فرهاد عرفاني
آنگه، سرباز را پیش خواند و گفت: « کتابها را بسوزانید. سکه ها را بیاورید. زنده ها را، اگر کسی مانده، بکشید. بنائی نباید بر پا باشد، اگر نمی توانید ویران کنید، به آتش بکشید. اجساد را به رودخانه بیاندازید تا فراریان را، آبی قابل نوشیدن، در اختیار نباشد. بروید! ».
عطار، چشم بر قامت باتُو خان دوخته بود.


شهر در سکوتی هراس انگیز فروغلتیده بود. جهان، چنان وارونه می نمود که گوئی آسمان ز خون مردم نیشابور، رنگین است و زمین، نگین فیروزه فام آغشته در سرشک. خورشید، از بام شهر فرو نمی فتاد و دل ز معشوقه نمی ستاد، تا وین غروب را، یادها به یادگار بماند، و دردها بیشمار...

تنها یک مرد، به شهر مانده بود و سرود رفتن نخوانده بود و تو گوئی به دریائی طوفانی، قایقی بر موج بلند زمان ایستاده، حکایت وحشت را به سخره گرفته بود...
چهار سردار، با نیزه ای در کنار، عطار ِ پیر ِ نیشابور را به میان داشتند، و پرسشگر چشمهایشان؛ « این پیر را چه جسارتی ست، که دیده برق نیزه مان، لیک بجای مانده، همچون سنگی بی زبان؟! ».
زخود بیخود اما، عطار به اندیشه بود عشق را، و مهر را، و انسان را...
پس سردار مغول، پشت به خورشید، و روی در روی پیر ایستاد، و وی را سخن، چنین برآشفت: « هان! نگاه کن! مرا بنگر و هیبتم را، سر به خاک بسای تا ترا آزادی ببخشم. اکنون من، باتوخان! خدایگان شهر توام. التماس کن سگ پیر! برای جانت چانه بزن، زار بزن، ناله کن... ».
،
آنگه، دستان بر کمر نهاد و منتظر ماند، در آنحال که دیگر سرداران را خندۀ مستانه در هوا می غلتید.
دریغا ز یک کلام...، عطار را تو گوئی نه گوشی بود، نه چشمی، نه زبانی ...
باتُو خان، دست به پشت نهاد و بر گرد پیر مستان شهر عشق، به گردش آمد. وانگه سخن را اگرفت: « ای ابله! اگر سنگ هم بودی، در برابر تیغ به سخن آمدی! ترا آیا زبادامه نی نیست؟ ».
عطار، دیدگان دریائی خود را ز ساحل سکوت برگرفت و لبان خشک را به خنده باز نشاند. پس سردار را سخن آهسته راند: « تو چیستی؟ ».
سردار، بر جا استوار گشت و گفت: « من! باتُو خان، فرزند اولان خان هستم ».
- نگفتم کیستی؟ گفتم چیستی؟
- یعنی چه؟
- چه یعنی چه؟
- یعنی چه چیستی؟ مگر من سنگم که می گوئی چیستی؟ ( با پوزخند... ).
- چه بسیارند مسافران این بیکران، که از سنگ کمترند!
- و چه بسیارند زبان درازانی که در دل خاک خفته اند.
...
باتوخان را قهقهه بر آسمان شد و خندۀ همراهان را همراهی آمد. از دور سوارانی نزدیک شدند و در نزدیکی باتوخان، پا بر زمین نهادند.
آفتاب بی فروغ تر می شد. باد گرم، خاک را می نواخت. آوای سنگین طبل، ممتد و بفاصله، از دوردستهای دامنۀ بینالود بگوش می رسید.
سربازی تازه از راه رسیده، به باتوخان نزدیک شد، و در گوش وی سخنی نهاد. باتوخان، پنجه در ریش کم پشت خویش افکند و به اندیشه شد. پس گامی به پیش و پس نهاد. آنگه، سرباز را پیش خواند و گفت: « کتابها را بسوزانید. سکه ها را بیاورید. زنده ها را، اگر کسی مانده، بکشید. بنائی نباید بر پا باشد، اگر نمی توانید ویران کنید، به آتش بکشید. اجساد را به رودخانه بیاندازید تا فراریان را، آبی قابل نوشیدن، در اختیار نباشد. بروید! ».
