* Ù…Ø§Ø´ÙŠØ / سروش علیزاده
پسرک ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زنند
و قورباغه ها جدی جدی می میرنند.
(اریش Ùرید)
...
پسرک ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زنند
و قورباغه ها جدی جدی می میرنند.
(اریش Ùرید)
* ماشيØ
سروش علیزاده
آن شب ØŒ وقتی منوچهر از آن مردک ماÙÙ†Ú¯ÛŒ جدا شد؛ آمد، نشست توی ماشین. زل زدم به چشم هایش. نگاهش را از من دزدید Ùˆ سرش را خاراند. بعد Øر٠هایش را جوید Ùˆ زیر لب ÙØØ´ داد:
- دیگه چیکار کنم با این Ù¾Ùیوز ٠بی ناموس.
- پیش پرداخت که بهش ندادی؟
توی جیب هایش دنبال Ùندک گشت تا سیگاری آتش بزند ÙˆÚ¯Ùت:
- Ùعلا استارت بزن، یه Ú©Ù… پول دادم دلش خوش باشه جا نزنه.
پری هم دانشگاهی ما بود Ùˆ تا همین چند سال پیش با هم توی یک کلاس Ù…ÛŒ نشستیم. ما Ú©Ù‡ Øالش را نداشتیم جزوه بنویسیم؛ جورمان را دخترهای همکلاسی Ù…ÛŒ کشیدند. پری هم از همان همکلاس هایی بود Ú©Ù‡ خیلی هواخواه داشت. هم برای جزوه هایش Ùˆ هم برای دندان های سÙید خرگوشی اش Ú©Ù‡ توی آن صورت گونه دار Ùˆ سبزه، خیلی جذابش Ù…ÛŒ کرد.
Ù…ÛŒ گویند آدم یا باید خودش یا عزیزش به مصیبتی گرÙتار شود تا در Ù„Øظه های بیچارگی Ùˆ ناچاری یک گوشه بنشیند Ùˆ Ùکر کند تا بد Ùˆ خوب کارهای گذشته، جانش را بالا بیاورد. بس Ú©Ù‡ یک صØنه را توی ذهنش مرور Ù…ÛŒ کند Ùˆ باز مرور Ù…ÛŒ کند Ùˆ مرور Ù…ÛŒ کند.
هنوز هم خواب Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ در کلاس Øقوق جزا نشسته ام. ادموند Ùˆ پری روبروی پنجره کلاس، لب باغ پشتی دانشگاه، سیگار دود Ù…ÛŒ کنند ولاس خشکه Ù…ÛŒ زنند. من هم دارم در مورد مواد قانونی زنا Ú©Ù†Ùرانس Ù…ÛŒ دهم.
ناگهان همه جا غبار آلود Ù…ÛŒ شود Ùˆ من به Øالت Ø®ÙÚ¯ÛŒ سعی Ù…ÛŒ کنم داد بزنم Ùˆ Ú©Ù…Ú© بخواهم. اما صدایم بیرون نمی آید Ùˆ تشنه Ùˆ تنها، وسط یک صØرا ÛŒ بی آب Ùˆ عل٠گیر Ù…ÛŒ کنم . هرچه Ù…ÛŒ خواهم راه بروم پاهایم Øرکت نمی کنند. Ù…ÛŒ ایستم؛ Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ Ø´Ø¨Ø Ø³Ùیدی کوزه به دست به سمتم Ù…ÛŒ آید. ک٠دست هایم را کاسه Ù…ÛŒ کنم Ùˆ جلوی دهانم Ù…ÛŒ گیرم. جای آب، از کوزه سنگ داغ به سر Ùˆ صورتم Ù…ÛŒ ریزد. سر بالا Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ منوچهر بالای سرم ایستاده است.
از خواب بیدار Ù…ÛŒ شوم. بعضی شب ها این کابوس چند بار دیگرهم به سراغم Ù…ÛŒ آید. اما Øالا Ú©Ù‡ خودم کار آموز قضاوت شده ام ØŒ دلم از شغلی Ú©Ù‡ دارم به هم Ù…ÛŒ خورد.
