‰ آن را درون شلوار قهوه اى رنگش Ùرو برده بود. وقتى مرا ديد لبخند کمرنگى را به صورتش کشاند Ùˆ Ú¯Ùت:
"....گويا اين دÙعه به واقع Ùˆ براى هميشه، من تمام ...."
سرش را با دو دستم گرÙتم Ùˆ بى توجه به Ù…ØاÙظى Ú©Ù‡ درکنارمان ايستاده بود به چشمهايش نگاه کردم Ùˆ برايش خواند:
" در مسلخ عشق جز نکو را نکشند "
بغض امانم نداد تا ادامه بدهم ØŒ اØساس مى کردم گلويم ورم کرده است . دستش را دور شانه ام انداخت Ùˆ مرا بوسيد، Ùˆ در گوشم نجوا کرد:
" خيانت کردند....کت بسته تقديم شديم "
تقريبن با صداى بلند Ùˆ عصبى Ú¯Ùتم :
- چيز تازه اى نيست . ولى بدان هر پته اى روزى روى آب خواهد اÙتاد.
"....قرار است Ùردا يا پس Ùردا ترتيب کار! را بدهند . اجازه اين ملاقات براى بيان وصيت است . من وصيتى ندارم . نمى خواهم در آخرين Ù„Øظات اÙسانه را ببينم، Ú¯Ùˆ اينکه باعث مى شود Ú©Ù‡ با Øسرت بيشتر بروم، ولى براى او Ú©Ù‡ هنوز در آستانه شادابى Ùˆ جوانى است نخواستم " تداعى " نا مطلوبى درست کرده باشم، به او از قول خودت بگو، مى دانم Ú©Ù‡ مرتضا واقعن Ùˆ با تمام وجود دوستت داشت . Ùˆ به مادرم بگوکه مرتضا پشيمان نبود. چون او هميشه اعتقاد داشت Ú©Ù‡ روزى پشيمان مى شوم. او را بجاى من ببوس Ùˆ به من قول بده Ú©Ù‡ تا زنده است ازØضورتو برخوردار خواهد بود. در اين پاکت Ú©Ù‡ دست Ù…ØاÙظ است Ùˆ موقعى Ú©Ù‡ خواستى بروى به تو مى دهد، انگشترم را همراه با تکه کوتاهى براى اÙسانه گذاشته ام، به او بده Ùˆ به او بگو Ú©Ù‡ ازش متشکرم.
اسم Ù…ØاÙظ Ú©Ù‡ آمد راه اÙتاد، پاکت را به من داد Ùˆ Ú¯Ùت:
" وقت ملاقات تمام است "
من آن غروب را، آن رنگ خاکسترى غبار گرÙته را، آن غروب دَم کرده Ù‰ بى نسيم را....آن غروب را Ú©Ù‡ با ولعى سيرى ناپذير مانده هاى روز را سرمى کشيد، Ùˆ در مرگ نور پاى کوبى مىکرد... هرگز Ùراموش نمىکنم. آخرين نگاه هاى مرتضا را Ú©Ù‡ بى بدرقه کلامى به صورتم دوخته بود، Ùˆ لرزش لبانى را Ú©Ù‡ ÙŠÚ© زندگى Øر٠را با قدرتى تمام مهار کرده بود، نيز Ùراموش نخواهم کرد. هر قدر نگهبان اصرار کرد، Ùˆ Øتا تهديد Ú©Ù‡ بروم، Ú¯Ùتم تا مرتضا اينجاست، هستم . وقتى Ú©Ù‡ ميرÙت تا در خم پيچ راهرو براى آخرين بار از نظرم Ù…ØÙˆ شود، تازه متوجه شدم Ú©Ù‡ Ú©ÙØ´ به پا ندارد Ùˆ نمى تواند راØت راه برود.
ÙŠÚ©Ù‰ دو ماه بعد پيغامى از اÙسانه درياÙت کردم Ú©Ù‡ خواسته بود به اتÙاق Ùˆ Øتمن در "کاÙÙ‡ Ùيروز خيابان نادرى "ØŒ نشستى داشته باشيم . برايم سخت بود. بارخاطراتى Ú©Ù‡ با مرتضا داشتم، شانه هايم را مى Ùشرد، ولى مواÙقت کردم. قبلن، طى دو، سه بارى Ú©Ù‡ او را ديده بودم ØŒ نه Ø´Ø±Ø Ú©Ø§Ù…Ù„ آخرين ديدارم با مرتضا را ØŒ ولى خلاصه Ù‰ را به او Ú¯Ùته بودم، Ùˆ او درتمامى اين ديدارها، Ù…ØÙˆ Ùˆ مجنون بود وتقريبن Øر٠نمى زد Ùˆ شيار دو قطره اشک بر گونه هايش Ú©Ù‡ تا ابديت ادامه داشت، واکنش هميشگى او بود. Ùˆ Øالا پس از پرواز شکوهمند مرتضا اين اولين ديدارى بود Ú©Ù‡ اØتمالن اÙسانه مىخواست Øر٠بزند. کاÙÙ‡ قنادى Ùيروز، بهمان Ø´Ú©Ù„ Ùˆ شمايل Ùˆ سرو وضع باقى بود، Ùˆ Ùقط وقار مرتضا را Ú©Ù… داشت Ùˆ آهنگ صداى گرمش راکه بخواند:
من نمىگويم سمندرباش يا پروانه باش
گربه Ùکرسوختن اÙتاده اى مردانه باش
اÙسانه با غرور برايم تعري٠کرد:
" ....مرتضا هميشه مى Ú¯Ùت:
" مىخواهم اگرچه، نه درØد برگ هاى بى دريغ چنار، Øد اقل در Øد Øجم اندک برگ هاى زبان گنجشک سايه داشته باشم . نم نم باران را دوست داشت. هرجا Ú©Ù‡ بوديم دانه هاى ريز بارش را Ú©Ù‡ ميديد، دستم را ميگرÙت Ùˆ در گوشم نجوا مى کرد. نديدم Ú©Ù‡ Øتا يکبار واخورده Ùˆ نا اميد باشد..." نا آرام کاÙÙ‡ را برانداز مى کرد، Ùˆ همچنان با من Øر٠مى زد. گمان مىکرد، هيچکس قدر مرتضا را ندانسته است Ùˆ Ùکرمى کرد Ú©Ù‡ Øتا خودش هم خوب او را Ù†Ùهميده بود. Ùˆ پشيمان Ùˆ مغبون مى نمود. نمى خواست قبول کند Ú©Ù‡ بايستى زندگى بدون مرتضا را ياد بگيرد، آنقدر از او پرشده بود Ú©Ù‡ نبودش داشت مچاله اش مى کرد.
