* Ù…Ø§Ø´ÙŠØ / سروش علیزاده

پسرک ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زنند
و قورباغه ها جدی جدی می میرنند.
(اریش ÙØ±ÛŒØ¯)
...
پسرک ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زنند
و قورباغه ها جدی جدی می میرنند.
(اریش ÙØ±ÛŒØ¯)
* ماشيØ
سروش علیزاده
آن شب ØŒ وقتی منوچهر از آن مردک ماÙÙ†Ú¯ÛŒ جدا شد؛ آمد، نشست توی ماشین. زل زدم به چشم هایش. نگاهش را از من دزدید Ùˆ سرش را خاراند. بعد ØØ±Ù هایش را جوید Ùˆ زیر لب ÙØØ´ داد:
- دیگه چیکار کنم با این Ù¾Ùیوز ٠بی ناموس.
- پیش پرداخت که بهش ندادی؟
توی جیب هایش دنبال Ùندک گشت تا سیگاری آتش بزند ÙˆÚ¯ÙØª:
- ÙØ¹Ù„ا استارت بزن، یه Ú©Ù… پول دادم دلش خوش باشه جا نزنه.
پری هم دانشگاهی ما بود Ùˆ تا همین چند سال پیش با هم توی یک کلاس Ù…ÛŒ نشستیم. ما Ú©Ù‡ ØØ§Ù„Ø´ را نداشتیم جزوه بنویسیم؛ جورمان را دخترهای همکلاسی Ù…ÛŒ کشیدند. پری هم از همان همکلاس هایی بود Ú©Ù‡ خیلی هواخواه داشت. هم برای جزوه هایش Ùˆ هم برای دندان های سÙید خرگوشی اش Ú©Ù‡ توی آن صورت گونه دار Ùˆ سبزه، خیلی جذابش Ù…ÛŒ کرد.
Ù…ÛŒ گویند آدم یا باید خودش یا عزیزش به مصیبتی Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± شود تا در Ù„ØØ¸Ù‡ های بیچارگی Ùˆ ناچاری یک گوشه بنشیند Ùˆ Ùکر کند تا بد Ùˆ خوب کارهای گذشته، جانش را بالا بیاورد. بس Ú©Ù‡ یک صØÙ†Ù‡ را توی ذهنش مرور Ù…ÛŒ کند Ùˆ باز مرور Ù…ÛŒ کند Ùˆ مرور Ù…ÛŒ کند.
هنوز هم خواب Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ در کلاس ØÙ‚وق جزا نشسته ام. ادموند Ùˆ پری روبروی پنجره کلاس، لب باغ پشتی دانشگاه، سیگار دود Ù…ÛŒ کنند ولاس خشکه Ù…ÛŒ زنند. من هم دارم در مورد مواد قانونی زنا Ú©Ù†ÙØ±Ø§Ù†Ø³ Ù…ÛŒ دهم.
ناگهان همه جا غبار آلود Ù…ÛŒ شود Ùˆ من به ØØ§Ù„ت Ø®ÙÚ¯ÛŒ سعی Ù…ÛŒ کنم داد بزنم Ùˆ Ú©Ù…Ú© بخواهم. اما صدایم بیرون نمی آید Ùˆ تشنه Ùˆ تنها، وسط یک ØµØØ±Ø§ ÛŒ بی آب Ùˆ عل٠گیر Ù…ÛŒ کنم . هرچه Ù…ÛŒ خواهم راه بروم پاهایم ØØ±Ú©Øª نمی کنند. Ù…ÛŒ ایستم؛ Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ Ø´Ø¨Ø Ø³Ùیدی کوزه به دست به سمتم Ù…ÛŒ آید. ک٠دست هایم را کاسه Ù…ÛŒ کنم Ùˆ جلوی دهانم Ù…ÛŒ گیرم. جای آب، از کوزه سنگ داغ به سر Ùˆ صورتم Ù…ÛŒ ریزد. سر بالا Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ منوچهر بالای سرم ایستاده است.
از خواب بیدار Ù…ÛŒ شوم. بعضی شب ها این کابوس چند بار دیگرهم به سراغم Ù…ÛŒ آید. اما ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ خودم کار آموز قضاوت شده ام ØŒ دلم از شغلی Ú©Ù‡ دارم به هم Ù…ÛŒ خورد.
