غيرنظامى / عباس ØµØØ±Ø§Ø¦ÛŒ
ولى وقتى من اين تکه را Ú¯ÙØªÙ…ØŒ عاشق نبودم. مثل خيلى از موارد ديگرکه نيستيم اما وانمود مىکنيم Ú©Ù‡ هستيم، اما Ú†Ù‡ ÙˆØµÙ ØØ§Ù„ است. واقعن از تو ممنونم، چقدر به موقع آن را خواندى.
.....
غيرنظامى
عباس ØµØØ±Ø§Ø¦ÛŒ
- هواى اينجا به اندازه کاÙÙ‰ Ø®ÙÙ‡ Ùˆ سنگين هست، تو کمى کوتاه بيا، چقدر سيگار مىکشى؟
" خودت Ú¯ÙØªÙ‰ قرار اينجا، تو کاÙÙ‡ Ùيروز. "
- خواستى گوشه دنجى با هم چاى بخوريم، منهم Ú¯ÙØªÙ… اينجا Ú©Ù‡ بهردوى ما نزديک باشد. Ú†Ù‡ اينجا، Ú†Ù‡ هر جاى ديگر، اين همه سيگارکشيدن از پا درت مى آورد. تو هنوز خيلى راه دارى Ú©Ù‡ بروى، اگر بخواهى اينجورى تيشه بزنى، ريشه سلامتت را Ù†Ùله مىکنى.
" Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ هم نظرش همين است. "
- Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡!ØŸ
" همکلاسيم. براى همين خواستم که تو را ببينم. "
- Ùکر کردم مىخواهى شعرتازه ات را برايم بخوانى، يا داستان کوتاه ديگرى را تمام کرده اى، کاÙÙ‡ Ùيروز، جاى همين قرار هاست. قديم ها،" زمان، هدايت Ùˆ نوشين را مىگويم،"
پاتق، کاÙÙ‡ ÙØ±Ø¯ÙˆØ³Ù‰ØŒ بود، بعد شد، کاÙÙ‡ نادرى، اما ØØ§Ù„ا، جوان ها بيشتر اينجا جمع مى شوند. " خب شايد هم در باره Ù‰ بهترين شعرم مى خواهم با تو ØØ±Ù بزنم. مىخواهم قصه Ù‰ عشقم را برايت بخوانم. "
" مرتضاى " ديگرى داشت ØµØØ¨Øª مىکرد. با آنکه ØØ¬Ø¨ هميشگى توى صورتش گشت مى زد، سرش را پائين Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. مصمم ترنگاه مىکرد.
در دوران دبستان، ÙŠÚ© روز Ú©Ù‡ به خانه Ø±ÙØªÙ… ØŒ مادرم Ú¯ÙØª:
" مشق و درست را زود تمام کن چون قرار است " آقا مرتضا " هم با خانم " مهران " بيايد خانه ما.
تعجب کردم، آقا مرتضا Ú†Ù‡ ربطى به من دارد؟ Ùˆ Ùکر کردم، ØØªÙ…Ù† معلم ÙŠÚ©Ù‰ از مدارس است، Ùˆ مادر براى اينکه خجالت نکشد Ú©Ù‡ بچه تنبلى دارد، مى خواهد بساط " تکالي٠" مدرسه را قبل از آمدن او جمع کرده باشم. بهتر ديدم، هنگام آمدن او خودم را قايم کنم.
بعد از ÙŠÚ©Ù‰ دو ساعت خانم " مهران " تنها آمد. يعنى من هرچه از درز در نگاه کردم، نه آقا مرتضا را ديدم Ùˆ نه صداى او را شنيدم. Ø¢ÙØªØ§Ø¨Ù‰ شدم. سلام کردم Ùˆ داشتم رد مى شدم Ú©Ù‡ مادر دستور داد:
" آقا مرتضا را کمى مشغول کن "
دلم هرى ريخت. بى خود آمدم روى صØÙ†Ù‡ØŒ ØØªÙ…Ù† منظور مادر اين است Ú©Ù‡ کمى درس هايم را با او مرور کنم. اسم آقا مرتضا Ú©Ù‡ آمد از اتاق بغلى پسر بچه Û´ - Ûµ ساله اى آمد بيرون با مسلسل از کار Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ اى Ú©Ù‡ مادر از باقى مانده اسباب بازى ها بيرون کشيده بود. اصلن Ùکر نمى کردم که، اين کوچولو آقا مرتضاى گنده اى باشدکه در ذهن داشتم. وقتى ترسم ريخت، خنده ام Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ در مغزم چرخيد.... آقا مرتضا!! ...
Ùˆ از همان روز به اوعلاقمند شدم، با اينکه ØØ¯ÙˆØ¯ Û¶ - Ù§ سال از او بزرگتر بودم، شديم همبازى. دردلم جاى Ú¯Ø±ÙØª. Ø§ØØ³Ø§Ø³ مىکردم برادر Ú©ÙˆÚ†Ú©Ù‰ است Ú©Ù‡ بايستى ØÙ…ايتش کنم. بيشتر اوقات را با هم بوديم، Ùˆ اودر هر موردى با من مشورت مى کرد، Ùˆ من با تمام وجود نسبت به او Ø§ØØ³Ø§Ø³ مسئوليت مى کردم Ùˆ مادرم چقدر از اين بابت Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بود. از وقتى توانست بخواند به کتابهايم ناخنک مى زد. با صداى بلند مىخواند. ÙŠÚ© روز به Ø§ÙˆÚ¯ÙØªÙ…: - بايد با چشمانت بخوانى تا براى خودت خوانده باشى، قشنگى خواندن سکوت آن است. اگر نتوانى، ØÙاظ ذهنت مى ريزد.
ÙŠÚ© دانه اى بود Ú©Ù‡ مى Ø±ÙØª به درد نخور شود، ولى به مدد جوهر ذاتى Ùˆ بى علاقگى به آرامش ØØ§Ø´ÙŠÙ‡ Ùˆ شهامت بازيگرى در متن، ØØµØ§Ø± " مادرمهرى " را ترکاند، Ùˆ بروز ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ را مانع شد. اولين نوشته اش را تصادÙÙ‰ خواندم. شايدهم خودش ترتيبى داده بود Ú©Ù‡ بماند لاى ÙŠÚ©Ù‰ از کتاب هايم .
"....نمى دانم چرا نمى توانم دروغ بگويم. از بس به خودم هى زده ام دروغ Ú¯ÙØªÙ† برايم مشکل شده است. Ùˆ Ú†Ù‡ مصيبتى است، اگر Ú¯Ù‡ گاه نشود دروغ Ú¯ÙØª. عريان مى شوى، سÙپَرَت مى Ø§ÙØªØ¯. بى پناه Ùˆ بى ØØµØ§Ø±ØŒ هر ضربه اى مى خورد به ÙØ±Ù‚ سرت...."
- ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ تو شعر نمى خوانى Ùˆ مى خواهى قصه عشقت را برايم تعري٠کنى، بگذار من برايت بخوانم .
" از من مخواه اعترا٠کنم.
چشمانم با هر نگاه به تو
هزاران بار به من خيانت مىکنند."
شد، مرتضاى هميشگى. سرش را پائين گر ÙØªØŒ Ùˆ من تَ٠برخاسته ازگونه هايش را Ø§ØØ³Ø§Ø³ مىکردم.
" ولى وقتى من اين تکه را Ú¯ÙØªÙ…ØŒ عاشق نبودم. مثل خيلى از موارد ديگرکه نيستيم اما وانمود مىکنيم Ú©Ù‡ هستيم، اما Ú†Ù‡ ÙˆØµÙ ØØ§Ù„ است. واقعن از تو ممنونم، چقدر به موقع آن را خواندى. Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù… Ú©Ù‡ با اين همه مشغله Ùˆ مسئله، شعرکى از من را هم در خاطردارى. "
Ùهميدم Ú©Ù‡ غرق است، Ùˆ دارد مراØÙ„ پايانى را مىگذراند.
- پس چرا اينقدر دير دارى با من در باره اش ØµØØ¨Øª مىکنى. تو ازعلاقه من به خودت به خوبى آگاهى Ùˆ مى دانى Ú©Ù‡ نه تنها مثل برادرى بزرگتر، Ú©Ù‡ مثل ÙŠÚ© دوست نزديک تو هستم.
