ربابه كريمي


چشم هایم را باز می کند ، هیچ جا را نمی بینم ، بند دور دست هایم را هم باز می کند ، چقدر درد گرفته و گزگز می کند پایم به لبه پله گیر می کند ، دیوار را می گیرم و سه پله می شمارم و پایین می روم . چه تاریک است ! زیر زمین نموری که گچ دیوارهایش ریخته ، دو تا تابلو در تاریک و روشنای دیوار سایه سیاهی رویشان افتاده ، تصویرها پیدا نیستند.

كفش هاي قرمز
"کثافته مادر .... دستمو ول کن ، جا ... می گم ولم کن !"
دستم را هی می کشد .نمي دانم یکهو از کجاسبز شد وچطوری لبش را روی صورتم لیز داد. خانه ام اینجاست ، سال هاست اینجام ، پشت توالت عمومی مردانه ، بیخ گوش شهر. این محله همه مرا می شناسند و کاری به کارم ندارند ولی این حیوان به زور دست هایش را دور کمرم سفت حلقه کرده .
: "جیگر سیاه ! تا ندی ولت نمی کنم ."
چاقو توی دستش برق می زند وهی آن را بالا و پایین می برد وجلو صورتم می کشد ودستش را روی دهنم می گذارد و پخش زمینم می کند ، هم می ترسد و هم می ترساندم . انگار کسی صدایش می زند:
"جوات تیز بر بدو ! یکی داره می آد، ناکس دِ بدو !"
چاقو را در شانه ام فرو می کند و فلنگ را می بنددو مي رود. نا ندارم جیغ بکشم. درد امانم را بریده و تا نافم
تیر می کشد ودل پیچه کلافه ام می کند زیر پایم پر از خون شده.
یاد روزی می افتم که دم توالت ورزشگاه ایستاده بودم . با آن لباس پسرانه و کلاه قرمز ، هی این پا و آن پا می کردم بلکه دل پیچه ولم کند ، نمی دانم چه مرگم بود اینجا بروم دستشویی ، مردی دم در توالت با چشم های از حدقه بیرون زده به طرفم می آید ، ریش بزی دارد ، انگار جز من و او کسی توی توالت نیست ، از کجا شک کرد ، خودم را چطور لو دادم ، وگرنه باید راهش را می کشید و خبر مرگش می رفت. دست گنده اش را از پشت کمرش بیرون می آورد و تا مي خواهم فرارکنم دست هایم را می گیرد و مرا می چسباند به دیوار ، می خواهم جیغ بکشم آن یکی دستش را روی دهنم محکم می گیرد چانه ام را می برد بالا و زل می زند به چشم هایم ، بعد ریش بزی اش صورتم را خراش می دهد تا حرف نزده بود فکر نمی کردم دهان هم دارد.
"اینجا چه می کنی ؟!"
جوابش را نمی دهم دوباره خونسردمی پرسد :
"ها نگفتی اینجا چه می کنی !"
کم کم خیسی لای پاهایم راحس می کنم که گرم پایین می رود
"شاش ! "
" ولش هم کردی عزیز جان ! "
دستم را دیگر فشار نمی دهد کم کم با نوازش هی به بالا و پایین می رسد . دلم می خواست توی صورتش بالا بیاورم .دستش را دوباره روی دهنم می گذارد و دور و برش را می پاید و بادست دیگر شلوارم را می کشد پایین خودم را جمع می کنم ، اگر دیوار را نگرفته بود پهن زمین می شد فرصت خوبی بود جیم شوم ولی به سرعت مرا می کشاند توی یکی از توالت ها و در را چفت می کند ، از صورتش عرق می چکد.
"می بینم دختر هم که هستی عزیزجان! "
از ترس می لرزم و هی پا سفت می کنم ، نمی توانم جُم بخورم. انگار قلبم دارد از دهنم بیرون می پرد . دستم را محکمتر می کشد. اول از توالت بعد هم از ورزشگاه بیرون می برد. آنجا زیاد شلوغ نبود و هر چه تقلا کردم از دستش در بروم نشد ؛ پُرزورتر از این حرف ها بود مگر چقدر وزن داشتم ، برایش پَرکاه بودم همه توی ورزشگاه بودند چقدر دلم می خواست داد بزنم و مثل آنها بگویم سوراخ سوراخش کن! انگاری باز داور الکی خطا گرفته بود که هی شیر سماور راحواله اش می کردند ؟ هر چه داد وفریاد زدم و کسی کمکم نکرد او هم شلوغ انداخت که صدایم به جایی نرسد
«دختره ی آشغال ، مادرت اگه بفهمه اومدی قاطی پسر ها ! عوضی ! پدری ازت در بیارم که نگو ! سلیطه هرزه !»
