ولى وقتى من اين تکه را گفتم، عاشق نبودم. مثل خيلى از موارد ديگرکه نيستيم اما وانمود مىکنيم که هستيم، اما چه وصف حال است. واقعن از تو ممنونم، چقدر به موقع آن را خواندى.

.....
غيرنظامى
عباس صحرائی
- هواى اينجا به اندازه کافى خفه و سنگين هست، تو کمى کوتاه بيا، چقدر سيگار مىکشى؟
" خودت گفتى قرار اينجا، تو کافه فيروز. "
- خواستى گوشه دنجى با هم چاى بخوريم، منهم گفتم اينجا که بهردوى ما نزديک باشد. چه اينجا، چه هر جاى ديگر، اين همه سيگارکشيدن از پا درت مى آورد. تو هنوز خيلى راه دارى که بروى، اگر بخواهى اينجورى تيشه بزنى، ريشه سلامتت را نفله مىکنى.
" افسانه هم نظرش همين است. "
- افسانه!؟
" همکلاسيم. براى همين خواستم که تو را ببينم. "
- فکر کردم مىخواهى شعرتازه ات را برايم بخوانى، يا داستان کوتاه ديگرى را تمام کرده اى، کافه فيروز، جاى همين قرار هاست. قديم ها،" زمان، هدايت و نوشين را مىگويم،"
پاتق، کافه فردوسى، بود، بعد شد، کافه نادرى، اما حالا، جوان ها بيشتر اينجا جمع مى شوند. " خب شايد هم در باره ى بهترين شعرم مى خواهم با تو حرف بزنم. مىخواهم قصه ى عشقم را برايت بخوانم. "
" مرتضاى " ديگرى داشت صحبت مىکرد. با آنکه حجب هميشگى توى صورتش گشت مى زد، سرش را پائين نگرفته بود. مصمم ترنگاه مىکرد.
در دوران دبستان، يک روز که به خانه رفتم ، مادرم گفت:
" مشق و درست را زود تمام کن چون قرار است " آقا مرتضا " هم با خانم " مهران " بيايد خانه ما.
تعجب کردم، آقا مرتضا چه ربطى به من دارد؟ و فکر کردم، حتمن معلم يکى از مدارس است، و مادر براى اينکه خجالت نکشد که بچه تنبلى دارد، مى خواهد بساط " تکاليف " مدرسه را قبل از آمدن او جمع کرده باشم. بهتر ديدم، هنگام آمدن او خودم را قايم کنم.
بعد از يکى دو ساعت خانم " مهران " تنها آمد. يعنى من هرچه از درز در نگاه کردم، نه آقا مرتضا را ديدم و نه صداى او را شنيدم. آفتابى شدم. سلام کردم و داشتم رد مى شدم که مادر دستور داد:
" آقا مرتضا را کمى مشغول کن "
دلم هرى ريخت. بى خود آمدم روى صحنه، حتمن منظور مادر اين است که کمى درس هايم را با او مرور کنم. اسم آقا مرتضا که آمد از اتاق بغلى پسر بچه ۴ - ۵ ساله اى آمد بيرون با مسلسل از کار افتاده اى که مادر از باقى مانده اسباب بازى ها بيرون کشيده بود. اصلن فکر نمى کردم که، اين کوچولو آقا مرتضاى گنده اى باشدکه در ذهن داشتم. وقتى ترسم ريخت، خنده ام گرفت و در مغزم چرخيد.... آقا مرتضا!! ...
و از همان روز به اوعلاقمند شدم، با اينکه حدود ۶ - ٧ سال از او بزرگتر بودم، شديم همبازى. دردلم جاى گرفت. احساس مىکردم برادر کوچکى است که بايستى حمايتش کنم. بيشتر اوقات را با هم بوديم، و اودر هر موردى با من مشورت مى کرد، و من با تمام وجود نسبت به او احساس مسئوليت مى کردم و مادرم چقدر از اين بابت خوشحال بود. از وقتى توانست بخواند به کتابهايم ناخنک مى زد. با صداى بلند مىخواند. يک روز به اوگفتم: - بايد با چشمانت بخوانى تا براى خودت خوانده باشى، قشنگى خواندن سکوت آن است. اگر نتوانى، حفاظ ذهنت مى ريزد.