" داشتم با خودم مى جنگيدم، داشتم مقاومت مى کردم، داشتم کنار مى کشيدم، داشتم روى اولين زبانه ها، سر پوش مى گذاشتم. ولى نشد. نتوانستم، ودر اين آشوب Ùکرى نمى Ùهميدم Ú†Ù‡ دارد مى گذرد. براى همين با تو ØµØØ¨Øª نکردم، نمى دانستم Ú†Ù‡ بگويم. "
- ØØ§Ù„ا چرا اين همه مى جنگيدى؟ مقاومت مىکردى؟ Ùˆ با تلاشى Ú©Ù‡ خب، نتيجه هم نداد، شعله ها را خاموش مىکردى؟ مگر واقعن دوستش نداشتى؟ مگر Ùکر مىکردىکه بهم نمى خوريد؟ چرا اين همه تلاش براى نشدن؟
يال Ùˆ کوپالى بهم زده بود. با چهره اى مردانه Ùˆ زيبا، Ùˆ با شخصيتى Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ استوار. هميشه خنده Ø®ÙØªÙ‡ اى توى صورتش ØØ¶ÙˆØ± داشت، Ùˆ چشمانش پر از Ø±ÙØ§Ù‚ت Ùˆ همدلى بود. گذران در تنهائى را نمى پسنديد. کمتر در خودش بود، Ùˆ ØªØØ±Ú©Ù‰ چشمگير داشت. خوش برخورد Ùˆ گرم دهان بود، وهميشه چند تا از دوستان ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù†Ø´ را دور Ùˆ بر داشت. مادرش را Ø¯Ø±ØØ¯ پرستش دوست مى دا شت، Ùˆ منهم Ú©Ù‡ پس از مرگ مادرم، کمبودش را با مادر او پرمى کردم، بيشتر با آنها در تماس بودم Ùˆ اغلب Ú©Ù‡ به خانه شان مى Ø±ÙØªÙ… Ùˆ سه Ù†ÙØ±Ù‰ Ú¯Ù¾ مى زديم، بهترين Ø§ØØ³Ø§Ø³ را پيدا مى کردم. Ùˆ مرتضا هميشه مطلب Ùˆ موضوع تازها Ù‰ براى Ú¯ÙØªÙ† داشت Ùˆ چقدر با ØØ±Ø§Ø±Øª Ùˆ با ØØ±Ú©Ø§Øª تکملى سر Ùˆ دست ØØ±Ù مى زد. از اينکه دوستان ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù† Ùˆ خوبى دور Ùˆ برداشت عميقن Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بودم Ùˆ از Ø§ØØªØ±Ø§Ù…Ù‰ Ú©Ù‡ براى من قائل بود Ù¾ÙØ± مى شدم. تقريبن همه مسائلش را با من در ميان مى گذاشت . علاقه مرا Ú©Ù‡ مى ديد بيشتر نزديک مى شد. برايش سنگ صبورى بودم Ú©Ù‡ به آن نياز داشت. Ùˆ Ú¯Ù‡ گاه از روزى Ú©Ù‡ با دلهره در انتظار آمدن " آقا مرتضا! " بودم ØØ±Ù مى زد Ùˆ کلى مى خنديديم. اغلب نوشته هايش را برايم مى خواند Ùˆ نديدم Ú©Ù‡ از اشاراتم دلگير بشود. اشعارش را روى تکه کاغذى مى نوشت Ùˆ پس از خواندن به من مى داد. واقعا بهم عادت کرده بوديم Ùˆ از هر ÙØ±ØµØªÙ‰ براى با هم بودن Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ مى کرديم. مى Ú¯ÙØª:
" انسان براى Ù…Ùيد بودن ÙØ±ØµØª کمى دارد "
و عمر کارآمد را اندک مى دانست و اعتقاد داشت:
" نه براى نام نيک، چرا Ú©Ù‡ وقتى Ø±ÙØªÙ‰ØŒ Ø±ÙØªÙ‰ Ùˆ انگشت شمارند آنهائى Ú©Ù‡ ÙØ±Ø§Ù…وش نمى شوند. بلکه براى اينکه بگوئى هستى، بايد به Ù†ØÙˆÙ‰ بگوئى. "
اين آخرى ها کمتر همديگر را مى ديديم. اودر تلاشى چند جانبه بود. Ùˆ من بار سنگينى از زندگى را به دوش مىکشيدم. درآخرين ديدار قبل از نشست کاÙÙ‡ Ùيروز، در خانه شان Ùˆ با ØØ¶ÙˆØ± " خانم جان " مطلبى را برايم خواند Ú©Ù‡ قصه نبود، ØØ§Ù„ت سخنرانى داشت Ùˆ ØØ±Ú©Ø§ØªØ´ نيزهمين را مى رساند، تمام Ú©Ù‡ شد مثل اينکه متوجه تعجب من شده باشد، Ú¯ÙØª :
" مقاله نويسى را تمرين مى کنم. "
Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÙŠÚ©Ù‡ نوشته را از دستش Ù…Ù‰Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ú¯ÙØªÙ…:
- گويا بيشتر دارى سخنرانى را تمرين مى کنى. نوشته ات کلى بو دار است. بد جورى دارى جهت دار مى شوى، مطلبى هست Ú©Ù‡ به من Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ باشى؟ Ùˆ يا نمى خواهى بگوئى؟
به جاى جواب که معمولن درچنين مواقعى، بله يا نه بود. تمرين عملى را شروع کرد:
" مگر مى شود بى جهت بود؟ به نظر تو با اينهمه نامرادى Ùˆ نارسائى، با اينهمه ØªÙØ§ÙˆØª Ùˆ بى توجهى، بايد ساکت بود. بهتر نيست اين چند صباØÙ‰ را Ú©Ù‡ زنده ايم، Ù…Ùيد باشيم "
کاملن مى Ùهميدم Ú©Ù‡ ازکجا Ùˆ از Ú†Ù‡ مى گويد. Ú¯ÙØªÙ…:
- مگر Ù…Ùيد بودن Ùقط در ÙŠÚ© راه Ùˆ ÙŠÚ© موضوع خلاصه مى شود؟ مگر ÙŠÚ© شاعر نمى تواند Ù…Ùيد باشد؟ مگر پس از قرن ها هنوز اين ØØ§Ùظ نيست Ú©Ù‡ Ù…Ùيد است؟
ØØ±ÙÙ… را بريد:
" من را با اين اشعار دست Ùˆ پا شکسته با ØØ§Ùظ مقايسه کردن، بيشتر ØØ§Ù„ت تمسخر دارد "
- مگر در راهى که ميروى مى خواهى " لنين " بشوى!؟
ÙŠÚ©Ù‡ خورد. انتظار نداشت درست به هد٠بزنم. البته آن روز ها، مطاع مرغوبی با آنکه در دکان هردمبيلى عرضه مى شد باز مشترى هاى ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù†Ù‰ داشت.
- خب قرار بود از قصه Ù‰ عشقت، از " Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ " اى Ú©Ù‡ مثل من دلش نمى خواهد سيگار بکشى بگوئى. Ùˆ نيش دار ادامه دادم :
- شعر جديد هوشنگ را خوانده اى؟
" دير است گاليا
به ره Ø§ÙØªØ§Ø¯ کاروان
.......
ديگر ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ دلدادگى مخوان "
براى تو چى؟ دير نشده؟
" نه، دير Ú©Ù‡ نشده هيچ ØŒ تازه اول کاره. Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ هم با کاروان همراه است. "
و خنديد.
" کاروان ÙŠÚ© جورى است، ØØ§Ù„ت Ú©ÙˆÚ† را دارد، Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÙŠÚ©Ù‡ ما به دنبال ماندگارى، ماندگارى آزاد Ùˆ با اختيار هستيم. در اينجا بيشتر نمى شود ØµØØ¨Øª کرد، Ø¨ØØ« در مورد کاروان Ùˆ کاروانيان باشد براى وقتى ديگر. مى آيم سراغت، جائى Ú©Ù‡ تنها باشيم. Ùقط سر بسته بگويم Ú©Ù‡ زندگيم از دو سو معنا پيدا کرده است. هم با کاروان در راه، همراهم، هم عاشقم، عاشق."
سر زندگى مثل هاله اى از نور او را Ø§ØØ§Ø·Ù‡ کرده بود. از همان اوايل آشنائيمان ÙŠÚ© گلوله انرژى بود. در بازى هاى مشترک، گاه آنقدر ÙØ¹Ø§Ù„ØŒ Ø¨Ø§ØØ±Ø§Ø±Øª Ùˆ پر توان بود Ú©Ù‡ من Ø§ØØ³Ø§Ø³ پيرى Ùˆ ازکار Ø§ÙØªØ§Ø¯Ú¯Ù‰ مى کردم. نمى دانست خستگى چيست. نيمه راه ماندن را دوست نداشت. دست Ùˆ دلباز Ùˆ با Ù…ØØ¨Øª بود. اين آخرى ها شنيده بودم Ú©Ù‡ اوايل هر ماه، هرچه دارد خرج مىکند، ته Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ کشيد مى گويد:
" من تمام،"
Ùˆ همه را مى ريزد به پاى دوستان. نشست با آنها Ùˆ Ú¯Ù¾ زدن Ùˆ شعر خوانى را دوست مى داشت Ùˆ اغلب به Ø§ØªÙØ§Ù‚ØŒ به شبگردى هم مى Ø±ÙØªÙ†Ø¯.
