نام داستان: دختر پیچ
www.nwe.ufl.edu

نویسنده: ترانه جوانبخت

مدتی ست که دست راستم برای خواب رفتن از دست چپم اجازه می گیرد! چند دقیقه صبر می کند دست چپم که
حسابی به خواب شیرین رفت آن وقت تازه چرتش می گیرد. در بیداری همراهان چندان خوبی نیستند و ترجیح می دهند در عالم خواب با هم باشند.

همین چهارشنبه پیش وقتی پسر عمویم نیما برای قسم دادن من و دو برادرش سعید و رضا از ما خواست دست هایمان را به نشانه موافق بالا ببریم هر چه تلاش کردم دست راستم را بالا ببرم نشد. فکر کردم شاید دست چپم را بالا ببرم نتیجه بگیرم اما آن یکی هم نشد. انگار هر دو دستم علیه اقدامات اخیر من اعتصاب کرده بودند چون چند روز وقتی خوابشان می گرفت محلشان نمی گذاشتم و می گذاشتم در خواب بمانند. آنها هم به لج دقیقه هایی که می خواستند از خواب بیدار شوند و من اقدامی نمی کردم به فکر تلافی افتادند. نتیجه این شد که نیما حرف من را باور نکرد و با اوقات تلخی با دو برادرش رفت.

- به جناب سروان بگو چی کارش کردی؟

- کی رو؟

- همون دختره رو دیگه.

- کدوم دختر؟

گروهبان با عصبانیت سرم داد می کشد:

- خودت گفتی دختره رو پیچیدی.

بعد رو به افسری که روبرویم پشت میزی نشسته می کند:

- جناب سروان خودش گفت دختره رو پیچیده. معلوم نیس جسد رو کجا گذاشته. شاید توی رودخونه انداخته شایدم هنوز توی صندوق عقب ماشینشه.

افسر که سعی می کند خونسردی اش را حفظ کند گروهبان را آرام می کند:

- گروهبان بذار ببنیم خودش چی میگه.

- چشم قربان. یاالله اعتراف کن.

از دست این گروهبان خنگ تحملم تمام شده. نیم ساعت است مرا بیخود و بی جهت در بازداشتگاه نگه داشته.

- من کسی رو نکشتم.

- بازم که حرف خودت رو می زنی.

گروهبان با ناامیدی نگاهی به افسر می کند.

- دیدید قربان گفتم حرف حساب حالیش نمیشه.

کابوس دیشب هنوز یادم است. دیدم که عده ای با لباس های بنفش دسته دسته وارد حیاط خانه مان می شوند. بعد از این که دو گروه از آنان وارد می شوند گروه سوم درحالی که تابوتی روی دوش دارند جلوی دو گروه دیگر در حیاط قرار می گیرند. سپس تابوت را روی زمین می گذارند. یکی از آنها که جوانی از بقیه قد بلندتر است در تابوت را باز می کند. جسد دختری سرخ مو در آن است. مرد جوان به من می گوید:

- اسم این دختر طلاست. کشته شده. فقط تو می تونی قاتلش رو پیدا کنی.

با نگرانی نگاهش می کنم.

- چطوری پیداش کنم؟

گردنبندی که دور گردنش است نشانم می دهد.

- طلا گردنبندی مثل مال من داره. قاتلش گردنبند رو دزدیده.

روی گردنبند نقش گلی حک شده.

هنوز کاملا از خواب بیدار نشده ام که دست پدرم به شانه ام می خورد.

- محسن بیدار شو. باید بریم زمین.

با عجله لباس می پوشم و با پدر از خانه می روم بیرون. از چند کوچه رد می شویم تا می رسیم به مزرعه زعفران. پدرم برای کشت زعفران امسال خیلی زحمت کشید. من و دو برادرم هم در سله شکنی کمکش کردیم. مزرعه ما هر سال بهترین و بیشترین محصول زعفران بیرجند را می دهد. پارسال علف های هرز مزرعه زیاد بود. چهار نفری همه آنها را وجین کردیم. هنوز یک هفته نگذشته بود که دیدیم مزرعه را آب گرفته. پیازهای زعفران خیس آب شده بود. یک نفر سه کانال آب به مزرعه سرازیر کرده بود. همه محصول از بین رفت. پدرم مجبور شد برای جبران خسارت از عمویم پول قرض کند.