يک دانه اى بود که مى رفت به درد نخور شود، ولى به مدد جوهر ذاتى و بى علاقگى به آرامش حاشيه و شهامت بازيگرى در متن، حصار " مادرمهرى " را ترکاند، و بروز حادثه را مانع شد. اولين نوشته اش را تصادفى خواندم. شايدهم خودش ترتيبى داده بود که بماند لاى يکى از کتاب هايم .
"....نمى دانم چرا نمى توانم دروغ بگويم. از بس به خودم هى زده ام دروغ گفتن برايم مشکل شده است. و چه مصيبتى است، اگر گه گاه نشود دروغ گفت. عريان مى شوى، سِپَرَت مى افتد. بى پناه و بى حصار، هر ضربه اى مى خورد به فرق سرت...."
- حالا که تو شعر نمى خوانى و مى خواهى قصه عشقت را برايم تعريف کنى، بگذار من برايت بخوانم .
" از من مخواه اعتراف کنم.
چشمانم با هر نگاه به تو
هزاران بار به من خيانت مىکنند."
شد، مرتضاى هميشگى. سرش را پائين گر فت، و من تَف برخاسته ازگونه هايش را احساس مىکردم.
" ولى وقتى من اين تکه را گفتم، عاشق نبودم. مثل خيلى از موارد ديگرکه نيستيم اما وانمود مىکنيم که هستيم، اما چه وصف حال است. واقعن از تو ممنونم، چقدر به موقع آن را خواندى. خوشحالم که با اين همه مشغله و مسئله، شعرکى از من را هم در خاطردارى. "
فهميدم که غرق است، و دارد مراحل پايانى را مىگذراند.
- پس چرا اينقدر دير دارى با من در باره اش صحبت مىکنى. تو ازعلاقه من به خودت به خوبى آگاهى و مى دانى که نه تنها مثل برادرى بزرگتر، که مثل يک دوست نزديک تو هستم.
" داشتم با خودم مى جنگيدم، داشتم مقاومت مى کردم، داشتم کنار مى کشيدم، داشتم روى اولين زبانه ها، سر پوش مى گذاشتم. ولى نشد. نتوانستم، ودر اين آشوب فکرى نمى فهميدم چه دارد مى گذرد. براى همين با تو صحبت نکردم، نمى دانستم چه بگويم. "
- حالا چرا اين همه مى جنگيدى؟ مقاومت مىکردى؟ و با تلاشى که خب، نتيجه هم نداد، شعله ها را خاموش مىکردى؟ مگر واقعن دوستش نداشتى؟ مگر فکر مىکردىکه بهم نمى خوريد؟ چرا اين همه تلاش براى نشدن؟
يال و کوپالى بهم زده بود. با چهره اى مردانه و زيبا، و با شخصيتى محکم و استوار. هميشه خنده خفته اى توى صورتش حضور داشت، و چشمانش پر از رفاقت و همدلى بود. گذران در تنهائى را نمى پسنديد. کمتر در خودش بود، و تحرکى چشمگير داشت. خوش برخورد و گرم دهان بود، وهميشه چند تا از دوستان فراوانش را دور و بر داشت. مادرش را درحد پرستش دوست مى دا شت، و منهم که پس از مرگ مادرم، کمبودش را با مادر او پرمى کردم، بيشتر با آنها در تماس بودم و اغلب که به خانه شان مى رفتم و سه نفرى گپ مى زديم، بهترين احساس را پيدا مى کردم. و مرتضا هميشه مطلب و موضوع تازها ى براى گفتن داشت و چقدر با حرارت و با حرکات تکملى سر و دست حرف مى زد. از اينکه دوستان فراوان و خوبى دور و برداشت عميقن خوشحال بودم و از احترامى که براى من قائل بود پُر مى شدم. تقريبن همه مسائلش را با من در ميان مى گذاشت . علاقه مرا که مى ديد بيشتر نزديک مى شد. برايش سنگ صبورى بودم که به آن نياز داشت. و گه گاه از روزى که با دلهره در انتظار آمدن " آقا مرتضا! " بودم حرف مى زد و کلى مى خنديديم. اغلب نوشته هايش را برايم مى خواند و نديدم که از اشاراتم دلگير بشود. اشعارش را روى تکه کاغذى مى نوشت و پس از خواندن به من مى داد. واقعا بهم عادت کرده بوديم و از هر فرصتى براى با هم بودن استفاده مى کرديم. مى گفت:
