soroush Alizadeh

پسرک ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زنند
و قورباغه ها جدی جدی می میرنند.
(اریش فرید)


...
پسرک ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زنند
و قورباغه ها جدی جدی می میرنند.
(اریش فرید)



* ماشيح
سروش علیزاده


آن شب ، وقتی منوچهر از آن مردک مافنگی جدا شد؛ آمد، نشست توی ماشین. زل زدم به چشم هایش. نگاهش را از من دزدید و سرش را خاراند. بعد حرف هایش را جوید و زیر لب فحش داد:
- دیگه چیکار کنم با این پفیوز ِ بی ناموس.
- پیش پرداخت که بهش ندادی؟
توی جیب هایش دنبال فندک گشت تا سیگاری آتش بزند وگفت:
- فعلا استارت بزن، یه کم پول دادم دلش خوش باشه جا نزنه.
پری هم دانشگاهی ما بود و تا همین چند سال پیش با هم توی یک کلاس می نشستیم. ما که حالش را نداشتیم جزوه بنویسیم؛ جورمان را دخترهای همکلاسی می کشیدند. پری هم از همان همکلاس هایی بود که خیلی هواخواه داشت. هم برای جزوه هایش و هم برای دندان های سفید خرگوشی اش که توی آن صورت گونه دار و سبزه، خیلی جذابش می کرد.
می گویند آدم یا باید خودش یا عزیزش به مصیبتی گرفتار شود تا در لحظه های بیچارگی و ناچاری یک گوشه بنشیند و فکر کند تا بد و خوب کارهای گذشته، جانش را بالا بیاورد. بس که یک صحنه را توی ذهنش مرور می کند و باز مرور می کند و مرور می کند.
هنوز هم خواب می بینم که در کلاس حقوق جزا نشسته ام. ادموند و پری روبروی پنجره کلاس، لب باغ پشتی دانشگاه، سیگار دود می کنند ولاس خشکه می زنند. من هم دارم در مورد مواد قانونی زنا کنفرانس می دهم.
ناگهان همه جا غبار آلود می شود و من به حالت خفگی سعی می کنم داد بزنم و کمک بخواهم. اما صدایم بیرون نمی آید و تشنه و تنها، وسط یک صحرا ی بی آب و علف گیر می کنم . هرچه می خواهم راه بروم پاهایم حرکت نمی کنند. می ایستم؛ می بینم که شبح سفیدی کوزه به دست به سمتم می آید. کف دست هایم را کاسه می کنم و جلوی دهانم می گیرم. جای آب، از کوزه سنگ داغ به سر و صورتم می ریزد. سر بالا می کنم و می بینم که منوچهر بالای سرم ایستاده است.
از خواب بیدار می شوم. بعضی شب ها این کابوس چند بار دیگرهم به سراغم می آید. اما حالا که خودم کار آموز قضاوت شده ام ، دلم از شغلی که دارم به هم می خورد.
از ادموند شنیده بودم داستان اگر خوب باشد اول از همه روح نویسنده اش را برش می دهد. کاش من هم بلد بودم همه آن اتفاق ها را به صورت داستان بنویسم تا همه این ها از وجودم پاک شود و بریزد. نه برای این خواب ها و یا بد بودن این شغل، از فکرهایی که توی بیداری هم رهایم نمی کنند ذله شده ام.
من و منوچهر از بچگی همسایه بودیم، پدرم را منتقل کرده بودند شیراز، بعد ازهفده سال که بازنشسته شد و ما برگشتیم رشت، باز هم هر به چندی خانواده هایمان رفت و آمد داشتند. بچه که بودم فکر می کردم نوک زبانی حرف می زنند که سلام را می گویند شالوم. آدم های مهمان نوازی بودند؛ نه اینکه با هرکسی گرم بگیرند. تا به یاد دارم همیشه گوشه گیر بودند و غیر از هم کیش هایشان زیاد با کسی بر نمی خوردند. ولی ما غریب بودیم و خوش مشرب. بعد ها منوچهر هم بر حسب اتفاق دانشگاه رشت قبول شد و درمنزل یکی از اقوامش ساکن شد.
ادموند را که با پری توی یک خانه گرفتند واویلایی شد. می دانستیم هفت جد ادموند را به آتش می کشند که زن مسلمان را دستمالی کرده است.
ولی من و منوچهر با هم شوخی می کردیم و می زدیم زیر خنده. من گفته بودم:
- حالا مسلمون می شه و یک جوری آخر قضیه رو ختم به خیر می کنه.
منوچهر هم که ریسه می رفت گفته بود:
- اگه تو بچه گی سر شومبول شو مثل من و تو قیچی می زدن که اینجور کارها را نمی کرد.
