Ùصل خواب دیدن ــ شعری از عبدالعظیم Ùنجان شاعر عراقی / ترجمه : Øمزه کوتی
و در خواب دیدم که کنار در خانه ام نشسته بودم و سرم بریده بود
Ùصل ٠خواب دیدن
شعر : عبدالعظیم Ùنجان ـــ شاعر عراقی
ترجمه : Øمزه کوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــ
مقدمه : عبدالعظیم Ùنجان در 1955 در شهر الناصریه عراق متولد شد . از جمله مجموعه شعرهای او Ù…ÛŒ توان به : مثل یک درخت Ù…ÛŒ اندیشم ØŒ چگونه Ú¯Ù„ÛŒ را به دست Ù…ÛŒ آوری ØŒ مراسم تشییع یک Ø´Ø¨Ø Ø§Ø´Ø§Ø±Ù‡ کرد .
به Ø±ÙˆØ Ù†Ú¯Ù‡Ø¨Ø§Ù† سربلند :
به پدر و شیخ من امیر الدراجی
که از عصیان کردن بر او
دست بر نمی دارم
تا آخرین جرعه ی امید .
ــــ
« Ùˆ در خواب دیدم Ú©Ù‡ کنار در خانه ام نشسته بودم Ùˆ سرم بریده بود Ùˆ آن را بر ک٠دستم Ù…ÛŒ چرخاندم . Ø´Ú¯Ùت زده به این چشم انداز غریب Ù…ÛŒ خندیدم . اینکه چگونه سر من بریده است Ùˆ در همان وقت به آن نگاه Ù…ÛŒ کنم . تا این Ú©Ù‡ بیدار شدم » ( شیخ Øیدر آملی )
Ù…Ùلس Ùˆ بی چیز همراه ساØÙ„ به راه اÙتادم . از پیراهنش خیزابی دریوزگی کردم . با آبیاش سرم را از صØرا شست Ùˆ شو دادم . جیب هایم را از اسلØÙ‡ تمیز کردم Ùˆ از آن بالشی ساخته به خواب رÙتم . در خواب : صدای قطارهایی را شنیدم . بر Ùراز یکی از قطارها خود را به همراه سربازانی دیدم ØŒ Ú©Ù‡ در سر خود بیداری را Ù…ÛŒ کاشتند . آنان خواب بودند . من بیرون از Øلقه به شب نگاه Ù…ÛŒ کردم Ùˆ دهانم در هوا ØŒ رد Ù‘ بوسه ای را دنبال Ù…ÛŒ کرد . اما قطارها از راه بدر Ù…ÛŒ شدند . به ناگهان ØŒ به سمت ٠آبشار ØŒ سربازان کلاهخودهای خود را در مجرایش انداختند ØŒ آنگاه به دهان بردند Ùˆ آنها را از پر از خون دیدند .
کلاهخودم را بلند نکردم . آن را به جا گذاشتم Ùˆ Ùرود آمدم . خود را دیدم Ú©Ù‡ همراه یک قاچاقچی راه Ù…ÛŒ رÙتم . تÙÙ†Ú¯Ù… را در ازای پاکت سیگاری به او بخشیدم . در Øضورش روزهای ام را ØŒ چون سیگار دود کردم Ùˆ دود سیگار بلند Ù…ÛŒ شد Ùˆ : آسمان ØŒ سرزمین Ùˆ تپه ای Ù…ÛŒ کشید . تخیّل من میانجی گری کرد :
به آسمان ØŒ ابری Ùرستاد . بر تپّه سربازی کاشت . اما سرزمین ØŒ تاج شایگان بر سرم گذاشت .
من اکنون پادشاه ام : سرزمین ام لم یزرع است Ùˆ یگانه ـــ پاره ابرش نمی بارد . او را امر Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ برود . اما نمی رود . او را با تاج ام Ù…ÛŒ زنم . اما [ تاج ] Ù…ÛŒ شکند . سیگارم تمام Ù…ÛŒ شود . Ù†Ùس دیگری از آن Ù…ÛŒ گیرم . سرزمین Ùˆ آسمان Ùˆ تپه ای را Ù…ÛŒ کشم . سرباز را کاشته شده در تهی به جا Ù…ÛŒ گذارم . او را تصور Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ در جهت ها Ù…ÛŒ دود Ùˆ بازوهایش را گشوده تا تاج مرا بگیرد . اما من او را با دود سیگار دیگری غاÙÙ„ گیر Ù…ÛŒ کنم . او گهواره ای را تکان Ù…ÛŒ دهد . در گهواره جثه ام را Ù…ÛŒ یابم .
آن را از او مطالبه کردم . اما بر سرم Ùریاد کشید :
« برو
برو ، ای که با زغال
زندگی ات را سیاه کردی .
برو ، برو
و مرا بگذار
تا این جثه را بر علیه دوستی Ø§Ø´Ø¨Ø§Ø Ø¨Ø±Ø§Ù†Ú¯ÛŒØ²Ù… » .
