به پدر بزرگ گفتی : مریمی هم می تواند تفنگ سرپر را مثل مرد نشانه برود.

...


مریمی




سالهایی که می گذرند ٬روی چهره ردپای خود را به جا می گذارند و اندوهان سالهای رفته شکل آه می شوند ٬کش می آیند آنقدر که حو صله ات سر می رود از خودت از همه و از دنیایی که حوض چهار گوش وسط حیاط را از تو گرفت و آن تن به آب زدنهای کودکانه زیر آفتاب تابستانی را و به جایش یادش به خیری کسل کننده تحویلت داد و عینکی ته استکانی روی کاسه تو رفته چشمخانه ای که زیرش گونه های استخوانی و چروکیده خودنمایی می کنند.

آهسته هم اگر روی کاناپه جا به جا شوی باز هم دردی توی کمرگاهت تیر می کشد که بدانی سالها از آن روزی که مریمی با زیگوشانه روی پشتت می پرید گذشته است . پیپی می گیرانی و پیچش دودش را با سرفه ای توی هوای دم کرده اتاق به زور پخش می کنی . سارای آن سال را یادت می آید که از پنجره به حیاط چشم می دوخت و تو فکر می کردی منتظر است دروازه آهنی و بزرگ با آن ردیف نیزه های سرخ بالایش باز شود و کسی بیاید ازتنهایی درش بیاورد. همان روزها که مریمی نبود تا همدمش باشد و تو مثل سایه ای بودی که گاهی بود و گاهی نبود. همیشه وقتی به گوشه ای خیره می شد تو یواشکی به عمق چشمهایش نگاه می کردی می فهمیدی دلتنگ چیزی ست با آنکه چند سالی از ازدواجتان می گذشت ولی هنوز نمی توانستی بفهمی چه چیز توی دلش می گذرد که اینطور نگرانش کرده است انگار پیشگویی اتفاقات سالهای بعد را به او گفته بود و او پیشاپیش عزای آن سالها را گرفته بود . شاید از سرمای نگاهش بود که پاییز زود می رسید و تو این را حالا می فهمی حالا که گرمای نگاهت با آن برق مردانه که مهری را دیوانه خودش کرده بود رفته است .

عصایت را توی مشتت می فشاری و رگهای آبی پشت دستت بیشتر خودشان را در میان چروک پوست نشان می دهند. لرزه های دستت را سارا نبود که ببیند زودتر از اینکه زمینگیر شوی تنهایت گذاشت و رفت تا گذشته شود واز او همین عکس روبه روی تو توی قاب منبت کاری شده ماند . توی نگاهت آمیخته ای از پشیمانی و شرم در برابر گذشته ای که مثل فضله به جا گذاشته ای دیده می شود. آنطوری که تو به دیوار زل زده ای نه توی اتاقی نه باغ ٬آن باغ بزرگ که درخت انجیر داشت و انارهای سرخش قد دو مشت بزرگ پدر می شد. تمام آن سالها را توی چین و چروک پیشانی ات نا نوشته می شود خواند .

راستی خودت هم نمی دانی سر پیری خیلی شبیه جد ت شده ای با همان بینی نوک تیز و همان لبهای درشت گوشتی . تفنگ سرپر پدر بزرگ که اریب گوشه ای آویزان است نظرت را جلب می کند. سارا و تفنگ سرپر هر کدام نشانه بخشی از میراث گذشته تو هستند و مهری دیواری که قاب عکس سارا و تفنگ سر پر را تکیه گاه شده بود .