- از دوستانت شنيده ام Ú©Ù‡ شب هاى شعر Ùˆ قصه خوانى داريد، چرا مرا خبر نمى کنى ØŸ مى دانم Ú©Ù‡ نه شاعرم Ùˆ نه نويسنده، ولى شنونده خوبى هستم. از بودن با آنهائىکه ابزار کارشان Ø¸Ø±Ø§ÙØª Ùˆ Ø§ØØ³Ø§Ø³ است خوشم مى آيد.
" قبلن بيشتر دور هم جمع مى شديم، مدتى است که خيلى کم شده ...."
- چرا ، چون بعضى ها " اسهال قلم دارند و يبوست مغز....؟
" Ú©Ù‰ اين را به ØªÙˆÚ¯ÙØªÙ‡ØŸ منظور من شخص بخصوصى نبوده ..."
- چرا، Ø§ØªÙØ§Ù‚Ù† منظورت شخص بخصوصى بود است. Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù… Ú©Ù‡ دارى راه مى Ø§ÙØªÙ‰ØŒ Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… دارى ØØµØ§Ø± مى يابى Ùˆ مانع مى شوى، Ú©Ù‡ ضربات زندگى بى ØÙاظ، بخورد به مغز سرت. سيگارديگرى روشنکرد، نگاهش را از شلوغىخيابان " نادرى " بر داشت Ùˆ باکمى Ø¯Ù„Ø®ÙˆØ±Ù‰Ú¯ÙØª: "....براى تو خيلى عريانم. اگر در کاروان هم، چنين Ø§ÙØ´Ø§ باشم، کار آنها را خراب مىکنم. نبايد مثل شيشه Ø´ÙØ§Ù بود، اين جورى دستم خيلى روست ..."
به ساعتش نگاه کرد. خيابان را از پشت شيشه هاى Ù…ÙÙ‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ کاÙه، گشت زد، با ديدى سريع ÙØ¶Ø§Ù‰ داخل را چرخيد Ùˆ Ú¯ÙØª:
" قرار است، Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ بيايد اينجا....تو را از ديد من خوب مى شناسد، به او Ú¯ÙØªÙ‡ ام Ú©Ù‡ هواى مرا دارى Ùˆ Ú¯ÙØªÙ‡ ام Ú©Ù‡ چقدر برايت Ø§ØØªØ±Ø§Ù… قائلم..."
- پس امروز خواستگارى رسمى است ؟
" نه، مراسم معرÙÙ‰ ا ست، مىخوهم با هم آشنا بشويد."
بعد از آن روز، در همين کاÙه، ÙŠÚ©Ù‰ دو بار ديگر به Ø§ØªÙØ§Ù‚ " Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ " ديدار هائى داشتيم، ÙˆÚ©Ù… Ú©Ù… Ø¯Ø±ÙŠØ§ÙØªÙ… Ú©Ù‡ کاملن خودش را بقول Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ در اختيار " جريان " گذاشته است.
ديگر او را نديدم، تا آخرين ملاقات، Ú©Ù‡ بسيارکوتاه بود... ملاقاتی Ú©Ù‡ اگر بجاى Ù¡Ù - Ù¡Ûµ دقيقه اى Ú©Ù‡ زمان داده بودند، تا به امروز هم ادامه مى ÙŠØ§ÙØªØŒ باز کوتاه بود....
من مدت ها بود Ú©Ù‡ بجايى ديگر Ú©ÙˆÚ† کرده بودم، ÙˆÚ¯Ù‡ گاه Ú©Ù‡ به تهران مى آمدم Ùˆ به ديدار خانم مهران، مى Ø±ÙØªÙ… از اØÙˆØ§Ù„Ø´ جويا مى شدم. در ÙŠÚ©Ù‰ از اين ديدارها، از Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ شنيدم :
" مرتضا همه شوق و استعداد، و همه ى نيرو و بخصوص اعتمادش را درسبد اخلاص گذاشته است...."
زمانى بود Ú©Ù‡ همه پهن دشت کشو ر را هيجان بلعيده بود. سالها مبارزات آزاديخواهى، توام با آزادى نسبى Ø§ØØ²Ø§Ø¨ اين نويد را مى دادکه مردم سالارى واقعى در راه است، Ùˆ همه بى توجه به سرنخ ها Ú©Ù‡ جاى ديگرى بند است، با صداقت Ùˆ Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ى، درتلاش بودند تا دوران بهترى را رقم بزنند.
چند ماه پس ازدستگيرى او، ÙŠÚ© روز ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ØŒ موقعىکه هنوز کاملن ازخواب بيدارنشده بودم تلÙÙ† اتاقم زنگ زد. صدائى Ú©Ù‡ عارى از تمامى Ø§ØØ³Ø§Ø³ نبود پس از پرسو جوى هويتم، Ú¯ÙØª : "...اگر ممکن است، ÙØ±Ø¯Ø§ بيائيد تهران. در " تيپ زرهى " مرتضا مهران، مىخواهد شما را ببيند. ....شما تنها کسى هستيد Ú©Ù‡ مى خواهد ببيند . Ùˆ بدون اينک ÙØ±ØµØª سئوال به من بدهد تلÙÙ† را قطع کرد.
وقتىکه او را دستگير کردند، همه ماجرا را در روز نامه ها خواندم، Ùˆ روزانه اخبار راديو را دنبال کردم. Ú©Ù… Ùˆ بيش مى دانستم قضيه چيست. Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ را پيدا نمىکردم ولى چندين بار با خانم مهران تماس تلÙنى داشتم. پريشانى او زجرم مى داد، Ùˆ بخصوص درآن وضع، کارى از دستم ساخته نبود. در بين انبوه دستگيرشدگان اوتنها " غير نظامى " بود، Ùˆ چون نوک تيز ÙØ´Ø§Ø± متوجه نظاميان بود، Ø§ØØªÙ…ال مى دادم Ú©Ù‡ او را برکرسى اتهامى سنگين ننشانند، Ùˆ ذهنم بر اين قلاب خوش خيالى آويخته بود. اما تلÙÙ† خشک مامور دلهره را در جانم ريخت .
سرش را تراشيده بودند. زير پيراهنى، رنگ Ùˆ رو Ø±ÙØªÙ‡ اى به تن داشت Ú©Ù‡ با دقت ادامه Ù‰ آن را درون شلوار قهوه اى رنگش ÙØ±Ùˆ برده بود. وقتى مرا ديد لبخند کمرنگى را به صورتش کشاند Ùˆ Ú¯ÙØª:
"....گويا اين Ø¯ÙØ¹Ù‡ به واقع Ùˆ براى هميشه، من تمام ...."
سرش را با دو دستم Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ بى توجه به Ù…ØØ§Ùظى Ú©Ù‡ درکنارمان ايستاده بود به چشمهايش نگاه کردم Ùˆ برايش خواند:
" در مسلخ عشق جز نکو را نکشند "
بغض امانم نداد تا ادامه بدهم ØŒ Ø§ØØ³Ø§Ø³ مى کردم گلويم ورم کرده است . دستش را دور شانه ام انداخت Ùˆ مرا بوسيد، Ùˆ در گوشم نجوا کرد:
" خيانت کردند....کت بسته تقديم شديم "
تقريبن با صداى بلند Ùˆ عصبى Ú¯ÙØªÙ… :
- چيز تازه اى نيست . ولى بدان هر پته اى روزى روى آب خواهد Ø§ÙØªØ§Ø¯.
"....قرار است ÙØ±Ø¯Ø§ يا پس ÙØ±Ø¯Ø§ ترتيب کار! را بدهند . اجازه اين ملاقات براى بيان وصيت است . من وصيتى ندارم . نمى خواهم در آخرين Ù„ØØ¸Ø§Øª Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ را ببينم، Ú¯Ùˆ اينکه باعث مى شود Ú©Ù‡ با ØØ³Ø±Øª بيشتر بروم، ولى براى او Ú©Ù‡ هنوز در آستانه شادابى Ùˆ جوانى است نخواستم " تداعى " نا مطلوبى درست کرده باشم، به او از قول خودت بگو، مى دانم Ú©Ù‡ مرتضا واقعن Ùˆ با تمام وجود دوستت داشت . Ùˆ به مادرم بگوکه مرتضا پشيمان نبود. چون او هميشه اعتقاد داشت Ú©Ù‡ روزى پشيمان مى شوم. او را بجاى من ببوس Ùˆ به من قول بده Ú©Ù‡ تا زنده است Ø§Ø²ØØ¶ÙˆØ±ØªÙˆ برخوردار خواهد بود. در اين پاکت Ú©Ù‡ دست Ù…ØØ§Ùظ است Ùˆ موقعى Ú©Ù‡ خواستى بروى به تو مى دهد، انگشترم را همراه با تکه کوتاهى براى Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ گذاشته ام، به او بده Ùˆ به او بگو Ú©Ù‡ ازش متشکرم.
