بهروز انوار


خیارشورها و گوجه ها لیز خورده بودند رفته بودند پایین و حالا داشتند خودشان را نشان میدادند.زیاد روی حرفهایی که میزدم فکر نمیکردم اما آن زن خشگل خیلی داشت برای حرفهای من از مغز و چشم گشادش مایه میگذاشت.وقت خوردن همبرگر اکثر مردم حرفهاشون مثل وعده پای بساط معتاد ها میمونه."


امیدوارم معشوقتون توی راه پنچر نکنه

در اعماق همبرگر جایی که ذرات گوشت چرخ شده و سرخ شده یک به یک به سمت اثبات قانون بقای ماده پیش میرفتند ناگهان احساس کردم مستطیل سفیدی میبینم با حاشیه هاشور خورده سبز و یک میله شیشه ای آبی.
-آقا میشه یه امضا روی این کاغذ بزنید.
روی چمن های فضای بیرونی جمکران نشسته بودم و منتظر یکی از دوستام بودم که رفته بود نامه درخواست شغلش را بیندازد داخل چاه.وقتی داشت میرفت گفت:اگه میخوای دوباره رعنا رو ببینی و متقاعدش کنی ییاد باهات زنده بمونه تو هم نامه بنویس.اما من ترجیح دادم بمونم و خودم رو با همبرگری که سر راه خریده بودیم سرگرم کنم و دقیقاداشتم همین کار را میکردم که صدای زنی مثل صدای فرمانده که سربازان را از خواب ناز بیدار میکند تمرکزم را به هم زد.
-شما
-می خواستم این کاغذ رو امضا کنید.
-به چه مناسبت
-من یک کلکسیونر هستم.تصمیم گرفتم یک کلکسیون بزرگ از امضاهای مردم جمع کنم.
گاز دیگری از همبرگرم زدم.همبرگرش خوب نپخته بود اما یقین داشتم که هضمش برای معده ام خیلی راحت تر از هضم درخواست آن زن برای مغزم بود.دو سلول خاکستری روبروی هم به پهلو در سواحل مغزم دراز کشیده اند.
"تو چیزی فهمیدی"
"نه من که چیزی نفهمیدم"
با دهان پر گفتم:تو کار دیگه ای نداری بکنی.مثلا بری تو کمپین حقوق زنان.یا بری آشپزی کنی.فارسی 1 کلی سریال برای شما میذاره
زن خشگلی بود.
-البته یه پیشنهاد هم میتونم بهت بدم.میتونی بشینی توی خونه و خودت کلی امضا بزنی.مطمئنا کسی نمی آد ته توی قضیه رو دربیاره ببینه امضا مال کیه.
همینطور که با کمترین رغبت به ساندویچ خوردن من نگاه میکرد گفت:این دیگه کلکسیون نمیشه.من که نمی خوام جایی ارائه اش بدم.می خوام برای خودم نگهش دارم.
-دیگه بهتر.میتونی هر جور که دوس داری امضا بزنی.نمی خوام زیر دلتو خالی کنم اما این مردم همینطور الکی امضا نمیدن.فکر کن.من که نه دسته چک دارم و نه حساب بانکی و نه تا حالا امضای ثابتی داشتم یه همبرگر طول میکشه تا ازم امضا بگیری.تا برسه به اون بابا که دو دهنه مغازه تو بازار داره.بی خیال.
گاز دیگری به همبرگرم زدم.احساس کردم دقیقا یک دقیقه مانده به مسابقه دو صد متر المپیک دم گوش اوسیم بولت گفته ام:هرکس صد مترو تو کمتر از ده ثایه بدوه مولکولاش از هم متلاشی میشه.
اوهم دستش افتاده به لزره.وقتی هم که به خط پایان رسیده یک نگاه به تایمر که دارد یه عدد دو رقمی نشان میدهد انداخته و یک نگاه به من که ازم متنفره.
گاز دیگری از همبرگرم زدم.زن روبروی من نشسته بود و داشت به امضاهایی که از چند تا پیرپاتالی که توی فضای سبز نشسته بودند گرفته بود نگاه میکرد.
گفت:میدونید این یه راز بود اما مجبورم به شما بگم.اینکه معشوقه من ازم خواسته که این کار رو براش انجام بدم.
گفتم:اون یارو معشوقه ات الان کجاست.
-آسمون
ناخودآگاه نگاهی به آسمون صاف آنروز انداختم و بی آنکه تصمیمی گرفته باشم گفتم:مطمئنا برای ریباس چینی نرفته آسمون.خلبانه؟