به پدر بزرگ گفتی : مریمی هم می تواند تفنگ سرپر را مثل مرد نشانه برود. پدر بزرگ که لجاجتش را تو به ارث برده ای پا توی یک پوتین کرده بود که " پسر تاج سره " رفتارها و منش قجری پدر بزرگ حالت را به هم می زد فقط آن ساعت با زنجیر نقره توی جیب بقل کتش را دوست داشتی چرا که بچگی هایت رابا گوش دادن به تیک و تاکش جلو چشمهایت می بینی . مهری را که می دیدی انگار داشتی به همان تیک و تاک گوش می دادی او چیزی داشت که در تفنگ سرپر وسارا نبود. اولین باری که دیدیش عزادار خسرو بود. بعد٬ این دیدارها به بهانه هایی بیشتر شد . مهری مهربان و ساده بود . توبا او کودکی ات را از نو می خواستی بسازی می خواستی خیلی چیزها را عوض کنی با او که بودی آنی نبودی که با سارا بود. احساس کرده بودی با مهری دوباره باید بزرگ شوی .



پدر بزرگ که رازت را فهمید چین اخمهایش از هم باز شد .گویا ادامه خودش را که در سارا ندیده بود در مهری دید و تو گفتی : فقط سارا نفهمد

سارای چادر نماز مادر اگر می فهمید بخشی از وجود تو ویران می شد و تو این را نمی خواستی. سارا باید می ماند وبا چشمهای درشتش به تو زل می زد که چکار کنی و چکار نکنی وگاهی خیلی سنگین و صبورانه می خندید . خنده های مهری اما شکل خنده های نرگس بود . بالای درخت انجیر بودی نرگس سرش را بالا گرفته بود و به تو نگاه می کرد وقتی انجیری که تو برایش انداختی توی صورتش خورد خندید جوری می خندید انگاربا تمام اندامش می خندد. چشمهایت را می بندی چیزی که به یادت آمده لرزه دستهایت را بیشتر می کند جسم لاغر و کودکانه نرگس را به یاد می آوری با آن دامن پرچین گلدار و موهای بلندش که خیسند . وقتی از توی چاه درش آوردند تو جسم خنده ای که روحش مثل پرنده ای پریده باشد را دیدی. از ترس گریه ات نمی آمد فقط دلت می خواست فرار کنی ودویدی با بغضی که حالا پس از هفتاد سال دوباره به سراغ تو آمده و می خواهد نفست را بند بیاورد. اینجا روی این کاناپه که گاهی پدررویش دراز می کشید همان احساس تنهایی و عذاب وجدانی را داری که توی آن زیر زمین نمورو تاریک کودکی ات داشت .ساعت پدر بزرگ با آن زنجیر نقره که برق می زند را دم گوشت می گیری و چشمهایت را می بندی .



****


یا زنگ خانه از بس به صدا در نیامده فراموشش کرده ای یا اینکه گوشهایت آنقدر سنگین شده اند که صدای زنگ را نمی شنوی . پشت در خانه ات من ایستاده ام : مریمی ات

در را باز کن تا تفنگ سر پر پدر بزرگ را بردارم و خودم را از شر گذشته ام خلاص کنم .

خودت به من یاد دادی چطور با آن نشانه بروم مثل یک مرد تا پدر بزرگ خوشحال شود . حالا هم می خواهم پدر بزرگ را خوشحال کنم . نکند مرده ای و من باید بروم برای مراسم ختمت آماده شوم . مریمی ات خیلی بی رحم است نه ؟شاید چون با تفنگ سر پر بزرگ شدم اینطوری شده ام این هم بخشی از گذشته ام است که می خواهم دورش بریزم دیگر تحمل خودم را ندارم از وقتی خودم را شناختم فهمیدم موجود عجیبی هستم . کسی که ازخودش بدش بیاید از هیچ چیزی خوشش نمی آید آنوقت به چی می خواهی دل خوش کنم ؟کاش مهری زنده بود و می دید چطور داری تاوان بی مهری به او را پس می دهی در را باز کن تا برادرم آن تفنگ سر پر را ببینم می خواهم با آن هم خودم را خلاص کنم هم تو را. پدر جان در را باز کن سارا و مهری منتظرمان هستند نرگس را اما نمی دانم.