دختر پیچ--- ترانه جوانبخت
نام داستان: دختر پیچ
نویسنده: ترانه جوانبخت
مدتی ست Ú©Ù‡ دست راستم برای خواب رÙتن از دست چپم اجازه Ù…ÛŒ گیرد! چند دقیقه صبر Ù…ÛŒ کند دست چپم Ú©Ù‡
Øسابی به خواب شیرین رÙت آن وقت تازه چرتش Ù…ÛŒ گیرد. در بیداری همراهان چندان خوبی نیستند Ùˆ ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒ دهند در عالم خواب با هم باشند.
همین چهارشنبه پیش وقتی پسر عمویم نیما برای قسم دادن من Ùˆ دو برادرش سعید Ùˆ رضا از ما خواست دست هایمان را به نشانه مواÙÙ‚ بالا ببریم هر Ú†Ù‡ تلاش کردم دست راستم را بالا ببرم نشد. Ùکر کردم شاید دست چپم را بالا ببرم نتیجه بگیرم اما آن یکی هم نشد. انگار هر دو دستم علیه اقدامات اخیر من اعتصاب کرده بودند چون چند روز وقتی خوابشان Ù…ÛŒ گرÙت Ù…Øلشان نمی گذاشتم Ùˆ Ù…ÛŒ گذاشتم در خواب بمانند. آنها هم به لج دقیقه هایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستند از خواب بیدار شوند Ùˆ من اقدامی نمی کردم به Ùکر تلاÙÛŒ اÙتادند. نتیجه این شد Ú©Ù‡ نیما Øر٠من را باور نکرد Ùˆ با اوقات تلخی با دو برادرش رÙت.
- به جناب سروان بگو چی کارش کردی؟
- کی رو؟
- همون دختره رو دیگه.
- کدوم دختر؟
گروهبان با عصبانیت سرم داد می کشد:
- خودت Ú¯Ùتی دختره رو پیچیدی.
بعد رو به اÙسری Ú©Ù‡ روبرویم پشت میزی نشسته Ù…ÛŒ کند:
- جناب سروان خودش Ú¯Ùت دختره رو پیچیده. معلوم نیس جسد رو کجا گذاشته. شاید توی رودخونه انداخته شایدم هنوز توی صندوق عقب ماشینشه.
اÙسر Ú©Ù‡ سعی Ù…ÛŒ کند خونسردی اش را ØÙظ کند گروهبان را آرام Ù…ÛŒ کند:
- گروهبان بذار ببنیم خودش چی میگه.
- چشم قربان. یاالله اعترا٠کن.
از دست این گروهبان خنگ تØملم تمام شده. نیم ساعت است مرا بیخود Ùˆ بی جهت در بازداشتگاه Ù†Ú¯Ù‡ داشته.
- من کسی رو نکشتم.
- بازم Ú©Ù‡ Øر٠خودت رو Ù…ÛŒ زنی.
گروهبان با ناامیدی نگاهی به اÙسر Ù…ÛŒ کند.
- دیدید قربان Ú¯Ùتم Øر٠Øساب Øالیش نمیشه.
کابوس دیشب هنوز یادم است. دیدم Ú©Ù‡ عده ای با لباس های بنÙØ´ دسته دسته وارد Øیاط خانه مان Ù…ÛŒ شوند. بعد از این Ú©Ù‡ دو گروه از آنان وارد Ù…ÛŒ شوند گروه سوم درØالی Ú©Ù‡ تابوتی روی دوش دارند جلوی دو گروه دیگر در Øیاط قرار Ù…ÛŒ گیرند. سپس تابوت را روی زمین Ù…ÛŒ گذارند. یکی از آنها Ú©Ù‡ جوانی از بقیه قد بلندتر است در تابوت را باز Ù…ÛŒ کند. جسد دختری سرخ مو در آن است. مرد جوان به من Ù…ÛŒ گوید:
- اسم این دختر طلاست. کشته شده. Ùقط تو Ù…ÛŒ تونی قاتلش رو پیدا Ú©Ù†ÛŒ.
با نگرانی نگاهش می کنم.
- چطوری پیداش کنم؟
گردنبندی که دور گردنش است نشانم می دهد.
- طلا گردنبندی مثل مال من داره. قاتلش گردنبند رو دزدیده.