معلومه که آن ها فکر می کنند شاید پدری ، برادری فامیلی باشد که جلو نمی آیند. پرتم می کند توی یک ماشین سیاه و بزرگ که هیچ کس از بیرون مرا نمی بیند درها را قفل می کند و می رود ، نمی دانم کجا می رود شاید برای همان عده ای که کمکم نکردند دارد چاخان می کند. سکه ای از جیبم در می آورم ،به شیشه می زنم فقط صدای سکه است و من ، کسی مرا نمی بیند. بر می گردد و راه می افتیم کمی جلوتر جای خلوتی نگه می دارد دست و پا و چشم هایم را می بندد. از من نمی ترسد کسی هم ما را نمی بینند ، چرا مرا می بندد؟!
با صدای چرخ های ماشین روی آسفالت ، هُری دلم می ریزد ، دیگر تلاشی نمی کنم . مثل مادر مرده ها
گوشه ی صندلی کز می کنم حرف نمی زند دلم می خواهد بزنم زیرگریه و هی زار بزنم ، ولی نه ،این طور موقع ها همیشه یاد بابا می افتم :
"دخترجون تقصیرمن بود که پرسپولیس شد پیروزی و تو هم شدی قاطی پسرها فوتبالیست ، ولی جون بابا هر موقع گل خوردی یا باختی ، گریه نکنی ها ، ضعف هم نشون نده باشه .بابائی ؟"
صورتم خیس عرق شده ، همه جا را خون برداشته ، به زور خودم را می کشانم کنار شیشه بلکه کسی مرا ببیند، در خیابان وانتی پر از آدم هایی که سرخ پوشیده اند . برایشان هی دست تکان می دهم مرا نمی بینند مسابقه فوتبال است بین سرخ و آبی.
مسابقه فوتبال بین سرخ و آبی بود و روبروی تلویزیون دراز کشیده بودم . با یک کاسه پُراز تخمه پهلویم و هی دست می کردم توی ظرف و پوستش را پرت می کردم روی قالی ، این طور موقع ها مادر ول می کند و
می رود خانه ی خاله ، حوصله ی سر و صدای ما راندارد وقتی سرخ ها به آبی گل می زنند از ذوق پایم را محکم می کوبم به میز و تلویزیون پرت می شود روی زمین و خاموش می شود ترسیده بودم ، برادرهام پکر شده اند و هی به من لگد می زنند ، منم می زنم ولی آنها جا خالی می دهند تا بابا می آید و هر کدام گوشه ای کز می کنیم ولی من زیر لب هی غر می زنم :
"بابایی حالا کی گل زده ، ها ؟ نکنه گل خورده باشیم ها ..."
بابا محلم نمی گذارد و می رود بعد لباس پوشیده دم در اتاق به همه مان چشم غره می رود و موقع رفتن با یک حالتی رویش را به من می کند :
"بابایی غصه نخور، خدا بزرگه ، یه کاریش می کنیم !"
حتمن گل خوردیم که توی وانت خوشحالی می کردند درد جانم را گرفته ، پسری از توی وانت یک لحظه پایش را بالا میگیرد کفش هاي قرمزش دور و دورترمی رود
"بابا اینو برای من خریدی ؟!"
"آره بابا ، حالاحرفه ای شدی کلی توپ های دروازه رو می گیری !"
كفش هاي قرمز با نوارهای سفید خیلی خوشگل بود تمام شب بغلش کردم و خوابیدم مادر بزرگ که آمد بالای سرم ، روی کفش ها دست کشید چشمهایم را باز کردم سرم را بوسید بعد سرش را بالا گرفت و با دست روی سینه اش کوبید :
«الهی درد بگیرین پسرامو و نوه ها مو سر به هوا کردین !»
واز اتاق بیرون رفت ، هی با خودش غُر می زد :
"مگه بهشون طلا و نقره می دن که خودشونو پاره می کنن و هی خایه می ترکونن ؟!"
از روی تخت بلند می شوم ، چشم هایم را می مالم :
" سلام مامان بزرگ ، چیه اول صبحی هی غُر می زنی !"
"هی دختر ! نمی خوای شوهر کنی و به جای این کفش بچه بغل کنی ؟!"
