مریمی / قاسم رستمی نیا
به پدر بزرگ Ú¯ÙØªÛŒ : مریمی هم Ù…ÛŒ تواند تÙÙ†Ú¯ سرپر را مثل مرد نشانه برود.
...
مریمی
سالهایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گذرند ٬روی چهره ردپای خود را به جا Ù…ÛŒ گذارند Ùˆ اندوهان سالهای Ø±ÙØªÙ‡ Ø´Ú©Ù„ آه Ù…ÛŒ شوند Ù¬Ú©Ø´ Ù…ÛŒ آیند آنقدر Ú©Ù‡ ØÙˆ صله ات سر Ù…ÛŒ رود از خودت از همه Ùˆ از دنیایی Ú©Ù‡ ØÙˆØ¶ چهار گوش وسط ØÛŒØ§Ø· را از تو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ آن تن به آب زدنهای کودکانه زیر Ø¢ÙØªØ§Ø¨ تابستانی را Ùˆ به جایش یادش به خیری کسل کننده تØÙˆÛŒÙ„ت داد Ùˆ عینکی ته استکانی روی کاسه تو Ø±ÙØªÙ‡ چشمخانه ای Ú©Ù‡ زیرش گونه های استخوانی Ùˆ چروکیده خودنمایی Ù…ÛŒ کنند.
آهسته هم اگر روی کاناپه جا به جا شوی باز هم دردی توی کمرگاهت تیر Ù…ÛŒ کشد Ú©Ù‡ بدانی سالها از آن روزی Ú©Ù‡ مریمی با زیگوشانه روی پشتت Ù…ÛŒ پرید گذشته است . پیپی Ù…ÛŒ گیرانی Ùˆ پیچش دودش را با سرÙÙ‡ ای توی هوای دم کرده اتاق به زور پخش Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ . سارای آن سال را یادت Ù…ÛŒ آید Ú©Ù‡ از پنجره به ØÛŒØ§Ø· چشم Ù…ÛŒ دوخت Ùˆ تو Ùکر Ù…ÛŒ کردی منتظر است دروازه آهنی Ùˆ بزرگ با آن ردی٠نیزه های سرخ بالایش باز شود Ùˆ کسی بیاید ازتنهایی درش بیاورد. همان روزها Ú©Ù‡ مریمی نبود تا همدمش باشد Ùˆ تو مثل سایه ای بودی Ú©Ù‡ گاهی بود Ùˆ گاهی نبود. همیشه وقتی به گوشه ای خیره Ù…ÛŒ شد تو یواشکی به عمق چشمهایش نگاه Ù…ÛŒ کردی Ù…ÛŒ Ùهمیدی دلتنگ چیزی ست با آنکه چند سالی از ازدواجتان Ù…ÛŒ گذشت ولی هنوز نمی توانستی بÙهمی Ú†Ù‡ چیز توی دلش Ù…ÛŒ گذرد Ú©Ù‡ اینطور نگرانش کرده است انگار پیشگویی Ø§ØªÙØ§Ù‚ات سالهای بعد را به او Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ùˆ او پیشاپیش عزای آن سالها را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود . شاید از سرمای نگاهش بود Ú©Ù‡ پاییز زود Ù…ÛŒ رسید Ùˆ تو این را ØØ§Ù„ا Ù…ÛŒ Ùهمی ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ گرمای نگاهت با آن برق مردانه Ú©Ù‡ مهری را دیوانه خودش کرده بود Ø±ÙØªÙ‡ است .
عصایت را توی مشتت Ù…ÛŒ ÙØ´Ø§Ø±ÛŒ Ùˆ رگهای آبی پشت دستت بیشتر خودشان را در میان چروک پوست نشان Ù…ÛŒ دهند. لرزه های دستت را سارا نبود Ú©Ù‡ ببیند زودتر از اینکه زمینگیر شوی تنهایت گذاشت Ùˆ Ø±ÙØª تا گذشته شود واز او همین عکس روبه روی تو توی قاب منبت کاری شده ماند . توی نگاهت آمیخته ای از پشیمانی Ùˆ شرم در برابر گذشته ای Ú©Ù‡ مثل ÙØ¶Ù„Ù‡ به جا گذاشته ای دیده Ù…ÛŒ شود. آنطوری Ú©Ù‡ تو به دیوار زل زده ای نه توی اتاقی نه باغ ٬آن باغ بزرگ Ú©Ù‡ درخت انجیر داشت Ùˆ انارهای سرخش قد دو مشت بزرگ پدر Ù…ÛŒ شد. تمام آن سالها را توی چین Ùˆ چروک پیشانی ات نا نوشته Ù…ÛŒ شود خواند .