روی گردنبند نقش Ú¯Ù„ÛŒ ØÚ© شده.
هنوز کاملا از خواب بیدار نشده ام که دست پدرم به شانه ام می خورد.
- Ù…Øسن بیدار شو. باید بریم زمین.
با عجله لباس Ù…ÛŒ پوشم Ùˆ با پدر از خانه Ù…ÛŒ روم بیرون. از چند Ú©ÙˆÚ†Ù‡ رد Ù…ÛŒ شویم تا Ù…ÛŒ رسیم به مزرعه زعÙران. پدرم برای کشت زعÙران امسال خیلی زØمت کشید. من Ùˆ دو برادرم هم در سله Ø´Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù…Ú©Ø´ کردیم. مزرعه ما هر سال بهترین Ùˆ بیشترین Ù…Øصول زعÙران بیرجند را Ù…ÛŒ دهد. پارسال عل٠های هرز مزرعه زیاد بود. چهار Ù†Ùری همه آنها را وجین کردیم. هنوز یک Ù‡Ùته نگذشته بود Ú©Ù‡ دیدیم مزرعه را آب گرÙته. پیازهای زعÙران خیس آب شده بود. یک Ù†Ùر سه کانال آب به مزرعه سرازیر کرده بود. همه Ù…Øصول از بین رÙت. پدرم مجبور شد برای جبران خسارت از عمویم پول قرض کند.
سه شب بعد از کابوس اول دوباره خواب بنÙØ´ پوشان را دیدم. این بار دختری Ú©Ù‡ در کابوس قبل در تابوت دیده بودم با بقیه بود. از این Ú©Ù‡ زنده شده بود تعجب کردم اما با ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø±Ø§Ø¯Ø±Ø´ قضیه برایم روشن شد.
- خواهرم طلا زودتر از ما کشته شد. قاتل اون همه ما رو هم کشت. توی آب ما رو غرق کرد.
- Ù†Ú¯Ùتی کجا پیداش کنم؟
- توی خونه خودش.
با تعجب می پرسم:
- توی خونه خودش؟
- وقتی گردنبند خواهرم رو دور گردن قاتلش دیدی اونو خواهی شناخت.
صدای Ùریاد گروهبان دوباره بلند Ù…ÛŒ شود:
- به Ú†ÛŒ داری Ùکر Ù…ÛŒ کنی؟ Ù…Ú¯Ù‡ نشنیدی جناب سروان Ú†ÛŒ ازت پرسید؟
من Ú©Ù‡ صدای اÙسر را نشنیده ام با بی تÙاوتی جواب Ù…ÛŒ دهم:
- نه. Ù…Ú¯Ù‡ Ùرقی هم داره؟
- یه بار دیگه Øاضر جوابی Ú©Ù†ÛŒ با اجازه جناب سروان میندازمت توی انÙرادی.
اÙسر دوباره گروهبان را آرام Ù…ÛŒ کند.
- گروهبان بازم Ú©Ù‡ وسط Øر٠من پریدی.
- ببخشید قربان. آخه این قاتل پست Ùطرت ...
من Ú©Ù‡ Øوصله ام از خنگ بازی گروهبان سر رÙته Ùریاد Ù…ÛŒ زنم:
- من جرمی مرتکب نشدم.
- Ø®ÙÙ‡ شو.
این گروهبان خر٠انقدر چرت Ùˆ پرت Ú¯Ùت Ú©Ù‡ بالاخره دستم خواب رÙت! خودم هم چرتم گرÙته.
دو شب بعد عمویم در خانه اش جشن بزرگی به مناسبت دهمین سالگرد ازدواجش برگزار کرد. وقتی داشت با پدرم در تالار بزرگی Ú©Ù‡ همگی مهمان ها در آن جمع بودیم Øر٠می زد به طرÙشان رÙتم. نگاهم Ú©Ù‡ به گردنبند دور گردن عمویم اÙتاد یاد کابوس بنÙØ´ پوشان اÙتادم. آن موقع Ùهمیدم قاتلشان کسی نیست جز عمویم. بنÙØ´ پوشان همان زعÙران های مزرعه مان بودند. پس این عموی من بود Ú©Ù‡ کانال های آب را به مزرعه مان سرازیر کرده بود. یاد کینه ورزی او نسبت به پدرم Ù…ÛŒ اÙتم. وقتی Ù…Øصول مزرعه مان را برداشت Ù…ÛŒ کردیم یک بار به سراغمان آمد. آن روز عصر دو برادرم برای Ú©Ù…Ú© کردن به مادرم در جا به جا کردن وسایل خانه نیامده بودند به مزرعه.