آنگاه
ضربه ای سخت بر سینه ام زد Ùˆ میان ما ظلمتی عمیق اÙتاد Ø› Ú©Ù‡ انسان در آن Ù…ÛŒ غلتد درون اندرونه های یادهاش ØŒ Ùˆ او بیهوده درخواست Ú©Ù…Ú© Ù…ÛŒ کند . درون ظلمت دیدم Ú©Ù‡ از کوهی بالا Ù…ÛŒ روم . نزدیک یکی از دامنه هاش با دیوانه ای رو در رو شدم Ø› Ú©Ù‡ با دستی کالسکه ای Ù…ÛŒ کشاند Ùˆ در دست دیگرش شعله ای بود . در Øوض کالسکه شهری دیدم Ú©Ù‡ با کاه پوشیده شده بود . آن را کنار Ù…ÛŒ زنم Ùˆ در آن مردمی Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ دیوارها با خیالاتشان روشنی Ù…ÛŒ گیرد . یکی از آنان با صدایی بلند ØŒ کتاب پیشگویی ها را Ù…ÛŒ خواند ØŒ Ú©Ù‡ قرن ها آن را تکرار Ù…ÛŒ کردند : « Ùˆ هنگامی Ú©Ù‡ دیوانه به قله Ù…ÛŒ رسد ØŒ شعله را در کالسکه Ù…ÛŒ گذارد . بعد کالسکه را تا دشت ها هل Ù…ÛŒ دهد » .
در بخش دیگری از خواب ام ØŒ کالسکه را در همان دشت ها دیدم . در Øوض آن ÙلاسÙÙ‡ ØŒ شعرا ØŒ عاشقان Ùˆ دریوزگانی دیدم ØŒ Ú©Ù‡ مردی آنان را با کاه Ù…ÛŒ پوشاند ØŒ Ùˆ با یادهایی مسخره گرم شان Ù…ÛŒ کرد . آنگاه با دستی کالسکه را Ù…ÛŒ کشاند Ùˆ در دست دیگرش شعله بال Ùˆ پر Ù…ÛŒ زد .
دور Ù…ÛŒ شوند Ùˆ به خویشتن در میان آنان نظر Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ø´Ú¯Ùت زده Ù…ÛŒ شوم : چگونه من میان آنان هستم Ùˆ همزمان : چگونه در خواب به آنان نگاه Ù…ÛŒ کنم Ø› تا اینکه بیدار شدم .
الناصریه / قم
1990 ـــ 1991
از کتاب : مراسم تشییع یک Ø´Ø¨Ø .
Ùصل ٠خواب دیدن
شعر : عبدالعظیم Ùنجان ـــ شاعر عراقی
ترجمه : Øمزه کوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــ
مقدمه : عبدالعظیم Ùنجان در 1955 در شهر الناصریه عراق متولد شد . از جمله مجموعه شعرهای او Ù…ÛŒ توان به : مثل یک درخت Ù…ÛŒ اندیشم ØŒ چگونه Ú¯Ù„ÛŒ را به دست Ù…ÛŒ آوری ØŒ مراسم تشییع یک Ø´Ø¨Ø Ø§Ø´Ø§Ø±Ù‡ کرد .
به Ø±ÙˆØ Ù†Ú¯Ù‡Ø¨Ø§Ù† سربلند :
به پدر و شیخ من امیر الدراجی
که از عصیان کردن بر او
دست بر نمی دارم
تا آخرین جرعه ی امید .
ــــ
« Ùˆ در خواب دیدم Ú©Ù‡ کنار در خانه ام نشسته بودم Ùˆ سرم بریده بود Ùˆ آن را بر ک٠دستم Ù…ÛŒ چرخاندم . Ø´Ú¯Ùت زده به این چشم انداز غریب Ù…ÛŒ خندیدم . اینکه چگونه سر من بریده است Ùˆ در همان وقت به آن نگاه Ù…ÛŒ کنم . تا این Ú©Ù‡ بیدار شدم » ( شیخ Øیدر آملی )
Ù…Ùلس Ùˆ بی چیز همراه ساØÙ„ به راه اÙتادم . از پیراهنش خیزابی دریوزگی کردم . با آبیاش سرم را از صØرا شست Ùˆ شو دادم . جیب هایم را از اسلØÙ‡ تمیز کردم Ùˆ از آن بالشی ساخته به خواب رÙتم . در خواب : صدای قطارهایی را شنیدم . بر Ùراز یکی از قطارها خود را به همراه سربازانی دیدم ØŒ Ú©Ù‡ در سر خود بیداری را Ù…ÛŒ کاشتند . آنان خواب بودند . من بیرون از Øلقه به شب نگاه Ù…ÛŒ کردم Ùˆ دهانم در هوا ØŒ رد Ù‘ بوسه ای را دنبال Ù…ÛŒ کرد . اما قطارها از راه بدر Ù…ÛŒ شدند . به ناگهان ØŒ به سمت ٠آبشار ØŒ سربازان کلاهخودهای خود را در مجرایش انداختند ØŒ آنگاه به دهان بردند Ùˆ آنها را از پر از خون دیدند .