اما دیگر نمی دانستیم که پری پنج سال پیش از آن جریان شوهر کرده بود و سه سالی بود که در گیر و دار طلاق از شوهرش، مثل خر توی گل گیر کرده و برای دور شدن از او، تو رشت دانشجو شده بود.
پری را که گرفتند از بین حرف هایی که پدرش می زد این دو جمله یادم است:
- تا توبه نکنه حرفش رو پیش من نزنید.
ویا وقتی یکی دو تا خبرنگار دورش را گرفتند گفت:
- اصلا من چنین دختری ندارم!
شوهرش می گفت:
- بیفته به پاهام! شاید طلاق و رضایت را یک جا دادم رفت پی کارش.
اما پری فقط سکوت کرده بود هیچ چیز نگفته بود. توی دادگاه اولش هم وکیلش نیامده بود! پری هم گفته بود از کاری که کرده پشیمان نیست. پدرش افتاده بود به پاهایش که توبه کن از شو هرت بخواه ببخشدت.
پری هم با دست پدرش را نشان قاضی داده و جیغ زده بود :
- این آقا را از این جا ببرین بیرون.
پدرش هم رفت و تا آخر هم هیچ وقت نشنیدم که پیگیر کارهای دخترش باشد.
برعکس منوچهر که خودش و خانواده اش آب شدند و رفتند توی زمین؛ هنوز هم گاهی در خیابان سعدی ادموند را می بینم که خیلی زود موهایش فلفل نمکی شده و هر روز صبح دختربچه ای را پیاده می رساند به مدرسه. بعد هم قدم زنان می رود شهرداری و کمی توی قنادی شرق گیر می کند. از دکه ی رو به روی قنادی، روزنامه ورزشی می خرد و می رود. آمارش را دارم که توی پاساژ تختی بوتیک دارد. نمی دانم چه جنونی باعث شده که بارها تعقیبش کنم اما چرا واهمه دارم با او رو در رو شوم، خودم هم نمی دانم.
فکر نجات را اول بار منوچهر توی ذهنم فرو کرد. همان طور که با انگشت شست با خال روی گردنش ور می رفت گفت:
- ما هزار و پونصد سالی می شه که دیگه حکم سنگسار اجرا نمی کنیم. اما خودت بهتر می دونی اگه یکی از چهار شهود از شهادتش بر گرده!
حرفش را بریدم و گفتم:
- نمی خوای که با ماشین بزنیمش!
از حرفم جا خورد و پوزخند زد. احساس شجاعت کردم و گفتم:
- نظرت چیه؟!
گفت:
- یعنی تو پاش بیافته واسه رفاقت حاضری دست به قتل بزنی؟
و بعد نگذاشت مِن و مِن هایم تبدیل به جمله شود و گفت:
- از بچگی به من یاد دادند قتل نکن.
دوست نداشتم جلوی یک جهود کم بیاورم. به عادت همیشه ، دست به کمر گذاشته و سرتا پایش را ورانداز کردم و گفتم:
- آره،ارواح عمه ات، وقتی اون معبد تون رو بسازید، جهودهای زناکار رو دراز به دراز چال می کنید و با سنگ پدرشون رو در می آرید.
و او هم تندی گفته بود:
- از بچگی هم یادمون دادند زنا نکن.
و بعد با چهار انگشت دست راستش زد به گردنش. بد جوری خورده بودم اما خنده ام گرفت. منوچهر هم خندیده بود. من هم از خنده او بیشتر خنده ام گرفته بود. آن قدر خندیدیم که بغض ما شکست و زدیم زیر گریه. دیگر خودمان هم نمی دانستیم داریم چه کار می کنیم.
چند روز بعد، جلوی در زایشگاه منتظر ایستادم تا منوچهر بیاید. همین که رسید پرسیدم:
- باید چکار کنیم؟
منوچهر ته ریشش را خاراند و گفت:
- صبر کن بریم یک جای خلوت تر.
سیگاری آتش زدم و با دست مسیر پارک محتشم را نشان دادم. پک آخر را محکمتر به کونه سیگار زدم و همان طور که خم شده بودم و با ته کفش خاموشش می کردم پرسیدم:
- نگفتی باس چکار کنیم؟!
آرام و شمرده گفت :
- تا برسیم پارک می خوام اول یه چیز رو مشخص کنیم.
یادم می آید منوچهر توی هوای خیلی خنک اول بهار هم همیشه عرق می کرد.شاید به خاطر مسکن هایی بود که وقت و بی وقت برای درد کلیه اش می خورد. آن روز هم دستمالی از جیب کت سرمه ای اش بیرون کشید و عرقش را پاک کرد. وارد پارک که شدیم تا دستشویی رادید گفت :
- من کار واجب دارم.
