ميثم رمضاني


ایستاده‏ام توی کپری که سقف ندارد. دنده‏های نی را کنار می‏زنم. خم می‏شوم و سرک می‏کشم. هیچ کس نمی‏آید، جز بادی خنک که آن هم گاه و بی‏گاه می‏آید. کمرراست می‏کنم. انگشت‏هایم با احتیاط توی جیب پیراهنم می‏رود و سیگاری بیرون می‏آورد. جلوی چشمانم که بگیرم و مات نگاهش ‏کنم٬ قفسه سینه‏ام هی بالا و پایین می‏رود و نبضم تندتر می‏زند. با دست‏هایی که شاید می‏لرزند، چین‏خوردگی‏هایش را صاف می‏کنم و پشت لب‏هایی می گذارم که تازه دارند سبز می‏شوند. نفسی عمیق می‏کشم چند بار و میان لب‏هایم که بگیرم، بوی تند و گزنده توتون به سرعت توی رگ‏هایم می‏دود و رعشه‏ای کوتاه به من دست می‏دهد.
دوباره خم می‏شوم و دنده های نی‏ را کنار می‏زنم تا سرک بکشم. هیچ کس نمی‏آید. جز بادی خنک که با فاصله نزدیک‏تری می‏آید. کمر راست می‏کنم و کبریت می‏کشم. هنوز زیر سیگار نگذاشته، خاموش می‏شود. دیگر بار کبریت می‏کشم و شعله را نزدیک‏تر می‏آورم. دو سه بار که پُک می‏زنم هنوز سیگار نگرفته، شعله ته می‏کشد و دستم می‏سوزد. بار سوم کبریت می‏کشم و سیگار را می‏گیرانم. پُک محکمی می‏زنم و دود را می‏بلعم. حس می‏کنم راه نفسم بند آمده. چند سرفه که پشت سر هم می‏کنم توی چشم‏هایم آب می‏دود و من می‏ترسم، دهانم بو گرفته باشد. نکند کسی بیاید و ببیند که سیگار می‏کشم هان ؟!
دنده های نی‏را کنار می‏زنم و سرک می‏کشم. هیچ کس نمی‏آید. جز بادی خنک که آن هم گاه و بی‏گاه می‏آید،تا کمر راست ‏کنم ٬ ترس مثل خوره به جانم افتاده حتما و سیگار را که از جیب بیرون بیاورم، درد توی تنم جان می‏گیرد. کمربند پدرهم هی بالا می‏رود و صفیرکشان روی پشتم می‏خورد و گاه و بی‏گاه به سر و صورتم. سیگار را جلوی چشمانم می‏گیرم و چین‏خوردگی‏هایش را صاف می‏کنم. دهانم که بو می‏گیرد، سیگار از دستم می‏افتد روی علف‏ها، لبخند می‏زنم یا نه، که زیر پایم آن را لِه می‏کنم. آنقدر پاشنه دمپایی را می‏لغزانم تا مطمئن شوم که لِه شده. حالا بهتر شد نه؟!
دنده‏های نی را کنار می‏زنم. خم نمی‏شوم و سرک نمی‏کشم. مطمئنم هیچ کس نمی‏آید٬ جز بادی که تنداتند ابرها را پی خودش کشان کشان می‏آورد. انگشت‏هایم بی‏واهمه توی جیب می‏رود و سیگاری بیرون می‏آورد. میان لب‏هایم که می‏گیرم، بوی تند و گزنده سیگار به سرعت توی رگ‏هایم می‏دود و این بار، رعشه‏ای به من دست نمی‏دهد. همان بار اول که کبریت می‏کشم، سیگار را می‏گیرانم. چند پُک می‏زنم و دودش را هوری می‏دهم بیرون. دود غلیظ و خاکستری مثل مار پیچ می‏خورد. توی هم می‏لولد و بالا می‏رود و من چه لذتی می‏برم!
دنده‏های نی را کنار می‏زنم و روی سینه پاهایم می نشینم و سرک می‏کشم. هیچ کس نمی‏آید. جز بارانی که می‏بارد، سنگین و مورّب. کمر راست می‏کنم. دست‏هایم توی جیب می‏رود. سیگار نم کشیده که هیچ، باران که توی سرش می‏خورد، شسته می‏شود. کبریت هم خیس خیس شده. بی‏فایده است!
دنده‏های نی را کنارنزده٬ خم می‏شوم و سرک می‏کشم. هیچ کس نمی‏آید. جز پسری که پشت لب‏هایش تازه دارد سبز می‏شود. باد هم می‏وزد گاه و بی‏گاه. کبریت که می‏کشم شعله ته می‏کشد و دستم می‏سوزد. دود غلیظ و خاکستری مثل مار پیچ می‏خورد. توی هم می‏لولد . دور گردنم می‏چرخدو بعد به جایی می رود که فرقی هم ندارد کجا !

سید میثم رمضانی – قم

meysamramezani@ymail.com