مژگان احمدي پور

کمر رژم را از وسط شکسته،با دستمال مرطوب، آیینه را پاک می کنم. می نویسم:((لباس چرکات ، شسته و اتو کشیده تو کمدته..قبض گاز مهلتش گذشته بود،نگهش دار احتمالن با این ماه جمع می بندن.شامم منتظرت نیستم.هیچ وقت منتظرت نبودم.از تو،از این خونه لعنتی متنفرم.می فهمی؟))

"ت"مثل تو،مثل آخر طاقت
"لعنت این باشد که سوزانت کند"
مولانا

تیکم زیاد شده.از صبح یک بند چشم چپم می پرد.مجبورم گاهی با انگشتهایم،نگه ش دارم.یک ساعت است که همین جور، روی تخت دراز کشیده ام.سه ساعت هم، از زمان کارت زدنم در اداره گذشته.نای تکان خوردن ندارم.موبایلم زنگ می خورد ،شماره اداره می افتد.آنقدر نگاهش می کنم تا قطع شود.می دانم حالا حسینی پناه ، ابروی چپش را بالا داده و می گوید: (( اداره ی که صاحب نداشته باشه ،بهتر از این نمی شه!))
شاهرخ تلوزیون را روشن کرده و رفته.هزاربار گفته ام : (( اول کله ی سحر،این بی صاحب و روشن نکن .))
اخبار دارد درباره ی کمک به سانحه ی سوختگان مدرسه ی که چند سال پیش ، در یکی از دهستان ها آتش گرفته ،صحبت می کند .
می گوید 5 نفر آنقدر سوخته اند که با ماسک بیرون می آیند.
یک دفعه پنج ماسک با اشکال وحشتناک جلوی چشمم ظاهر می شوند. از جایم می پرم و جیغ میکشم و می دوم سمت دست شویی .ماسکها هم با من می آیند.عکسشان می افتد توی آیینه دست شویی.لرزم می گیرد.چشم هایم را می بندم و کورمال کورمال می آیم بیرون.حتمن توی دست شویی مانده اند، وقتی جلوی میز توالت می نشینم،نیستند.
شاهرخ مثل همیشه با مداد چشمم برایم روی آیینه پیغام گذاشته:(( لباس چرکام لطفن_قبض گاز و برق و دادم،قبض تلفن و خودت زحمت بکش چون من حرفی با مادر جونم اینا ندارم.))
بعد انگار رفته باشد و چیزی یادش آمده باشد با خط بدی با رژقرمزم نوشته:((شام منتظرم نباش.))


