مهدی رضایی

مردكانال هاي ماهواره را درست كردو رفت. مادر كه تازه متوجه آمدنم شده بودگفت: تا حالا كدوم گوري بودي؟چرا لباسات خاكيه؟
بابا گفت: تخته هارو.....


نفهميدم چي شد

تنها دراتاق بازجوئي نشسته بودم. به دروديوار اتاق نگاه مي كردم. كسي آرام به در كوبيد. هراسان به دردقيق شدم . زني داخل آمد. سلام كرد. روبه رويم نشست. گفت: اسمت چيه آقا پسر؟

- ميلاد انتظاري
گفتم : حاضر .
معلم گفت: بيا پاي تخته. يادت هست چي گفته بودم؟ گفته بودم اگه جلسه بعد درس نخونده باشي چه كارت مي كنم؟
آرام آرام با ترس پاي تخته رفتم.

- آي ميلاد اين تخته هارو بايد ببري ته كارگاه حاليت شد؟
گفتم: آخه بابا درس .....
حرفم راقطع كردو گفت: آخه باباو زهر مار. زود باش تا عصباني نشدم.
تخته ها راجا به جا مي كردم ودايم حرف معلم درسرم بود كه« واي به حالت اگه جلسه بعد درس بپرسم و نخونده باشي».
زن گفت: پرسيدم اسمت چيه آقاپسر. نمي خواي بگي.باشه مسئله اي نيست. فقط خوب به حرف هاي من گوش كن وبعد جواب بده.

- جواب بده لعنتي . باز هم درس نخوندي درسته؟ اين بارهم مثل دفعه هاي قبل درسته؟

- حالا ديگه درسته درسته. ببين خانم اين شبكه هاي ايراني بقيه هم شبكه هاي خارجي .
مردكانال هاي ماهواره را درست كردو رفت. مادر كه تازه متوجه آمدنم شده بودگفت: تا حالا كدوم گوري بودي؟چرا لباسات خاكيه؟
بابا گفت: تخته هارو.....
مادروسط حرفم پريدوگفت: ازبابات پول گرفتي؟ گفتي من مي خوام لباس بخرم؟
-آره گفتم ولي نداد.
مادرگفت: خفه شو مگه بهت نگفتم تاپول نگرفتي نيا؟
بغض گلويم را گرفت. گفتم: آخه مامان من چه كار كنم؟خودت ازش پول بگير.
مادر اسكناس مچاله شده اي رابه طرفم پرت كردو گفت:برو گمشو نون بگيرو زود بيا.

-زودباش .دستت رو بگير بالاحرف زيادي هم نباشه.
معلم خط كش به دست جلويم ايستاده بود. تا به آن روزهيچ كس رانزده بود. آن هم با خط كش . اما بامن لج كرده بود. بچه ها به گوشش رسانده بودندكه من ادايش را در مي آورم. چاره اي نداشتم. يك دستم رابالا گرفتم . اولين خط كش راكف دستم زد. ازشدت درد به خودم پيچيدم. اما معلم ول كن نبود.
- زود باش . زودباش اون يكي دستت.
-زودباش ديگه زن . مردم از گشنگي.
زودتر شام خورده بودم تا درس بخوانم . اما مي دانستم مادرو پدرم سر پول لباس مي خواهند جروبحث كنند.مثل دفعه هاي قبل .
- الهي زهرمار بخوري وبميري .خرجي درست وحسابي كه نميدي سر شب مي خواي شام حاضرو آماده باشه؟
به خاطر سروصداي پدرومادرم كتابم رابستم وبه كناري پرت كردم.
پدرگفت:لطفا خفه شو به جاي قرتي بازي فكرزندگي باش.
مادر بشقابي به زمين كوبيدوگفت: بي شعور نفهم.

گفتم : خانم نفهميدم چي شد.
زن گفت: نفهميدم ونمي دونم يعني چي؟ چرامعلمت رو زدي؟ كسي گفته بود اين كارو بكني؟ معلمت زياد مي زدت؟ من بايد بفهمم يه بچه كلاس پنجم دبستاني چرااين كارو كرده. ازمن نترس من يه مدد كارم وفقط براي كمك به تو اينجا هستم.
دستی به موهایم کشیدوادامه داد: من می خوام به تو کمک کنم.اما تو هم باید به من کمک کنی. من نمی خوام ازتو بازجوئی بشه. شاید باهات بدرفتاری کنن. اما نه. من نمی ذارم. پس بیا ببینیم باید چه کار کنیم.
سرم را پائين انداختم و حرفي نزدم.

دستش را زير چانه ام گذاشت وسرم رابالا آوردو گفت:ميگم دستت روبگير بالا نمي فهمي ؟ با توام.

- با توام ميلاد .پاشو ديگه مدرسه ات ديرميشه.
مادررفت ودررابه هم كوبيد. ازبه هم خوردن در،خواب ازچشم هايم پريد.

چشم هايم پر ازاشك بودو مي گفتم: تو روخدا آقا تورو خدا نزنيد.
- اشك تمساح نريز منم عصباني نكن. زودباش.
معلم براي بارسوم خط كش رابالا برد. ازهمه چيز متنفر بودم.از خودم از پدرومادرم. ازمعلم و بچه ها. وقتي خط كش كف دستم خوردپنجه ام رامشت كردم. نمي دانستم چه كارمي كنم. خط كش راازدست معلم بيرون كشيدم و با نوكش به چشمش كوبيدم. خون جاري شدو ضجه اش فضاي كلاس راپركرد.بچه هاي كلاس ايستاده و وحشت زده به من ومعلم نگاه مي كردند. چند نفري هم ازشدت ترس دوان دوان از كلاس خارج شدند. دست و پايم مي لرزيد.
زن در حال خارج شدن از در اتاق بود كه گفت: من مي خوام كمكت كنم .اگه دوست نداري حالا صحبت كني باشه يه وقت ديگه. ولي من به اين راحتي دست از سرت برنمي دارم.
زن لبخندي زدو از اتاق خارج شد.




مهدي رضائي