" انسان براى مفيد بودن فرصت کمى دارد "
و عمر کارآمد را اندک مى دانست و اعتقاد داشت:
" نه براى نام نيک، چرا که وقتى رفتى، رفتى و انگشت شمارند آنهائى که فراموش نمى شوند. بلکه براى اينکه بگوئى هستى، بايد به نحوى بگوئى. "
اين آخرى ها کمتر همديگر را مى ديديم. اودر تلاشى چند جانبه بود. و من بار سنگينى از زندگى را به دوش مىکشيدم. درآخرين ديدار قبل از نشست کافه فيروز، در خانه شان و با حضور " خانم جان " مطلبى را برايم خواند که قصه نبود، حالت سخنرانى داشت و حرکاتش نيزهمين را مى رساند، تمام که شد مثل اينکه متوجه تعجب من شده باشد، گفت :
" مقاله نويسى را تمرين مى کنم. "
درحاليکه نوشته را از دستش مىگرفتم گفتم:
- گويا بيشتر دارى سخنرانى را تمرين مى کنى. نوشته ات کلى بو دار است. بد جورى دارى جهت دار مى شوى، مطلبى هست که به من نگفته باشى؟ و يا نمى خواهى بگوئى؟
به جاى جواب که معمولن درچنين مواقعى، بله يا نه بود. تمرين عملى را شروع کرد:
" مگر مى شود بى جهت بود؟ به نظر تو با اينهمه نامرادى و نارسائى، با اينهمه تفاوت و بى توجهى، بايد ساکت بود. بهتر نيست اين چند صباحى را که زنده ايم، مفيد باشيم "
کاملن مى فهميدم که ازکجا و از چه مى گويد. گفتم:
- مگر مفيد بودن فقط در يک راه و يک موضوع خلاصه مى شود؟ مگر يک شاعر نمى تواند مفيد باشد؟ مگر پس از قرن ها هنوز اين حافظ نيست که مفيد است؟
حرفم را بريد:
" من را با اين اشعار دست و پا شکسته با حافظ مقايسه کردن، بيشتر حالت تمسخر دارد "
- مگر در راهى که ميروى مى خواهى " لنين " بشوى!؟
يکه خورد. انتظار نداشت درست به هدف بزنم. البته آن روز ها، مطاع مرغوبی با آنکه در دکان هردمبيلى عرضه مى شد باز مشترى هاى فراوانى داشت.
- خب قرار بود از قصه ى عشقت، از " افسانه " اى که مثل من دلش نمى خواهد سيگار بکشى بگوئى. و نيش دار ادامه دادم :
- شعر جديد هوشنگ را خوانده اى؟
" دير است گاليا
به ره افتاد کاروان
.......
ديگر فسانه دلدادگى مخوان "
براى تو چى؟ دير نشده؟
" نه، دير که نشده هيچ ، تازه اول کاره. افسانه هم با کاروان همراه است. "
و خنديد.
" کاروان يک جورى است، حالت کوچ را دارد، درحاليکه ما به دنبال ماندگارى، ماندگارى آزاد و با اختيار هستيم. در اينجا بيشتر نمى شود صحبت کرد، بحث در مورد کاروان و کاروانيان باشد براى وقتى ديگر. مى آيم سراغت، جائى که تنها باشيم. فقط سر بسته بگويم که زندگيم از دو سو معنا پيدا کرده است. هم با کاروان در راه، همراهم، هم عاشقم، عاشق."
سر زندگى مثل هاله اى از نور او را احاطه کرده بود. از همان اوايل آشنائيمان يک گلوله انرژى بود. در بازى هاى مشترک، گاه آنقدر فعال، باحرارت و پر توان بود که من احساس پيرى و ازکار افتادگى مى کردم. نمى دانست خستگى چيست. نيمه راه ماندن را دوست نداشت. دست و دلباز و با محبت بود. اين آخرى ها شنيده بودم که اوايل هر ماه، هرچه دارد خرج مىکند، ته که می کشيد مى گويد:
" من تمام،"
و همه را مى ريزد به پاى دوستان. نشست با آنها و گپ زدن و شعر خوانى را دوست مى داشت و اغلب به اتفاق، به شبگردى هم مى رفتند.
