سروری میان جمع نمی بینم . قو در دریاچه می خرامد

شعر بلند
شعر : یوسف الخال شاعر لبنانی
ترجمه : موسی اسوار
ــــ
مقدمه : از پیشگامان بنام مدرنیسم در شعر . در سال 1917 در خانواده ای مسیحی در سوریه به دنیا آمد . در طرابلس لبنان پرورش یافت و سپس در رشته ی فلسفه از دانشگاه آمریکایی بیروت فارغ التحصیل شد .
علاوه بر شاعری به ترجمه ی شعر امروز جهان نیز اهتمام می ورزید و ترجمه های او از الیوت و ازراپاوند و رابرت فراست و کارل سندبرگ معروف است .
دفترهای شعر او عبارت اند از : آزادی 1944 ،چاه متروک 1958 ، شعرهای چهل سالگی 1960 ، نمایشنامه ی منظومی نیز به نام هرودیاس 1955 دارد . سرزمین بی حاصل الیوت 1958 ، دفتر شعر آمریکا 1958 ، شعرهای برگزیده 1962 ، پیامبر جبران خلیل جبران از جمله کارهای او در زمینه ی برگردان شعر است . یوسف الخال در سال 1987 درگذشت .

I

سروری میان جمع نمی بینم . قو در دریاچه می خرامد و هیچ عقابی در افق نیست . آب ها راکد است و کناره ها نزدیک تر از نوک بینی . هوا سنگین است . نور سنگین است . چارپا به سخن در می آید بی هیچ شگفتی . نابینا بینا می شود بی هیچ شگفتی . مرده بر می خیزد بی هیچ شگفتی . شگفتی رقمی است در افزاری ، و آسمان در ناشناخته ــ جای مانده است .
من خاموش بودم و سخن می گفتم . زن در کنار من جامه ای است بی آب و علف .
جرعه نوش ِ جام خواهم شد و جام تهی است . لبخند خواهم زد و دهانم بی لبان است . از کشتگاهی درو خواهم کرد که در تاریکی اش بذر افشانده ام .
من شبم و دزدان به انتظارم نشسته اند .

II

بر پیاده رو شیشه ای خواهم کاشت و زنش خواهم پنداشت . اندکی ، اندکی گرما . تنم سرد است چون نفرین .
هزار سال است که من قات می جَوَم . هزار سال است که سوار بر اسبی مرده می شوم . هزار سال است که من بی رخسارم . نقابم سنگی است بر گوری .
امروز من سیاحی بی هویتم . نقدینه ام ناسره است و سرم بی موی . موکبم یکی نی است که باد در آن صفیر می زند .

III

بر ساحل لبنان ایستادم و صیحه زدم : تا کی باید بمیرم و نمی میرم ؟ تا کی باید چشم به راه کسی مانم که در وداع گفت : باز خواهم گشت ؟ تا کی باید به پیشباز مد ّ بروم و در هنگام جزر بر لبه بنشینم و بگریم ؟ می خواهم بمیرم : ای باد مرا بکار .
بازگشت محبوب را می خواهم : ای موج بر من رحم آر .
علف های بیابان بی بخور نیایش می کنند . در معبد چلیپایی نیست . بر دیوار تصویری نه . درها باز است و کس نیست که به درون آید .
ای ناپیدا ، اجر من ارزانی دار .
گرگ در کام می گیرد و من گرسنه می مانم . دیوار بر می خیزد و من می نشینم . سنگ ، توده ای از خواهش و شعله است و من یخپاره هایی در آوندی از الکل .
ای نیک حالی اشارت کن . کودکت بر روی چمن می خندد . مرد تو با باد می پوید . زمان چون زمین گیر در آفتاب پاییز می نشیند .
من هلاک پذیرم . از چه بترسم ؟ من جاودانم . چگونه می خواهی پیروی کنم ؟
آه کیست که مرا بمیراند تا زنده مانم .
پیشانی اسبم مُشتی باد است . سُم هایش رودهایی در رؤیاست .
تنه اش نوری در کرانه ی شهر .

IV

چشمبندی بر چشم خواهم بست و فلج زده در زمین راه خواهم سپرد . همسایه ام را دیواری از دود است . زن همسایه را مشتی از سنگ . میان ما بیگانه را قامتی نَی .
با دمیدن سپیده ، فرمان های خود را انکار نخواهم کرد . سفر خود را به ملکوت مرگ به پایان نخواهم برد .
در برکه ی گنداب چون حُطَیئه1 چهره ی خود را هجو می کنم . در میان جمع چون حَجّاج2 نقاب را بر می دارم .
معمایم من . چون ستاره می افتم و چون دو بال پرنده اوج می گیرم . در صورتم خدو بینداز ای آموزگار . بسترت دهانی است بی دندان .