از ادموند شنیده بودم داستان اگر خوب باشد اول از همه Ø±ÙˆØ Ù†ÙˆÛŒØ³Ù†Ø¯Ù‡ اش را برش Ù…ÛŒ دهد. کاش من هم بلد بودم همه آن اتÙاق ها را به صورت داستان بنویسم تا همه این ها از وجودم پاک شود Ùˆ بریزد. نه برای این خواب ها Ùˆ یا بد بودن این شغل، از Ùکرهایی Ú©Ù‡ توی بیداری هم رهایم نمی کنند ذله شده ام.
من Ùˆ منوچهر از بچگی همسایه بودیم، پدرم را منتقل کرده بودند شیراز، بعد ازهÙده سال Ú©Ù‡ بازنشسته شد Ùˆ ما برگشتیم رشت، باز هم هر به چندی خانواده هایمان رÙت Ùˆ آمد داشتند. بچه Ú©Ù‡ بودم Ùکر Ù…ÛŒ کردم نوک زبانی Øر٠می زنند Ú©Ù‡ سلام را Ù…ÛŒ گویند شالوم. آدم های مهمان نوازی بودند؛ نه اینکه با هرکسی گرم بگیرند. تا به یاد دارم همیشه گوشه گیر بودند Ùˆ غیر از هم کیش هایشان زیاد با کسی بر نمی خوردند. ولی ما غریب بودیم Ùˆ خوش مشرب. بعد ها منوچهر هم بر Øسب اتÙاق دانشگاه رشت قبول شد Ùˆ درمنزل یکی از اقوامش ساکن شد.
ادموند را Ú©Ù‡ با پری توی یک خانه گرÙتند واویلایی شد. Ù…ÛŒ دانستیم Ù‡Ùت جد ادموند را به آتش Ù…ÛŒ کشند Ú©Ù‡ زن مسلمان را دستمالی کرده است.
ولی من Ùˆ منوچهر با هم شوخی Ù…ÛŒ کردیم Ùˆ Ù…ÛŒ زدیم زیر خنده. من Ú¯Ùته بودم:
- Øالا مسلمون Ù…ÛŒ شه Ùˆ یک جوری آخر قضیه رو ختم به خیر Ù…ÛŒ کنه.
منوچهر هم Ú©Ù‡ ریسه Ù…ÛŒ رÙت Ú¯Ùته بود:
- اگه تو بچه گی سر شومبول شو مثل من و تو قیچی می زدن که اینجور کارها را نمی کرد.
اما دیگر نمی دانستیم که پری پنج سال پیش از آن جریان شوهر کرده بود و سه سالی بود که در گیر و دار طلاق از شوهرش، مثل خر توی گل گیر کرده و برای دور شدن از او، تو رشت دانشجو شده بود.
پری را Ú©Ù‡ گرÙتند از بین Øر٠هایی Ú©Ù‡ پدرش Ù…ÛŒ زد این دو جمله یادم است:
- تا توبه نکنه ØرÙØ´ رو پیش من نزنید.
ویا وقتی یکی دو تا خبرنگار دورش را گرÙتند Ú¯Ùت:
- اصلا من چنین دختری ندارم!
شوهرش Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
- بیÙته به پاهام! شاید طلاق Ùˆ رضایت را یک جا دادم رÙت Ù¾ÛŒ کارش.
اما پری Ùقط سکوت کرده بود هیچ چیز Ù†Ú¯Ùته بود. توی دادگاه اولش هم وکیلش نیامده بود! پری هم Ú¯Ùته بود از کاری Ú©Ù‡ کرده پشیمان نیست. پدرش اÙتاده بود به پاهایش Ú©Ù‡ توبه Ú©Ù† از شو هرت بخواه ببخشدت.
پری هم با دست پدرش را نشان قاضی داده و جیغ زده بود :
- این آقا را از این جا ببرین بیرون.
پدرش هم رÙت Ùˆ تا آخر هم هیچ وقت نشنیدم Ú©Ù‡ پیگیر کارهای دخترش باشد.
