الهه علیخانی

شده گاهی اوقات ترانه یا شعری آهنگین بشنوی؛ آن‌وقت تاچند روز ورد ِ زبانت شود و هی تکرارش کنی تا جایی که یکی با بالشش از تخت بالایی بکوباند توی سرت که بس کن با آن صدای جیرجیرکی‌ات؟ نشده که نشده.


خداییش اول این‌طوری نمی‌گفتم. یک‌پا ایستاده بودم که تنها پنجاه درصد خودم مقصر بودم. نه یکی بالا می‌رفتم و نه حتی یکی پایین‌تر. آخر یکی که بالا بروی آن یکی کلی پایین می‌آید . بیشتر هم به خاطر اینکه یک‌هو حس کردم، ملخش را گرفته‌ام توی دستم. ملخ توی دستت گرفته ای تا حالا؟ ب َ....ه. ملخ‌ها خیلی آرام‌ند. راحت می‌شود گرفتشان. ولی وقتی می‌گیری‌شان. یعنی با دو انگشت شست و سبابه‌ات، بی‌صدا می‌روی آن پشت و می‌گیری به دمشان، همچین با دو پا، لگدت می‌زنند که برق سه فاز یک آن در نیم تنه‌ی بالایی‌ ِ تنت جریان پیدا می‌کند و اگر کسی توی چشم‌هایت خیره شده باشد، بی‌شک تکان خوردنِ یک دسی متریِ سیاهه‌ی چشم‌هایت را می‌بیند.
آن روز وقتی دیدمش، دقیقا حس کردم ملخش را گرفته‌ام توی دستم. ولی فکر کنم سیاهه‌ی چشم‌هایم ده دسی بیشتر جابه جا شد، شایدم پانزده دسی؛ چون بعدش تکانم درآمد و تا شب پتو می‌آوردند و می‌پیچیدند دورم تا آرام بگیرم.
الان که فکرش را می‌کنم دلم می‌خواهد، باز هم بگویم پنجاه درصد مقصر خودم بودم؛ ولی منطقی نگاه کنی می‌بینی، هفتاد- هشتادتا، بیشتر گردن خودم بوده. نمی‌بایست راست می‌ایستادم جلوی آن‌ها و می‌گفتم، تا پقی بزند زیر خنده و ملخش بیفتد دستم و لگدم بزند و من خیره شوم توی چشم‌هایش که انگار از اینکه پقی زده زیر خنده خجل است ولی باز هم دلش می‌خواهد به ریش نداشته‌ام بخندد و تا دو روز توی خوابگاه، ریش‌خندم کند که فلان دختر از درس مسخره‌ای مثل آمار افتاده بود و آمده بود به التماس و بعد اکبیری‌ها دسته‌جمعی بیفتند به ریسه رفتن؛ آن‌هم کجا؟ درست کف اتاقشان توی خوابگاهِ پسرها.
ملخ را که بگیری، یکی دو باری اول، لگدت می‌زند ولی بعد انگار که کسی پشتش را ماساژ بدهد دچار لذتی خاص می‌شود و پاهایش را مثل ستون‌هایی به سبک پست مدرن و هشتی ِکمی از هم باز توی پهلوهایش جمع می‌کند و آرام می‌گیرد . درست در همین لحظه است که احساس می‌کنی قلبت آمده پایین، تا سر انگشتانِ شست و سبابه‌ات و به تپش افتاده و تندتند می‌زند .
قلب که شروع کند تندتند بزند، دیگر یک‌جا نمی‌ماند. گاهی توی گلویت حسش می‌کنی که گیر کرده بین لوزه‌ی سومی که سال‌هاست می‌خواهی عملش کنی ولی هی امروز و فردا می‌کنی تا حسابی بزرگ شود و وقتی قلبت بین‌اش گیر ‌کند تا جایی برسد که حس کنی الان است که خفه شوی. آن‌وقت است که دست به هر کاری می‌زنی، راه گلویت را باز کنی تا بتوانی دو سه تا- نه بیشتر- نفس تندتند بکشی و خون راه بیفتد توی رگ‌هایت.