از ادموند شنیده بودم داستان اگر خوب باشد اول از همه Ø±ÙˆØ Ù†ÙˆÛŒØ³Ù†Ø¯Ù‡ اش را برش Ù…ÛŒ دهد. کاش من هم بلد بودم همه آن Ø§ØªÙØ§Ù‚ ها را به صورت داستان بنویسم تا همه این ها از وجودم پاک شود Ùˆ بریزد. نه برای این خواب ها Ùˆ یا بد بودن این شغل، از Ùکرهایی Ú©Ù‡ توی بیداری هم رهایم نمی کنند ذله شده ام.
من Ùˆ منوچهر از بچگی همسایه بودیم، پدرم را منتقل کرده بودند شیراز، بعد Ø§Ø²Ù‡ÙØ¯Ù‡ سال Ú©Ù‡ بازنشسته شد Ùˆ ما برگشتیم رشت، باز هم هر به چندی خانواده هایمان Ø±ÙØª Ùˆ آمد داشتند. بچه Ú©Ù‡ بودم Ùکر Ù…ÛŒ کردم نوک زبانی ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنند Ú©Ù‡ سلام را Ù…ÛŒ گویند شالوم. آدم های مهمان نوازی بودند؛ نه اینکه با هرکسی گرم بگیرند. تا به یاد دارم همیشه گوشه گیر بودند Ùˆ غیر از هم کیش هایشان زیاد با کسی بر نمی خوردند. ولی ما غریب بودیم Ùˆ خوش مشرب. بعد ها منوچهر هم بر ØØ³Ø¨ Ø§ØªÙØ§Ù‚ دانشگاه رشت قبول شد Ùˆ درمنزل یکی از اقوامش ساکن شد.
ادموند را Ú©Ù‡ با پری توی یک خانه Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ واویلایی شد. Ù…ÛŒ دانستیم Ù‡ÙØª جد ادموند را به آتش Ù…ÛŒ کشند Ú©Ù‡ زن مسلمان را دستمالی کرده است.
ولی من Ùˆ منوچهر با هم شوخی Ù…ÛŒ کردیم Ùˆ Ù…ÛŒ زدیم زیر خنده. من Ú¯ÙØªÙ‡ بودم:
- ØØ§Ù„ا مسلمون Ù…ÛŒ شه Ùˆ یک جوری آخر قضیه رو ختم به خیر Ù…ÛŒ کنه.
منوچهر هم Ú©Ù‡ ریسه Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ú¯ÙØªÙ‡ بود:
- اگه تو بچه گی سر شومبول شو مثل من و تو قیچی می زدن که اینجور کارها را نمی کرد.
اما دیگر نمی دانستیم که پری پنج سال پیش از آن جریان شوهر کرده بود و سه سالی بود که در گیر و دار طلاق از شوهرش، مثل خر توی گل گیر کرده و برای دور شدن از او، تو رشت دانشجو شده بود.
پری را Ú©Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ از بین ØØ±Ù هایی Ú©Ù‡ پدرش Ù…ÛŒ زد این دو جمله یادم است:
- تا توبه نکنه ØØ±ÙØ´ رو پیش من نزنید.
ویا وقتی یکی دو تا خبرنگار دورش را Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ Ú¯ÙØª:
- اصلا من چنین دختری ندارم!
شوهرش Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
- Ø¨ÛŒÙØªÙ‡ به پاهام! شاید طلاق Ùˆ رضایت را یک جا دادم Ø±ÙØª Ù¾ÛŒ کارش.
اما پری Ùقط سکوت کرده بود هیچ چیز Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ بود. توی دادگاه اولش هم وکیلش نیامده بود! پری هم Ú¯ÙØªÙ‡ بود از کاری Ú©Ù‡ کرده پشیمان نیست. پدرش Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود به پاهایش Ú©Ù‡ توبه Ú©Ù† از شو هرت بخواه ببخشدت.
پری هم با دست پدرش را نشان قاضی داده و جیغ زده بود :
- این آقا را از این جا ببرین بیرون.
پدرش هم Ø±ÙØª Ùˆ تا آخر هم هیچ وقت نشنیدم Ú©Ù‡ پیگیر کارهای دخترش باشد.