اسم Ù…ØØ§Ùظ Ú©Ù‡ آمد راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ØŒ پاکت را به من داد Ùˆ Ú¯ÙØª:
" وقت ملاقات تمام است "
من آن غروب را، آن رنگ خاکسترى غبار Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ را، آن غروب دَم کرده Ù‰ بى نسيم را....آن غروب را Ú©Ù‡ با ولعى سيرى ناپذير مانده هاى روز را سرمى کشيد، Ùˆ در مرگ نور پاى کوبى مىکرد... هرگز ÙØ±Ø§Ù…وش نمىکنم. آخرين نگاه هاى مرتضا را Ú©Ù‡ بى بدرقه کلامى به صورتم دوخته بود، Ùˆ لرزش لبانى را Ú©Ù‡ ÙŠÚ© زندگى ØØ±Ù را با قدرتى تمام مهار کرده بود، نيز ÙØ±Ø§Ù…وش نخواهم کرد. هر قدر نگهبان اصرار کرد، Ùˆ ØØªØ§ تهديد Ú©Ù‡ بروم، Ú¯ÙØªÙ… تا مرتضا اينجاست، هستم . وقتى Ú©Ù‡ Ù…ÙŠØ±ÙØª تا در خم پيچ راهرو براى آخرين بار از نظرم Ù…ØÙˆ شود، تازه متوجه شدم Ú©Ù‡ Ú©ÙØ´ به پا ندارد Ùˆ نمى تواند Ø±Ø§ØØª راه برود.
ÙŠÚ©Ù‰ دو ماه بعد پيغامى از Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ Ø¯Ø±ÙŠØ§ÙØª کردم Ú©Ù‡ خواسته بود به Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ùˆ ØØªÙ…Ù† در "کاÙÙ‡ Ùيروز خيابان نادرى "ØŒ نشستى داشته باشيم . برايم سخت بود. بارخاطراتى Ú©Ù‡ با مرتضا داشتم، شانه هايم را مى ÙØ´Ø±Ø¯ØŒ ولى مواÙقت کردم. قبلن، طى دو، سه بارى Ú©Ù‡ او را ديده بودم ØŒ نه Ø´Ø±Ø Ú©Ø§Ù…Ù„ آخرين ديدارم با مرتضا را ØŒ ولى خلاصه Ù‰ را به او Ú¯ÙØªÙ‡ بودم، Ùˆ او درتمامى اين ديدارها، Ù…ØÙˆ Ùˆ مجنون بود وتقريبن ØØ±Ù نمى زد Ùˆ شيار دو قطره اشک بر گونه هايش Ú©Ù‡ تا ابديت ادامه داشت، واکنش هميشگى او بود. Ùˆ ØØ§Ù„ا پس از پرواز شکوهمند مرتضا اين اولين ديدارى بود Ú©Ù‡ Ø§ØØªÙ…الن Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ مىخواست ØØ±Ù بزند. کاÙÙ‡ قنادى Ùيروز، بهمان Ø´Ú©Ù„ Ùˆ شمايل Ùˆ سرو وضع باقى بود، Ùˆ Ùقط وقار مرتضا را Ú©Ù… داشت Ùˆ آهنگ صداى گرمش راکه بخواند:
من نمىگويم سمندرباش يا پروانه باش
گربه Ùکرسوختن Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ اى مردانه باش
Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ با غرور برايم تعري٠کرد:
" ....مرتضا هميشه مى Ú¯ÙØª:
" مىخواهم اگرچه، نه Ø¯Ø±ØØ¯ برگ هاى بى دريغ چنار، ØØ¯ اقل در ØØ¯ ØØ¬Ù… اندک برگ هاى زبان گنجشک سايه داشته باشم . نم نم باران را دوست داشت. هرجا Ú©Ù‡ بوديم دانه هاى ريز بارش را Ú©Ù‡ ميديد، دستم را Ù…ÙŠÚ¯Ø±ÙØª Ùˆ در گوشم نجوا مى کرد. نديدم Ú©Ù‡ ØØªØ§ يکبار واخورده Ùˆ نا اميد باشد..." نا آرام کاÙÙ‡ را برانداز مى کرد، Ùˆ همچنان با من ØØ±Ù مى زد. گمان مىکرد، هيچکس قدر مرتضا را ندانسته است Ùˆ Ùکرمى کرد Ú©Ù‡ ØØªØ§ خودش هم خوب او را Ù†Ùهميده بود. Ùˆ پشيمان Ùˆ مغبون مى نمود. نمى خواست قبول کند Ú©Ù‡ بايستى زندگى بدون مرتضا را ياد بگيرد، آنقدر از او پرشده بود Ú©Ù‡ نبودش داشت مچاله اش مى کرد.
به او Ú¯ÙØªÙ…:
- مى خواهى از نامه اى Ú©Ù‡ همراه با انگشتر وسيله من برايت ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù‡ بود برايم بگوئى؟
" نامه نبود، سروده اى کوتاه است، که البته از هرنامه اى گويا تراست. براى دلخوشى من. ازکجا پيدا کنم چنين پديدهاى را....؟
بى انصا٠ها! صدها نوع جريمه وجود دارد، چرا چنين سنگين و غير قابل برگشت ؟ "
کاغذى را از Ú©ÙŠÙØ´ بيرون آورد Ùˆ به من داد. خط مرتضا نبود. تعجب مرا Ú©Ù‡ ديد Ú¯ÙØª : "...اصلش Ú©Ù‡ با خط عزيز اوست درجاى امنى نگهدارى مى شود، يادگار همه سالهاى عمر من خواهد بود.
از من خواست آن را بلند بخوانم .
" در زمهرير زندگى ام
آنگاه Ú©Ù‡ سرماى ياس جانم را مى ÙØ³Ø±Ø¯
با شعله Ù‰ تو سوختم Ùˆ Ø´Ú¯ÙØªØ§ Ú©Ù‡ زنده شدم "
" نمى دانم در اين سر زمين تا Ú©Ù‰ بى ارزش ترين کالا زندگى است؟ خودشان هر Ù†ÙØ³ را با هزاران دست مىچسبند، Ùˆ مثل کَنه رهايش نمى کنند، ولى به ديگران Ú©Ù‡ مى رسد، بارورترينش را از ريشه در مى آورند. "
Ø¯ÙŠÚ¯Ø±ØØ¶ÙˆØ± مرا Ø§ØØ³Ø§Ø³ نمى کرد. براى خودش ØØ±Ù مى زد. مزاØÙ…Ø´ نشدم. به صندلىکه نشسته بودم تکيه دادم. Ùˆ با ته مانده Ù‰ چای Ùنجانم مشغول شدم Ùˆ گذاشتم براى خودش باشد.
" مرتضا پهنه سبزى بودکه بر اÙÙ‚ دوردست بوسه مى زد.....وقتى ازش خواستم Ú©Ù‡ سيگار نکشد، قاطع Ùˆ کوتاه Ú¯ÙØª:
"از ÙØ±Ø¯Ø§."ØŒ
Ùˆ ديگر هرگز لب نزد. ØØªØ§ در آن Ø³ØØ±Ú¯Ø§Ù‡ آغاز. وقتى قاضى عسکر، Ú©Ù‡ با Ú†ÙØ±Øª ÙˆÙ¾ÙØ±Øª هايش کلاÙÙ‡ اش کرده بود، Ùˆ Ø§ØØ³Ø§Ø³ مىکند Ú©Ù‡ ØÙˆØµÙ„Ù‡ شنيدن ندارد، سيگارى به او تعار٠مىکند. ولى مرتضاى من درآن Ù„ØØ¸Ù‡ هم پاى برعهد مى ماند....بهنگام اجرا، وقتى مى خواهند چشمهايش را ببندند، پيش نهاد مىکند:
" اگر ممکن است نبنديد، چون من با چشمهائى کاملن باز در اين راه گام گذاردم Ùˆ ØØ§Ù„ا هم بى اندک ترديد Ùˆ ندامتى مى روم . بهر ØØ§Ù„ØŒ بسته يا نبسته، شما کارتان را بکنيد."
" اينها را که برايم تعري٠کردند بيشتر دلم سوخت که چه سالارى را از دست داده ام."
Ùˆ چشمهاى پر از اشکش را از درون کاÙÙ‡ برداشت Ùˆ از وراى شيشه ها خيابان نادرى را جستجو کرد. Ùˆ مرا به ياد روزى انداخت که، مرتضا در همين کاÙÙ‡ Ùˆ از پشت همين شيشه ها، خيابان نادرى را به دنبال Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ مى کشت، Ùˆ Ùهميدم Ú©Ù‡ زندگى، گاه بى توجه به تØÙ…Ù„ØŒ با تمام توان ÙØ´Ø§Ø± مى آورد. Ùˆ Ú†Ù‡ بى ØµÙØª است.