البته آن روز قلب من هنوز به این اندازه تند تند نمی‌زد و درست سر جای معمول همیشگی‌اش بود. برای همین هم از روی حرفم عقب کشیدم و گفتم شاید بیشتر از پنجاه‌تا مقصر خودم بودم. حالا که تا هشتاد‌تا هم بالا آمده‌ام. می‌ترسم ادامه دهم تا نود و پنج هم برسد. اما مطمئنم که پنج درصدش تقصیر من نبوده. این همان پنج درصدی است که نمی‌توان گفت گردن چه کسی است!
بزرگ‌ترین اشتباهم -که باعث شد درصدم بالا برود- را دقیقا فردای آن روز مرتکب شدم. ایستاده بودند کنار دفتر یکی از اساتید. مرا که دید سرش را پایین انداخت و آرنجش را برد توی دل بغل دستی‌اش. بغل دستی‌اش هم همین کار را با بغل دستی‌اش کرد که بغل دستی ِ بغل دستی‌اش رو گرداند طرف من و زیر لب انگار چیزی پرسید که او رویش را به دیوار کرد و شانه‌هایش ریز تکان خورد و بعد از سالن زد بیرون. بیرون که رفتم، دیدم ایستاده کنار آب سردکن و آب به صورتش می‌زند. رفتم کنارش و ناگهان، دستم را گذاشتم روی کلاسورش که نزدیک بود لیز بخورد و بیفتد پایین.
خب دیگر. پرسیدم. یعنی از دهنم پرید که بپرسم، وگرنه نمی‌پرسیدم. گفت: "احسان." گفتم: "منم شیوام." گفت: "نمره گرفتی؟" گفتم: "می‌گیرم." کلاسورش را که می‌خواست بگیرد، دستش خورد به دستم. دستم را کشیدم عقب. نگاهم کرد و خندید. منم خندیدم. ریز یا درشتش جداً یادم نیست.
این وسط اراده و تصمیم کاره‌ای نیست. همه چیز یک‌هویی صورت می‌گیرد. مثلا داری خودت را سرزنش می‌کنی که چرا لبخند زدی توی صورتش که می‌گویی: "سلام." بعد خودت را تقبیح می‌کنی که چرا سلام کرده‌ای که می‌گویی:‌ "حالتون چطوره؟" حالا کاش به همین جا ختم می‌شد! چون تا می‌آیی فکر کنی که تا چشم مبارکت کور که حالش چطور است گفته‌ای: "ما رو نمی‌بینی خوش می‌گذره؟" درست همین‌جاست که کار از کار می‌گذرد و تو هر چه گه و لعنت نثار خودت و جد و آبادت کنی باز هم فرقی نمی‌کند و زبانت غلط خودش را کرده.
تخم مرغ توی دستت شکسته تا حالا؟ بَ.....ه. توی آن مخچه‌ی پوکت که فقط به‌درد همان خواندن و نوشتن می‌خورد .
تخم مرغ که توی دستت بشکند، می‌خواهی جمعش کنی نریزد ولی می‌ریزد .از هر طرف که بگیری از همان طرف می‌ریزد. نمی‌کند برود از آن طرف دیگر، مثلا از لای انگشت شست و سبابه‌ات بریزد که می‌آید و از بین انگشت بزرگ و سبابه‌‌ات که می‌خواهی نریزد، می‌ریزد .
ملخ با تخم‌مرغ سازگاری ندارد اما بر عکس انگشت سبابه وشست و ملخ باهم خیلی سازگاری دارند. البته در این که می‌گویم خیلی اغراق کردم چون بالاخره سازگاری ِ ملخ با انگشت شست وسبابه هم یک‌جایی تمام می‌شود.