برعکس منوچهر Ú©Ù‡ خودش Ùˆ خانواده اش آب شدند Ùˆ Ø±ÙØªÙ†Ø¯ توی زمین؛ هنوز هم گاهی در خیابان سعدی ادموند را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ خیلی زود موهایش ÙÙ„ÙÙ„ نمکی شده Ùˆ هر روز ØµØ¨Ø Ø¯Ø®ØªØ±Ø¨Ú†Ù‡ ای را پیاده Ù…ÛŒ رساند به مدرسه. بعد هم قدم زنان Ù…ÛŒ رود شهرداری Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ توی قنادی شرق گیر Ù…ÛŒ کند. از دکه ÛŒ رو به روی قنادی، روزنامه ورزشی Ù…ÛŒ خرد Ùˆ Ù…ÛŒ رود. آمارش را دارم Ú©Ù‡ توی پاساژ تختی بوتیک دارد. نمی دانم Ú†Ù‡ جنونی باعث شده Ú©Ù‡ بارها تعقیبش کنم اما چرا واهمه دارم با او رو در رو شوم، خودم هم نمی دانم.
Ùکر نجات را اول بار منوچهر توی ذهنم ÙØ±Ùˆ کرد. همان طور Ú©Ù‡ با انگشت شست با خال روی گردنش ور Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ú¯ÙØª:
- ما هزار Ùˆ پونصد سالی Ù…ÛŒ شه Ú©Ù‡ دیگه ØÚ©Ù… سنگسار اجرا نمی کنیم. اما خودت بهتر Ù…ÛŒ دونی اگه یکی از چهار شهود از شهادتش بر گرده!
ØØ±ÙØ´ را بریدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…:
- نمی خوای که با ماشین بزنیمش!
از ØØ±ÙÙ… جا خورد Ùˆ پوزخند زد. Ø§ØØ³Ø§Ø³ شجاعت کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…:
- نظرت چیه؟!
Ú¯ÙØª:
- یعنی تو پاش Ø¨ÛŒØ§ÙØªÙ‡ واسه Ø±ÙØ§Ù‚ت ØØ§Ø¶Ø±ÛŒ دست به قتل بزنی؟
Ùˆ بعد نگذاشت Ù…ÙÙ† Ùˆ Ù…ÙÙ† هایم تبدیل به جمله شود Ùˆ Ú¯ÙØª:
- از بچگی به من یاد دادند قتل نکن.
دوست نداشتم جلوی یک جهود Ú©Ù… بیاورم. به عادت همیشه ØŒ دست به کمر گذاشته Ùˆ سرتا پایش را ورانداز کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…:
- Ø¢Ø±Ù‡ØŒØ§Ø±ÙˆØ§Ø Ø¹Ù…Ù‡ ات، وقتی اون معبد تون رو بسازید، جهودهای زناکار رو دراز به دراز چال Ù…ÛŒ کنید Ùˆ با سنگ پدرشون رو در Ù…ÛŒ آرید.
Ùˆ او هم تندی Ú¯ÙØªÙ‡ بود:
- از بچگی هم یادمون دادند زنا نکن.
Ùˆ بعد با چهار انگشت دست راستش زد به گردنش. بد جوری خورده بودم اما خنده ام Ú¯Ø±ÙØª. منوچهر هم خندیده بود. من هم از خنده او بیشتر خنده ام Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. آن قدر خندیدیم Ú©Ù‡ بغض ما شکست Ùˆ زدیم زیر گریه. دیگر خودمان هم نمی دانستیم داریم Ú†Ù‡ کار Ù…ÛŒ کنیم.
چند روز بعد، جلوی در زایشگاه منتظر ایستادم تا منوچهر بیاید. همین که رسید پرسیدم:
- باید چکار کنیم؟
منوچهر ته ریشش را خاراند Ùˆ Ú¯ÙØª:
- صبر کن بریم یک جای خلوت تر.
سیگاری آتش زدم Ùˆ با دست مسیر پارک Ù…ØØªØ´Ù… را نشان دادم. Ù¾Ú© آخر را Ù…ØÚ©Ù…تر به کونه سیگار زدم Ùˆ همان طور Ú©Ù‡ خم شده بودم Ùˆ با ته Ú©ÙØ´ خاموشش Ù…ÛŒ کردم پرسیدم:
- Ù†Ú¯ÙØªÛŒ باس چکار کنیم؟!
آرام Ùˆ شمرده Ú¯ÙØª :
- تا برسیم پارک می خوام اول یه چیز رو مشخص کنیم.
یادم Ù…ÛŒ آید منوچهر توی هوای خیلی خنک اول بهار هم همیشه عرق Ù…ÛŒ کرد.شاید به خاطر مسکن هایی بود Ú©Ù‡ وقت Ùˆ بی وقت برای درد کلیه اش Ù…ÛŒ خورد. آن روز هم دستمالی از جیب کت سرمه ای اش بیرون کشید Ùˆ عرقش را پاک کرد. وارد پارک Ú©Ù‡ شدیم تا دستشویی رادید Ú¯ÙØª :
- من کار واجب دارم.