- از دوستانت شنيده ام که شب هاى شعر و قصه خوانى داريد، چرا مرا خبر نمى کنى ؟ مى دانم که نه شاعرم و نه نويسنده، ولى شنونده خوبى هستم. از بودن با آنهائىکه ابزار کارشان ظرافت و احساس است خوشم مى آيد.
" قبلن بيشتر دور هم جمع مى شديم، مدتى است که خيلى کم شده ...."
- چرا ، چون بعضى ها " اسهال قلم دارند و يبوست مغز....؟
" کى اين را به توگفته؟ منظور من شخص بخصوصى نبوده ..."
- چرا، اتفاقن منظورت شخص بخصوصى بود است. خوشحالم که دارى راه مى افتى، و کم کم دارى حصار مى يابى و مانع مى شوى، که ضربات زندگى بى حفاظ، بخورد به مغز سرت. سيگارديگرى روشنکرد، نگاهش را از شلوغىخيابان " نادرى " بر داشت و باکمى دلخورىگفت: "....براى تو خيلى عريانم. اگر در کاروان هم، چنين افشا باشم، کار آنها را خراب مىکنم. نبايد مثل شيشه شفاف بود، اين جورى دستم خيلى روست ..."
به ساعتش نگاه کرد. خيابان را از پشت شيشه هاى مِه گرفته کافه، گشت زد، با ديدى سريع فضاى داخل را چرخيد و گفت:
" قرار است، افسانه بيايد اينجا....تو را از ديد من خوب مى شناسد، به او گفته ام که هواى مرا دارى و گفته ام که چقدر برايت احترام قائلم..."
- پس امروز خواستگارى رسمى است ؟
" نه، مراسم معرفى ا ست، مىخوهم با هم آشنا بشويد."
بعد از آن روز، در همين کافه، يکى دو بار ديگر به اتفاق " افسانه " ديدار هائى داشتيم، وکم کم دريافتم که کاملن خودش را بقول افسانه در اختيار " جريان " گذاشته است.
ديگر او را نديدم، تا آخرين ملاقات، که بسيارکوتاه بود... ملاقاتی که اگر بجاى ١٠ - ١۵ دقيقه اى که زمان داده بودند، تا به امروز هم ادامه مى يافت، باز کوتاه بود....
من مدت ها بود که بجايى ديگر کوچ کرده بودم، وگه گاه که به تهران مى آمدم و به ديدار خانم مهران، مى رفتم از احوالش جويا مى شدم. در يکى از اين ديدارها، از افسانه شنيدم :
" مرتضا همه شوق و استعداد، و همه ى نيرو و بخصوص اعتمادش را درسبد اخلاص گذاشته است...."
زمانى بود که همه پهن دشت کشو ر را هيجان بلعيده بود. سالها مبارزات آزاديخواهى، توام با آزادى نسبى احزاب اين نويد را مى دادکه مردم سالارى واقعى در راه است، و همه بى توجه به سرنخ ها که جاى ديگرى بند است، با صداقت و خوشحالى، درتلاش بودند تا دوران بهترى را رقم بزنند.
چند ماه پس ازدستگيرى او، يک روز صبح زود، موقعىکه هنوز کاملن ازخواب بيدارنشده بودم تلفن اتاقم زنگ زد. صدائى که عارى از تمامى احساس نبود پس از پرسو جوى هويتم، گفت : "...اگر ممکن است، فردا بيائيد تهران. در " تيپ زرهى " مرتضا مهران، مىخواهد شما را ببيند. ....شما تنها کسى هستيد که مى خواهد ببيند . و بدون اينک فرصت سئوال به من بدهد تلفن را قطع کرد.
وقتىکه او را دستگير کردند، همه ماجرا را در روز نامه ها خواندم، و روزانه اخبار راديو را دنبال کردم. کم و بيش مى دانستم قضيه چيست. افسانه را پيدا نمىکردم ولى چندين بار با خانم مهران تماس تلفنى داشتم. پريشانى او زجرم مى داد، و بخصوص درآن وضع، کارى از دستم ساخته نبود. در بين انبوه دستگيرشدگان اوتنها " غير نظامى " بود، و چون نوک تيز فشار متوجه نظاميان بود، احتمال مى دادم که او را برکرسى اتهامى سنگين ننشانند، و ذهنم بر اين قلاب خوش خيالى آويخته بود. اما تلفن خشک مامور دلهره را در جانم ريخت .