راستی خودت هم نمی دانی سر پیری خیلی شبیه جد ت شده ای با همان بینی نوک تیز Ùˆ همان لبهای درشت گوشتی . تÙÙ†Ú¯ سرپر پدر بزرگ Ú©Ù‡ اریب گوشه ای آویزان است نظرت را جلب Ù…ÛŒ کند. سارا Ùˆ تÙÙ†Ú¯ سرپر هر کدام نشانه بخشی از میراث گذشته تو هستند Ùˆ مهری دیواری Ú©Ù‡ قاب عکس سارا Ùˆ تÙÙ†Ú¯ سر پر را تکیه گاه شده بود .
به پدر بزرگ Ú¯ÙØªÛŒ : مریمی هم Ù…ÛŒ تواند تÙÙ†Ú¯ سرپر را مثل مرد نشانه برود. پدر بزرگ Ú©Ù‡ لجاجتش را تو به ارث برده ای پا توی یک پوتین کرده بود Ú©Ù‡ " پسر تاج سره " Ø±ÙØªØ§Ø±Ù‡Ø§ Ùˆ منش قجری پدر بزرگ ØØ§Ù„ت را به هم Ù…ÛŒ زد Ùقط آن ساعت با زنجیر نقره توی جیب بقل کتش را دوست داشتی چرا Ú©Ù‡ بچگی هایت رابا گوش دادن به تیک Ùˆ تاکش جلو چشمهایت Ù…ÛŒ بینی . مهری را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دیدی انگار داشتی به همان تیک Ùˆ تاک گوش Ù…ÛŒ دادی او چیزی داشت Ú©Ù‡ در تÙÙ†Ú¯ سرپر وسارا نبود. اولین باری Ú©Ù‡ دیدیش عزادار خسرو بود. بعد٬ این دیدارها به بهانه هایی بیشتر شد . مهری مهربان Ùˆ ساده بود . توبا او کودکی ات را از نو Ù…ÛŒ خواستی بسازی Ù…ÛŒ خواستی خیلی چیزها را عوض Ú©Ù†ÛŒ با او Ú©Ù‡ بودی آنی نبودی Ú©Ù‡ با سارا بود. Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرده بودی با مهری دوباره باید بزرگ شوی .
پدر بزرگ Ú©Ù‡ رازت را Ùهمید چین اخمهایش از هم باز شد .گویا ادامه خودش را Ú©Ù‡ در سارا ندیده بود در مهری دید Ùˆ تو Ú¯ÙØªÛŒ : Ùقط سارا Ù†Ùهمد
سارای چادر نماز مادر اگر Ù…ÛŒ Ùهمید بخشی از وجود تو ویران Ù…ÛŒ شد Ùˆ تو این را نمی خواستی. سارا باید Ù…ÛŒ ماند وبا چشمهای درشتش به تو زل Ù…ÛŒ زد Ú©Ù‡ چکار Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ چکار Ù†Ú©Ù†ÛŒ وگاهی خیلی سنگین Ùˆ صبورانه Ù…ÛŒ خندید . خنده های مهری اما Ø´Ú©Ù„ خنده های نرگس بود . بالای درخت انجیر بودی نرگس سرش را بالا Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ به تو نگاه Ù…ÛŒ کرد وقتی انجیری Ú©Ù‡ تو برایش انداختی توی صورتش خورد خندید جوری Ù…ÛŒ خندید انگاربا تمام اندامش Ù…ÛŒ خندد. چشمهایت را Ù…ÛŒ بندی چیزی Ú©Ù‡ به یادت آمده لرزه دستهایت را بیشتر Ù…ÛŒ کند جسم لاغر Ùˆ کودکانه نرگس را به یاد Ù…ÛŒ آوری با آن دامن پرچین گلدار Ùˆ موهای بلندش Ú©Ù‡ خیسند . وقتی از توی چاه درش آوردند تو جسم خنده ای Ú©Ù‡ Ø±ÙˆØØ´ مثل پرنده ای پریده باشد را دیدی. از ترس گریه ات نمی آمد Ùقط دلت Ù…ÛŒ خواست ÙØ±Ø§Ø± Ú©Ù†ÛŒ ودویدی با بغضی Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا پس از Ù‡ÙØªØ§Ø¯ سال دوباره به سراغ تو آمده Ùˆ Ù…ÛŒ خواهد Ù†ÙØ³Øª را بند بیاورد. اینجا روی این کاناپه Ú©Ù‡ گاهی پدررویش دراز Ù…ÛŒ کشید همان Ø§ØØ³Ø§Ø³ تنهایی Ùˆ عذاب وجدانی را داری Ú©Ù‡ توی آن زیر زمین نمورو تاریک کودکی ات داشت .ساعت پدر بزرگ با آن زنجیر نقره Ú©Ù‡ برق Ù…ÛŒ زند را دم گوشت Ù…ÛŒ گیری Ùˆ چشمهایت را Ù…ÛŒ بندی .