.....
غيرنظامى
عباس ØµØØ±Ø§Ø¦ÛŒ
- هواى اينجا به اندازه کاÙÙ‰ Ø®ÙÙ‡ Ùˆ سنگين هست، تو کمى کوتاه بيا، چقدر سيگار مىکشى؟
" خودت Ú¯ÙØªÙ‰ قرار اينجا، تو کاÙÙ‡ Ùيروز. "
- خواستى گوشه دنجى با هم چاى بخوريم، منهم Ú¯ÙØªÙ… اينجا Ú©Ù‡ بهردوى ما نزديک باشد. Ú†Ù‡ اينجا، Ú†Ù‡ هر جاى ديگر، اين همه سيگارکشيدن از پا درت مى آورد. تو هنوز خيلى راه دارى Ú©Ù‡ بروى، اگر بخواهى اينجورى تيشه بزنى، ريشه سلامتت را Ù†Ùله مىکنى.
" Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ هم نظرش همين است. "
- Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡!ØŸ
" همکلاسيم. براى همين خواستم که تو را ببينم. "
- Ùکر کردم مىخواهى شعرتازه ات را برايم بخوانى، يا داستان کوتاه ديگرى را تمام کرده اى، کاÙÙ‡ Ùيروز، جاى همين قرار هاست. قديم ها،" زمان، هدايت Ùˆ نوشين را مىگويم،"
پاتق، کاÙÙ‡ ÙØ±Ø¯ÙˆØ³Ù‰ØŒ بود، بعد شد، کاÙÙ‡ نادرى، اما ØØ§Ù„ا، جوان ها بيشتر اينجا جمع مى شوند. " خب شايد هم در باره Ù‰ بهترين شعرم مى خواهم با تو ØØ±Ù بزنم. مىخواهم قصه Ù‰ عشقم را برايت بخوانم. "
" مرتضاى " ديگرى داشت ØµØØ¨Øª مىکرد. با آنکه ØØ¬Ø¨ هميشگى توى صورتش گشت مى زد، سرش را پائين Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. مصمم ترنگاه مىکرد.
در دوران دبستان، ÙŠÚ© روز Ú©Ù‡ به خانه Ø±ÙØªÙ… ØŒ مادرم Ú¯ÙØª:
" مشق و درست را زود تمام کن چون قرار است " آقا مرتضا " هم با خانم " مهران " بيايد خانه ما.
تعجب کردم، آقا مرتضا Ú†Ù‡ ربطى به من دارد؟ Ùˆ Ùکر کردم، ØØªÙ…Ù† معلم ÙŠÚ©Ù‰ از مدارس است، Ùˆ مادر براى اينکه خجالت نکشد Ú©Ù‡ بچه تنبلى دارد، مى خواهد بساط " تکالي٠" مدرسه را قبل از آمدن او جمع کرده باشم. بهتر ديدم، هنگام آمدن او خودم را قايم کنم.
بعد از ÙŠÚ©Ù‰ دو ساعت خانم " مهران " تنها آمد. يعنى من هرچه از درز در نگاه کردم، نه آقا مرتضا را ديدم Ùˆ نه صداى او را شنيدم. Ø¢ÙØªØ§Ø¨Ù‰ شدم. سلام کردم Ùˆ داشتم رد مى شدم Ú©Ù‡ مادر دستور داد:
" آقا مرتضا را کمى مشغول کن "
دلم هرى ريخت. بى خود آمدم روى صØÙ†Ù‡ØŒ ØØªÙ…Ù† منظور مادر اين است Ú©Ù‡ کمى درس هايم را با او مرور کنم. اسم آقا مرتضا Ú©Ù‡ آمد از اتاق بغلى پسر بچه Û´ - Ûµ ساله اى آمد بيرون با مسلسل از کار Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ اى Ú©Ù‡ مادر از باقى مانده اسباب بازى ها بيرون کشيده بود. اصلن Ùکر نمى کردم که، اين کوچولو آقا مرتضاى گنده اى باشدکه در ذهن داشتم. وقتى ترسم ريخت، خنده ام Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ در مغزم چرخيد.... آقا مرتضا!! ...
Ùˆ از همان روز به اوعلاقمند شدم، با اينکه ØØ¯ÙˆØ¯ Û¶ - Ù§ سال از او بزرگتر بودم، شديم همبازى. دردلم جاى Ú¯Ø±ÙØª. Ø§ØØ³Ø§Ø³ مىکردم برادر Ú©ÙˆÚ†Ú©Ù‰ است Ú©Ù‡ بايستى ØÙ…ايتش کنم. بيشتر اوقات را با هم بوديم، Ùˆ اودر هر موردى با من مشورت مى کرد، Ùˆ من با تمام وجود نسبت به او Ø§ØØ³Ø§Ø³ مسئوليت مى کردم Ùˆ مادرم چقدر از اين بابت Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بود. از وقتى توانست بخواند به کتابهايم ناخنک مى زد. با صداى بلند مىخواند. ÙŠÚ© روز به Ø§ÙˆÚ¯ÙØªÙ…: - بايد با چشمانت بخوانى تا براى خودت خوانده باشى، قشنگى خواندن سکوت آن است. اگر نتوانى، ØÙاظ ذهنت مى ريزد.
ÙŠÚ© دانه اى بود Ú©Ù‡ مى Ø±ÙØª به درد نخور شود، ولى به مدد جوهر ذاتى Ùˆ بى علاقگى به آرامش ØØ§Ø´ÙŠÙ‡ Ùˆ شهامت بازيگرى در متن، ØØµØ§Ø± " مادرمهرى " را ترکاند، Ùˆ بروز ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ را مانع شد. اولين نوشته اش را تصادÙÙ‰ خواندم. شايدهم خودش ترتيبى داده بود Ú©Ù‡ بماند لاى ÙŠÚ©Ù‰ از کتاب هايم .
"....نمى دانم چرا نمى توانم دروغ بگويم. از بس به خودم هى زده ام دروغ Ú¯ÙØªÙ† برايم مشکل شده است. Ùˆ Ú†Ù‡ مصيبتى است، اگر Ú¯Ù‡ گاه نشود دروغ Ú¯ÙØª. عريان مى شوى، سÙپَرَت مى Ø§ÙØªØ¯. بى پناه Ùˆ بى ØØµØ§Ø±ØŒ هر ضربه اى مى خورد به ÙØ±Ù‚ سرت...."
- ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ تو شعر نمى خوانى Ùˆ مى خواهى قصه عشقت را برايم تعري٠کنى، بگذار من برايت بخوانم .
" از من مخواه اعترا٠کنم.
چشمانم با هر نگاه به تو
هزاران بار به من خيانت مىکنند."
شد، مرتضاى هميشگى. سرش را پائين گر ÙØªØŒ Ùˆ من تَ٠برخاسته ازگونه هايش را Ø§ØØ³Ø§Ø³ مىکردم.
" ولى وقتى من اين تکه را Ú¯ÙØªÙ…ØŒ عاشق نبودم. مثل خيلى از موارد ديگرکه نيستيم اما وانمود مىکنيم Ú©Ù‡ هستيم، اما Ú†Ù‡ ÙˆØµÙ ØØ§Ù„ است. واقعن از تو ممنونم، چقدر به موقع آن را خواندى. Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù… Ú©Ù‡ با اين همه مشغله Ùˆ مسئله، شعرکى از من را هم در خاطردارى. "
Ùهميدم Ú©Ù‡ غرق است، Ùˆ دارد مراØÙ„ پايانى را مىگذراند.
- پس چرا اينقدر دير دارى با من در باره اش ØµØØ¨Øª مىکنى. تو ازعلاقه من به خودت به خوبى آگاهى Ùˆ مى دانى Ú©Ù‡ نه تنها مثل برادرى بزرگتر، Ú©Ù‡ مثل ÙŠÚ© دوست نزديک تو هستم.