سرش را تراشيده بودند. زير پيراهنى، رنگ و رو رفته اى به تن داشت که با دقت ادامه ى آن را درون شلوار قهوه اى رنگش فرو برده بود. وقتى مرا ديد لبخند کمرنگى را به صورتش کشاند و گفت:
"....گويا اين دفعه به واقع و براى هميشه، من تمام ...."
سرش را با دو دستم گرفتم و بى توجه به محافظى که درکنارمان ايستاده بود به چشمهايش نگاه کردم و برايش خواند:
" در مسلخ عشق جز نکو را نکشند "
بغض امانم نداد تا ادامه بدهم ، احساس مى کردم گلويم ورم کرده است . دستش را دور شانه ام انداخت و مرا بوسيد، و در گوشم نجوا کرد:
" خيانت کردند....کت بسته تقديم شديم "
تقريبن با صداى بلند و عصبى گفتم :
- چيز تازه اى نيست . ولى بدان هر پته اى روزى روى آب خواهد افتاد.
"....قرار است فردا يا پس فردا ترتيب کار! را بدهند . اجازه اين ملاقات براى بيان وصيت است . من وصيتى ندارم . نمى خواهم در آخرين لحظات افسانه را ببينم، گو اينکه باعث مى شود که با حسرت بيشتر بروم، ولى براى او که هنوز در آستانه شادابى و جوانى است نخواستم " تداعى " نا مطلوبى درست کرده باشم، به او از قول خودت بگو، مى دانم که مرتضا واقعن و با تمام وجود دوستت داشت . و به مادرم بگوکه مرتضا پشيمان نبود. چون او هميشه اعتقاد داشت که روزى پشيمان مى شوم. او را بجاى من ببوس و به من قول بده که تا زنده است ازحضورتو برخوردار خواهد بود. در اين پاکت که دست محافظ است و موقعى که خواستى بروى به تو مى دهد، انگشترم را همراه با تکه کوتاهى براى افسانه گذاشته ام، به او بده و به او بگو که ازش متشکرم.
اسم محافظ که آمد راه افتاد، پاکت را به من داد و گفت:
" وقت ملاقات تمام است "
من آن غروب را، آن رنگ خاکسترى غبار گرفته را، آن غروب دَم کرده ى بى نسيم را....آن غروب را که با ولعى سيرى ناپذير مانده هاى روز را سرمى کشيد، و در مرگ نور پاى کوبى مىکرد... هرگز فراموش نمىکنم. آخرين نگاه هاى مرتضا را که بى بدرقه کلامى به صورتم دوخته بود، و لرزش لبانى را که يک زندگى حرف را با قدرتى تمام مهار کرده بود، نيز فراموش نخواهم کرد. هر قدر نگهبان اصرار کرد، و حتا تهديد که بروم، گفتم تا مرتضا اينجاست، هستم . وقتى که ميرفت تا در خم پيچ راهرو براى آخرين بار از نظرم محو شود، تازه متوجه شدم که کفش به پا ندارد و نمى تواند راحت راه برود.