گفتم:
- اول بنال شرطت چیه، بعد برو قد هیکلت خراب کاری کن.
با دست شلوارش را به سمت بالا کشیده بود که گفت:
- همون قضیه آشپز که دو تا بشه!
و تندی دوید سمت توالت مردانه.
هنوز هم گاهی فکر می کنم که منوچهر از بچگی همیشه می خواست ادای رئیس ها را در بیاورد. شاید هم به من که شهریور ماه آن سال، جواب تحقیقات و مصاحبه هایم برای قبولی دوره کار آموزی می آمد اعتماد نداشت.
وقتی بر گشت دیگر حرفی در مورد موضوع نزدم. فقط سیگار پشت سیگار روشن کردم. و او به سه نیمکتی که هنوز هم کنار حوض بزرگ پارک محتشم است اشاره کرد. قبل از نشستن، طاقت نیاوردم و دست پیش گرفتم وگفتم:
- اصلا من به تو اعتماد ندارم.
چشم هایش گرد شد و پرسید:
- چرا؟ چون من یهودیم؟!
گفتم:
- حالا هر کوفتی هستی، جوری زر می زنی که انگار تا حالا هزار نفر رو نجات دادی.
حرف بدی زده بودم اما می دانستم هر وقت زیاد در مورد دین و یا هم کیشانش بد و بیراه بگویم جوش می آورد و تا چند ماه با من حرف نمی زند. می خواستم مثل همان روزی که به او گفته بودم:
- راستی تو اینترنت خوندم شما با خون بچه های مردم، نان فطیرعید پسح تون رو درست می کنید! دعوایی را با او شروع کنم و پایم را از این ماجرا بیرون بکشم. اما خوب دو روز نمی شد که باز با هم آشتی می کردیم. می دانست از قصد حرف مفت می زنم. خودم دیده بودم مادرش با چاقو ،ساعت ها طوری با رگ و ریشه گوشت ور می رفت که مبادا یک قطره خون یا ذره ای پیه داشته باشد.
واقعیتش زمانی خودم هم خیلی خاطر پری را می خواستم. همان دختری که همیشه به من روی خوش نشان می داد؛ اما یک هو از من برید و چسبید به ادموند.
ادموند از بچه های ترم پایین بود و یک انجمن داستان را توی دانشگاه می چرخاند. هرچند دقیقه هم عادت داشت پنجه در موهای لختش فرو کند. شاید همین کارها یش باعث می شد که توی چشم بیاید. با هیچ کس هم دم خور نمی شد. شاید تنها کسی بود که دور و بر پری موس موس نمی کرد.
اول بار منوچهر گفت بیاریمش توی دارو دسته خودمان؛ خودم هم به بهانه گرفتن فندک، سر صحبت را با او باز کردم . اما بعد وقتی به هم اعتماد کردیم بدجوری قاطی شدیم. دیگر همه جا با هم بودیم که پری جدایمان کرد.
با منوچهر نشستیم روی نیمکت وسطی. توی آب و کنار حوض پر از قورباغه بود. منوچهر سنگی از زمین برداشت و پرت کرد توی آب. سیگاری برایش آتش زدم و گذاشتم روی لب هایش و گفتم:
- بنال!
پک محکمی به کونه سیگار زد، بعد دودش را قلاجی داد توی صورتم. یادم هست که می خواست حرصم را در بیاورد.
گفت :
- من آمار هر چهار تا شاهد رو در آوردم ، می دونم چطوری باس خفتشون کرد؛ چطور می شه تحت فشار قرار داد و کلاسشون رو تعطیل کرد.
گفتم :
- باشه، رئیس تویی آقای هیتلر!
آرام خاک روی پشت کاپشن ام را تکاند و گفت:
- سه تاشون مأمورند و سیم خاردار! اما یکی شون معتاده و لانتوری،همون همسایه ای که زنش به مامورها زنگ زده بود.
از روی زمین سنگی برداشتم و نشانه گرفتم تا قورباغه ای را بزنم. اما گرفت به لبه حوض و افتاد وسط آب، همان موقع هم فواره ها باز شدند و نور قرمز خوشرنگی از پایین توی آب پخش شد. بلند شدیم تا خیس نشویم. منوچهرگفت:
- پس همه چی با من؟
با سر تاییدش کردم و محکمتر به سیگار پک زدم.
