نازبانو / گیل آوایی
وقتی Ú©Ù‡ مثل عجل معلق به خانه مان ریختند، سرÙÙ‡ ÛŒ مش باقر از پشت پرچین خانه ÛŒ بی در Ùˆ پیکرش بگوش Ù…ÛŒ آمد. نازبانو جلوتر از او تنور را گیرانده بود. آتش از درزهای کاهگل دیوارهایش بیرون Ù…ÛŒ زد. هنوز به درخانه ما نرسیده بودند Ú©Ù‡ نازبانو صدایش درآمد
-----
نازبانو
گیل آوایی
اردیبهشت 1388
تا آن Ù„ØØ¸Ù‡ چیزی عوض نشده بود. هیچ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ù†ÛŒØ§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود. Ú©ÙˆÚ†Ù‡ در گرگ ومیش بامدادی، نم خاک باران خورده را به عمق جان آدمی Ù…ÛŒ نشاند. برگهای یاس هنوز آن انبوهی Ùهرساله اش را داشت. گلهای رنگارنگ آن همانطور سکرآور ناز Ù…ÛŒ ÙØ±ÙˆØ®Øª. عطر همیشه آشنای آش شله قلمکار خبر از Ø³ØØ±Ø®ÛŒØ²ÛŒ ØØ³Ù† آقا داشت Ú©Ù‡ همیشه اول Ù†ÙØ±ÛŒ بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شد در گذر لم داده در سکوت Ùˆ خواب شبانه، دید.
وقتی Ú©Ù‡ مثل عجل معلق به خانه مان ریختند، سرÙÙ‡ ÛŒ مش باقر از پشت پرچین خانه ÛŒ بی در Ùˆ پیکرش بگوش Ù…ÛŒ آمد. نازبانو جلوتر از او تنور را گیرانده بود. آتش از درزهای کاهگل دیوارهایش بیرون Ù…ÛŒ زد. هنوز به درخانه ما نرسیده بودند Ú©Ù‡ نازبانو صدایش درآمد:
- باز چه شده که مثل مور و ملخ ریختند سر خانه کاشانه ی مردم!
و بی آنکه به مش باقر توجه کند، مثل یک شیر ماده از اتاق پر دود و سیاه شده اش بیرون آمد. روی پاگرد گلی خانه داد زد:
- کاس آقا بلند شو باز امدند سراغ پسرت. پاشو تا دیر نشده!
صدای نازبانو Ú©Ù‡ با اعتراض Ù¾ÛŒ در Ù¾ÛŒ اش، یورش ماموران معذور را به رگبار بسته بود، باز شدن در خانه همسایه را یکی پس از دیگری بدنبال داشت. در ÙØ§ØµÙ„Ù‡ چشم بر هم زدنی، Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پر از زن Ùˆ مرد با لباس خواب Ùˆ Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ شد.
از لای شاخه درختی Ú©Ù‡ بالای آن خیز برداشته بودم Ùˆ به ØØ§Ù„ت بارÙیکس به پنجره اتاق سیما سرک کشیده بودم، چهره در هم Ùˆ نگرانش را از پشت پنجره دیدم. به درخانه ما زل زده بود. هرچه سعی کردم Ú©Ù‡ توجه اش را به خود جلب کنم تا بداند Ú©Ù‡ من کجا هستم، نشد.
صدای در ÙØ®Ø§Ù†Ù‡ Ú©Ù‡ بیشتر به ناله شبیه بود، باز شد. چهار Ù†ÙØ± به داخل خانه خزیدند. با ورودشان خود را به بالای درخت کشیدم.