عطار، چشم بر قامت باتُو خان دوخته بود. باتو خان، نگاهش را به وی بگرداند. پس او را گفت: « هان! به چه می اندیشی پیر خرفت! مرا صبر زیاد نیست. زیادی عمر کرده ای، وجودت دیگر بکار ناید. اگر پایم نبوسی، نیزه ای ترا به زمین خواهد دوخت. می دانم که پیری و پیران را، زندگی، بس عزیز است و ذی قیمت، پس بیارزد به یک زاری و کمی خواری! ».
عطار را این سخنان، سنگین آمد، و دستان، به لرزه نشست. پس، دست راست را بسوی باتوخان بگرفت و آوای حقارت را چنین پاسخ راند: « مرگ، هم برای توست، هم برای من! تن نیز بخاک خواهد شد، هم تن تو، هم تن من! قدرت نیز به باد خواهد رفت، هم قدرت تو، هم توان من! پس بر چه بخواهیم آویخت، که ماندگاری، جز بر یاد نیک نباشد، و نیکی را با ذلت، همخوانی نباشد. مرا آفتاب عمر بر بام است، اگر حتی مرا هزاران سال عمر نیز در راه بود، ناچیزی چون ترا، به خواری خویش، شادمان نمی ساختم... ».
باتوخان را خون به چهره دوید. افق به سرخی نشست. سرداری نیزه را بر فراز گردن عطار راست کرد. اما باتوخان، دست بر سینه اش نهاد و گفت: « نه! هنوز نه! با این مرد، هنوز مرا پرسش است ». آنگاه، جنگجوئی را به پیش خواند و دستور اتراق داد. جنگجوئی دیگر را فرمان داد تا آب بیاورد برای وضو! آنگاه به عطار گفت: « نماز را اول وقت خوش است. من تازه مسلمانم! دین پدران را ترک گفته ام. خدائی تازه دارم. خدائی که گفته است اگر در راه او بکشم، علاوه بر اینکه اشکالی ندارد، که ثواب هم دارد! بنا بر این نمازم را که خواندم، ترا در راه او می کشم ».
عطار را لبخندی به لب نشست. ریش بلندش را دستی کشید و گفت: « تو اول باید آدم شوی، سپس صاحب خدای شوی! وگرنه، خدای هم ترا بکار ناید، و نماز نیز نشاید، و جهاد نیز نباید. آدمیت هم نه به قدرت است، نه به زر است و زیور است، نه به جامه و مقام و شمشیر دو دم است. به عشق است و به مهر است. به عدالت است و سخاوت است. به نشاندن لبخند بر لبان است، نه گریاندن دیدگان. به مرهم زخم دیگران بودن است نه مایۀ رنج و عذاب مردمان... ».
- بس کن دیگر، بس کن! این سخنان را کس به بازار نخرد! آنچه بر زبان می رانی، به لابه و ناله بیشتر می ماند، و هم نیز، فسانه! اصلأ تو کیستی که اینگونه خود فریب، بزرگ می بافی؟
- من عطارم. در بازار، مردم را دوای دهم، و در بیابان، معنا! شغلم، فروش عشق است و کارم، سرایش شعر و شعور.
- و اما من! پس نگاه کن! هم می توانم جان دادن و هم جان ستاندن! خواستم پیری ات را بر تو ببخشایم، لیک چون زبان، دراز داشتی، اکنون کاری کنم، که تنها خدای تواند کرد. دیگر آبم نیاز نیست، با خون تو وضوی خواهم ساخت...
،
دست راست باتوخان به هوای رفت، و فرود آمد. پس نیزه، از پائین گردن فرو برفت، و از سینه برون نشست. خورشید، ز خجلت، دیدگان ببست. نیشابور خاموش شد. صدای آهی بر امواج نسیم غروبگاهی نشست.
قرنها آمد و رفت، لیک نیشابور همچنان خاموش است...

***
بیست و پنجم فروردین ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه خیامی