با مردگان برخاستم تا بنگرم
و شعر برخاست از گِل زبان


دو شعر از حسان الجودی شاعر سوری
ترجمه : حمزه کوتی
ـــــــــــــــــــ

قیامت

با مردگان برخاستم تا بنگرم
و شعر برخاست از گِل زبان .
بر فراز من دریا بود
و زیر قدم هایم آسمان
و تو نبض اشیاء هستی
در گلویم .
اگر سفینه ای را فرابخوانم
ریه ها خواهند سوخت .
فانوس جادویی و قایق ران
و تندباد
پشت در هستند
مادرم هنگامی که مُردم
گریه کرد
و هنگامی که برگشتم
برقی دید که
دریاها و آسمان و
افسون جدید را می غلتاند .
در بیابان های پژواک گر
به مرگ بازگشتم تا آرامش یابم
و شعر در چشم های سیاه
نو ماند ، تا بنگرد .
ـــــــــ

قهوه ی کلام

قهوه ی زن کمان های شام گاهان است
هقهقی عریان .
خنده ی زن حدقه های تلاوت خدایی مُزَیّن .
زبان زن سیم های حریر
و رؤیاهاش سوزن .

عادت ندارد به سوراخ کردن هوا
و نه با حیرت، آمیختن شام گاه تلخ .
هر گردویی برای گریستن شیرین است
وقتی روح ، سوراخ های وقت
در پوسته ی حیا وارد کند .

زن با خنده آمد
با ناقوس های سرود ، دور شد ماه بلند
نعنای زن خوب نان روح است .
موجود گرسنه شد
و زبانی دیگر
و گوشت
پشت در قهوه خانه ای مهربان خوابید .
زن با زن آمد
بناگزیر از عشق
و ناگزیر از مرگ
و ناگزیر از گردش گری در محله ی حواس .
زن با قایق آمد
با دریا ، با صدف یاخته ها .
شاعر را کدام بیابان می نوشد
در پیاله ی گناهکاری ها
تا ناخن سرخش را بر پشت خشکی ببیند .

ای بید دریا چگونه رسیدی ؟
دشت ما از چشم های تو سیاه تر است
می گریم وقتی تسلیم شب ــ راه می شوم
موهایت که کوتاه تر از عمرم
وزش های آتش گیری و شراب
تو درختی شدی ای زن
که از قهوه ی ما عطر آذرخش ها می نوشد .
ــــ