يکى دو ماه بعد پيغامى از افسانه دريافت کردم که خواسته بود به اتفاق و حتمن در "کافه فيروز خيابان نادرى "، نشستى داشته باشيم . برايم سخت بود. بارخاطراتى که با مرتضا داشتم، شانه هايم را مى فشرد، ولى موافقت کردم. قبلن، طى دو، سه بارى که او را ديده بودم ، نه شرح کامل آخرين ديدارم با مرتضا را ، ولى خلاصه ى را به او گفته بودم، و او درتمامى اين ديدارها، محو و مجنون بود وتقريبن حرف نمى زد و شيار دو قطره اشک بر گونه هايش که تا ابديت ادامه داشت، واکنش هميشگى او بود. و حالا پس از پرواز شکوهمند مرتضا اين اولين ديدارى بود که احتمالن افسانه مىخواست حرف بزند. کافه قنادى فيروز، بهمان شکل و شمايل و سرو وضع باقى بود، و فقط وقار مرتضا را کم داشت و آهنگ صداى گرمش راکه بخواند:
من نمىگويم سمندرباش يا پروانه باش
گربه فکرسوختن افتاده اى مردانه باش
افسانه با غرور برايم تعريف کرد:
" ....مرتضا هميشه مى گفت:
" مىخواهم اگرچه، نه درحد برگ هاى بى دريغ چنار، حد اقل در حد حجم اندک برگ هاى زبان گنجشک سايه داشته باشم . نم نم باران را دوست داشت. هرجا که بوديم دانه هاى ريز بارش را که ميديد، دستم را ميگرفت و در گوشم نجوا مى کرد. نديدم که حتا يکبار واخورده و نا اميد باشد..." نا آرام کافه را برانداز مى کرد، و همچنان با من حرف مى زد. گمان مىکرد، هيچکس قدر مرتضا را ندانسته است و فکرمى کرد که حتا خودش هم خوب او را نفهميده بود. و پشيمان و مغبون مى نمود. نمى خواست قبول کند که بايستى زندگى بدون مرتضا را ياد بگيرد، آنقدر از او پرشده بود که نبودش داشت مچاله اش مى کرد.
به او گفتم:
- مى خواهى از نامه اى که همراه با انگشتر وسيله من برايت فرستاده بود برايم بگوئى؟
" نامه نبود، سروده اى کوتاه است، که البته از هرنامه اى گويا تراست. براى دلخوشى من. ازکجا پيدا کنم چنين پديدهاى را....؟
بى انصاف ها! صدها نوع جريمه وجود دارد، چرا چنين سنگين و غير قابل برگشت ؟ "
کاغذى را از کيفش بيرون آورد و به من داد. خط مرتضا نبود. تعجب مرا که ديد گفت : "...اصلش که با خط عزيز اوست درجاى امنى نگهدارى مى شود، يادگار همه سالهاى عمر من خواهد بود.
از من خواست آن را بلند بخوانم .
" در زمهرير زندگى ام
آنگاه که سرماى ياس جانم را مى فسرد
با شعله ى تو سوختم و شگفتا که زنده شدم "
" نمى دانم در اين سر زمين تا کى بى ارزش ترين کالا زندگى است؟ خودشان هر نفس را با هزاران دست مىچسبند، و مثل کَنه رهايش نمى کنند، ولى به ديگران که مى رسد، بارورترينش را از ريشه در مى آورند. "
ديگرحضور مرا احساس نمى کرد. براى خودش حرف مى زد. مزاحمش نشدم. به صندلىکه نشسته بودم تکيه دادم. و با ته مانده ى چای فنجانم مشغول شدم و گذاشتم براى خودش باشد.
" مرتضا پهنه سبزى بودکه بر افق دوردست بوسه مى زد.....وقتى ازش خواستم که سيگار نکشد، قاطع و کوتاه گفت:
"از فردا."،
و ديگر هرگز لب نزد. حتا در آن سحرگاه آغاز. وقتى قاضى عسکر، که با چِرت وپِرت هايش کلافه اش کرده بود، و احساس مىکند که حوصله شنيدن ندارد، سيگارى به او تعارف مىکند. ولى مرتضاى من درآن لحظه هم پاى برعهد مى ماند....بهنگام اجرا، وقتى مى خواهند چشمهايش را ببندند، پيش نهاد مىکند:
" اگر ممکن است نبنديد، چون من با چشمهائى کاملن باز در اين راه گام گذاردم و حالا هم بى اندک ترديد و ندامتى مى روم . بهر حال، بسته يا نبسته، شما کارتان را بکنيد."
" اينها را که برايم تعريف کردند بيشتر دلم سوخت که چه سالارى را از دست داده ام."
و چشمهاى پر از اشکش را از درون کافه برداشت و از وراى شيشه ها خيابان نادرى را جستجو کرد. و مرا به ياد روزى انداخت که، مرتضا در همين کافه و از پشت همين شيشه ها، خيابان نادرى را به دنبال افسانه مى کشت، و فهميدم که زندگى، گاه بى توجه به تحمل، با تمام توان فشار مى آورد. و چه بى صفت است.