با دهان بی دندانش لبخندی می زند ، چروک های صورتش همه جمع می شود کنار گوشش :
"بچه ای دیگه ، کاریش نمی شه کرد ، بچه ای !"
با مشتش می کوبد توی سرم و ماشین می ایستد:
"هی بچه تکون نخور! سلیطه رسیدیم ."
نمی دانم کجا هستیم صدای باز کردن و بستن در ماشین می آید ؛ دوباره صدای باز کردن در دست هایم را می کشد ، پرتم می کند بیرون دوباره صدای بسته شدن در ماشین و قفل کردن آن، می آید و بعد صدای چرخیدن کلیدتوی در آهنی باز شدن آن، مرا مي كشد و پرت مي كند جايي كه شايد حياط خانه اي باشد. چشم هایم را باز می کند ، هیچ جا را نمی بینم ، بند دور دست هایم را هم باز می کند ، چقدر درد گرفته و گزگز می کند پایم به لبه پله گیر می کند ، دیوار را می گیرم و سه پله می شمارم و پایین می روم . چه تاریک است ! زیر زمین نموری که گچ دیوارهایش ریخته ، دو تا تابلو در تاریک و روشنای دیوار سایه سیاهی رویشان افتاده ، تصویرها پیدا نیستند.
می رود روی صندلی چرمی که جلویش میز مستطیل شکل دراز است می نشیند و هی چرخ می خورد و چرخ می خورد ، تا اینکه صندلی از چرخیدن می افتد . سایه ام روی دیوار می لرزد ، سوسک های بالدار می پرند. صدای دندان هایم مرا به خودم می آورد . نمی دانم بامن چه می کند . اگربابا بفهمد سوگلی اش دست کی افتاده ، درجا سکته می کند و مادرم که هی جهیزه جمع می کرد تا نوه ی دختری اش را ببیند حتمن دیوانه می شود. صدای چک چک آب می آید انگار توی سیاه چال هستیم ! تکه ای نان می اندازد جلویم ، در را قفل می کند و می رود گفتم
" بابا خودت مرا ببر ورزشگاه"
"جون با با درسر داره ، نمی خوام اذیت بشی "
چقدر پا کوبیدم بلکه مرا با خودش ببرد.
"بابایی گفتم نمی شه ! بهت قول می دهم هر کی گل زد عکس ها شو برات بیارم "
و سرم را بوسید و رفت . نمی دانم بابایی عکس های فوتبالیست ها را گرفت و توی اتاقم چسباند یا نه مادر لج کرد و بقیه ی عکس ها را پاره کرد یا نه . بابا بدون سوگلی چه حالی دارد ، مادربزرگ چه ، حتمن سرش را بالاگرفته و هی ناله و نفرین می کند .
اینجا پنجره ندارد ، نمی دانم هوا ازکجا می آید ؟ چراخفه نمی شوم؟ می روم تا جایی که توان دارم با صندلی به در می کوبم و با هر چه که دوروبرم باشد ولی صداها بر می گردد توی صورتم . هیچکس صدای مرا
نمی شنود. حتی دریچه ای نمی بینم و همه جا تاریک است . مادرصبحانه و عسل و کره محلی برایم گذاشته بود و از ذوق ناهار نخورده راه افتاده بودم یعنی آخرین صبحانه ی من با آنها بود ؟!دلم می خواهد با صدای بلند بابا را صدا کنم زیر نور ضعیف، تختخواب بزرگی با دو بالش و ملافه های سفید هست ، خوابم نمی آید ولی از خستگی روی زمین مچاله می شوم ، نمی دانم روز است یا شب
شب شده ، چراکسی به توالت مردانه نمی آید ، دیگر از درد مچاله شده ام ، ولی نه ، انگار صدای پایی می آید طرفم ، دستم را به سویش دراز می کنم ، می آید زل می زند به من و هراسان بر می گردد و هی دستم را درازتر می کنم و او دور و دورتر می شود هر جا بروم این بقچه را با خودم می کشم . دلم ضعف می رود تکه نانی از تویش در می آوردم ، چقدر گرسته ام ، هیچکس به قیافه ام نگاه نمی کند ، آخر چند ماهی ست آب به تنم نخورده ، البته مردهایی هستند که پشکل به خایه هایشان آویزان است ولی دریغ از یکه هسته ی خرما فقط کتک کاری است تیز بری برای یک لقمه نان می روم سراغش،ژولیده و به هم ریخته مگس ها روی صورتش وول میخورند، دستم را تکان می دهم بلکه مگس ها بپرند و قیافه اش را ببینم ، صورتش خیلی کثیف تر از من بود ساندویچی نصف و نیمه را سق می زد خواستم حمله ببرم و ساندویچ را از دستش بقاپم که ساندویچ را می دهد دستم چشم هایش آشنا بود ، انگار ذوق می کرد گل بزنم و کتانی فوتبالی قرمز برایم بخرد ، همان چشم ها، اماچرا اینقدرپیر و داغان ؟ صورتش قاچ قاچ ، پاهایش مثل تخت سنگ سفت وکلفت ! روی زمین نشستم تا می خواهم بگویم بابا ، می گوید:
«تو سوگلی منو ندیدی ؟ برای چی بایدخودشو بسوزنه ؟! تقصیر من بود پرسپولیس شده پیروزی تو سوگلی منو ندیدی ؟!»