به او Ú¯Ùتم:
- مى خواهى از نامه اى Ú©Ù‡ همراه با انگشتر وسيله من برايت Ùرستاده بود برايم بگوئى؟
" نامه نبود، سروده اى کوتاه است، که البته از هرنامه اى گويا تراست. براى دلخوشى من. ازکجا پيدا کنم چنين پديدهاى را....؟
بى انصا٠ها! صدها نوع جريمه وجود دارد، چرا چنين سنگين و غير قابل برگشت ؟ "
کاغذى را از Ú©ÙŠÙØ´ بيرون آورد Ùˆ به من داد. خط مرتضا نبود. تعجب مرا Ú©Ù‡ ديد Ú¯Ùت : "...اصلش Ú©Ù‡ با خط عزيز اوست درجاى امنى نگهدارى مى شود، يادگار همه سالهاى عمر من خواهد بود.
از من خواست آن را بلند بخوانم .
" در زمهرير زندگى ام
آنگاه Ú©Ù‡ سرماى ياس جانم را مى Ùسرد
با شعله Ù‰ تو سوختم Ùˆ Ø´Ú¯Ùتا Ú©Ù‡ زنده شدم "
" نمى دانم در اين سر زمين تا Ú©Ù‰ بى ارزش ترين کالا زندگى است؟ خودشان هر Ù†Ùس را با هزاران دست مىچسبند، Ùˆ مثل کَنه رهايش نمى کنند، ولى به ديگران Ú©Ù‡ مى رسد، بارورترينش را از ريشه در مى آورند. "
ديگرØضور مرا اØساس نمى کرد. براى خودش Øر٠مى زد. مزاØمش نشدم. به صندلىکه نشسته بودم تکيه دادم. Ùˆ با ته مانده Ù‰ چای Ùنجانم مشغول شدم Ùˆ گذاشتم براى خودش باشد.
" مرتضا پهنه سبزى بودکه بر اÙÙ‚ دوردست بوسه مى زد.....وقتى ازش خواستم Ú©Ù‡ سيگار نکشد، قاطع Ùˆ کوتاه Ú¯Ùت:
"از Ùردا."ØŒ
Ùˆ ديگر هرگز لب نزد. Øتا در آن سØرگاه آغاز. وقتى قاضى عسکر، Ú©Ù‡ با Ú†Ùرت وپÙرت هايش کلاÙÙ‡ اش کرده بود، Ùˆ اØساس مىکند Ú©Ù‡ Øوصله شنيدن ندارد، سيگارى به او تعار٠مىکند. ولى مرتضاى من درآن Ù„Øظه هم پاى برعهد مى ماند....بهنگام اجرا، وقتى مى خواهند چشمهايش را ببندند، پيش نهاد مىکند:
" اگر ممکن است نبنديد، چون من با چشمهائى کاملن باز در اين راه گام گذاردم Ùˆ Øالا هم بى اندک ترديد Ùˆ ندامتى مى روم . بهر Øال، بسته يا نبسته، شما کارتان را بکنيد."
" اينها را که برايم تعري٠کردند بيشتر دلم سوخت که چه سالارى را از دست داده ام."
Ùˆ چشمهاى پر از اشکش را از درون کاÙÙ‡ برداشت Ùˆ از وراى شيشه ها خيابان نادرى را جستجو کرد. Ùˆ مرا به ياد روزى انداخت که، مرتضا در همين کاÙÙ‡ Ùˆ از پشت همين شيشه ها، خيابان نادرى را به دنبال اÙسانه مى کشت، Ùˆ Ùهميدم Ú©Ù‡ زندگى، گاه بى توجه به تØمل، با تمام توان Ùشار مى آورد. Ùˆ Ú†Ù‡ بى صÙت است.
Ù…Øسن صابری نوشت
تاریخ در قالب داستان همیشه گیرا تر Ùˆ ناÙØ° تر بوده است
با کشش و خواندنی است