برعکس منوچهر Ú©Ù‡ خودش Ùˆ خانواده اش آب شدند Ùˆ رÙتند توی زمین؛ هنوز هم گاهی در خیابان سعدی ادموند را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ خیلی زود موهایش ÙÙ„ÙÙ„ نمکی شده Ùˆ هر روز ØµØ¨Ø Ø¯Ø®ØªØ±Ø¨Ú†Ù‡ ای را پیاده Ù…ÛŒ رساند به مدرسه. بعد هم قدم زنان Ù…ÛŒ رود شهرداری Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ توی قنادی شرق گیر Ù…ÛŒ کند. از دکه ÛŒ رو به روی قنادی، روزنامه ورزشی Ù…ÛŒ خرد Ùˆ Ù…ÛŒ رود. آمارش را دارم Ú©Ù‡ توی پاساژ تختی بوتیک دارد. نمی دانم Ú†Ù‡ جنونی باعث شده Ú©Ù‡ بارها تعقیبش کنم اما چرا واهمه دارم با او رو در رو شوم، خودم هم نمی دانم.
Ùکر نجات را اول بار منوچهر توی ذهنم Ùرو کرد. همان طور Ú©Ù‡ با انگشت شست با خال روی گردنش ور Ù…ÛŒ رÙت Ú¯Ùت:
- ما هزار Ùˆ پونصد سالی Ù…ÛŒ شه Ú©Ù‡ دیگه ØÚ©Ù… سنگسار اجرا نمی کنیم. اما خودت بهتر Ù…ÛŒ دونی اگه یکی از چهار شهود از شهادتش بر گرده!
ØرÙØ´ را بریدم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- نمی خوای که با ماشین بزنیمش!
از ØرÙÙ… جا خورد Ùˆ پوزخند زد. اØساس شجاعت کردم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- نظرت چیه؟!
Ú¯Ùت:
- یعنی تو پاش بیاÙته واسه رÙاقت Øاضری دست به قتل بزنی؟
Ùˆ بعد نگذاشت Ù…ÙÙ† Ùˆ Ù…ÙÙ† هایم تبدیل به جمله شود Ùˆ Ú¯Ùت:
- از بچگی به من یاد دادند قتل نکن.
دوست نداشتم جلوی یک جهود Ú©Ù… بیاورم. به عادت همیشه ØŒ دست به کمر گذاشته Ùˆ سرتا پایش را ورانداز کردم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- Ø¢Ø±Ù‡ØŒØ§Ø±ÙˆØ§Ø Ø¹Ù…Ù‡ ات، وقتی اون معبد تون رو بسازید، جهودهای زناکار رو دراز به دراز چال Ù…ÛŒ کنید Ùˆ با سنگ پدرشون رو در Ù…ÛŒ آرید.
Ùˆ او هم تندی Ú¯Ùته بود:
- از بچگی هم یادمون دادند زنا نکن.
Ùˆ بعد با چهار انگشت دست راستش زد به گردنش. بد جوری خورده بودم اما خنده ام گرÙت. منوچهر هم خندیده بود. من هم از خنده او بیشتر خنده ام گرÙته بود. آن قدر خندیدیم Ú©Ù‡ بغض ما شکست Ùˆ زدیم زیر گریه. دیگر خودمان هم نمی دانستیم داریم Ú†Ù‡ کار Ù…ÛŒ کنیم.
چند روز بعد، جلوی در زایشگاه منتظر ایستادم تا منوچهر بیاید. همین که رسید پرسیدم:
- باید چکار کنیم؟
منوچهر ته ریشش را خاراند Ùˆ Ú¯Ùت:
- صبر کن بریم یک جای خلوت تر.
سیگاری آتش زدم Ùˆ با دست مسیر پارک Ù…Øتشم را نشان دادم. Ù¾Ú© آخر را Ù…Øکمتر به کونه سیگار زدم Ùˆ همان طور Ú©Ù‡ خم شده بودم Ùˆ با ته Ú©ÙØ´ خاموشش Ù…ÛŒ کردم پرسیدم:
- Ù†Ú¯Ùتی باس چکار کنیم؟!
آرام Ùˆ شمرده Ú¯Ùت :
- تا برسیم پارک می خوام اول یه چیز رو مشخص کنیم.