****
یا زنگ خانه از بس به صدا در نیامده ÙØ±Ø§Ù…وشش کرده ای یا اینکه گوشهایت آنقدر سنگین شده اند Ú©Ù‡ صدای زنگ را نمی شنوی . پشت در خانه ات من ایستاده ام : مریمی ات
در را باز Ú©Ù† تا تÙÙ†Ú¯ سر پر پدر بزرگ را بردارم Ùˆ خودم را از شر گذشته ام خلاص کنم .
خودت به من یاد دادی چطور با آن نشانه بروم مثل یک مرد تا پدر بزرگ Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ شود . ØØ§Ù„ا هم Ù…ÛŒ خواهم پدر بزرگ را Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ کنم . نکند مرده ای Ùˆ من باید بروم برای مراسم ختمت آماده شوم . مریمی ات خیلی بی رØÙ… است نه ؟شاید چون با تÙÙ†Ú¯ سر پر بزرگ شدم اینطوری شده ام این هم بخشی از گذشته ام است Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهم دورش بریزم دیگر تØÙ…Ù„ خودم را ندارم از وقتی خودم را شناختم Ùهمیدم موجود عجیبی هستم . کسی Ú©Ù‡ ازخودش بدش بیاید از هیچ چیزی خوشش نمی آید آنوقت به Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خواهی دل خوش کنم ؟کاش مهری زنده بود Ùˆ Ù…ÛŒ دید چطور داری تاوان بی مهری به او را پس Ù…ÛŒ دهی در را باز Ú©Ù† تا برادرم آن تÙÙ†Ú¯ سر پر را ببینم Ù…ÛŒ خواهم با آن هم خودم را خلاص کنم هم تو را. پدر جان در را باز Ú©Ù† سارا Ùˆ مهری منتظرمان هستند نرگس را اما نمی دانم.
...
مریمی
سالهایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گذرند ٬روی چهره ردپای خود را به جا Ù…ÛŒ گذارند Ùˆ اندوهان سالهای Ø±ÙØªÙ‡ Ø´Ú©Ù„ آه Ù…ÛŒ شوند Ù¬Ú©Ø´ Ù…ÛŒ آیند آنقدر Ú©Ù‡ ØÙˆ صله ات سر Ù…ÛŒ رود از خودت از همه Ùˆ از دنیایی Ú©Ù‡ ØÙˆØ¶ چهار گوش وسط ØÛŒØ§Ø· را از تو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ آن تن به آب زدنهای کودکانه زیر Ø¢ÙØªØ§Ø¨ تابستانی را Ùˆ به جایش یادش به خیری کسل کننده تØÙˆÛŒÙ„ت داد Ùˆ عینکی ته استکانی روی کاسه تو Ø±ÙØªÙ‡ چشمخانه ای Ú©Ù‡ زیرش گونه های استخوانی Ùˆ چروکیده خودنمایی Ù…ÛŒ کنند.