Ú¯ÙØªÙ…:
- اول بنال شرطت چیه، بعد برو قد هیکلت خراب کاری کن.
با دست شلوارش را به سمت بالا کشیده بود Ú©Ù‡ Ú¯ÙØª:
- همون قضیه آشپز که دو تا بشه!
و تندی دوید سمت توالت مردانه.
هنوز هم گاهی Ùکر Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ منوچهر از بچگی همیشه Ù…ÛŒ خواست ادای رئیس ها را در بیاورد. شاید هم به من Ú©Ù‡ شهریور ماه آن سال، جواب تØÙ‚یقات Ùˆ Ù…ØµØ§ØØ¨Ù‡ هایم برای قبولی دوره کار آموزی Ù…ÛŒ آمد اعتماد نداشت.
وقتی بر گشت دیگر ØØ±ÙÛŒ در مورد موضوع نزدم. Ùقط سیگار پشت سیگار روشن کردم. Ùˆ او به سه نیمکتی Ú©Ù‡ هنوز هم کنار ØÙˆØ¶ بزرگ پارک Ù…ØØªØ´Ù… است اشاره کرد. قبل از نشستن، طاقت نیاوردم Ùˆ دست پیش Ú¯Ø±ÙØªÙ… ÙˆÚ¯ÙØªÙ…:
- اصلا من به تو اعتماد ندارم.
چشم هایش گرد شد و پرسید:
- چرا؟ چون من یهودیم؟!
Ú¯ÙØªÙ…:
- ØØ§Ù„ا هر Ú©ÙˆÙØªÛŒ هستی، جوری زر Ù…ÛŒ زنی Ú©Ù‡ انگار تا ØØ§Ù„ا هزار Ù†ÙØ± رو نجات دادی.
ØØ±Ù بدی زده بودم اما Ù…ÛŒ دانستم هر وقت زیاد در مورد دین Ùˆ یا هم کیشانش بد Ùˆ بیراه بگویم جوش Ù…ÛŒ آورد Ùˆ تا چند ماه با من ØØ±Ù نمی زند. Ù…ÛŒ خواستم مثل همان روزی Ú©Ù‡ به او Ú¯ÙØªÙ‡ بودم:
- راستی تو اینترنت خوندم شما با خون بچه های مردم، نان ÙØ·ÛŒØ±Ø¹ÛŒØ¯ Ù¾Ø³Ø ØªÙˆÙ† رو درست Ù…ÛŒ کنید! دعوایی را با او شروع کنم Ùˆ پایم را از این ماجرا بیرون بکشم. اما خوب دو روز نمی شد Ú©Ù‡ باز با هم آشتی Ù…ÛŒ کردیم. Ù…ÛŒ دانست از قصد ØØ±Ù Ù…ÙØª Ù…ÛŒ زنم. خودم دیده بودم مادرش با چاقو ،ساعت ها طوری با رگ Ùˆ ریشه گوشت ور Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ú©Ù‡ مبادا یک قطره خون یا ذره ای پیه داشته باشد.
واقعیتش زمانی خودم هم خیلی خاطر پری را می خواستم. همان دختری که همیشه به من روی خوش نشان می داد؛ اما یک هو از من برید و چسبید به ادموند.
ادموند از بچه های ترم پایین بود Ùˆ یک انجمن داستان را توی دانشگاه Ù…ÛŒ چرخاند. هرچند دقیقه هم عادت داشت پنجه در موهای لختش ÙØ±Ùˆ کند. شاید همین کارها یش باعث Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ توی چشم بیاید. با هیچ کس هم دم خور نمی شد. شاید تنها کسی بود Ú©Ù‡ دور Ùˆ بر پری موس موس نمی کرد.
اول بار منوچهر Ú¯ÙØª بیاریمش توی دارو دسته خودمان؛ خودم هم به بهانه Ú¯Ø±ÙØªÙ† Ùندک، سر ØµØØ¨Øª را با او باز کردم . اما بعد وقتی به هم اعتماد کردیم بدجوری قاطی شدیم. دیگر همه جا با هم بودیم Ú©Ù‡ پری جدایمان کرد.