سه شب بعد از کابوس اول دوباره خواب بنفش پوشان را دیدم. این بار دختری که در کابوس قبل در تابوت دیده بودم با بقیه بود. از این که زنده شده بود تعجب کردم اما با توضیح برادرش قضیه برایم روشن شد.

- خواهرم طلا زودتر از ما کشته شد. قاتل اون همه ما رو هم کشت. توی آب ما رو غرق کرد.

- نگفتی کجا پیداش کنم؟

- توی خونه خودش.

با تعجب می پرسم:

- توی خونه خودش؟

- وقتی گردنبند خواهرم رو دور گردن قاتلش دیدی اونو خواهی شناخت.

صدای فریاد گروهبان دوباره بلند می شود:

- به چی داری فکر می کنی؟ مگه نشنیدی جناب سروان چی ازت پرسید؟

من که صدای افسر را نشنیده ام با بی تفاوتی جواب می دهم:

- نه. مگه فرقی هم داره؟

- یه بار دیگه حاضر جوابی کنی با اجازه جناب سروان میندازمت توی انفرادی.

افسر دوباره گروهبان را آرام می کند.

- گروهبان بازم که وسط حرف من پریدی.

- ببخشید قربان. آخه این قاتل پست فطرت ...

من که حوصله ام از خنگ بازی گروهبان سر رفته فریاد می زنم:

- من جرمی مرتکب نشدم.

- خفه شو.

این گروهبان خرف انقدر چرت و پرت گفت که بالاخره دستم خواب رفت! خودم هم چرتم گرفته.

دو شب بعد عمویم در خانه اش جشن بزرگی به مناسبت دهمین سالگرد ازدواجش برگزار کرد. وقتی داشت با پدرم در تالار بزرگی که همگی مهمان ها در آن جمع بودیم حرف می زد به طرفشان رفتم. نگاهم که به گردنبند دور گردن عمویم افتاد یاد کابوس بنفش پوشان افتادم. آن موقع فهمیدم قاتلشان کسی نیست جز عمویم. بنفش پوشان همان زعفران های مزرعه مان بودند. پس این عموی من بود که کانال های آب را به مزرعه مان سرازیر کرده بود. یاد کینه ورزی او نسبت به پدرم می افتم. وقتی محصول مزرعه مان را برداشت می کردیم یک بار به سراغمان آمد. آن روز عصر دو برادرم برای کمک کردن به مادرم در جا به جا کردن وسایل خانه نیامده بودند به مزرعه.

- دارین محصول رو برداشت می کنین؟

من و پدرم مشغول کار در زمین بودیم. با شنیدن صدا سرمان را بلند کردیم.

- دیگه وقتشه. نمی تونیم بیشتر از این صبر کنیم.

عمویم که قبلا از پدرم قول گرفته بود برای برداشت محصول یک هفته صبر کند عصبانی شد.

- من که گفتم یک هفته صبر کنین.

- اگه بیشتر از این صبر کنیم ممکنه محصول آفت بگیره.

عمویم با دلخوری آنجا را ترک کرد درحالی که زیر لب با خودش حرف می زد.

- گروهبان انگار اهل بیرجند نیستی؟

- نه نیستم.

- پس تازه واردی؟

- یه هفته است کارم منتقل شده به بیرجند. خب که چی؟

به افسر اعتراض می کنم:

- من به گروهبان گفتم دختر پیچ اما اون نذاشت حرفم تموم بشه. باید بیاد مزرعه زعفرون پدرم رو ببینه.

افسر خنده اش می گیرد. گروهبان با تعجب به هردومان نگاه می کند. ادامه می دهم:

- گروهبان منظور از دختر پیچ زعفرونه! طلای سرخ!

- گفتی دختر پیچ؟

- آره دختر پیچ.

- عجب اسمی! دختر پیچ.