آهسته هم اگر روی کاناپه جا به جا شوی باز هم دردی توی کمرگاهت تیر Ù…ÛŒ کشد Ú©Ù‡ بدانی سالها از آن روزی Ú©Ù‡ مریمی با زیگوشانه روی پشتت Ù…ÛŒ پرید گذشته است . پیپی Ù…ÛŒ گیرانی Ùˆ پیچش دودش را با سرÙÙ‡ ای توی هوای دم کرده اتاق به زور پخش Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ . سارای آن سال را یادت Ù…ÛŒ آید Ú©Ù‡ از پنجره به ØÛŒØ§Ø· چشم Ù…ÛŒ دوخت Ùˆ تو Ùکر Ù…ÛŒ کردی منتظر است دروازه آهنی Ùˆ بزرگ با آن ردی٠نیزه های سرخ بالایش باز شود Ùˆ کسی بیاید ازتنهایی درش بیاورد. همان روزها Ú©Ù‡ مریمی نبود تا همدمش باشد Ùˆ تو مثل سایه ای بودی Ú©Ù‡ گاهی بود Ùˆ گاهی نبود. همیشه وقتی به گوشه ای خیره Ù…ÛŒ شد تو یواشکی به عمق چشمهایش نگاه Ù…ÛŒ کردی Ù…ÛŒ Ùهمیدی دلتنگ چیزی ست با آنکه چند سالی از ازدواجتان Ù…ÛŒ گذشت ولی هنوز نمی توانستی بÙهمی Ú†Ù‡ چیز توی دلش Ù…ÛŒ گذرد Ú©Ù‡ اینطور نگرانش کرده است انگار پیشگویی Ø§ØªÙØ§Ù‚ات سالهای بعد را به او Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ùˆ او پیشاپیش عزای آن سالها را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود . شاید از سرمای نگاهش بود Ú©Ù‡ پاییز زود Ù…ÛŒ رسید Ùˆ تو این را ØØ§Ù„ا Ù…ÛŒ Ùهمی ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ گرمای نگاهت با آن برق مردانه Ú©Ù‡ مهری را دیوانه خودش کرده بود Ø±ÙØªÙ‡ است .
عصایت را توی مشتت Ù…ÛŒ ÙØ´Ø§Ø±ÛŒ Ùˆ رگهای آبی پشت دستت بیشتر خودشان را در میان چروک پوست نشان Ù…ÛŒ دهند. لرزه های دستت را سارا نبود Ú©Ù‡ ببیند زودتر از اینکه زمینگیر شوی تنهایت گذاشت Ùˆ Ø±ÙØª تا گذشته شود واز او همین عکس روبه روی تو توی قاب منبت کاری شده ماند . توی نگاهت آمیخته ای از پشیمانی Ùˆ شرم در برابر گذشته ای Ú©Ù‡ مثل ÙØ¶Ù„Ù‡ به جا گذاشته ای دیده Ù…ÛŒ شود. آنطوری Ú©Ù‡ تو به دیوار زل زده ای نه توی اتاقی نه باغ ٬آن باغ بزرگ Ú©Ù‡ درخت انجیر داشت Ùˆ انارهای سرخش قد دو مشت بزرگ پدر Ù…ÛŒ شد. تمام آن سالها را توی چین Ùˆ چروک پیشانی ات نا نوشته Ù…ÛŒ شود خواند .
راستی خودت هم نمی دانی سر پیری خیلی شبیه جد ت شده ای با همان بینی نوک تیز Ùˆ همان لبهای درشت گوشتی . تÙÙ†Ú¯ سرپر پدر بزرگ Ú©Ù‡ اریب گوشه ای آویزان است نظرت را جلب Ù…ÛŒ کند. سارا Ùˆ تÙÙ†Ú¯ سرپر هر کدام نشانه بخشی از میراث گذشته تو هستند Ùˆ مهری دیواری Ú©Ù‡ قاب عکس سارا Ùˆ تÙÙ†Ú¯ سر پر را تکیه گاه شده بود .
به پدر بزرگ Ú¯ÙØªÛŒ : مریمی هم Ù…ÛŒ تواند تÙÙ†Ú¯ سرپر را مثل مرد نشانه برود. پدر بزرگ Ú©Ù‡ لجاجتش را تو به ارث برده ای پا توی یک پوتین کرده بود Ú©Ù‡ " پسر تاج سره " Ø±ÙØªØ§Ø±Ù‡Ø§ Ùˆ منش قجری پدر بزرگ ØØ§Ù„ت را به هم Ù…ÛŒ زد Ùقط آن ساعت با زنجیر نقره توی جیب بقل کتش را دوست داشتی چرا Ú©Ù‡ بچگی هایت رابا گوش دادن به تیک Ùˆ تاکش جلو چشمهایت Ù…ÛŒ بینی . مهری را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دیدی انگار داشتی به همان تیک Ùˆ تاک گوش Ù…ÛŒ دادی او چیزی داشت Ú©Ù‡ در تÙÙ†Ú¯ سرپر وسارا نبود. اولین باری Ú©Ù‡ دیدیش عزادار خسرو بود. بعد٬ این دیدارها به بهانه هایی بیشتر شد . مهری مهربان Ùˆ ساده بود . توبا او کودکی ات را از نو Ù…ÛŒ خواستی بسازی Ù…ÛŒ خواستی خیلی چیزها را عوض Ú©Ù†ÛŒ با او Ú©Ù‡ بودی آنی نبودی Ú©Ù‡ با سارا بود. Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرده بودی با مهری دوباره باید بزرگ شوی .