همه چیز تمام شده بود. شناسایی شده بودم. اما از کجا!ØŸ کسی از ما لوء Ù†Ø±ÙØªÙ‡ بود. ردی از من نداشتند! Ú†Ù‡ شده بود!ØŸ چرا آمده بودند!ØŸ چطور شناسایی ام کرده بودند!ØŸ
Ù†ÙØ³Ù… بند آمده بود. همه ØÙˆØ§Ø³Ù… به این بود Ú©Ù‡ صدایی از درخت Ùˆ شاخه ای Ú©Ù‡ روی آن پنهان شده بودم؛ بلند نشود. ØØªÛŒ در کشیدن Ù†ÙØ³Ù‡Ø§ÛŒÙ… هم انگار Ú©Ù‡ بخواهم زیر آبی Ø±ÙØªÙ‡ باشم، خود را مهار Ù…ÛŒ کردم. همچنانکه ØÙˆØ§Ø³Ù… به چهار Ù†ÙØ± بود، آنسوی دیوار خانه همسایه مان را Ù…ÛŒ پاییدم. به دلم زد Ú©Ù‡ از روی شاخه درخت Ú©Ù‡ تا آنسوی دیوار همسایه قد کشیده بود، به خانه همسایه بروم. از انجا Ø¨Ø±Ø§ØØªÛŒ Ù…ÛŒ توانستم در بروم. کسی نمی توانست گیرم بیاورد. مثل گلوله ای Ú©Ù‡ از لوله ÛŒ تÙÙ†Ú¯ در برود، غیبم Ù…ÛŒ زد. چندین امکان Ùˆ Ø·Ø±Ø Ø§Ø² پیش مرور کرده بودم. همه چیز برای این Ù„ØØ¸Ù‡ در ذهنم آماده بود.
هزار Ùکر Ùˆ Ø§ØØªÙ…ال به سرم زده بود. با خود Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ…: نه! امکان ندارد Ú©Ù‡ شناسایی شده باشم. ØØªÙ…ا اشتباهی شده! شاید مرا با کس دیگری عوضی Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ اند. شاید تشابه اسم Ùˆ قیاÙÙ‡ سبب شده است. اما نشانی خانه Ú†Ù‡!ØŸ نشانی خانه Ùˆ اسم Ùˆ هزار ربط Ùˆ رابطه Ùˆ رد شناخته شده پدر Ùˆ مادرم در Ù…ØÙ„ØŒ Ø¨Ø±Ø§ØØªÛŒ Ù…ÛŒ توانست هر اشتباهی را منتÙÛŒ کند! نه! شناسایی شده ام! درست آمده اند! باید ÙØ±Ø§Ø± کنم. تا دیرنشده، در بروم Ú©Ù‡ چنگال خونینشان به من نرسد.
مردم Ù„ØØ¸Ù‡ به Ù„ØØ¸Ù‡ مانند قطره های بارانی Ú©Ù‡ در باریکه ای جمع شده Ùˆ جویباره ای مانند، راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ باشد، به در خانه ما آمده بودند. مش باقر Ø¢ÙØªØ§Ø¨Ù‡ به دست در میانشان دیدنی بود. با صدای مطمئن Ùˆ قامتی کشیده، جلوتر از همه وارد خانه شد. پشت سرش دیگر مردان همسایه نیز آمدند. زهرا باجی لنگه Ú©ÙØ´Ø´ را در آورده بود Ùˆ منتظر بهانه ای Ú©Ù‡ ØÙˆØ§Ù„Ù‡ ÛŒ Ú†Ù‡Ø§Ø±Ù†ÙØ± کند.
ناز بانو خود را با داد Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ به مش باقر رساند. چنان دادی به سر چهار Ù†ÙØ± کشید Ú©Ù‡ همه ÛŒ مردم جا خوردند. یکی از چهار Ù†ÙØ± جلو آمد. تا یقه مش باقر را بگیرد، ناز بانو Ø¢ÙØªØ§Ø¨Ù‡ از دست مش باقر قاپیدو چنان بر سر آن مامور مغذور کوبید Ú©Ù‡ کلاهش به چند متر دور تر از او پرت شد. همه غاÙلگیر شده بودند.
مش باقر Ùˆ شیر علی دست ناز بانو را Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯. او را به پشت سرخودشان کشیدند. زهرا باجی شیردلانه کنار مش باقر ایستاد.