- دارین Ù…Øصول رو برداشت Ù…ÛŒ کنین؟
من و پدرم مشغول کار در زمین بودیم. با شنیدن صدا سرمان را بلند کردیم.
- دیگه وقتشه. نمی تونیم بیشتر از این صبر کنیم.
عمویم Ú©Ù‡ قبلا از پدرم قول گرÙته بود برای برداشت Ù…Øصول یک Ù‡Ùته صبر کند عصبانی شد.
- من Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم یک Ù‡Ùته صبر کنین.
- اگه بیشتر از این صبر کنیم ممکنه Ù…Øصول Ø¢Ùت بگیره.
عمویم با دلخوری آنجا را ترک کرد درØالی Ú©Ù‡ زیر لب با خودش Øر٠می زد.
- گروهبان انگار اهل بیرجند نیستی؟
- نه نیستم.
- پس تازه واردی؟
- یه Ù‡Ùته است کارم منتقل شده به بیرجند. خب Ú©Ù‡ چی؟
به اÙسر اعتراض Ù…ÛŒ کنم:
- من به گروهبان Ú¯Ùتم دختر پیچ اما اون نذاشت ØرÙÙ… تموم بشه. باید بیاد مزرعه زعÙرون پدرم رو ببینه.
اÙسر خنده اش Ù…ÛŒ گیرد. گروهبان با تعجب به هردومان نگاه Ù…ÛŒ کند. ادامه Ù…ÛŒ دهم:
- گروهبان منظور از دختر پیچ زعÙرونه! طلای سرخ!
- Ú¯Ùتی دختر پیچ؟
- آره دختر پیچ.
- عجب اسمی! دختر پیچ.
نویسنده: ترانه جوانبخت
مدتی ست Ú©Ù‡ دست راستم برای خواب رÙتن از دست چپم اجازه Ù…ÛŒ گیرد! چند دقیقه صبر Ù…ÛŒ کند دست چپم Ú©Ù‡
Øسابی به خواب شیرین رÙت آن وقت تازه چرتش Ù…ÛŒ گیرد. در بیداری همراهان چندان خوبی نیستند Ùˆ ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒ دهند در عالم خواب با هم باشند.
همین چهارشنبه پیش وقتی پسر عمویم نیما برای قسم دادن من Ùˆ دو برادرش سعید Ùˆ رضا از ما خواست دست هایمان را به نشانه مواÙÙ‚ بالا ببریم هر Ú†Ù‡ تلاش کردم دست راستم را بالا ببرم نشد. Ùکر کردم شاید دست چپم را بالا ببرم نتیجه بگیرم اما آن یکی هم نشد. انگار هر دو دستم علیه اقدامات اخیر من اعتصاب کرده بودند چون چند روز وقتی خوابشان Ù…ÛŒ گرÙت Ù…Øلشان نمی گذاشتم Ùˆ Ù…ÛŒ گذاشتم در خواب بمانند. آنها هم به لج دقیقه هایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستند از خواب بیدار شوند Ùˆ من اقدامی نمی کردم به Ùکر تلاÙÛŒ اÙتادند. نتیجه این شد Ú©Ù‡ نیما Øر٠من را باور نکرد Ùˆ با اوقات تلخی با دو برادرش رÙت.
- به جناب سروان بگو چی کارش کردی؟
- کی رو؟
- همون دختره رو دیگه.
- کدوم دختر؟
گروهبان با عصبانیت سرم داد می کشد:
- خودت Ú¯Ùتی دختره رو پیچیدی.
بعد رو به اÙسری Ú©Ù‡ روبرویم پشت میزی نشسته Ù…ÛŒ کند:
- جناب سروان خودش Ú¯Ùت دختره رو پیچیده. معلوم نیس جسد رو کجا گذاشته. شاید توی رودخونه انداخته شایدم هنوز توی صندوق عقب ماشینشه.