با منوچهر نشستیم روی نیمکت وسطی. توی آب Ùˆ کنار ØÙˆØ¶ پر از قورباغه بود. منوچهر سنگی از زمین برداشت Ùˆ پرت کرد توی آب. سیگاری برایش آتش زدم Ùˆ گذاشتم روی لب هایش Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…:
- بنال!
Ù¾Ú© Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ به کونه سیگار زد، بعد دودش را قلاجی داد توی صورتم. یادم هست Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواست ØØ±ØµÙ… را در بیاورد.
Ú¯ÙØª :
- من آمار هر چهار تا شاهد رو در آوردم ØŒ Ù…ÛŒ دونم چطوری باس Ø®ÙØªØ´ÙˆÙ† کرد؛ چطور Ù…ÛŒ شه ØªØØª ÙØ´Ø§Ø± قرار داد Ùˆ کلاسشون رو تعطیل کرد.
Ú¯ÙØªÙ… :
- باشه، رئیس تویی آقای هیتلر!
آرام خاک روی پشت کاپشن ام را تکاند Ùˆ Ú¯ÙØª:
- سه تاشون مأمورند و سیم خاردار! اما یکی شون معتاده و لانتوری،همون همسایه ای که زنش به مامورها زنگ زده بود.
از روی زمین سنگی برداشتم Ùˆ نشانه Ú¯Ø±ÙØªÙ… تا قورباغه ای را بزنم. اما Ú¯Ø±ÙØª به لبه ØÙˆØ¶ Ùˆ Ø§ÙØªØ§Ø¯ وسط آب، همان موقع هم Ùواره ها باز شدند Ùˆ نور قرمز خوشرنگی از پایین توی آب پخش شد. بلند شدیم تا خیس نشویم. Ù…Ù†ÙˆÚ†Ù‡Ø±Ú¯ÙØª:
- پس همه چی با من؟
با سر تاییدش کردم Ùˆ Ù…ØÚ©Ù…تر به سیگار Ù¾Ú© زدم.
اصولاً من آدم ترسویی نیستم، چثه ام Ú©ÙˆÚ†Ú© است اما ترسو نیستم. ØØ§Ø¶Ø±Ù… ثابت کنم Ú©Ù‡ ترسو نیستم. همین امروز Ú©Ù‡ رییس شعبه نبود Ùˆ من پشت میزش نشسته بودم Ø› پریدم Ùˆ گوش یک متهم سه برابرهیکل خودم را گاز Ú¯Ø±ÙØªÙ…! وکیل مادر مرده اش ترسیده بود. نمی دانست گریه کند یا بخندد. کاری کردم وکیلش هم سه روز بازداشت شود Ú©Ù‡ Ùلان جایش را پیش پیش کشیده باشم. بچه های شعبه هم Ú©Ù‡ جرئت ندارند به کسی چیزی بگویند.
اما روز سنگسار پری اوضاع دیگری بود. تا ØµØ¨ØØ´ نمی توانستم بخوابم. مدام یک صØÙ†Ù‡ را هزار مرتبه توی ذهنم نشخوار Ù…ÛŒ کردم. Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ درگیری شده است Ùˆ قاضی با سه شهود به سمت ماشین ÙØ±Ø§Ø± Ù…ÛŒ کنند. ماÙÙ†Ú¯ÛŒ هم از آن ها جدا شده Ùˆ ملتمسانه میان جمعیت، با چشم هایش منوچهر را جستجو Ù…ÛŒ کند Ùˆ من Ù…ÛŒ روم Ùˆ دست هایش را Ù…ÛŒ گیرم Ùˆ Ù…ÛŒ گویم:
- با من بدو، منوچهر توی ماشین منتظرته.
نباید به من Ø´Ú© Ù…ÛŒ کردند. آینده در گرو همین کاری بود Ú©Ù‡ با منوچهر شروع کرده بودم. تازه چشم هایم گرم شده بود Ú©Ù‡ منوچهر به موبایلم تک زنگ زد. سریع لباس پوشیدم Ùˆ بیرون زدم. باد سردی توی یقه ام پیچید Ùˆ پشتم یخ زد. پراید سÙیدی از دور برایم چراغ زد. جلوتر Ú©Ù‡ Ø±ÙØªÙ… دیدم منوچهر با دو جوان هیکل درشت، توی ماشین منتظرم است. سلامی Ú¯ÙØªÙ… Ùˆ نشستم عقب ماشین. آن دو جوان Ùقط نگاهم کردند.