" داشتم با خودم مى جنگيدم، داشتم مقاومت مى کردم، داشتم کنار مى کشيدم، داشتم روى اولين زبانه ها، سر پوش مى گذاشتم. ولى نشد. نتوانستم، ودر اين آشوب Ùکرى نمى Ùهميدم Ú†Ù‡ دارد مى گذرد. براى همين با تو ØµØØ¨Øª نکردم، نمى دانستم Ú†Ù‡ بگويم. "
- ØØ§Ù„ا چرا اين همه مى جنگيدى؟ مقاومت مىکردى؟ Ùˆ با تلاشى Ú©Ù‡ خب، نتيجه هم نداد، شعله ها را خاموش مىکردى؟ مگر واقعن دوستش نداشتى؟ مگر Ùکر مىکردىکه بهم نمى خوريد؟ چرا اين همه تلاش براى نشدن؟
يال Ùˆ کوپالى بهم زده بود. با چهره اى مردانه Ùˆ زيبا، Ùˆ با شخصيتى Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ استوار. هميشه خنده Ø®ÙØªÙ‡ اى توى صورتش ØØ¶ÙˆØ± داشت، Ùˆ چشمانش پر از Ø±ÙØ§Ù‚ت Ùˆ همدلى بود. گذران در تنهائى را نمى پسنديد. کمتر در خودش بود، Ùˆ ØªØØ±Ú©Ù‰ چشمگير داشت. خوش برخورد Ùˆ گرم دهان بود، وهميشه چند تا از دوستان ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù†Ø´ را دور Ùˆ بر داشت. مادرش را Ø¯Ø±ØØ¯ پرستش دوست مى دا شت، Ùˆ منهم Ú©Ù‡ پس از مرگ مادرم، کمبودش را با مادر او پرمى کردم، بيشتر با آنها در تماس بودم Ùˆ اغلب Ú©Ù‡ به خانه شان مى Ø±ÙØªÙ… Ùˆ سه Ù†ÙØ±Ù‰ Ú¯Ù¾ مى زديم، بهترين Ø§ØØ³Ø§Ø³ را پيدا مى کردم. Ùˆ مرتضا هميشه مطلب Ùˆ موضوع تازها Ù‰ براى Ú¯ÙØªÙ† داشت Ùˆ چقدر با ØØ±Ø§Ø±Øª Ùˆ با ØØ±Ú©Ø§Øª تکملى سر Ùˆ دست ØØ±Ù مى زد. از اينکه دوستان ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù† Ùˆ خوبى دور Ùˆ برداشت عميقن Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بودم Ùˆ از Ø§ØØªØ±Ø§Ù…Ù‰ Ú©Ù‡ براى من قائل بود Ù¾ÙØ± مى شدم. تقريبن همه مسائلش را با من در ميان مى گذاشت . علاقه مرا Ú©Ù‡ مى ديد بيشتر نزديک مى شد. برايش سنگ صبورى بودم Ú©Ù‡ به آن نياز داشت. Ùˆ Ú¯Ù‡ گاه از روزى Ú©Ù‡ با دلهره در انتظار آمدن " آقا مرتضا! " بودم ØØ±Ù مى زد Ùˆ کلى مى خنديديم. اغلب نوشته هايش را برايم مى خواند Ùˆ نديدم Ú©Ù‡ از اشاراتم دلگير بشود. اشعارش را روى تکه کاغذى مى نوشت Ùˆ پس از خواندن به من مى داد. واقعا بهم عادت کرده بوديم Ùˆ از هر ÙØ±ØµØªÙ‰ براى با هم بودن Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ مى کرديم. مى Ú¯ÙØª:
" انسان براى Ù…Ùيد بودن ÙØ±ØµØª کمى دارد "
و عمر کارآمد را اندک مى دانست و اعتقاد داشت:
" نه براى نام نيک، چرا Ú©Ù‡ وقتى Ø±ÙØªÙ‰ØŒ Ø±ÙØªÙ‰ Ùˆ انگشت شمارند آنهائى Ú©Ù‡ ÙØ±Ø§Ù…وش نمى شوند. بلکه براى اينکه بگوئى هستى، بايد به Ù†ØÙˆÙ‰ بگوئى. "
اين آخرى ها کمتر همديگر را مى ديديم. اودر تلاشى چند جانبه بود. Ùˆ من بار سنگينى از زندگى را به دوش مىکشيدم. درآخرين ديدار قبل از نشست کاÙÙ‡ Ùيروز، در خانه شان Ùˆ با ØØ¶ÙˆØ± " خانم جان " مطلبى را برايم خواند Ú©Ù‡ قصه نبود، ØØ§Ù„ت سخنرانى داشت Ùˆ ØØ±Ú©Ø§ØªØ´ نيزهمين را مى رساند، تمام Ú©Ù‡ شد مثل اينکه متوجه تعجب من شده باشد، Ú¯ÙØª :
" مقاله نويسى را تمرين مى کنم. "
Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÙŠÚ©Ù‡ نوشته را از دستش Ù…Ù‰Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ú¯ÙØªÙ…:
- گويا بيشتر دارى سخنرانى را تمرين مى کنى. نوشته ات کلى بو دار است. بد جورى دارى جهت دار مى شوى، مطلبى هست Ú©Ù‡ به من Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ باشى؟ Ùˆ يا نمى خواهى بگوئى؟
به جاى جواب که معمولن درچنين مواقعى، بله يا نه بود. تمرين عملى را شروع کرد:
" مگر مى شود بى جهت بود؟ به نظر تو با اينهمه نامرادى Ùˆ نارسائى، با اينهمه ØªÙØ§ÙˆØª Ùˆ بى توجهى، بايد ساکت بود. بهتر نيست اين چند صباØÙ‰ را Ú©Ù‡ زنده ايم، Ù…Ùيد باشيم "
کاملن مى Ùهميدم Ú©Ù‡ ازکجا Ùˆ از Ú†Ù‡ مى گويد. Ú¯ÙØªÙ…:
- مگر Ù…Ùيد بودن Ùقط در ÙŠÚ© راه Ùˆ ÙŠÚ© موضوع خلاصه مى شود؟ مگر ÙŠÚ© شاعر نمى تواند Ù…Ùيد باشد؟ مگر پس از قرن ها هنوز اين ØØ§Ùظ نيست Ú©Ù‡ Ù…Ùيد است؟
ØØ±ÙÙ… را بريد:
" من را با اين اشعار دست Ùˆ پا شکسته با ØØ§Ùظ مقايسه کردن، بيشتر ØØ§Ù„ت تمسخر دارد "
- مگر در راهى که ميروى مى خواهى " لنين " بشوى!؟
ÙŠÚ©Ù‡ خورد. انتظار نداشت درست به هد٠بزنم. البته آن روز ها، مطاع مرغوبی با آنکه در دکان هردمبيلى عرضه مى شد باز مشترى هاى ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù†Ù‰ داشت.
- خب قرار بود از قصه Ù‰ عشقت، از " Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ " اى Ú©Ù‡ مثل من دلش نمى خواهد سيگار بکشى بگوئى. Ùˆ نيش دار ادامه دادم :
- شعر جديد هوشنگ را خوانده اى؟
" دير است گاليا
به ره Ø§ÙØªØ§Ø¯ کاروان
.......
ديگر ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ دلدادگى مخوان "
براى تو چى؟ دير نشده؟
" نه، دير Ú©Ù‡ نشده هيچ ØŒ تازه اول کاره. Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ هم با کاروان همراه است. "
و خنديد.
" کاروان ÙŠÚ© جورى است، ØØ§Ù„ت Ú©ÙˆÚ† را دارد، Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÙŠÚ©Ù‡ ما به دنبال ماندگارى، ماندگارى آزاد Ùˆ با اختيار هستيم. در اينجا بيشتر نمى شود ØµØØ¨Øª کرد، Ø¨ØØ« در مورد کاروان Ùˆ کاروانيان باشد براى وقتى ديگر. مى آيم سراغت، جائى Ú©Ù‡ تنها باشيم. Ùقط سر بسته بگويم Ú©Ù‡ زندگيم از دو سو معنا پيدا کرده است. هم با کاروان در راه، همراهم، هم عاشقم، عاشق."
سر زندگى مثل هاله اى از نور او را Ø§ØØ§Ø·Ù‡ کرده بود. از همان اوايل آشنائيمان ÙŠÚ© گلوله انرژى بود. در بازى هاى مشترک، گاه آنقدر ÙØ¹Ø§Ù„ØŒ Ø¨Ø§ØØ±Ø§Ø±Øª Ùˆ پر توان بود Ú©Ù‡ من Ø§ØØ³Ø§Ø³ پيرى Ùˆ ازکار Ø§ÙØªØ§Ø¯Ú¯Ù‰ مى کردم. نمى دانست خستگى چيست. نيمه راه ماندن را دوست نداشت. دست Ùˆ دلباز Ùˆ با Ù…ØØ¨Øª بود. اين آخرى ها شنيده بودم Ú©Ù‡ اوايل هر ماه، هرچه دارد خرج مىکند، ته Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ کشيد مى گويد:
" من تمام،"
Ùˆ همه را مى ريزد به پاى دوستان. نشست با آنها Ùˆ Ú¯Ù¾ زدن Ùˆ شعر خوانى را دوست مى داشت Ùˆ اغلب به Ø§ØªÙØ§Ù‚ØŒ به شبگردى هم مى Ø±ÙØªÙ†Ø¯.