ماساژ زیادی‌اش هم خوب نیست. چون بعد از چند دقیقه دوباره جفتک انداختن یادش می‌آید و شروع می‌کند به فشار آوردن از طرفین. فکر می‌کنی ملخ دوباره جفتک پرانی کند چه می‌شود؟ نه! اینجا دیگر خبری از برق نیست. اینجاست که انگشتت را محکم‌تر می‌گیری که نکند فرار کند. ملخم که تازه فهمیده کجا گیر کرده و دیگر آرامش مارامش حالی‌اش نمی‌شود، لجت را درمی‌آورد . آن‌وقت تو دو کار می‌کنی یعنی یکی از این دو کار را باید بکنی. یا همان دم ولش‌ کنی برود رد کارش یا اینکه شیشه مربا یا قوطی کبریتی پیدا ‌کنی و بی‌اندازی‌اش توش. البته شیشه بهتر است چون این‌طوری می‌توانی نگاهش کنی که چطور ملتمسانه نگاهت می‌کند و تو انگار از اینکه داری‌اش، لذت می‌بری.
وقتی می‌رفت یکی دوباری برگشت، نگاهم کرد و لبخند زد. سرم را پایین انداختم وچند بار زمزمه کردم "احسان".
شده گاهی اوقات ترانه یا شعری آهنگین بشنوی؛ آن‌وقت تاچند روز ورد ِ زبانت شود و هی تکرارش کنی تا جایی که یکی با بالشش از تخت بالایی بکوباند توی سرت که بس کن با آن صدای جیرجیرکی‌ات؟ نشده که نشده. برای من شده . آن روز و فردا و پس فردا و پسان فردای آن روز احسان گفتنم شده بود دور تکرار سی دی من زبانم. چه تن و آهنگی داشت نمی‌دانم. ولی هر چه بود که خیلی قشنگ و دلنشین با زبان چرخ می‌خورد ومی‌آمد بیرون. تو نمی‌فهمی. آن‌قدر دلنشین است که مجبورت می‌کند هوس کنی بروی پشتش و آب دهانت را قورت دهی و باز تکرارش کنی تا برگردد و بگوید :"اِ شمائید؟" و تو بگویی:" آره." و بعد باهم بروید تا کافه گلاسه مهمانت کند و تو دائم برایش اس‌ام‌اس بخوانی و او برایت بلوتوث بفرستد. و شماره‌ات راسیو کند و شماره‌اش را از حفظ شوی و به ریش داشته و نداشته استادها بخندید و دست آخر با لبخندی خداحافظی کنید و به این فکر کنی که این هفته اگر با بچه‌ها نروی سینما هیچ مشکلی پیش نمی‌آید و کدام سینمایی فیلم هندی اکران کرده؟
می‌دانی الان چه حسی دارم؟ حس می‌کنم حالم از هر چه درصد است بهم می‌خورد. بی‌خود نبود که از آن درس لعنتی افتادم. همیشه یک‌جایی کم می‌آورم. الان مشکلم آن پنج درصد است. گیرم نود و پنج درصد مقصر خودم باشم. یعنی گیرم نه. قطعا نود وپنج درصد خودم مقصرم . دیگر نمی‌خواهم به آن فکر کنم. آخر مگر چکار کرده بود که بخواهد از این نود و پنج درصد سهم ببرد. یکی دو باری خندید .-یک‌بارش را پقی زد و باقی را یا لبخند زد یا قهقهه- سه چهار بار هم مهمانم کرد کافه گلاسه و چند باری هم رفتیم سینما . ولی پارک را خداییش خودم گیر دادم. ایستادم روبه روی ورودی و گفتم:" من از این‌جا خیلی خوشم می‌آید . ببین کلاغ‌هایش اصلا طور دیگری قار قار می‌کنند." خندید و گفت :" دیر می‌رسیم." گفتم: "جهنم." و دستش را گرفتم و کشیدمش توی پارک. راه افتادیم بین شمشادها. بعد قدم زدیم توی تونلی که با درختچه‌‌های گل درست شده بود. آخر سر هم نشستیم روی نیمکتی و خیره شدیم به فواره‌ی آب که با شدت احساساتش را بروز می‌داد .همین جا بود که دستش را گرفتم و گفتم : "با من ازدواج می کنی؟".