دست هایم را روی صورتم میگذارم که بزنم زیر گریه .
" به سوگلی بابا گفته بودم اگه گل خوردی و باختی ضعف نشون نده ."
خودم را نگه می دارم و بهش زل می زنم . می خواهم بگویم سوگلی بابا منم ، نسوختم ، ولی نمی گویم . مگر می شود آن دختر قد بلند موخرمایی ، چشم عسلی خود سوزی کرده باشد ؟ نمی دانم جسد کدام بنده خدایی را عوضی به پدر و مادرم تحویل داده اند شاید برای همین دیگر دنبالم نمی گردند ، فقط بابا نمی فهمد چرا سوگلی اش خودسوزی کرده است . بابا می رود وتوی زمین خیالی اش توپ نبوده را شوت می کند و دنبالش می دود.
"سوگلی بابا ، کفش قرمز تو بپوش و برای بابا گل بزن !"
توی بقچه ام دست می کنم و کفش هاي قرمز را در می آورم ، اندازه ی پایم نیست ، می دوم دنبالش و او یک باره می ایستد و به کفش ها زل می زند ، یک دفعه نگاهش برق می زند.
کنار جدول خیابان ایستاده ام که می آید طرفم ، دست هایم را مثل بال پروانه باز می کنم تا در آغوش بگیرمش . می دود طرفم و هلم می دهد و پا به فرار می گذارد. سرم می خورد به جدول و خون فواره می زند بابا هی دور و دورتر می رود و یکهو محو می شود فقط صدایش را می شنوم :
"تو سوگلی منو ندیدی؟ تقصیر من بود که پرسپولیس شد پیروزی ، تو...؟!"
بقچه باز می شود و از دستم می افتد و كفش هاي قرمز توی خون غلت می زند انگار کسی امروز حتی برای شاشیدن هم به توالت مردانه نمی آید .نوارهای سفید روی کفش هاي قرمز می شود ، در را باز می کند نور کمرنگی به زیر زمین می تابد و زود محو می شود کبریت می زند چراغ زنبوری را روشن می کند و کبریت را درجیب شلوارش می گذارد و روی صندلی می نشیند هی چرخ می زند و چرخ ... وقتی صندلی ازچرخ زدن می ماند، می آید طرفم و گل کاغذی را از جیب پیراهنش بیرون می آورد و توی موهایم فرو می کند، آن را از موهایم می کشم بیرون به طرفش پرت میکنم :
"چند سالته می دونی ؟"
«...»
"عزیرجون سینه هات بزرگ شده ها !"
«...
"باسن ات هم گنده شده ها !"
به زور بغلم میکند و لبم را می بوسد ، تُف می کنم توی صورتش و سرم راعقب می کشم ، بوی گند دهانش حالم را بهم می زند به سیگارش پک می زند و دکمه های بلوز پسرانه ام را یکی یکی باز می کند و خاکسترش را روی بدنم می تکاند زغال سیگار را به تنم نزدیک و دور می کند و بعد نزدیک ، بوی گوشت سوخته حالم را بهم می زند ، جیغ میکشم و رویش بالا می آورم بیحال می شوم ، آب که به صورتم می پاشد ، چشم هایم را باز می کنم ، سیگاری با ته سیگار قبلی اش روشن می کند
«عزیزجان ! عجب هیکل پُرپيموني داری ها ! دیگه می خوام بخورمت. می خندد، دندانهای زردش یکی در میان معلوم می شود نوک زبانش را تیز می کند ، چسبناک است می کشد روی گردن و سینه ام مورمورم می شود ، بعد زبانش رامثل مار توی دهانم فرو می کند صدای فش فش اش را می شنوم ! عق می زنم
می خندد و لباسهایم رایکی یکی در می آورد و به اطراف پرت می کند ، دست هایم را روی بدنم می گذارم و خودم را راسفت نگه می دارم و سرم را عقب می کشم و حالا با دست های گنده اش جایی را که سوزانده فشار می دهد ، جیغ می کشم .