دل به دلم نبود. باید کاری Ù…ÛŒ کردم. اما Ú†Ù‡ کاری؟ ÙØ±Ø§Ø±!ØŸ یا Ø±ÙØªÙ† میان اینهمه Ú©Ù‡ در ØÛŒØ§Ø· خانه مان جمع شده بودند. ناز بانو، مش باقر، زهرا باجی چنان در مقابل چهار Ù†ÙØ± ایستاده بودند Ú©Ù‡ امکان نداشت Ù…ÛŒ توانستند مرا با خودشان ببرند.
ولی Ø´Ú© Ùˆ تردید مرا بروی همان شاخه میخکوب کرده بود. با خود Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ…: شاید چهار Ù†ÙØ±Ø´Ø§Ù† وارد خانه شده اند Ùˆ بقیه دور تر از خانه، ابتدای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ باریک Ùˆ درازمان کمین کرده اند! نه! بهتر است ÙØ±Ø§Ø± کنم!
تصمیم خودرا Ú¯Ø±ÙØªÙ…. ÙØ±Ø§Ø± بهترین کار بود. وقتی در Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ…ØŒ Ú†Ù‡ ÙØ±Ù‚ داشت Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنند! غیر از من کس دیگری در خانه نبود Ú©Ù‡ دنبالش باشند. چیزی هم نداشتیم Ú©Ù‡ واداردشان زهر بیشتری بریزند. پدر Ùˆ مادر پیرم را هم همه اهل Ù…ØÙ„ Ù…ÛŒ شناختند Ùˆ دوستشان داشتند. پس تنها چیزی Ú©Ù‡ اینهمه سر Ùˆ صدا Ùˆ بگیر Ùˆ ببند در خانمان راه انداخته بود، من بودم. من!
یک Ù„ØØ¸Ù‡ Ø§ØØ³Ø§Ø³ کردم Ú©Ù‡ چقدر مهم شده ام! تمام اهل Ù…ØÙ„ به خانمان آمده بودند. نازبانو انگار Ú©Ù‡ داشت پاداش همه کمکهایم را Ù…ÛŒ داد. چقدر هم نازدانه اش بودم. همین دیروز زنبیل خریدش را برایش تا خانه آورده بودم. Ùˆ Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کردم با Ú†Ù‡ لذت ٠کرشمه واری قدم بر Ù…ÛŒ دارد.
پیش از نوروز تمام دیوار خانه ÛŒ کاهگلی اش را آب Ùˆ آهک زدم. تکان Ù…ÛŒ خورد نازم Ù…ÛŒ داد. مش باقر بیشتر از نازبانو خاطرم را Ù…ÛŒ خواست. سالهای مدرسه یادم هست Ú©Ù‡ همیشه Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª همینکه ØÙˆØ§Ø³Øª به درس Ùˆ مشقت هست برایم کاÙیست! Ú©Ù‡ دوستت داشته باشم Ùˆ عزیزم باشی! یکبار نشده بود Ú©Ù‡ مرا ببینید Ùˆ نپرسد Ú©Ù‡ نمره چند Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ام. کمتر از بیست هم رضایت نمی داد. تازه خوش داشت ورقه Ø§Ù…ØªØØ§Ù†ÛŒ ام را ببیند Ùˆ همیشه هم با هر بار دیدن Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª: من سواد قرآنی دارم! بعدش هم Ù…ÛŒ خندید Ú©Ù‡ این سواد قرآنی ØØªÛŒ بدرد خواندن قرآن هم نمی خورد! Ùˆ همین خنده Ùˆ خوشرویی اش چنان به دلم Ù…ÛŒ نشست Ú©Ù‡ با Ú¯Ø±ÙØªÙ† یک آب نبات Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کردم جایزه نوبل را به من داده اند.
با دیدن مردم که اینگونه در مقابل ماموران ٠معذور سینه سپر کرده بودند، داشتم پر می کشیدم. باید کاری می کردم.