- از دوستانت شنيده ام Ú©Ù‡ شب هاى شعر Ùˆ قصه خوانى داريد، چرا مرا خبر نمى کنى ØŸ مى دانم Ú©Ù‡ نه شاعرم Ùˆ نه نويسنده، ولى شنونده خوبى هستم. از بودن با آنهائىکه ابزار کارشان Ø¸Ø±Ø§ÙØª Ùˆ Ø§ØØ³Ø§Ø³ است خوشم مى آيد.
" قبلن بيشتر دور هم جمع مى شديم، مدتى است که خيلى کم شده ...."
- چرا ، چون بعضى ها " اسهال قلم دارند و يبوست مغز....؟
" Ú©Ù‰ اين را به ØªÙˆÚ¯ÙØªÙ‡ØŸ منظور من شخص بخصوصى نبوده ..."
- چرا، Ø§ØªÙØ§Ù‚Ù† منظورت شخص بخصوصى بود است. Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù… Ú©Ù‡ دارى راه مى Ø§ÙØªÙ‰ØŒ Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… دارى ØØµØ§Ø± مى يابى Ùˆ مانع مى شوى، Ú©Ù‡ ضربات زندگى بى ØÙاظ، بخورد به مغز سرت. سيگارديگرى روشنکرد، نگاهش را از شلوغىخيابان " نادرى " بر داشت Ùˆ باکمى Ø¯Ù„Ø®ÙˆØ±Ù‰Ú¯ÙØª: "....براى تو خيلى عريانم. اگر در کاروان هم، چنين Ø§ÙØ´Ø§ باشم، کار آنها را خراب مىکنم. نبايد مثل شيشه Ø´ÙØ§Ù بود، اين جورى دستم خيلى روست ..."
به ساعتش نگاه کرد. خيابان را از پشت شيشه هاى Ù…ÙÙ‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ کاÙه، گشت زد، با ديدى سريع ÙØ¶Ø§Ù‰ داخل را چرخيد Ùˆ Ú¯ÙØª:
" قرار است، Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ بيايد اينجا....تو را از ديد من خوب مى شناسد، به او Ú¯ÙØªÙ‡ ام Ú©Ù‡ هواى مرا دارى Ùˆ Ú¯ÙØªÙ‡ ام Ú©Ù‡ چقدر برايت Ø§ØØªØ±Ø§Ù… قائلم..."
- پس امروز خواستگارى رسمى است ؟
" نه، مراسم معرÙÙ‰ ا ست، مىخوهم با هم آشنا بشويد."
بعد از آن روز، در همين کاÙه، ÙŠÚ©Ù‰ دو بار ديگر به Ø§ØªÙØ§Ù‚ " Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ " ديدار هائى داشتيم، ÙˆÚ©Ù… Ú©Ù… Ø¯Ø±ÙŠØ§ÙØªÙ… Ú©Ù‡ کاملن خودش را بقول Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ در اختيار " جريان " گذاشته است.
ديگر او را نديدم، تا آخرين ملاقات، Ú©Ù‡ بسيارکوتاه بود... ملاقاتی Ú©Ù‡ اگر بجاى Ù¡Ù - Ù¡Ûµ دقيقه اى Ú©Ù‡ زمان داده بودند، تا به امروز هم ادامه مى ÙŠØ§ÙØªØŒ باز کوتاه بود....
من مدت ها بود Ú©Ù‡ بجايى ديگر Ú©ÙˆÚ† کرده بودم، ÙˆÚ¯Ù‡ گاه Ú©Ù‡ به تهران مى آمدم Ùˆ به ديدار خانم مهران، مى Ø±ÙØªÙ… از اØÙˆØ§Ù„Ø´ جويا مى شدم. در ÙŠÚ©Ù‰ از اين ديدارها، از Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ شنيدم :
" مرتضا همه شوق و استعداد، و همه ى نيرو و بخصوص اعتمادش را درسبد اخلاص گذاشته است...."
زمانى بود Ú©Ù‡ همه پهن دشت کشو ر را هيجان بلعيده بود. سالها مبارزات آزاديخواهى، توام با آزادى نسبى Ø§ØØ²Ø§Ø¨ اين نويد را مى دادکه مردم سالارى واقعى در راه است، Ùˆ همه بى توجه به سرنخ ها Ú©Ù‡ جاى ديگرى بند است، با صداقت Ùˆ Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ى، درتلاش بودند تا دوران بهترى را رقم بزنند.
چند ماه پس ازدستگيرى او، ÙŠÚ© روز ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ØŒ موقعىکه هنوز کاملن ازخواب بيدارنشده بودم تلÙÙ† اتاقم زنگ زد. صدائى Ú©Ù‡ عارى از تمامى Ø§ØØ³Ø§Ø³ نبود پس از پرسو جوى هويتم، Ú¯ÙØª : "...اگر ممکن است، ÙØ±Ø¯Ø§ بيائيد تهران. در " تيپ زرهى " مرتضا مهران، مىخواهد شما را ببيند. ....شما تنها کسى هستيد Ú©Ù‡ مى خواهد ببيند . Ùˆ بدون اينک ÙØ±ØµØª سئوال به من بدهد تلÙÙ† را قطع کرد.
وقتىکه او را دستگير کردند، همه ماجرا را در روز نامه ها خواندم، Ùˆ روزانه اخبار راديو را دنبال کردم. Ú©Ù… Ùˆ بيش مى دانستم قضيه چيست. Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ را پيدا نمىکردم ولى چندين بار با خانم مهران تماس تلÙنى داشتم. پريشانى او زجرم مى داد، Ùˆ بخصوص درآن وضع، کارى از دستم ساخته نبود. در بين انبوه دستگيرشدگان اوتنها " غير نظامى " بود، Ùˆ چون نوک تيز ÙØ´Ø§Ø± متوجه نظاميان بود، Ø§ØØªÙ…ال مى دادم Ú©Ù‡ او را برکرسى اتهامى سنگين ننشانند، Ùˆ ذهنم بر اين قلاب خوش خيالى آويخته بود. اما تلÙÙ† خشک مامور دلهره را در جانم ريخت .
سرش را تراشيده بودند. زير پيراهنى، رنگ Ùˆ رو Ø±ÙØªÙ‡ اى به تن داشت Ú©Ù‡ با دقت ادامه Ù‰ آن را درون شلوار قهوه اى رنگش ÙØ±Ùˆ برده بود. وقتى مرا ديد لبخند کمرنگى را به صورتش کشاند Ùˆ Ú¯ÙØª:
"....گويا اين Ø¯ÙØ¹Ù‡ به واقع Ùˆ براى هميشه، من تمام ...."
سرش را با دو دستم Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ بى توجه به Ù…ØØ§Ùظى Ú©Ù‡ درکنارمان ايستاده بود به چشمهايش نگاه کردم Ùˆ برايش خواند:
" در مسلخ عشق جز نکو را نکشند "
بغض امانم نداد تا ادامه بدهم ØŒ Ø§ØØ³Ø§Ø³ مى کردم گلويم ورم کرده است . دستش را دور شانه ام انداخت Ùˆ مرا بوسيد، Ùˆ در گوشم نجوا کرد:
" خيانت کردند....کت بسته تقديم شديم "
تقريبن با صداى بلند Ùˆ عصبى Ú¯ÙØªÙ… :
- چيز تازه اى نيست . ولى بدان هر پته اى روزى روى آب خواهد Ø§ÙØªØ§Ø¯.
"....قرار است ÙØ±Ø¯Ø§ يا پس ÙØ±Ø¯Ø§ ترتيب کار! را بدهند . اجازه اين ملاقات براى بيان وصيت است . من وصيتى ندارم . نمى خواهم در آخرين Ù„ØØ¸Ø§Øª Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ را ببينم، Ú¯Ùˆ اينکه باعث مى شود Ú©Ù‡ با ØØ³Ø±Øª بيشتر بروم، ولى براى او Ú©Ù‡ هنوز در آستانه شادابى Ùˆ جوانى است نخواستم " تداعى " نا مطلوبى درست کرده باشم، به او از قول خودت بگو، مى دانم Ú©Ù‡ مرتضا واقعن Ùˆ با تمام وجود دوستت داشت . Ùˆ به مادرم بگوکه مرتضا پشيمان نبود. چون او هميشه اعتقاد داشت Ú©Ù‡ روزى پشيمان مى شوم. او را بجاى من ببوس Ùˆ به من قول بده Ú©Ù‡ تا زنده است Ø§Ø²ØØ¶ÙˆØ±ØªÙˆ برخوردار خواهد بود. در اين پاکت Ú©Ù‡ دست Ù…ØØ§Ùظ است Ùˆ موقعى Ú©Ù‡ خواستى بروى به تو مى دهد، انگشترم را همراه با تکه کوتاهى براى Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ گذاشته ام، به او بده Ùˆ به او بگو Ú©Ù‡ ازش متشکرم.