یادم Ù…ÛŒ آید منوچهر توی هوای خیلی خنک اول بهار هم همیشه عرق Ù…ÛŒ کرد.شاید به خاطر مسکن هایی بود Ú©Ù‡ وقت Ùˆ بی وقت برای درد کلیه اش Ù…ÛŒ خورد. آن روز هم دستمالی از جیب کت سرمه ای اش بیرون کشید Ùˆ عرقش را پاک کرد. وارد پارک Ú©Ù‡ شدیم تا دستشویی رادید Ú¯Ùت :
- من کار واجب دارم.
Ú¯Ùتم:
- اول بنال شرطت چیه، بعد برو قد هیکلت خراب کاری کن.
با دست شلوارش را به سمت بالا کشیده بود Ú©Ù‡ Ú¯Ùت:
- همون قضیه آشپز که دو تا بشه!
و تندی دوید سمت توالت مردانه.
هنوز هم گاهی Ùکر Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ منوچهر از بچگی همیشه Ù…ÛŒ خواست ادای رئیس ها را در بیاورد. شاید هم به من Ú©Ù‡ شهریور ماه آن سال، جواب تØقیقات Ùˆ مصاØبه هایم برای قبولی دوره کار آموزی Ù…ÛŒ آمد اعتماد نداشت.
وقتی بر گشت دیگر ØرÙÛŒ در مورد موضوع نزدم. Ùقط سیگار پشت سیگار روشن کردم. Ùˆ او به سه نیمکتی Ú©Ù‡ هنوز هم کنار Øوض بزرگ پارک Ù…Øتشم است اشاره کرد. قبل از نشستن، طاقت نیاوردم Ùˆ دست پیش گرÙتم ÙˆÚ¯Ùتم:
- اصلا من به تو اعتماد ندارم.
چشم هایش گرد شد و پرسید:
- چرا؟ چون من یهودیم؟!
Ú¯Ùتم:
- Øالا هر Ú©ÙˆÙتی هستی، جوری زر Ù…ÛŒ زنی Ú©Ù‡ انگار تا Øالا هزار Ù†Ùر رو نجات دادی.
Øر٠بدی زده بودم اما Ù…ÛŒ دانستم هر وقت زیاد در مورد دین Ùˆ یا هم کیشانش بد Ùˆ بیراه بگویم جوش Ù…ÛŒ آورد Ùˆ تا چند ماه با من Øر٠نمی زند. Ù…ÛŒ خواستم مثل همان روزی Ú©Ù‡ به او Ú¯Ùته بودم:
- راستی تو اینترنت خوندم شما با خون بچه های مردم، نان Ùطیرعید Ù¾Ø³Ø ØªÙˆÙ† رو درست Ù…ÛŒ کنید! دعوایی را با او شروع کنم Ùˆ پایم را از این ماجرا بیرون بکشم. اما خوب دو روز نمی شد Ú©Ù‡ باز با هم آشتی Ù…ÛŒ کردیم. Ù…ÛŒ دانست از قصد Øر٠مÙت Ù…ÛŒ زنم. خودم دیده بودم مادرش با چاقو ،ساعت ها طوری با رگ Ùˆ ریشه گوشت ور Ù…ÛŒ رÙت Ú©Ù‡ مبادا یک قطره خون یا ذره ای پیه داشته باشد.
واقعیتش زمانی خودم هم خیلی خاطر پری را می خواستم. همان دختری که همیشه به من روی خوش نشان می داد؛ اما یک هو از من برید و چسبید به ادموند.
ادموند از بچه های ترم پایین بود Ùˆ یک انجمن داستان را توی دانشگاه Ù…ÛŒ چرخاند. هرچند دقیقه هم عادت داشت پنجه در موهای لختش Ùرو کند. شاید همین کارها یش باعث Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ توی چشم بیاید. با هیچ کس هم دم خور نمی شد. شاید تنها کسی بود Ú©Ù‡ دور Ùˆ بر پری موس موس نمی کرد.
اول بار منوچهر Ú¯Ùت بیاریمش توی دارو دسته خودمان؛ خودم هم به بهانه گرÙتن Ùندک، سر صØبت را با او باز کردم . اما بعد وقتی به هم اعتماد کردیم بدجوری قاطی شدیم. دیگر همه جا با هم بودیم Ú©Ù‡ پری جدایمان کرد.