Ù…ÛŒ خواستم بگویم این Ø¨ÙˆÙØ§Ù„وها رو معرÙÛŒ نمی کنی؟ اما به چثه خودم Ùˆ آن ها نگاه کردم Ùˆ ساکت نشستم.
منوچهر با Ù„ØÙ†ÛŒ تØÚ©Ù… آمیز Ú¯ÙØª:
- شر رو این دوستان شروع Ù…ÛŒ کنند. تو هم دست ماÙÙ†Ú¯ÛŒ رو Ù…ÛŒ گیری Ùˆ تندی Ù…ÛŒ رسونیش پیش من Ú©Ù‡ جلوی در اول تازه آباد با ماشین منتظرم.
خواستم بپرسم بعدش باید چکار کنم Ú©Ù‡ Ú¯ÙØª:
- بعدش هم سرت رو می اندازی پایین و می ری. شتر چی؟!
جوابش را نداده بودم تا پیش رÙیق هایش کن٠شود.
نزدیک در اول قبرستان تازه آباد! پیاده شدم Ùˆ آرام Ø±ÙØªÙ… به Ù…ØÙ„ÛŒ Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستند در آنجا سنگسار کنند. Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ØµØ¨ØØŒ پوست صورتم را سوزن سوزن Ù…ÛŒ زد. قلبم تند تند توی دلم Ù…ÛŒ تپید Ùˆ شر شر عرق Ù…ÛŒ ریختم. بیکاره ها هم انگاری Ùهمیده بودند خبری است Ùˆ همان جا جمع شده بودند. یک عده هم Ú©Ù‡ بیشترشان زن بودند پلاکارد در دست، گوشه ای ایستاده بودند Ùˆ به خیالشان Ù…ÛŒ خواستند سنگسار را متوق٠کنند.
یک سرباز با آن استوارقد بلندی هم Ú©Ù‡ همیشه وقت Ùوتبال توی ورزشگاه قسمت سپیدرودی ها Ù…ÛŒ ایستد هم بودند Ú©Ù‡ با زن ها یکی به دو Ù…ÛŒ کردند Ùˆ Ù…ÛŒ خواستند به بیرون قبرستان تازه آباد هدایتشان کنند. به جمعیت رسیدم. هنوز پری Ùˆ شهود را نیاورده بودند. دیدم دو جوانی Ú©Ù‡ توی ماشین با ما بودند زود تر رسیده اند Ùˆ بین جمعیت هستند.
Ø±ÙØªÙ… Ùˆ روی یک قبر ایستادم. دست Ú†Ù¾ را جلوی چشم سایبان کردم. از دور مینی بوس زندان به همراه یک پرشیا مشکی Ùˆ دو پاترول نیروی انتظامی، خیلی کند Ùˆ با ترمز زدن های زیاد از در دوم آمدند داخل. به تقاطع قطعه بیست Ùˆ پنج Ú©Ù‡ رسیدند پیچیدند سمت ما.
ناگهان بین جمعیت ولوله Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ùˆ همه از یک نقطه ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯. صدای داد Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ Ù…ÛŒ آمد. Ùکر کردم دوستان منوچهر زود تر از موعد شروع کرده اند. جلوتر Ø±ÙØªÙ… Ùˆ نگاه کردم. مامورهای لباس شخصی بدجوری آن دو را روی زمین Ø®ÙØª کرده بودند Ùˆ داشتند دستبند به دست هایشان Ù…ÛŒ زدند. صدای زنگ اس ام اس ام بلند شد. نوشته بود:
- رو به رویت هستم.
دیدمش!ØŒ آرام آرام بدون آن Ú©Ù‡ توجه کسی را جلب کنم به سمتش Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…:
- سلام علیکم ØØ§Ø¬ÛŒ جان!ØŒ اون یهودیه هم توی یه پراید سÙید، جلوی در اوله.
Ùˆ ØØ±Ú©Øª کردم تا از آن جا دور شوم. دستم را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª:
- Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ…ÙØ´ØŒ بمون Ùˆ نگاه کن، باید عادت کنی، دو- سه سال دیگه تو هم یه قاضی Ù…ÛŒ Ø´ÛŒ!
* Ù…Ø§Ø´ÙŠØ Ø¨Ù‡ معنی منجي يهوديان است.
ØªØØ±ÛŒØ± اول سه شنبه 1/2/1388
رشت
بابک ØµØØ±Ø§Ù†ÙˆØ±Ø¯ نوشت
به امید کارهای دیگر .