کمر رژم را از وسط شکسته،با دستمال مرطوب، آیینه را پاک می کنم. می نویسم:((لباس چرکات ، شسته و اتو کشیده تو کمدته..قبض گاز مهلتش گذشته بود،نگهش دار احتمالن با این ماه جمع می بندن.شامم منتظرت نیستم.هیچ وقت منتظرت نبودم.از تو،از این خونه لعنتی متنفرم.می فهمی؟))
فریاد می زنم و می نویسم،گریه می کنم و می نویسم.دستم می لرزد و می نویسم.آرام که می شوم از: "شام"به بعد را پاک می کنم.می نویسم: ((قرصم تموم شده.بوس.))
بعد لبم را رژ می زنم و می چسبانم به آیینه.
لباس هام را می پوشم و رژم را پاک می کنم و سوییچ را برمی دارم.توی راه پله، برای زنهای همسایه که دارند از فضولی میمیرند که من کجا کار می کنم و شاهرخ چه کاره است و چرا بچه ندارم ، لبخند می زنم. سلام و احوال می کنم و می گویم که سلام برسانند.
ماشین را از پارکینگ بر می دارم.پای چپم را به زور دمپایی می پوشانم و پای راستم را کفش.در تابستان هم جوراب زخیم می پوشم،از نگاه خیره دیگران به پاهایم بدم می آید.دست راستم را روی صندلی جلو می گذارم و دنده عقب می آیم. پیرزنی که یکی از پاهایش از آن یکی کوتاهتر است ،لنگ لنگان از کنارم رد می شود،بی اختیار می گوییم:مادر،کجا می ری برسونمت؟
ماسکها پنج نفری برایم لبخند می زنند.جیغ می کشم.پیرزن هراسان می پرسد: چی شد ننه؟
زود خودم را جمع و جور می کنم و می گویم:سوسک! پیرزن می خندد.
بفرما مادر.
هیچ وقت مادرم را دوست نداشتم.هیچ وقت "مادر"صدایش نمی کنم.می گویم:کلیدت را جا گذاشتی.می گوید:بده خواهرت بیاره.
هیچ وقت دعوتم نمی کند .هیچ وقت دعوتش نمی کنم.اما خواهرم همیشه آنجاست.مادر برایش سبزی و پیاز سرخ می کند،از وقتی هم حامله شده مادر گفته:نمی خوام تا خواهرت فارغ بشه تورو ببینه.من نمی دونم تو اون خراب شده کی و نگاه کردم وقتی تو رو حامله بودم که تو این جوری شدی. همیشه می گوید:این جوری . من هیج وقت نفهمیدم چه جوری.
شاهرخ بهتر از هرکس دیگری می داند نه من خبری از مادرم می گیرم،نه او از من. سال تا سال همدیگر را نمی بینیم،چرا فکر می کند پول تلفن برای ارجیف گفتن به مادرم آمده؟
کجا می ری مادر؟
_خونه.صبح زود میرم میدون تره بار،سبزی می خرم و میارم تو محله می فروشم.
نگاهم می چرخد سمتش:نه! شما ؟!
_مجبورم مادر.با یه بچه معلول که هر آمپولش خرج یکماه کرایه اتاقمه.
پیرزن را را تا دم در خانه ش می رسانم.چند اسکناس را مچاله می کنم و می گذارم توی مشتش.قبول نمی کند.می گویم : ((یه هدیه بخرین واسه دخترتون،یه عروسک از طرف من براش بخرین .))
سرش را پایین می اندازد و می رود.
توی ترافیک گیر افتاده ام.چرا فکر کردم بچه معلولش ،دختر است؟
دود کامیون کناری تمام ماشین را پر کرده. موبایلم زنگ می خورد: اداره،حسینی پناه.
قطع که کند، سنگینیش را می اندازد سمت چپش و دست راستش را به کمر می زند و چقلیم را برای رییس می کند و پایم برسد اداره،رییس برای آخرین بار به من اخطار می دهد.
از پنجره گردن می کشم،تا چشم کار می کند ترافیک است.فکر کنم خواهرم تنها کسی است در دنیا که از ترافیک،خوشش می آید.خواهرم از 13سالگی ،شیرینی خورده پسرخاله ام بود.تا خواهرم دیپلمش را بگیرد،شوهرش رفته بود سربازی و برگشته بود و توی مغازه نجاری پدرش کار می کرد .
همان موقع عقد کردند.خواهرم با هیچ مردی جز شوهرش حرف نزده،حتا از شاهرخ رو می گیرد.مادر پرش نکند،خوب است.
خواهرم می گوید:همه ی مردها مثل همند.منظورش از همه مردها،شوهرش است.
ماشین پشت سرم دستش را از روی بوق بر نمی دارد.
برمی گردم پشت.یکی از ماسکها سرم داد می کشد: چته؟
خفه می شوم.از توی آیینه،هر پنج نفرشان را می بینم که با اخم نگاهم می کنند.ماسکی که قیافه ش از بقیه مهر بانتر است،می آید جلو می نشیند: چی شده؟
انگار تمام زندگیم ،منتظر این سوال بودم.می زنم زیر گریه.
هیچ وقت نه شاهرخ از حالم پرسیده و نه مادرم.
می گویم: اسپره ! اسپره! ...تو داشپورته.
آن چهارتای پشت ،دستشان را زده اند زیر چانه شان.
ماسک جلویی داشبورد را زیر و رو می کند .ادکلن را نشانم می دهد و با تردید می پرسد:این؟
داد می کشم: اسپره.
دست دراز می کنم و اسپره را بر می دارم و چندبار توی مسیر گلویم می زنم.
راه نفسم باز می شود.سرم را می چسبانم به صندلی و آرام اشک می ریزم.پسر و دختر جوانی دست هم را گرفته اند.پسر در گوش دختر چیزی می گوید.دختر لب پاینش را گاز می گیرد و می گوید:بی تربیت!
پسر قهقهه می زند.
آخرین باری یه با شاهرخ حرف زده ام را،به خاطر نمی آورم ،چه برسد به خندیدنش. شبها،پشت به من می خوابد.
مادر ،شاهرخ را انتخاب کرد.گفتم:شاهرخ شبیه آقا معلم هاس. مادر رویش را بر گرداند .
روز مادر بود و آقا معلم گفت که احساسمان را درباره ی مادرمان بنویسیم.همکلاسی هایم همه جانشان را فدای مادر دلسوز و مهربانشان کرده بودند و آخر انشایشان گلهای رنگارنگ کشیده بودند.آقا معلم داشت توی بخاری ،هیزم می ریخت.
بوی نم و نفت پخش شده بود توی کلاس.نوبت من بود.دفتر توی دست هایم می لرزید.آقای معلم گفت: بخوان.
فقط یک جمله نوشته بودم : (( من مادرم را دوست ندارم. ))
همه در سکوت زل زده بودند به من.مثل فیلم های تخیلی انگار با کنترل زمان را نگه داشته بودند. تقصیر من بود ،تقصیر من بود.آقای معلم چرخید سمت من. پایش گیر کرد به بخاری.هیزم پخش شد کف کلاس و آتش زبانه کشید.بچه ها جیغ می کشیدند. آقا معلم فر یاد می زد: بچه ها برین بیرون.بچه ها،برین بیرون... توی شلوغی یکی از هیزم ها افتاد روی پای چپم...
ته کلاسی ها گیر افتاده بودند . گریه می کردند و جیغ می کشیدند.پشت شان دیوار بود و رو به رویشان آتش بود و آتش بود و آتش. پنج نفربودند.پنج نفر.داشتند می سوختند.داشتند می سوختند...
_خانم خوبید؟
سرم را می چرخانم.زن حامله ای با دلواپسی نگاهم می کند.
چند بار سرم را تکان می دهم ،یعنی : آره.
می پرسد :کاری ازدستم برمیاد؟
باز سرم را تکان می دهم.یعنی: نه .
دست می کشم روی شکمم.شاهرخ از من ناامید شده.به رفتن زن نگاه می کنم. مادر همان سال برگشت تهران. پدر و مادر هر دو سپاه دانش بودند. مدرسه که سوخت بدون پدرم برگشتیم تهران. چهره پدرم را به خاطر نمی آورم.
مادر می گوید:توام مثل پدر دهاتیی.کفش سیندرلا هم پا کنی، علیلی.
پنج نفر ته کلاسی ها کنارم نشسته اند. مردم همه نقاب دارند.
جلوی در ادره که می رسم دور می زنم.باز گوشی زنگ می خورد.گوشی را خاموش می کنم.
مژگان
پاییز 88


مژگان
پاییز 88