اÙسر Ú©Ù‡ سعی Ù…ÛŒ کند خونسردی اش را ØÙظ کند گروهبان را آرام Ù…ÛŒ کند:
- گروهبان بذار ببنیم خودش چی میگه.
- چشم قربان. یاالله اعترا٠کن.
از دست این گروهبان خنگ تØملم تمام شده. نیم ساعت است مرا بیخود Ùˆ بی جهت در بازداشتگاه Ù†Ú¯Ù‡ داشته.
- من کسی رو نکشتم.
- بازم Ú©Ù‡ Øر٠خودت رو Ù…ÛŒ زنی.
گروهبان با ناامیدی نگاهی به اÙسر Ù…ÛŒ کند.
- دیدید قربان Ú¯Ùتم Øر٠Øساب Øالیش نمیشه.
کابوس دیشب هنوز یادم است. دیدم Ú©Ù‡ عده ای با لباس های بنÙØ´ دسته دسته وارد Øیاط خانه مان Ù…ÛŒ شوند. بعد از این Ú©Ù‡ دو گروه از آنان وارد Ù…ÛŒ شوند گروه سوم درØالی Ú©Ù‡ تابوتی روی دوش دارند جلوی دو گروه دیگر در Øیاط قرار Ù…ÛŒ گیرند. سپس تابوت را روی زمین Ù…ÛŒ گذارند. یکی از آنها Ú©Ù‡ جوانی از بقیه قد بلندتر است در تابوت را باز Ù…ÛŒ کند. جسد دختری سرخ مو در آن است. مرد جوان به من Ù…ÛŒ گوید:
- اسم این دختر طلاست. کشته شده. Ùقط تو Ù…ÛŒ تونی قاتلش رو پیدا Ú©Ù†ÛŒ.
با نگرانی نگاهش می کنم.
- چطوری پیداش کنم؟
گردنبندی که دور گردنش است نشانم می دهد.
- طلا گردنبندی مثل مال من داره. قاتلش گردنبند رو دزدیده.
روی گردنبند نقش Ú¯Ù„ÛŒ ØÚ© شده.
هنوز کاملا از خواب بیدار نشده ام که دست پدرم به شانه ام می خورد.
- Ù…Øسن بیدار شو. باید بریم زمین.
با عجله لباس Ù…ÛŒ پوشم Ùˆ با پدر از خانه Ù…ÛŒ روم بیرون. از چند Ú©ÙˆÚ†Ù‡ رد Ù…ÛŒ شویم تا Ù…ÛŒ رسیم به مزرعه زعÙران. پدرم برای کشت زعÙران امسال خیلی زØمت کشید. من Ùˆ دو برادرم هم در سله Ø´Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù…Ú©Ø´ کردیم. مزرعه ما هر سال بهترین Ùˆ بیشترین Ù…Øصول زعÙران بیرجند را Ù…ÛŒ دهد. پارسال عل٠های هرز مزرعه زیاد بود. چهار Ù†Ùری همه آنها را وجین کردیم. هنوز یک Ù‡Ùته نگذشته بود Ú©Ù‡ دیدیم مزرعه را آب گرÙته. پیازهای زعÙران خیس آب شده بود. یک Ù†Ùر سه کانال آب به مزرعه سرازیر کرده بود. همه Ù…Øصول از بین رÙت. پدرم مجبور شد برای جبران خسارت از عمویم پول قرض کند.
سه شب بعد از کابوس اول دوباره خواب بنÙØ´ پوشان را دیدم. این بار دختری Ú©Ù‡ در کابوس قبل در تابوت دیده بودم با بقیه بود. از این Ú©Ù‡ زنده شده بود تعجب کردم اما با ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø±Ø§Ø¯Ø±Ø´ قضیه برایم روشن شد.
- خواهرم طلا زودتر از ما کشته شد. قاتل اون همه ما رو هم کشت. توی آب ما رو غرق کرد.
- Ù†Ú¯Ùتی کجا پیداش کنم؟
- توی خونه خودش.
با تعجب می پرسم:
- توی خونه خودش؟
- وقتی گردنبند خواهرم رو دور گردن قاتلش دیدی اونو خواهی شناخت.
