نيشابور همچنان خاموش است-ÙØ±Ù‡Ø§Ø¯ -مزدك-Ø¹Ø±ÙØ§Ù†ÙŠ

آنگه، سرباز را پیش خواند Ùˆ Ú¯ÙØª: « کتابها را بسوزانید. سکه ها را بیاورید. زنده ها را، اگر کسی مانده، بکشید. بنائی نباید بر پا باشد، اگر نمی توانید ویران کنید، به آتش بکشید. اجساد را به رودخانه بیاندازید تا ÙØ±Ø§Ø±ÛŒØ§Ù† را، آبی قابل نوشیدن، در اختیار نباشد. بروید! ».
عطار، چشم بر قامت باتÙÙˆ خان دوخته بود.
شهر در سکوتی هراس انگیز ÙØ±ÙˆØºÙ„تیده بود. جهان، چنان وارونه Ù…ÛŒ نمود Ú©Ù‡ گوئی آسمان ز خون مردم نیشابور، رنگین است Ùˆ زمین، نگین Ùیروزه ÙØ§Ù… آغشته در سرشک. خورشید، از بام شهر ÙØ±Ùˆ نمی ÙØªØ§Ø¯ Ùˆ دل ز معشوقه نمی ستاد، تا وین غروب را، یادها به یادگار بماند، Ùˆ دردها بیشمار...
تنها یک مرد، به شهر مانده بود Ùˆ سرود Ø±ÙØªÙ† نخوانده بود Ùˆ تو گوئی به دریائی Ø·ÙˆÙØ§Ù†ÛŒØŒ قایقی بر موج بلند زمان ایستاده، ØÚ©Ø§ÛŒØª ÙˆØØ´Øª را به سخره Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود...
چهار سردار، با نیزه ای در کنار، عطار ٠پیر ٠نیشابور را به میان داشتند، و پرسشگر چشمهایشان؛ « این پیر را چه جسارتی ست، که دیده برق نیزه مان، لیک بجای مانده، همچون سنگی بی زبان؟! ».
زخود بیخود اما، عطار به اندیشه بود عشق را، و مهر را، و انسان را...
پس سردار مغول، پشت به خورشید، Ùˆ روی در روی پیر ایستاد، Ùˆ ÙˆÛŒ را سخن، چنین Ø¨Ø±Ø¢Ø´ÙØª: « هان! نگاه Ú©Ù†! مرا بنگر Ùˆ هیبتم را، سر به خاک بسای تا ترا آزادی ببخشم. اکنون من، باتوخان! خدایگان شهر توام. التماس Ú©Ù† سگ پیر! برای جانت چانه بزن، زار بزن، ناله Ú©Ù†... ».
،
آنگه، دستان بر کمر نهاد Ùˆ منتظر ماند، در Ø¢Ù†ØØ§Ù„ Ú©Ù‡ دیگر سرداران را خندۀ مستانه در هوا Ù…ÛŒ غلتید.
دریغا ز یک کلام...، عطار را تو گوئی نه گوشی بود، نه چشمی، نه زبانی ...
باتÙÙˆ خان، دست به پشت نهاد Ùˆ بر گرد پیر مستان شهر عشق، به گردش آمد. وانگه سخن را Ø§Ú¯Ø±ÙØª: « ای ابله! اگر سنگ هم بودی، در برابر تیغ به سخن آمدی! ترا آیا زبادامه Ù†ÛŒ نیست؟ ».
عطار، دیدگان دریائی خود را ز ساØÙ„ سکوت Ø¨Ø±Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ لبان خشک را به خنده باز نشاند. پس سردار را سخن آهسته راند: « تو چیستی؟ ».
سردار، بر جا استوار گشت Ùˆ Ú¯ÙØª: « من! باتÙÙˆ خان، ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ اولان خان هستم ».
- Ù†Ú¯ÙØªÙ… کیستی؟ Ú¯ÙØªÙ… چیستی؟
- یعنی چه؟
- چه یعنی چه؟
- یعنی چه چیستی؟ مگر من سنگم که می گوئی چیستی؟ ( با پوزخند... ).
- Ú†Ù‡ بسیارند Ù…Ø³Ø§ÙØ±Ø§Ù† این بیکران، Ú©Ù‡ از سنگ کمترند!
- Ùˆ Ú†Ù‡ بسیارند زبان درازانی Ú©Ù‡ در دل خاک Ø®ÙØªÙ‡ اند.
...
باتوخان را قهقهه بر آسمان شد و خندۀ همراهان را همراهی آمد. از دور سوارانی نزدیک شدند و در نزدیکی باتوخان، پا بر زمین نهادند.
Ø¢ÙØªØ§Ø¨ بی ÙØ±ÙˆØº تر Ù…ÛŒ شد. باد گرم، خاک را Ù…ÛŒ نواخت. آوای سنگین طبل، ممتد Ùˆ Ø¨ÙØ§ØµÙ„ه، از دوردستهای دامنۀ بینالود بگوش Ù…ÛŒ رسید.
سربازی تازه از راه رسیده، به باتوخان نزدیک شد، Ùˆ در گوش ÙˆÛŒ سخنی نهاد. باتوخان، پنجه در ریش Ú©Ù… پشت خویش اÙکند Ùˆ به اندیشه شد. پس گامی به پیش Ùˆ پس نهاد. آنگه، سرباز را پیش خواند Ùˆ Ú¯ÙØª: « کتابها را بسوزانید. سکه ها را بیاورید. زنده ها را، اگر کسی مانده، بکشید. بنائی نباید بر پا باشد، اگر نمی توانید ویران کنید، به آتش بکشید. اجساد را به رودخانه بیاندازید تا ÙØ±Ø§Ø±ÛŒØ§Ù† را، آبی قابل نوشیدن، در اختیار نباشد. بروید! ».