V

این دَوان ِ پویان بر شن ، کِز کرده در حواشی کتاب ها کیست ؟ این راننده ی نابینا کیست ؟
سپید آتش می گیرد . سیاه ، پستان می شود . درختی که در سایه اش پرورش یافتم ، خشک می شود . صفحه می چرخد و هیچ گوشی به شنیدن نیست . عمر در سایبان خیمه زده است و ران ِ زن به دو پشیز است .
کوه ها هر روز جابه جا می شوند و در خانه ها ایمانی نه . کهنه باری است بر دوش نو ، و نو پستانی است که هنوز نارگون نشده است .

VI

چشمانم بر آفاق است و پیشانی ام در تاریکی سجده برده است ؛ و آن که دوست دارم سفر کرد و باز نگشت . از سر آغاز بهار چشم به راهم و می گریم .
هوا ابر آلود است و بادبانی نیست . مد ّ از شن نیز تهی است . جزر مُشت خسیس است و تورها کف دستی است میخ کوب به روی باد . در دهانم علقم است و لانه ی زنبور .
به من گوش فرا ده : مادرم نازاست و پدرم کاهنی در معبد . دیوانه ام من و شگفتی آفرین . خدای من از من خبر می دهد . تن من از من خبر می دهد . زخم هایش هنوز سبز و تر است .
و اینک دستفروشان که فضای معبد را پر کرده اند . و زنم ، حتی زنم مرا تنها گذاشت .

VII

گردنم چوبین است و سرم گوی مانندی از کاهپاره بر قامتی از برگ روزنامه ها .
بزن ، من بابلی ام . باغ هایم بر هیاهوی خیابان معلق است .
میان من و آسمان تار مویی است از زمان . سگ هایم در خانه نوفه سر می دهند و در گورهای مردگان استخوانی نیست .
و در شهر ایزد ، مگس از چشمان می خورد .
بزن ، تردید به خود راه نده . بر تپه دو بار بر من بوسه زدی و جیب هایت آکنده از سکه ی سیم بود .
گور این بار عمیق است . پس بر نخواهم خاست . خاندانم از اوج فضا فرا رفتند . چگونه به دَرَکات زمین فرود آیند . بوی تن شان همه جا را آکنده است و هیچ رهگذری در نور نیست .
بزن . بر هیچ سنگی نخواهم نشست . گردنم بی ریشه است و قامتم دستواره ای متروک .

VIII

بر گور من به رقص بر نخیزید . من هنوز نمرده ام . از هنگام سپیده دم روی می گردانم و سَروَری میان جمع نیست .
در کشور پادشاه ، موش ها سپاهیان اند . سلاح شان پاهایی است غرق در بستری از گِل .
که را چشمان پسته فام است . که را غنودن سرون است . که را شکم های پر تاب وتکان ، مست رفتار چون نی در باد است .
بیشه ی لطیف منم ، جبان ترسو می گوید . نقطه ی چهار راه منم ، زمین گیر علیل می گوید .
کلماتم به خشکی زغال است ، به سیاهی ارابه های مردگان ؛ و شناختی که برای مردم سرقت کرده ام با من به هاویه خواهد افتاد .

IX

خواری را این میوه ی افتاده است . هلاک را این خاک دروغین .
در پیشگاه کوران انگشتان مان را می شمریم . در برابر سلطان چون فرش خاموش می شویم .
عقاب ها لانه ی خود را در شن زار می سازند و در گِل و لای ، قدیسان نیایش می کنند .
کلاه از سر بردارید ای بیکارگان .
بت در میانه ی راه خیمه زده است . جراحات خود را در آفتاب پهن می کند . بت خرطوم خود را به میان ما می فرستد . زبان قتل را تکان می دهد . رایحه ی جنگل ها را با خود دارد و کمر بندی از بادهای شوم بر کمر . بت در خانه هاست و در اجاق ها خاکستری نیست .
و آن ثالوثی که هراس در دل شما انداخت یکی شد . نانش سنگ است و شرابش قطران جَرَب زدا .
پشیز بیوه نقدی است ناسره و مرگ مُشتی تهی .

X

برای عبدنائیل داستان خود را باز می گویم . بردگان و کنیزانش را این سرود گذراست .
روزهای بازپسین در آستانه است . ساعاتشان بر سر انگشتان است . شکست بیرقی است افراشته و دردهای زایش دریاهایی است که آتش می گیرد .
ما را اشارتی ده ای پروردگار .
ـــ
ماخذ : از سرود باران تا مزامیر گل سرخ ، پیشگامان شعر امروز عرب ، موسی اسوار ، انتشارات سخن ، چاپ اول 1381
1 ــ حُطیئه : مشهورترین شاعر هجاگوی عرب . نام او جروَل بن اوس و با هر دو دوره ی جاهلیت و اسلام معاصر ( اصطلاحا مُخَضرم ) بود . هیچ کس حتی او از زبان و هجاش در امان نبود و هر که به او چیزی می داد مدح می گفت و کسانی را که دست رد به سینه اش می زدند هجا می کرد .
2 ــ حَجّاج : سردار سنگدل و خون ریز عرب . نام او حجاج بن یوسف ثقفی است . او در طی جکومت بیست ساله اش همه ی مخالفین بنی امیه را قلع و قمع کرد و این بیست سال سرشار بود از خشونت و قساوت بسیار .