صدای Ùریاد گروهبان دوباره بلند Ù…ÛŒ شود:
- به Ú†ÛŒ داری Ùکر Ù…ÛŒ کنی؟ Ù…Ú¯Ù‡ نشنیدی جناب سروان Ú†ÛŒ ازت پرسید؟
من Ú©Ù‡ صدای اÙسر را نشنیده ام با بی تÙاوتی جواب Ù…ÛŒ دهم:
- نه. Ù…Ú¯Ù‡ Ùرقی هم داره؟
- یه بار دیگه Øاضر جوابی Ú©Ù†ÛŒ با اجازه جناب سروان میندازمت توی انÙرادی.
اÙسر دوباره گروهبان را آرام Ù…ÛŒ کند.
- گروهبان بازم Ú©Ù‡ وسط Øر٠من پریدی.
- ببخشید قربان. آخه این قاتل پست Ùطرت ...
من Ú©Ù‡ Øوصله ام از خنگ بازی گروهبان سر رÙته Ùریاد Ù…ÛŒ زنم:
- من جرمی مرتکب نشدم.
- Ø®ÙÙ‡ شو.
این گروهبان خر٠انقدر چرت Ùˆ پرت Ú¯Ùت Ú©Ù‡ بالاخره دستم خواب رÙت! خودم هم چرتم گرÙته.
دو شب بعد عمویم در خانه اش جشن بزرگی به مناسبت دهمین سالگرد ازدواجش برگزار کرد. وقتی داشت با پدرم در تالار بزرگی Ú©Ù‡ همگی مهمان ها در آن جمع بودیم Øر٠می زد به طرÙشان رÙتم. نگاهم Ú©Ù‡ به گردنبند دور گردن عمویم اÙتاد یاد کابوس بنÙØ´ پوشان اÙتادم. آن موقع Ùهمیدم قاتلشان کسی نیست جز عمویم. بنÙØ´ پوشان همان زعÙران های مزرعه مان بودند. پس این عموی من بود Ú©Ù‡ کانال های آب را به مزرعه مان سرازیر کرده بود. یاد کینه ورزی او نسبت به پدرم Ù…ÛŒ اÙتم. وقتی Ù…Øصول مزرعه مان را برداشت Ù…ÛŒ کردیم یک بار به سراغمان آمد. آن روز عصر دو برادرم برای Ú©Ù…Ú© کردن به مادرم در جا به جا کردن وسایل خانه نیامده بودند به مزرعه.
- دارین Ù…Øصول رو برداشت Ù…ÛŒ کنین؟
من و پدرم مشغول کار در زمین بودیم. با شنیدن صدا سرمان را بلند کردیم.
- دیگه وقتشه. نمی تونیم بیشتر از این صبر کنیم.
عمویم Ú©Ù‡ قبلا از پدرم قول گرÙته بود برای برداشت Ù…Øصول یک Ù‡Ùته صبر کند عصبانی شد.
- من Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم یک Ù‡Ùته صبر کنین.
- اگه بیشتر از این صبر کنیم ممکنه Ù…Øصول Ø¢Ùت بگیره.
عمویم با دلخوری آنجا را ترک کرد درØالی Ú©Ù‡ زیر لب با خودش Øر٠می زد.
- گروهبان انگار اهل بیرجند نیستی؟
- نه نیستم.
- پس تازه واردی؟
- یه Ù‡Ùته است کارم منتقل شده به بیرجند. خب Ú©Ù‡ چی؟
به اÙسر اعتراض Ù…ÛŒ کنم:
- من به گروهبان Ú¯Ùتم دختر پیچ اما اون نذاشت ØرÙÙ… تموم بشه. باید بیاد مزرعه زعÙرون پدرم رو ببینه.
اÙسر خنده اش Ù…ÛŒ گیرد. گروهبان با تعجب به هردومان نگاه Ù…ÛŒ کند. ادامه Ù…ÛŒ دهم:
- گروهبان منظور از دختر پیچ زعÙرونه! طلای سرخ!
- Ú¯Ùتی دختر پیچ؟
- آره دختر پیچ.
- عجب اسمی! دختر پیچ.
ariyobarzan parsinezhad نوشت
suzheye khubi baraye dastanat entekhab karde id.adam ro be donbale khodesh mikeshone va on vaght dar payan hame chiz bar axe tasavorman shekl migire.
estedade khubi hastid.
ariyobarzan parsinezhad