با منوچهر نشستیم روی نیمکت وسطی. توی آب Ùˆ کنار Øوض پر از قورباغه بود. منوچهر سنگی از زمین برداشت Ùˆ پرت کرد توی آب. سیگاری برایش آتش زدم Ùˆ گذاشتم روی لب هایش Ùˆ Ú¯Ùتم:
- بنال!
Ù¾Ú© Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ به کونه سیگار زد، بعد دودش را قلاجی داد توی صورتم. یادم هست Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواست Øرصم را در بیاورد.
Ú¯Ùت :
- من آمار هر چهار تا شاهد رو در آوردم ØŒ Ù…ÛŒ دونم چطوری باس Ø®Ùتشون کرد؛ چطور Ù…ÛŒ شه تØت Ùشار قرار داد Ùˆ کلاسشون رو تعطیل کرد.
Ú¯Ùتم :
- باشه، رئیس تویی آقای هیتلر!
آرام خاک روی پشت کاپشن ام را تکاند Ùˆ Ú¯Ùت:
- سه تاشون مأمورند و سیم خاردار! اما یکی شون معتاده و لانتوری،همون همسایه ای که زنش به مامورها زنگ زده بود.
از روی زمین سنگی برداشتم Ùˆ نشانه گرÙتم تا قورباغه ای را بزنم. اما گرÙت به لبه Øوض Ùˆ اÙتاد وسط آب، همان موقع هم Ùواره ها باز شدند Ùˆ نور قرمز خوشرنگی از پایین توی آب پخش شد. بلند شدیم تا خیس نشویم. منوچهرگÙت:
- پس همه چی با من؟
با سر تاییدش کردم Ùˆ Ù…Øکمتر به سیگار Ù¾Ú© زدم.
اصولاً من آدم ترسویی نیستم، چثه ام Ú©ÙˆÚ†Ú© است اما ترسو نیستم. Øاضرم ثابت کنم Ú©Ù‡ ترسو نیستم. همین امروز Ú©Ù‡ رییس شعبه نبود Ùˆ من پشت میزش نشسته بودم Ø› پریدم Ùˆ گوش یک متهم سه برابرهیکل خودم را گاز گرÙتم! وکیل مادر مرده اش ترسیده بود. نمی دانست گریه کند یا بخندد. کاری کردم وکیلش هم سه روز بازداشت شود Ú©Ù‡ Ùلان جایش را پیش پیش کشیده باشم. بچه های شعبه هم Ú©Ù‡ جرئت ندارند به کسی چیزی بگویند.
اما روز سنگسار پری اوضاع دیگری بود. تا صبØØ´ نمی توانستم بخوابم. مدام یک صØنه را هزار مرتبه توی ذهنم نشخوار Ù…ÛŒ کردم. Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ درگیری شده است Ùˆ قاضی با سه شهود به سمت ماشین Ùرار Ù…ÛŒ کنند. ماÙÙ†Ú¯ÛŒ هم از آن ها جدا شده Ùˆ ملتمسانه میان جمعیت، با چشم هایش منوچهر را جستجو Ù…ÛŒ کند Ùˆ من Ù…ÛŒ روم Ùˆ دست هایش را Ù…ÛŒ گیرم Ùˆ Ù…ÛŒ گویم:
- با من بدو، منوچهر توی ماشین منتظرته.
نباید به من Ø´Ú© Ù…ÛŒ کردند. آینده در گرو همین کاری بود Ú©Ù‡ با منوچهر شروع کرده بودم. تازه چشم هایم گرم شده بود Ú©Ù‡ منوچهر به موبایلم تک زنگ زد. سریع لباس پوشیدم Ùˆ بیرون زدم. باد سردی توی یقه ام پیچید Ùˆ پشتم یخ زد. پراید سÙیدی از دور برایم چراغ زد. جلوتر Ú©Ù‡ رÙتم دیدم منوچهر با دو جوان هیکل درشت، توی ماشین منتظرم است. سلامی Ú¯Ùتم Ùˆ نشستم عقب ماشین. آن دو جوان Ùقط نگاهم کردند.
Ù…ÛŒ خواستم بگویم این بوÙالوها رو معرÙÛŒ نمی کنی؟ اما به چثه خودم Ùˆ آن ها نگاه کردم Ùˆ ساکت نشستم.