عطار، چشم بر قامت باتÙÙˆ خان دوخته بود. باتو خان، نگاهش را به ÙˆÛŒ بگرداند. پس او را Ú¯ÙØª: « هان! به Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ اندیشی پیر Ø®Ø±ÙØª! مرا صبر زیاد نیست. زیادی عمر کرده ای، وجودت دیگر بکار ناید. اگر پایم نبوسی، نیزه ای ترا به زمین خواهد دوخت. Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ پیری Ùˆ پیران را، زندگی، بس عزیز است Ùˆ ذی قیمت، پس بیارزد به یک زاری Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ خواری! ».
عطار را این سخنان، سنگین آمد، Ùˆ دستان، به لرزه نشست. پس، دست راست را بسوی باتوخان Ø¨Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ آوای ØÙ‚ارت را چنین پاسخ راند: « مرگ، هم برای توست، هم برای من! تن نیز بخاک خواهد شد، هم تن تو، هم تن من! قدرت نیز به باد خواهد Ø±ÙØªØŒ هم قدرت تو، هم توان من! پس بر Ú†Ù‡ بخواهیم آویخت، Ú©Ù‡ ماندگاری، جز بر یاد نیک نباشد، Ùˆ نیکی را با ذلت، همخوانی نباشد. مرا Ø¢ÙØªØ§Ø¨ عمر بر بام است، اگر ØØªÛŒ مرا هزاران سال عمر نیز در راه بود، ناچیزی چون ترا، به خواری خویش، شادمان نمی ساختم... ».
باتوخان را خون به چهره دوید. اÙÙ‚ به سرخی نشست. سرداری نیزه را بر ÙØ±Ø§Ø² گردن عطار راست کرد. اما باتوخان، دست بر سینه اش نهاد Ùˆ Ú¯ÙØª: « نه! هنوز نه! با این مرد، هنوز مرا پرسش است ». آنگاه، جنگجوئی را به پیش خواند Ùˆ دستور اتراق داد. جنگجوئی دیگر را ÙØ±Ù…ان داد تا آب بیاورد برای وضو! آنگاه به عطار Ú¯ÙØª: « نماز را اول وقت خوش است. من تازه مسلمانم! دین پدران را ترک Ú¯ÙØªÙ‡ ام. خدائی تازه دارم. خدائی Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ‡ است اگر در راه او بکشم، علاوه بر اینکه اشکالی ندارد، Ú©Ù‡ ثواب هم دارد! بنا بر این نمازم را Ú©Ù‡ خواندم، ترا در راه او Ù…ÛŒ کشم ».
عطار را لبخندی به لب نشست. ریش بلندش را دستی کشید Ùˆ Ú¯ÙØª: « تو اول باید آدم شوی، سپس ØµØ§ØØ¨ خدای شوی! وگرنه، خدای هم ترا بکار ناید، Ùˆ نماز نیز نشاید، Ùˆ جهاد نیز نباید. آدمیت هم نه به قدرت است، نه به زر است Ùˆ زیور است، نه به جامه Ùˆ مقام Ùˆ شمشیر دو دم است. به عشق است Ùˆ به مهر است. به عدالت است Ùˆ سخاوت است. به نشاندن لبخند بر لبان است، نه گریاندن دیدگان. به مرهم زخم دیگران بودن است نه مایۀ رنج Ùˆ عذاب مردمان... ».
- بس Ú©Ù† دیگر، بس Ú©Ù†! این سخنان را کس به بازار نخرد! آنچه بر زبان Ù…ÛŒ رانی، به لابه Ùˆ ناله بیشتر Ù…ÛŒ ماند، Ùˆ هم نیز، ÙØ³Ø§Ù†Ù‡! اصلأ تو کیستی Ú©Ù‡ اینگونه خود ÙØ±ÛŒØ¨ØŒ بزرگ Ù…ÛŒ باÙی؟
- من عطارم. در بازار، مردم را دوای دهم، Ùˆ در بیابان، معنا! شغلم، ÙØ±ÙˆØ´ عشق است Ùˆ کارم، سرایش شعر Ùˆ شعور.
- و اما من! پس نگاه کن! هم می توانم جان دادن و هم جان ستاندن! خواستم پیری ات را بر تو ببخشایم، لیک چون زبان، دراز داشتی، اکنون کاری کنم، که تنها خدای تواند کرد. دیگر آبم نیاز نیست، با خون تو وضوی خواهم ساخت...
،
دست راست باتوخان به هوای Ø±ÙØªØŒ Ùˆ ÙØ±ÙˆØ¯ آمد. پس نیزه، از پائین گردن ÙØ±Ùˆ Ø¨Ø±ÙØªØŒ Ùˆ از سینه برون نشست. خورشید، ز خجلت، دیدگان ببست. نیشابور خاموش شد. صدای آهی بر امواج نسیم غروبگاهی نشست.
قرنها آمد Ùˆ Ø±ÙØªØŒ لیک نیشابور همچنان خاموش است...
***
بیست Ùˆ پنجم ÙØ±ÙˆØ±Ø¯ÛŒÙ† ماه هزار Ùˆ سیصد Ùˆ هشتاد Ùˆ نه خیامی