کلاهخودم را بلند نکردم . آن را به جا گذاشتم Ùˆ Ùرود آمدم . خود را دیدم Ú©Ù‡ همراه یک قاچاقچی راه Ù…ÛŒ رÙتم . تÙÙ†Ú¯Ù… را در ازای پاکت سیگاری به او بخشیدم . در Øضورش روزهای ام را ØŒ چون سیگار دود کردم Ùˆ دود سیگار بلند Ù…ÛŒ شد Ùˆ : آسمان ØŒ سرزمین Ùˆ تپه ای Ù…ÛŒ کشید . تخیّل من میانجی گری کرد :
به آسمان ØŒ ابری Ùرستاد . بر تپّه سربازی کاشت . اما سرزمین ØŒ تاج شایگان بر سرم گذاشت .
من اکنون پادشاه ام : سرزمین ام لم یزرع است Ùˆ یگانه ـــ پاره ابرش نمی بارد . او را امر Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ برود . اما نمی رود . او را با تاج ام Ù…ÛŒ زنم . اما [ تاج ] Ù…ÛŒ شکند . سیگارم تمام Ù…ÛŒ شود . Ù†Ùس دیگری از آن Ù…ÛŒ گیرم . سرزمین Ùˆ آسمان Ùˆ تپه ای را Ù…ÛŒ کشم . سرباز را کاشته شده در تهی به جا Ù…ÛŒ گذارم . او را تصور Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ در جهت ها Ù…ÛŒ دود Ùˆ بازوهایش را گشوده تا تاج مرا بگیرد . اما من او را با دود سیگار دیگری غاÙÙ„ گیر Ù…ÛŒ کنم . او گهواره ای را تکان Ù…ÛŒ دهد . در گهواره جثه ام را Ù…ÛŒ یابم .
آن را از او مطالبه کردم . اما بر سرم Ùریاد کشید :
« برو
برو ، ای که با زغال
زندگی ات را سیاه کردی .
برو ، برو
و مرا بگذار
تا این جثه را بر علیه دوستی Ø§Ø´Ø¨Ø§Ø Ø¨Ø±Ø§Ù†Ú¯ÛŒØ²Ù… » .
آنگاه
ضربه ای سخت بر سینه ام زد Ùˆ میان ما ظلمتی عمیق اÙتاد Ø› Ú©Ù‡ انسان در آن Ù…ÛŒ غلتد درون اندرونه های یادهاش ØŒ Ùˆ او بیهوده درخواست Ú©Ù…Ú© Ù…ÛŒ کند . درون ظلمت دیدم Ú©Ù‡ از کوهی بالا Ù…ÛŒ روم . نزدیک یکی از دامنه هاش با دیوانه ای رو در رو شدم Ø› Ú©Ù‡ با دستی کالسکه ای Ù…ÛŒ کشاند Ùˆ در دست دیگرش شعله ای بود . در Øوض کالسکه شهری دیدم Ú©Ù‡ با کاه پوشیده شده بود . آن را کنار Ù…ÛŒ زنم Ùˆ در آن مردمی Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ دیوارها با خیالاتشان روشنی Ù…ÛŒ گیرد . یکی از آنان با صدایی بلند ØŒ کتاب پیشگویی ها را Ù…ÛŒ خواند ØŒ Ú©Ù‡ قرن ها آن را تکرار Ù…ÛŒ کردند : « Ùˆ هنگامی Ú©Ù‡ دیوانه به قله Ù…ÛŒ رسد ØŒ شعله را در کالسکه Ù…ÛŒ گذارد . بعد کالسکه را تا دشت ها هل Ù…ÛŒ دهد » .
در بخش دیگری از خواب ام ØŒ کالسکه را در همان دشت ها دیدم . در Øوض آن ÙلاسÙÙ‡ ØŒ شعرا ØŒ عاشقان Ùˆ دریوزگانی دیدم ØŒ Ú©Ù‡ مردی آنان را با کاه Ù…ÛŒ پوشاند ØŒ Ùˆ با یادهایی مسخره گرم شان Ù…ÛŒ کرد . آنگاه با دستی کالسکه را Ù…ÛŒ کشاند Ùˆ در دست دیگرش شعله بال Ùˆ پر Ù…ÛŒ زد .
دور Ù…ÛŒ شوند Ùˆ به خویشتن در میان آنان نظر Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ø´Ú¯Ùت زده Ù…ÛŒ شوم : چگونه من میان آنان هستم Ùˆ همزمان : چگونه در خواب به آنان نگاه Ù…ÛŒ کنم Ø› تا اینکه بیدار شدم .
الناصریه / قم
1990 ـــ 1991
از کتاب : مراسم تشییع یک Ø´Ø¨Ø .