گیر Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù†Ù… همه چیز را خراب Ù…ÛŒ کرد. چطور Ù…ÛŒ توانستم آن ایستادگی دلچسب نازبانو را خراب کنم. یا لنگه Ú©ÙØ´ آماده ÛŒ زهراباجی را هدر دهم!ØŸ
مش باقر امان نمی داد. Ù‡Ø±Ú†Ù‡Ø§Ø±Ù†ÙØ±Ø´Ø§Ù† را به رگبار اعتراض Ùˆ ناسزا بسته بود. ØÛŒØ§Ø· خانمان پر شده بود. مادرم چادر به کمر پیچیده از پاگرد ÙÚ¯Ù„ÛŒ ÙØ§ÛŒÙˆØ§Ù† ÙØ®Ø§Ù†Ù‡ مان پایین آمد. با چهره خشم آلود Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ اعتراض هر Ú†Ù‡ باداباد به طر٠چهار Ù†ÙØ± یورش برد.
با این وضع یک ارتش هم نمی توانست مرا از چنگشان بگیرد. به خود نهیب Ù…ÛŒ زدم: نه! برای Ú†Ù‡ ÙØ±Ø§Ø± کنم!ØŸ اصلا هم ÙØ±Ø§Ø± نمی کنم. Ù…ÛŒ مانم همینجا! روی همین شاخه! آخرین Ù„ØØ¸Ù‡ Ú©Ù‡ یقین دانستم Ú©Ù‡ دنبال من آمده اند، چنان آتشی به پا Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ هر Ú†Ù‡Ø§Ø±Ù†ÙØ±Ø´Ø§Ù† بسوزند! نه! ÙØ±Ø§Ø± بی ÙØ±Ø§Ø±!
چشمم به سیما Ø§ÙØªØ§Ø¯. روسری بدورگردنش انداخته تا کنار مش باقر Ùˆ نازبانو جلو کشیده بود.
به دور Ùˆ برم نگاه کردم. دنبال چیزی Ù…ÛŒ گشتم تا وقتی به Ú†Ù‡Ø§Ø±Ù†ÙØ± ØÙ…له Ù…ÛŒ کنم، به سرشان بکوبم. ناگهان مش باقر با ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ یقه یکی از ماموران معذور را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª: دنبال Ú©ÛŒ هستید!ØŸ دنبال Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ گردید!ØŸ
مامور دست در جیبش کردو کاغذی را درآمورد. به مش باقر Ú¯ÙØª: ببین این دستور جلب دارا گلسرایی است. بعد نور چراغ قوه را به روی کاغذ Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ شروع به خواندن کرد اما مش باقر Ú¯ÙØª اینجا Ú©Ù‡ ما کسی با این اسم نداریم. Ú†Ù‡ آدرسی را نوشته اند!ØŸ مامور ادامه داد: دباغیان، Ú©ÙˆÚ†Ù‡ شربتعلی پیرایی
ناگهان خنده بلند نازبانو همه را به تعجب وا داشت. بلند بلند داد زد: آخه شما Ú©Ù‡ ØØªÛŒ راهتان را بلد نیستید! چرا امان مردم را Ù…ÛŒ برید!ØŸ چرا بجان جوانان ما Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÛŒØ¯!ØŸ بروید از اینجا بیرون! اینجا Ú©Ù‡ دباغیان نیست!
چهار Ù†ÙØ± خشکشان زده بود. به همدیگر نگاه کردند. مش باقر با دستی Ú©Ù‡ Ø¢ÙØªØ§Ø¨Ù‡ داشت به ماموران اشاره کرد بیرون بروند. نازبانو Ú¯Ù„ از Ú¯Ù„ اش باز شد. مادرم Ù†ÙØ³ Ø±Ø§ØØªÛŒ کشید. یادم نمی آید سیما را آنقدر Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ دیده باشم.
ناز بانو کنار مادرم، مادرم کنار نازبانو! خوب شد ÙØ±Ø§Ø± نکردم!
تمام
توجه:
- هر گونه تشابه اسمی Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ است!