اینکه با تو باشم و با من باشی
و با هم نباشیم
جدایی همین است .


شعرهایی از غادة السّمّان شاعر سوری
ترجمه : دکتر عبد الحسین فرزاد

دیباچه ( با کمی تلخیص) :
غادة السّمّان شاعر غریزه است . غریزه ی به جان آمده ؛ غریزه ای که حد اکثر فشار را تحمل کرده و دیگر هنگام از هم گسستن آن است ؛ غریزه ی زن عرب که از پس دیوارهای ستبر و کهنه ی قرون ، فریاد بر می آورد و اظهار وجود می کند . غریزه ای که به وجود حقیقی ، دست یافته ، به باور خود نشسته است و برای نخستین بار صدای خودش را می شنود ، صدایی که هرگز فرصت نداشت آن را از حنجره گذرانیده ، بر لب بلغزاند و به آوا بدل کند تا بتواند بشنود و بشنواند . غاده السّمّان زن شاعر است ؛ با هویت زنانه ، که از سوی خود او به رسمیت شناخته شده است :

من در جایگاه انکار ایستاده ام
در برابر کاسه ریگ های دور دست
میان « عدن » و « طنجه »
و اعلان می کنم : نه !

شعر این شاعره ی عرب از اصل غافل گیری برخوردار است و همواره خواننده با حادثه ای در کلام و بیان مواجه می شود که انتظارش را ندارد :
هر گاه تو را می طلبم
و درباره ی تو می نویسم
قلم در دستم
به گلی سرخ بدل می شود .
//

اینکه با تو باشم و با من باشی
و با هم نباشیم
جدایی همین است .
//
به تو معتاد شدم
و کار تمام شد ( یا می پنداری که آغاز شد ؟ )
سوزنی زرین و مخدر
حضور تو را در شریان های من می کارد
و زبانت را در سینه ام
تا کوبش های قلب
بیدار شود .
//

غاده السمان سال های پر آشوب بیروت را با تمام وجود لمس کرده است و بسیاری از اشعارش تبلوری از این تراژدی هولناک است . تاریخی که با یأس و درد در لبنان نگاشته می شود :

می روی تا نان بخری
چون باز می گردی
دندان هایت را گم کرده ای
می روی آب بیاوری
چون باز می گردی
تو را با امعائت دار زده اند
می روی تا سیب بخری
چون با سیب باز می گردی
زنت را گم کرده ای
و او را پاره پاره پشت سر می گذاری ..

عمومًا بر بیشتر اشعار غادة که در سال های جنگ سروده شده ، فرهنگ جنگ حاکم است :

اگر انتظار تو نبود
بر ساحل فرو می افتادم
هم چون بمبی یاوه
که به هدف نخورده است .
//

از دیگاه شیوه ی بیان ، شعر غاده السمان شعری روشن و ساده است ، به دور از هر گونه پیچیدگی در روند عادی کلام . در حقیقت نوعی سهل و ممتنع را می توان در آن یافت . اگر در شعر او ابهامی پیدا شود ، ابهامی است که از تصاویر بکر و غافل گیر کننده ناشی می شود و از خود زبان نیست . چرا که زبان او از معما گونه بودن هم چون شعر آدونیس و مانند او به دور است . از این نظر ، اگر زبان آدونیس را به زبان احمد شاملو مانند بدانیم ، زبان غاده السمان به زبان ساده و روان فروغ فرخزاد ماننده است .

غاده السّمّان :
مباد که به تو اعتماد کنم .
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم
مباد که انگشتانم را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندان هایم را شمردم .

فروغ فرخزاد :
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است
که هم چنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند .

همان گونه که به حق فروغ فرخزاد را یک حادثه در شعر فارسی ، بلکه یک دگر اندیشی در تفکرادبی ایرانی می دانم ، غادة السمان هم به گمان من یک آغاز در شعر عرب است ، یک انفلاق ، یک دگرش . برای نخستین بار است که در نزد عرب ، زن به زبان خودش مطرح می شود . نزار قبانی برای سخن گفتن از سرنوشت به یغما رفته ی زن عرب بسیار درد سر کشید ؛ حتی در شعر ، چون زنان خلخال بر پای کرد . اما از آنجا که به هر حال مرد است ، نمی تواند چون زن از درون پر آشوبش سخن بگوید و غادة السّمّان کار را برای نزار قبانی آسان کرده است :

پس مرا دوست بدار
آن چنان که هستم
و در به بند کشیدن روح و نگاه من
مکوش !
مرا بپذیر
به سان آبشار ها ، بند آب ها ، دریاچه ها
و بدان که چگونه راهم را
به سوی پذیرش بی نهایت می یابم .

پایان سخن اینکه ، غادة السّمّان یک غنیمت در شعر عرب است ، که هم چون ساقه ی لطیف بابونه از میان تپه های سترگ رجولیت عرب ، به آفتاب گرم « الوطن العربي » لبخند می زند و با فریادهای معصومانه اش نور و خاک را می خواند ؛ هر چند منجمدان فرتوت ، پیام او را جدی نگرفتند .
غادة السّمّان جنین زن عرب است که اکنون رسیده و پخته از رحم تفکر و عصبیت عرب به دنیا آمده است ؛ نوزادی که در طول قرن ها ، بارها و بارها نارس و مرده سقط گردید .
ـــــــــ

گواهی می دهم به نور و آتش

ای دمشق !
برای من غمگین مباش .
من و نور و عشق و شادی را شناختم
و سفر می کنم :
از ستاره ای به ستاره ای
از زخمی به زخمی
و از حریقی به زلزله ای تا سقوطی
تا سفری برای صید در اعماق دریاها .
*

ای دمشق !
غمگین مباش
برای آنان که از ولادت به مرگ شتافتند
بی آنکه نور و آتش را حس کرده باشند
حتی یک بار .

19/5/1984
ـــــــــ

در بند کردن ماهیی محبوب

« زندگی هم چون حبابی است ؛ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن ! »
( منقوش بر دری از درهای قدیمی شهر نجف)

سنگواره ی ماهیی به من هدیه کردی
چهل میلیون ساله
و گفتی : یگانه ماهیی است
که دریا بدو عاشق شد
و جاودانش کرد .

آیا با من بر این باور نیستی
که دریا
در همان لحظه که ماهی را
در بند عشق خود کشید
کارد بر گلویش سایید ؟
یگانه هنر این است
که در گرفتار کردن « لحظه ی گریز پا »
از عهده بر آیی
بی آنکه « لحظه » را بکشی
یا با مرگش بمیری .

14/12/1967
ـــــــــ

جدایی از صمیم دل

اینکه با تو باشم و با من باشی
و با هم نباشیم
جدایی همین است .
اینکه یک خانه ما را در بر گیرد
اما یک ستاره ما را در خود جای ندهد
جدایی همین است .
اینکه قلبم اتاقی باشد
خاموش کننده ی صداها با دیوارهای مضاعف
و تو آن را به چشم نبینی
جدایی همین است .
اینکه در درون جسمت
تو را جست و جو کنم
و آوایت را در درون سخنانت
جست و جو کنم
و ضربان نبضت را در میان دستت
جست و جو کنم
جدایی همین است .

29/3/1977
ـــــــــ

اعتیاد

به تو معتاد شدم
و کار آخر شد
( و یا می پنداری که آغاز شد ؟ )
سوزنی زرّین و مخدّر
حضور تو را در شریان های من می کارد
و زبانت را در سینه ام
تا کوبش های قلب
بیدار شود .

24/8/1976
ـــــــــ

گواهی می دهم بر ترس هایم

مباد که به تو اعتماد کنم .
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم
مباد که انگشتانم بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندان هایم را شمردم !
اما دوستت دارم .

28/3/1985
ـــــــــ
منبع : در بند کردن رنگین کمان ، غادة السّمّان ، ترجمه دکتر عبد الحسین فرزاد ، نشر چشمه ، چاپ سوم 1383