-نه از اول هم تو آسمون بوده شبا وقتی میخوابم می آد سراغم.در گوشم میگه باید مردم روی زمین منو بخوان تا من بیام.میدونی.نمیشه به این مردم توضیح داد که امضا رو برای چی میخوام.وقتی بهشون میگی که معشوقت توی آسمون منتظر امضات نشسته انگار داری یه تابلو ازپیکاسو نشونشون میدی در کنارش یه ترانه هم از چارلی پارکر.
-میفهمم چی میگی.اما راستش من نمیفهمم.میدونی میفهمم اما نمیفهمم خیلی بوداره.تو امضاها رو چطوری میرسونی دست یارو.
-نمیفرستم.شب که می آد از همه چیز باخبره.همینطور از امضاها.
کام دیگری از همبرگرم گرفتم.ببخشید دهنیه وگرنه تعارف میکردم.
-راحت باشید.
خیارشورها و گوجه ها لیز خورده بودند رفته بودند پایین و حالا داشتند خودشان را نشان میدادند.زیاد روی حرفهایی که میزدم فکر نمیکردم اما آن زن خشگل خیلی داشت برای حرفهای من از مغز و چشم گشادش مایه میگذاشت.وقت خوردن همبرگر اکثر مردم حرفهاشون مثل وعده پای بساط معتاد ها میمونه."بذار همبرگرم تموم شه دماوند رو میارم جنوب تهرون.تو هم میشی بچه تجریش"
منم همینطور بودم حرفهام زیاد پایه و اساس درونی نداشت.به خاطر همین یک جمله دیگر به طور اتوماتیک از دهانم در آمد:ببینم طرف چه شکلی هست.ارزش این هم مصیبتو داره.
-آره
-هییییییم من میتونم برات یه کاری بکنم.من تا دوره دبیرستان یه جور امضا میزدم.بعد وقتی رفتم سربازی توی ارتش از یه گروهبان یه مدل امضای دیگه یاد گرفتم.دوباره شب ازدواجم با رعنا امضام عوض شد.البته شش ماه بعد توی همان دفتر و جلوی همون آخوند ,وقتی داشت خطبه طلاق رو به خاطر عدم تفاهم و عدم صلاحیت من برای زندگی مشترک میخوند تصمیم گرفتم توی امضام عکس یه کلبه برهنه رو بکشم.حتی رعنا هم توی اون لحظه از طرح امضام خنده اش گرفت.با انگشت های سبابه ام و امضای بابام که جعل میکردم و میزدم روی کارنامه ننگینم حدود ده تا امضا و اثر انگشت میتونم برات بزنم.که من در آوردی هم نباشه.فقط یه نکته.اون یارو شبا که می آد تو خوابت می فهمه امضاها مال یه نفره.یعنی از کارهای منم خبر داره.
-اولن اون یارو کیه.مگه داری درباره عموتم حرف میزنی.دومن نمی آد به خوابم.من بیدار میمونم تا بیاد به بیداری ام.انقدر بیدار میمونم تاوقتی که خواب اونقدر بهم نزدیک میشه که نفس گرمش بهم میخوره و بوی گند دهنش حالمو به هم میزنه.
-چه شاعرانه (توی دلم گفتم زنه رسما شبا چت میکنه), حالا به نظرت بفهمه.
-امتحانش ضرر نداره.
به اندازه دو گاز از همبرگرم مانده بود.با انگشتهای چاپاندم توی دهانم.به طوری که دهانم دیگر جایی برای تحرک و جویدن نداشت.
گفت:اگه بشه سریعتر.چون هنوز خیلی جاها باید برم.
-ایهیم.
با دهان پر چیزی بهتر از این نمیتوانستم بگویم.
امضای اول:تا قبل از دوره دبیرستان
امضای دوم:امضایی که از یک گروهبان یاد گرفتم.
امضای سوم:شب ازدواجم با رعنا
امضای چهارم:روز طلاقم با رعنا.یک کلبه تنها و برهنه.در کنارش با حروف انگلیسی بی.آ
امضای پنجم:امضای جعل شده پدرم.وقتی زنده بود روحش هم از این موضوع خبردار نبود حالا هم که روحش خبردار باشد از جسمش کاری بر نمی آید.
انگشت سبابه سمت راست.
انگشت سبابه سمت چپ.
امیدوارم معشوقتون زودتر از آسمون برسه.
ممنون.