و خدا ديد و شنيد و احساس كرد كه من شايسته ترم به درد يا شايد درد شايسته تر است بر من، و هملت را رها كرديم حيران ميان بودن و نبودن، هياهوي بسيار براي هيچ...

اوايل شب بود كه سراسيمه از خواب برخاست، عرق سردي تمام تنش را پوشانده بود، احساس مي كرد قلبش توي دهانش تاپ تاپ مي زند. نفسهايش به خرناسه اي دلخراش و چندش آور تبديل شده بود، سينه ي چپش را ميان پنجه اش گرفته و فشار داد، اضطراب جنون آوري توي سرش سنگين شده بود ... سايه هاي متحرك روي سقف اتاق دست به سويش دراز مي كردند، رويش هوار مي شدند، دهان دره مي كردند و بذاق لزجشان از شيار باريك ميان دو لب لرزانش مي خزيد توي دهان خشكش كه زبانش چسبيده بود ته گلويش كه نمي توانست نفس بكشد. احساس كرد دارد خودش را خيس مي كند از بس كه عرق كرده بود توي ملافه هاي زرداب گرفته ي متعفنش پاهايش را چندبار جمع كرد و گشود،انگار بخواهد فرار كند با چشمهاي دريده زل زده بود به سقف ترك برداشته ي مورچه روي اتاقش ...

چراغ تير برق كه از گوشه پنجره اش سرك كشيد توي اتاق، برگشته بود به پهلوي چپش و هنوز سينه ي چپش را انگار كه بخواهد قلبش را چنگ بزند؛ چنگ مي زد، هنوز نفس نفس كه مي زد از صداي نفسهايش هول برش مي داشت. پنجره را باز گذاشته بود و خنكي هواي شبانه به تن عرق كرده اش كه مي خورد دندان گروچه گرفت ... هردو پايش را جمع كرده بود توي شكمش و دست راستش را كه خواب رفته بود باز و بسته مي كرد. يادش آمده بود كه اين لرزيدن ها شايد مال گرسنگي چند روزه اش باشد كه نخواسته بود چيزي بخورد. ياد زنگ مدام تلفن افتاد و ياد ليواني كه پرت كرده بود طرف بهمن، ياد صدايي كه با تلق و تولوق صندلهاي چوبي خداحافظ گفته بود و لاي در پيچيده بود پشت ديوار ... پشت پنجره شب پره اي بود كه هنوز ميان پرده توري لرزان پنجره اش روزنه اي نيافته بود براي داخل شدن ... ياد ليوان چايي افتاد كه همين طوري پرت كرده بود طرف بهمن ...

فكر كرده بود اگر همين طور زل بزند به ماه گرد توي آسمان مثل بچگي ها كه مادر گفته بود ماه مي دزدتش، ماه مي دزديدتش ... فكر كرده بود بلند شود و پنجره را چفت ببندد كه سوز نزند به تن خيس از عرقش، اما اگر مي خواست بلند شود بايد مي رفت براي خودش چايي درست مي كرد يا هم مي رفت توالت، نه! باز برگشته بود به پشت و نگاه مي كرد به سايه ها كه ديگر چيزي از دهانشان نمي ريخت توي دهانش.ملافه ها را تا زير چانه اش بالا كشيده بود و داشت فكر مي كرد اگر فردا صبح دوباره بهمن داد كشيد ديگر ليوان چايي پرت نكند طرفش ... دلش چقدر چايي مي خواست،چاي داغ و شكلات ...

كتري را كه سوت مي زد بلند كرد و همان طور كه دستش لاي پاهايش پنچه شده بود آب جوش را ريخت توي پياله چيني. شب پره دور چراغ گرد مي چرخيد و گاهي كه خودش را مي كوبيد به لامپ داغ صداي تالاپ خفيفي توي سكوت شب مي پيچيد توي سرش ... چند بار خواسته بود خلاصش كند اما يك دستش هنوز لاي پاهايش بود و يك دستش با بخار داغ آب جوش ور مي رفت، بايد مي رفت توالت تا خودش را خيس نكرده بود. بخار آب جوش پوست كف دستش را قلقلك گرمي مي داد طوري كه نشود برود توالت حتي اگر آشپزخانه بوي ادرار مي گرفت ... بوي ادرار هم گرم بود ... تمام تنش سرد بود ... يخ!

ديگر چه اهميتي داشت بهمن سرش داد بزند كه بوي ادرار گرفته است يا نه؟! بهمن كه موهاي دخترك را مي گرفت توي پنجه اش و ولع لبهايش و دماغش كه مي ماليد به گردن دخترك از لاي در ديده بود، حالا اين يكي بوي ادرار بدهد زهرمارش شود مگر چه مي شود؟! بهمن گفته بود خسته شده از سوء ظن هايش و دخترك زل زده بود توي چشمهايش و گفته بود كه خواب ديده اگر هم چيزي بوده با بهمن نبوده كه، بهمن دست انداخته بود به گردنش و گريه كرده بود كه اگر بخواهد مي رود اما نه اينطور ... گريه كرده بود و گردنش مثل حالا كه خيس عرق بود خيس شده بود از آب چشم ها و دهان بهمن ... گفته بود برود و رفته بود. با دختر رفته بودند.

نشسته بود كف حمام و تكيه داده بود به سنگ فرنگي توالت و پاهاي لختش را كه بوي ادرار گرفته بودند دراز كرده بود تا چاهك حمام و آب شره مي زد داغ داغ از دوش روي ساقهايش ... چيز سرخ و گرم و جهنده اي گرد چاهك حلقه مي شد و رقيق مي شد و همراه داغي آب مي سريد توي سياهي، چشمهايش هم آمده بود و لبخند كرختي لبهايش را كش داده بود به پهناي صورتش كه گاهي شره هاي آب موهاي خيس شده اش را پخش چسبانده بود بهش ... لخت نشسته بود كف حمام و فكر مي كرد اينبار كه بهمن سرش داد زد ليوان چايي پرت نكند طرفش ... دلش چايي مي خواست، چايي داغ با شكلات ...