فرق ملخ و پروانه را می‌دانی؟ نمی‌دانم اصلا چرا می‌پرسم؟ پروانه را که بیاندازی توی شیشه، آن‌قدر خودش را به جداره‌های شیشه می‌کوباند که بال‌هایش خرد و خاکشیر می‌شود. اصلا همین ادا و اطوارش است که تو را مجذوب می‌کند هی نگاهش کنی. ملخ اما انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. می‌ایستد درست آن وسط و زل می‌زند توی چشم‌هایت. هر چه تکانش بدهی و بکوبانی‌اش به شیشه باز می‌رود همان وسط می‌ایستد و زل می‌زند توی چشم‌هایت. آن‌قدر که کلافه می‌شوی و در شیشه را باز می‌کنی و می‌پرانی‌اش بیرون تا برود رد ِ کارش و خودت می‌نشینی تنها و فکر می‌کنی به لگدپرانی‌هایش و برقی که سیاهه‌ی چشم‌هایت را تکان داد.
خندید. می‌فهمی؟ لبخند نه‌ها. پقی زد که بعد مثل زنگ افزایشی موبایل بلندتر شد . بلندتر و بلندتر وبلندتر. اولش من هم خندیدم . ولی خنده‌ی من افزایشی نبود . چون تن‌اش کم‌تر شد. کم‌تر و کم‌تر و کم‌تر. بین خنده‌اش گفت:"پس دسته گلت کو؟ جعبه‌ی شیرینی؟" گفتم:" خنده بسه." بلند شد،ایستاد روبه رویم و زل زد و زل زد و زل زد و زل زد.
آره. خداییش نود و پنج درصدش به خودم برمی‌گردد. مَثَلَش مِثل مَثَل ِ همان دو خط موازی است که اگر آن بالایی هوس کند یکی بیاید پایین، می‌زند همه چیز را خراب می‌کند. خب هرچه باشد از همان اول قرار بوده که این‌ها همین‌جور کنار هم باشند؛ نه یکی بالاتر و نه یکی پایین‌تر. اگر آن بالایی، یکی -نمی‌گویم بیشتر- بیایید پایین‌، یک‌جایی –نمی‌گویم همین نزدیکی‌ها- می‌خورد به آن پایینی. آن پایینی اما محل سگ هم بهش نمی‌گذارد. بعد چه می‌شود؟ خب معلوم است. آن بالایی هی می‌رود پایین‌تر. پایین‌تر و پایین‌تر. اگر همان اول برگردد و بالا را نگاه کند می‌بیند که آن پایینی، همان‌طور دارد پیش می‌رود. با افق زاویه‌ای هم ساخته باشد که دیگر واویلا می‌شود. او بالا می‌رود و این هی پایین‌تر. اصلنم معلوم نیست از ته چه جهنم دره‌ای سر دربیاورد سر ِآخر.
ولش کن اصلا. این چه بحثی است ؟
تا حالا مگس گرفتی توی مشتت؟ آره! چندش آور است. کسی هوس نمی‌کند. ولی من گرفتم. خسته بودم و دلم می‌خواست ساعت‌ها بخوابم. دراز که کشیدم و چشم‌هایم را بستم، آمد. نشست روی پیشانی‌ام. پرش دادم. دوباره آمد. دوباره دادم، دوباره آمد. صدای ویز ویزش را می‌شنیدم و هی پرش می‌دادم. چند لحظه شد و نیامد. گوش‌هایم را تیز کردم تا دوباره صدایش نزدیک شد. دستم را توی هوا چرخاندم و مشت‌ام را بستم. توی مشتم وول می‌خورد. یک‌لحظه سر افتادم چی توی مشتم گرفتم. چشم‌هایم را باز کردم و پریدم بالا. دستم را باز کردم و پراندمش بیرون. رفت. دیگر نیامد؛ ولی هنوز که هنوز است دلم از این دستم نمی‌نشیند. خیلی وقت است هوس کرده‌ام از مشتم آب بخورم ؛ قلوت قلوت؛ ولی........ نود و پنج درصد تقصیر خودم است.

آذر 87