منوچهر با Ù„ØÙ†ÛŒ تØÚ©Ù… آمیز Ú¯Ùت:
- شر رو این دوستان شروع Ù…ÛŒ کنند. تو هم دست ماÙÙ†Ú¯ÛŒ رو Ù…ÛŒ گیری Ùˆ تندی Ù…ÛŒ رسونیش پیش من Ú©Ù‡ جلوی در اول تازه آباد با ماشین منتظرم.
خواستم بپرسم بعدش باید چکار کنم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت:
- بعدش هم سرت رو می اندازی پایین و می ری. شتر چی؟!
جوابش را نداده بودم تا پیش رÙیق هایش کن٠شود.
نزدیک در اول قبرستان تازه آباد! پیاده شدم Ùˆ آرام رÙتم به Ù…ØÙ„ÛŒ Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستند در آنجا سنگسار کنند. Ø¢Ùتاب صبØØŒ پوست صورتم را سوزن سوزن Ù…ÛŒ زد. قلبم تند تند توی دلم Ù…ÛŒ تپید Ùˆ شر شر عرق Ù…ÛŒ ریختم. بیکاره ها هم انگاری Ùهمیده بودند خبری است Ùˆ همان جا جمع شده بودند. یک عده هم Ú©Ù‡ بیشترشان زن بودند پلاکارد در دست، گوشه ای ایستاده بودند Ùˆ به خیالشان Ù…ÛŒ خواستند سنگسار را متوق٠کنند.
یک سرباز با آن استوارقد بلندی هم Ú©Ù‡ همیشه وقت Ùوتبال توی ورزشگاه قسمت سپیدرودی ها Ù…ÛŒ ایستد هم بودند Ú©Ù‡ با زن ها یکی به دو Ù…ÛŒ کردند Ùˆ Ù…ÛŒ خواستند به بیرون قبرستان تازه آباد هدایتشان کنند. به جمعیت رسیدم. هنوز پری Ùˆ شهود را نیاورده بودند. دیدم دو جوانی Ú©Ù‡ توی ماشین با ما بودند زود تر رسیده اند Ùˆ بین جمعیت هستند.
رÙتم Ùˆ روی یک قبر ایستادم. دست Ú†Ù¾ را جلوی چشم سایبان کردم. از دور مینی بوس زندان به همراه یک پرشیا مشکی Ùˆ دو پاترول نیروی انتظامی، خیلی کند Ùˆ با ترمز زدن های زیاد از در دوم آمدند داخل. به تقاطع قطعه بیست Ùˆ پنج Ú©Ù‡ رسیدند پیچیدند سمت ما.
ناگهان بین جمعیت ولوله اÙتاد Ùˆ همه از یک نقطه Ùاصله گرÙتند. صدای داد Ùˆ Ùریاد Ù…ÛŒ آمد. Ùکر کردم دوستان منوچهر زود تر از موعد شروع کرده اند. جلوتر رÙتم Ùˆ نگاه کردم. مامورهای لباس شخصی بدجوری آن دو را روی زمین Ø®Ùت کرده بودند Ùˆ داشتند دستبند به دست هایشان Ù…ÛŒ زدند. صدای زنگ اس ام اس ام بلند شد. نوشته بود:
- رو به رویت هستم.
دیدمش!ØŒ آرام آرام بدون آن Ú©Ù‡ توجه کسی را جلب کنم به سمتش رÙتم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- سلام علیکم Øاجی جان!ØŒ اون یهودیه هم توی یه پراید سÙید، جلوی در اوله.
Ùˆ Øرکت کردم تا از آن جا دور شوم. دستم را گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت:
- گرÙتیمÙØ´ØŒ بمون Ùˆ نگاه کن، باید عادت کنی، دو- سه سال دیگه تو هم یه قاضی Ù…ÛŒ Ø´ÛŒ!
* Ù…Ø§Ø´ÙŠØ Ø¨Ù‡ معنی منجي يهوديان است.
تØریر اول سه شنبه 1/2/1388
رشت
بابک صØرانورد نوشت
به امید کارهای دیگر .