اسم Ù…ØØ§Ùظ Ú©Ù‡ آمد راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ØŒ پاکت را به من داد Ùˆ Ú¯ÙØª:
" وقت ملاقات تمام است "
من آن غروب را، آن رنگ خاکسترى غبار Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ را، آن غروب دَم کرده Ù‰ بى نسيم را....آن غروب را Ú©Ù‡ با ولعى سيرى ناپذير مانده هاى روز را سرمى کشيد، Ùˆ در مرگ نور پاى کوبى مىکرد... هرگز ÙØ±Ø§Ù…وش نمىکنم. آخرين نگاه هاى مرتضا را Ú©Ù‡ بى بدرقه کلامى به صورتم دوخته بود، Ùˆ لرزش لبانى را Ú©Ù‡ ÙŠÚ© زندگى ØØ±Ù را با قدرتى تمام مهار کرده بود، نيز ÙØ±Ø§Ù…وش نخواهم کرد. هر قدر نگهبان اصرار کرد، Ùˆ ØØªØ§ تهديد Ú©Ù‡ بروم، Ú¯ÙØªÙ… تا مرتضا اينجاست، هستم . وقتى Ú©Ù‡ Ù…ÙŠØ±ÙØª تا در خم پيچ راهرو براى آخرين بار از نظرم Ù…ØÙˆ شود، تازه متوجه شدم Ú©Ù‡ Ú©ÙØ´ به پا ندارد Ùˆ نمى تواند Ø±Ø§ØØª راه برود.
ÙŠÚ©Ù‰ دو ماه بعد پيغامى از Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ Ø¯Ø±ÙŠØ§ÙØª کردم Ú©Ù‡ خواسته بود به Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ùˆ ØØªÙ…Ù† در "کاÙÙ‡ Ùيروز خيابان نادرى "ØŒ نشستى داشته باشيم . برايم سخت بود. بارخاطراتى Ú©Ù‡ با مرتضا داشتم، شانه هايم را مى ÙØ´Ø±Ø¯ØŒ ولى مواÙقت کردم. قبلن، طى دو، سه بارى Ú©Ù‡ او را ديده بودم ØŒ نه Ø´Ø±Ø Ú©Ø§Ù…Ù„ آخرين ديدارم با مرتضا را ØŒ ولى خلاصه Ù‰ را به او Ú¯ÙØªÙ‡ بودم، Ùˆ او درتمامى اين ديدارها، Ù…ØÙˆ Ùˆ مجنون بود وتقريبن ØØ±Ù نمى زد Ùˆ شيار دو قطره اشک بر گونه هايش Ú©Ù‡ تا ابديت ادامه داشت، واکنش هميشگى او بود. Ùˆ ØØ§Ù„ا پس از پرواز شکوهمند مرتضا اين اولين ديدارى بود Ú©Ù‡ Ø§ØØªÙ…الن Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ مىخواست ØØ±Ù بزند. کاÙÙ‡ قنادى Ùيروز، بهمان Ø´Ú©Ù„ Ùˆ شمايل Ùˆ سرو وضع باقى بود، Ùˆ Ùقط وقار مرتضا را Ú©Ù… داشت Ùˆ آهنگ صداى گرمش راکه بخواند:
من نمىگويم سمندرباش يا پروانه باش
گربه Ùکرسوختن Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ اى مردانه باش
Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ با غرور برايم تعري٠کرد:
" ....مرتضا هميشه مى Ú¯ÙØª:
" مىخواهم اگرچه، نه Ø¯Ø±ØØ¯ برگ هاى بى دريغ چنار، ØØ¯ اقل در ØØ¯ ØØ¬Ù… اندک برگ هاى زبان گنجشک سايه داشته باشم . نم نم باران را دوست داشت. هرجا Ú©Ù‡ بوديم دانه هاى ريز بارش را Ú©Ù‡ ميديد، دستم را Ù…ÙŠÚ¯Ø±ÙØª Ùˆ در گوشم نجوا مى کرد. نديدم Ú©Ù‡ ØØªØ§ يکبار واخورده Ùˆ نا اميد باشد..." نا آرام کاÙÙ‡ را برانداز مى کرد، Ùˆ همچنان با من ØØ±Ù مى زد. گمان مىکرد، هيچکس قدر مرتضا را ندانسته است Ùˆ Ùکرمى کرد Ú©Ù‡ ØØªØ§ خودش هم خوب او را Ù†Ùهميده بود. Ùˆ پشيمان Ùˆ مغبون مى نمود. نمى خواست قبول کند Ú©Ù‡ بايستى زندگى بدون مرتضا را ياد بگيرد، آنقدر از او پرشده بود Ú©Ù‡ نبودش داشت مچاله اش مى کرد.
به او Ú¯ÙØªÙ…:
- مى خواهى از نامه اى Ú©Ù‡ همراه با انگشتر وسيله من برايت ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù‡ بود برايم بگوئى؟
" نامه نبود، سروده اى کوتاه است، که البته از هرنامه اى گويا تراست. براى دلخوشى من. ازکجا پيدا کنم چنين پديدهاى را....؟
بى انصا٠ها! صدها نوع جريمه وجود دارد، چرا چنين سنگين و غير قابل برگشت ؟ "
کاغذى را از Ú©ÙŠÙØ´ بيرون آورد Ùˆ به من داد. خط مرتضا نبود. تعجب مرا Ú©Ù‡ ديد Ú¯ÙØª : "...اصلش Ú©Ù‡ با خط عزيز اوست درجاى امنى نگهدارى مى شود، يادگار همه سالهاى عمر من خواهد بود.
از من خواست آن را بلند بخوانم .
" در زمهرير زندگى ام
آنگاه Ú©Ù‡ سرماى ياس جانم را مى ÙØ³Ø±Ø¯
با شعله Ù‰ تو سوختم Ùˆ Ø´Ú¯ÙØªØ§ Ú©Ù‡ زنده شدم "
" نمى دانم در اين سر زمين تا Ú©Ù‰ بى ارزش ترين کالا زندگى است؟ خودشان هر Ù†ÙØ³ را با هزاران دست مىچسبند، Ùˆ مثل کَنه رهايش نمى کنند، ولى به ديگران Ú©Ù‡ مى رسد، بارورترينش را از ريشه در مى آورند. "
Ø¯ÙŠÚ¯Ø±ØØ¶ÙˆØ± مرا Ø§ØØ³Ø§Ø³ نمى کرد. براى خودش ØØ±Ù مى زد. مزاØÙ…Ø´ نشدم. به صندلىکه نشسته بودم تکيه دادم. Ùˆ با ته مانده Ù‰ چای Ùنجانم مشغول شدم Ùˆ گذاشتم براى خودش باشد.
" مرتضا پهنه سبزى بودکه بر اÙÙ‚ دوردست بوسه مى زد.....وقتى ازش خواستم Ú©Ù‡ سيگار نکشد، قاطع Ùˆ کوتاه Ú¯ÙØª:
"از ÙØ±Ø¯Ø§."ØŒ
Ùˆ ديگر هرگز لب نزد. ØØªØ§ در آن Ø³ØØ±Ú¯Ø§Ù‡ آغاز. وقتى قاضى عسکر، Ú©Ù‡ با Ú†ÙØ±Øª ÙˆÙ¾ÙØ±Øª هايش کلاÙÙ‡ اش کرده بود، Ùˆ Ø§ØØ³Ø§Ø³ مىکند Ú©Ù‡ ØÙˆØµÙ„Ù‡ شنيدن ندارد، سيگارى به او تعار٠مىکند. ولى مرتضاى من درآن Ù„ØØ¸Ù‡ هم پاى برعهد مى ماند....بهنگام اجرا، وقتى مى خواهند چشمهايش را ببندند، پيش نهاد مىکند:
" اگر ممکن است نبنديد، چون من با چشمهائى کاملن باز در اين راه گام گذاردم Ùˆ ØØ§Ù„ا هم بى اندک ترديد Ùˆ ندامتى مى روم . بهر ØØ§Ù„ØŒ بسته يا نبسته، شما کارتان را بکنيد."
" اينها را که برايم تعري٠کردند بيشتر دلم سوخت که چه سالارى را از دست داده ام."
Ùˆ چشمهاى پر از اشکش را از درون کاÙÙ‡ برداشت Ùˆ از وراى شيشه ها خيابان نادرى را جستجو کرد. Ùˆ مرا به ياد روزى انداخت که، مرتضا در همين کاÙÙ‡ Ùˆ از پشت همين شيشه ها، خيابان نادرى را به دنبال Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ مى کشت، Ùˆ Ùهميدم Ú©Ù‡ زندگى، گاه بى توجه به تØÙ…Ù„ØŒ با تمام توان ÙØ´Ø§Ø± مى آورد. Ùˆ Ú†Ù‡ بى ØµÙØª است.
Ù…ØØ³Ù† صابری نوشت
تاریخ در قالب داستان همیشه گیرا تر Ùˆ Ù†Ø§ÙØ° تر بوده است
با کشش و خواندنی است