اصولاً من آدم ترسویی نیستم، چثه ام کوچک است اما ترسو نیستم. حاضرم ثابت کنم که ترسو نیستم. همین امروز که رییس شعبه نبود و من پشت میزش نشسته بودم ؛ پریدم و گوش یک متهم سه برابرهیکل خودم را گاز گرفتم! وکیل مادر مرده اش ترسیده بود. نمی دانست گریه کند یا بخندد. کاری کردم وکیلش هم سه روز بازداشت شود که فلان جایش را پیش پیش کشیده باشم. بچه های شعبه هم که جرئت ندارند به کسی چیزی بگویند.
اما روز سنگسار پری اوضاع دیگری بود. تا صبحش نمی توانستم بخوابم. مدام یک صحنه را هزار مرتبه توی ذهنم نشخوار می کردم. می دیدم که درگیری شده است و قاضی با سه شهود به سمت ماشین فرار می کنند. مافنگی هم از آن ها جدا شده و ملتمسانه میان جمعیت، با چشم هایش منوچهر را جستجو می کند و من می روم و دست هایش را می گیرم و می گویم:
- با من بدو، منوچهر توی ماشین منتظرته.
نباید به من شک می کردند. آینده در گرو همین کاری بود که با منوچهر شروع کرده بودم. تازه چشم هایم گرم شده بود که منوچهر به موبایلم تک زنگ زد. سریع لباس پوشیدم و بیرون زدم. باد سردی توی یقه ام پیچید و پشتم یخ زد. پراید سفیدی از دور برایم چراغ زد. جلوتر که رفتم دیدم منوچهر با دو جوان هیکل درشت، توی ماشین منتظرم است. سلامی گفتم و نشستم عقب ماشین. آن دو جوان فقط نگاهم کردند.
می خواستم بگویم این بوفالوها رو معرفی نمی کنی؟ اما به چثه خودم و آن ها نگاه کردم و ساکت نشستم.
منوچهر با لحنی تحکم آمیز گفت:
- شر رو این دوستان شروع می کنند. تو هم دست مافنگی رو می گیری و تندی می رسونیش پیش من که جلوی در اول تازه آباد با ماشین منتظرم.
خواستم بپرسم بعدش باید چکار کنم که گفت:
- بعدش هم سرت رو می اندازی پایین و می ری. شتر چی؟!
جوابش را نداده بودم تا پیش رفیق هایش کنف شود.
نزدیک در اول قبرستان تازه آباد! پیاده شدم و آرام رفتم به محلی که می خواستند در آنجا سنگسار کنند. آفتاب صبح، پوست صورتم را سوزن سوزن می زد. قلبم تند تند توی دلم می تپید و شر شر عرق می ریختم. بیکاره ها هم انگاری فهمیده بودند خبری است و همان جا جمع شده بودند. یک عده هم که بیشترشان زن بودند پلاکارد در دست، گوشه ای ایستاده بودند و به خیالشان می خواستند سنگسار را متوقف کنند.
یک سرباز با آن استوارقد بلندی هم که همیشه وقت فوتبال توی ورزشگاه قسمت سپیدرودی ها می ایستد هم بودند که با زن ها یکی به دو می کردند و می خواستند به بیرون قبرستان تازه آباد هدایتشان کنند. به جمعیت رسیدم. هنوز پری و شهود را نیاورده بودند. دیدم دو جوانی که توی ماشین با ما بودند زود تر رسیده اند و بین جمعیت هستند.
رفتم و روی یک قبر ایستادم. دست چپ را جلوی چشم سایبان کردم. از دور مینی بوس زندان به همراه یک پرشیا مشکی و دو پاترول نیروی انتظامی، خیلی کند و با ترمز زدن های زیاد از در دوم آمدند داخل. به تقاطع قطعه بیست و پنج که رسیدند پیچیدند سمت ما.
ناگهان بین جمعیت ولوله افتاد و همه از یک نقطه فاصله گرفتند. صدای داد و فریاد می آمد. فکر کردم دوستان منوچهر زود تر از موعد شروع کرده اند. جلوتر رفتم و نگاه کردم. مامورهای لباس شخصی بدجوری آن دو را روی زمین خفت کرده بودند و داشتند دستبند به دست هایشان می زدند. صدای زنگ اس ام اس ام بلند شد. نوشته بود:
- رو به رویت هستم.
دیدمش!، آرام آرام بدون آن که توجه کسی را جلب کنم به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام علیکم حاجی جان!، اون یهودیه هم توی یه پراید سفید، جلوی در اوله.
و حرکت کردم تا از آن جا دور شوم. دستم را گرفت و گفت:
- گرفتیمِش، بمون و نگاه کن، باید عادت کنی، دو- سه سال دیگه تو هم یه قاضی می شی!



* ماشيح به معنی منجي يهوديان است.
تحریر اول سه شنبه 1/2/1388
رشت