پدر بزرگ Ú©Ù‡ رازت را Ùهمید چین اخمهایش از هم باز شد .گویا ادامه خودش را Ú©Ù‡ در سارا ندیده بود در مهری دید Ùˆ تو Ú¯ÙØªÛŒ : Ùقط سارا Ù†Ùهمد
سارای چادر نماز مادر اگر Ù…ÛŒ Ùهمید بخشی از وجود تو ویران Ù…ÛŒ شد Ùˆ تو این را نمی خواستی. سارا باید Ù…ÛŒ ماند وبا چشمهای درشتش به تو زل Ù…ÛŒ زد Ú©Ù‡ چکار Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ چکار Ù†Ú©Ù†ÛŒ وگاهی خیلی سنگین Ùˆ صبورانه Ù…ÛŒ خندید . خنده های مهری اما Ø´Ú©Ù„ خنده های نرگس بود . بالای درخت انجیر بودی نرگس سرش را بالا Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ به تو نگاه Ù…ÛŒ کرد وقتی انجیری Ú©Ù‡ تو برایش انداختی توی صورتش خورد خندید جوری Ù…ÛŒ خندید انگاربا تمام اندامش Ù…ÛŒ خندد. چشمهایت را Ù…ÛŒ بندی چیزی Ú©Ù‡ به یادت آمده لرزه دستهایت را بیشتر Ù…ÛŒ کند جسم لاغر Ùˆ کودکانه نرگس را به یاد Ù…ÛŒ آوری با آن دامن پرچین گلدار Ùˆ موهای بلندش Ú©Ù‡ خیسند . وقتی از توی چاه درش آوردند تو جسم خنده ای Ú©Ù‡ Ø±ÙˆØØ´ مثل پرنده ای پریده باشد را دیدی. از ترس گریه ات نمی آمد Ùقط دلت Ù…ÛŒ خواست ÙØ±Ø§Ø± Ú©Ù†ÛŒ ودویدی با بغضی Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا پس از Ù‡ÙØªØ§Ø¯ سال دوباره به سراغ تو آمده Ùˆ Ù…ÛŒ خواهد Ù†ÙØ³Øª را بند بیاورد. اینجا روی این کاناپه Ú©Ù‡ گاهی پدررویش دراز Ù…ÛŒ کشید همان Ø§ØØ³Ø§Ø³ تنهایی Ùˆ عذاب وجدانی را داری Ú©Ù‡ توی آن زیر زمین نمورو تاریک کودکی ات داشت .ساعت پدر بزرگ با آن زنجیر نقره Ú©Ù‡ برق Ù…ÛŒ زند را دم گوشت Ù…ÛŒ گیری Ùˆ چشمهایت را Ù…ÛŒ بندی .
****
یا زنگ خانه از بس به صدا در نیامده ÙØ±Ø§Ù…وشش کرده ای یا اینکه گوشهایت آنقدر سنگین شده اند Ú©Ù‡ صدای زنگ را نمی شنوی . پشت در خانه ات من ایستاده ام : مریمی ات
در را باز Ú©Ù† تا تÙÙ†Ú¯ سر پر پدر بزرگ را بردارم Ùˆ خودم را از شر گذشته ام خلاص کنم .
خودت به من یاد دادی چطور با آن نشانه بروم مثل یک مرد تا پدر بزرگ Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ شود . ØØ§Ù„ا هم Ù…ÛŒ خواهم پدر بزرگ را Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ کنم . نکند مرده ای Ùˆ من باید بروم برای مراسم ختمت آماده شوم . مریمی ات خیلی بی رØÙ… است نه ؟شاید چون با تÙÙ†Ú¯ سر پر بزرگ شدم اینطوری شده ام این هم بخشی از گذشته ام است Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهم دورش بریزم دیگر تØÙ…Ù„ خودم را ندارم از وقتی خودم را شناختم Ùهمیدم موجود عجیبی هستم . کسی Ú©Ù‡ ازخودش بدش بیاید از هیچ چیزی خوشش نمی آید آنوقت به Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خواهی دل خوش کنم ؟کاش مهری زنده بود Ùˆ Ù…ÛŒ دید چطور داری تاوان بی مهری به او را پس Ù…ÛŒ دهی در را باز Ú©Ù† تا برادرم آن تÙÙ†Ú¯ سر پر را ببینم Ù…ÛŒ خواهم با آن هم خودم را خلاص کنم هم تو را. پدر جان در را باز Ú©Ù† سارا Ùˆ مهری منتظرمان هستند نرگس را اما نمی دانم.