"بکش ! جیغ بکش ، حال می ده عزیز حان . زانو بزن سليطه ، بيا جلو!
پاسفت می کنم ، سفت تر .
جنده کوچولو می گم زانو بزن !
تمام تنم را مثل سگ لیس می زند و هی زور می زند ، چشم هایش از حدقه بیرون می زند ، یک دفعه از رویم بلند می شود ، می خواهم فرار کنم که با دست محکم نگه ام می دارد ، دستم را کنار می زند و با انگشتش ... جیغ می کشم زیر پایم پر از خون می شود
"ماده سگ کثیف ، همه جارو نجس کرده ای ! "
می نشیند روی صندلی و هی چرخ می زند و های های گریه می کند ! نمی دانم برای چه گریه می کند من از زور درد به خودم می پیچم نمي دانم چرا او زار می زند ؟!
از روي صندلي بلند مي شود و مي ايد طرفم .دستش را روی خونم می کشد و روی آلتش می مالد و می خندد و بعد دوباره های های گریه می کند ! مرا می اندازد توی حمام همان جا می افتم و دوباره می آید و مرا به زور زیر دوش می شویدم وملافه ای دورم می پیچد، تخت را تمیز کرده ، در را قفل می کند و می رود . غذا و آب برایم توی یخچال می گذارد، گرسنه نیستم خیلی طول میکشد ، نمی آید ، هیچ راهی به بیرون ندارم حالا دیگر هفته ای یکبار می آید ، کمتر به من ور می رود مویم راکوتاه می کند . دیگر خودم حمام می کنم تا به تنم دست نزند . دیگر عادت کرده ام . نمی دانم چندهفته یاچند ماه یا چند سال است اینجایم ، پاهایم حس ندارند .برای موش ها سم می گذارد می گوید :
"سمش قویه ، فیلو از پا می ندازه !"
به تله موش نزدیک می شوم ، بچه موشی مرده توی تله گیر کرده ، درش می آورم و توی سلطل آشغال می اندازم .همیشه که می آید لقمه ای می گیرد و به زور توی دهم می چپاند و من تف می کنم و بقیه لقمه را خودش می خورد .لقمه ای آماده می گذارم ودستم را می شویم صدای باز کردن قفل در می آید نمی دانم ساعت چند است ولی نور که می افتد تو یعنی هوا روشن است وقتی می آید تعجب می کند، پیراهن سفیدی راکه برایم آورده بود ، پوشیده ام و وسایل آرایشي را که دوست داشت به صورتم مالیده ام آینه ندارم ، نمی دانم چه شکلی شده ام ولی او ذوق می کند و به طرفش می روم .زل می زند به من و می خندم ، لقمه را می آورم و توی دهنش می کنم ، می جود، ولی باشک .مثل همان روز توی ورزشگاه نگاهم می کند می گذارم امروز هر کار که دلش می خواهد بکند خیلی زور می زند ، خسته و بی حال روی تخت خوابش می برد.
حدسم درست بود بیابان برهوت است با جاده ای خلوت ، می نشینم کنار جاده می دانم و حالا حالا بیدار نمی شود کامیون جلو پایم ترمز می کند و سوارم میکند. می گذرام راننده هم هر کاری دلش می خواهد بکند ، بعد مرا پشت توالت مردانه ی جا می گذارد می رود . حالا سالهاست که پشت هیکل مردها پنهان می شوم ، چقدر دلم می خواهد هیکل شان را بچرخانم ، شاید قیاقه ای آشنا ببینم ، ملافه هایشان همیشه بوی نان و کباب می دهد مادرملافه ها را با صابون گلنار می شست.دیگر مردها مرا کرده اندتوپ فوتبال ، برای آنها سرخ آبی فرقی نمی کند ، هر رنگی باشم شوتم می کنند برای هم .
دیگر خونی به تنم نمانده ، توالت مردانه پُر شده از خون انگار این پدرم است که دارد به طرفم می آید کفش هاي قرمز را پوشیده ، چطور اندازه ی پایش شده ؟! توپ را به طرفم شوت می کند توپ را می گیرم ذوق می کند و من پرواز می کنم و به بالا می پرم می گوید :
"بابا تقصیر من بود که پرسپولیس شد پیروزی و توی سوگلی هم شدی فوتبالیست !...".