چشم های تو اصفهان است
که در برج هاش کبوتر پناه گرفته


گزیده شعرهایی از عبد الوهاب البیاتی شاعر عراقی
ترجمه : دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی
ـــــــــ
مقدمه ( با تلخیص ) :
همه ی شخصیت های عبدالوهاب البیاتی ( 1926 ــ 1999 ) در رؤیای بازگشت اند . حتی آنها که در جهت رسیدن به آزادی حرکت می کنند ، در قاموس او « بازگشتگان » نام دارند . زیرا که ایشان از گذشته می آیند و با بهار باز می گردند و او این معنی را از « بازگشت به کودکی » می گیرد و در بسیاری از شعرهای او شوق به این عالم دیده می شود و در راه برگشت به همین عالم است که شخصیت های شعر او در گردش و سفرند . نه به خاطر نفس کوچ کردن .
شخصیت کوچ کننده از هر نمونه ی دیگری به ذهن او نزدیک تر است و او از این نظر همانند اودن است که همواره دوستدار چنین شخصیتی بود .
شخصیت های او توجهی به آسمان ندارند و در شخصیت های شعر البیاتی هیچ گونه احساسی به گناه یا کوششی نفسانی به خاطر آن دیده نمی شود . مگر اینکه گناه چیزی باشد از جانب فرد نسبت به جامعه . در اینجاست که شخصیت های او احساس پشیمانی می کنند . ولی هیچ گونه توجهی به آسمان پیدا نمی کنند . بلکه توجه ایشان به جامعه ی انسانی است تا از آن بخشایش بخواهند . از این روی گناه از نظر البیاتی امری دینی نیست . بلکه نقصی است اجتماعی و بزرگ ترین گناه فروختن « ضمیر » است .
آثار البیاتی عبارت اند از : فرشتگان و شیاطین 1950 ، ابریق های شکسته 1954 ، شکوه کودکان و زیتون را باد 1956 ، شعرهایی در تبعید 1957 ، واژه هایی که نمی میرند ، دفتر فقر و انقلاب 1965 ، آنکه می آید و نمی آید 1966 ، مرگ در زندگی 1968 و غیره .
ــــ
سرود

یافا ! مسیح تو در زنجیر
بر صلیب جاده ها ، برهنه ، با خنجر پاره پاره می شود
و بر سر خیمه های تو ابری زار می گرید
و خفاشی در پرواز است .

ای گل سرخ ! باران بهاری !
گفتند : در چشم های تو روز بیماری محتضر است
و اشک ها ــ به رغم شوربختی دل ها ــ می خشکد .
گفتند : ای یار ! از شمیم گل های گاو چشم بهره مند شو
و من از ننگ خویش گریستم :
که از پس شام گاه ، دیگر گل گاو چشمی نیست .
یهودا دروازه را بسته
و جاده خالی است و مردگان خرد سال تو
بی گور مانده
جگر های خود را می خورند
و بر سنگفرش تو به خواب می روند .
ـــــــــ

نامه

آه ای برادران خود سوخته ی راه فردا
در زیر ستارگان
سازندگان عشق بزرگ !
و نان و گل ها
کودکان سرگشته ی یافا
در مرزهای میهن بزرگ من !
من هم چنان در اینجا ، سرود آفتاب سر کرده ام ، سوزان
و پیوسته می سرایم
و باد و گنجشک ــ که در خانه ی من در نزاع اند ــ و سایه ای سیاه
که چهره ی به خون آغشته ی مرا از شما پنهان می کند
و شب اسرائیل که بر سر کینه و انتقام است
و تباهکاران و مخبران
من هم چنان در اینجا سرود آفتاب سر کرده ام ، در سکوت و اصراری اندوهگین .
برادران خود سوخته ی من
در راه پیروزی .
ـــــــــ

بازگشت

شب را قندیل چشم ها به دور دستان می راند
چشم های شما
یاران پراکنده و گرسنه ی من
در زیر ستارگان .
گویی به رؤیا دیده ام که در راه شما
اشک و گل سرخ گسترده ام
گویی مسیح با شما به « جلیل » باز می گردد
بی صلیب .
ـــــــــ

به گابریل پری
و کارگران کوچک مارسلیا

کارگران خردسال مارسلیا
رنجبران !
آیا می شنوید ملت غارت شده ی مرا
و همهمه ی کودکان درمانده و جوینده را
آیا می شنوید
شاعران ساده ی ما را که از صلح سخن می گویند
و از پیروزی کارگران رنجدیده ی جهان گرسنه ی ما .
گابریل ! ای بوی بهار و سرود شورش !
پیوسته به چهره ی باصفا و عمیق تو می اندیشم
که به خون آغشته شد
و پیوسته به سکوت تلخ مارسلیا می اندیشم
توپ های فاشیست ها در غرش است
و کلبه ی پیر زن مثل سگ در زیر گام جنگنده ها هراسان
در اضطراب .
پیوسته می اندیشم به آن لحظه که یاران
در دنبال جنازه ی تو راه می رفتند
شاید روزی وحشیان ِ پَست مرا بکشند
در ژرفای ظلمت ، آن سان که تو را در روشنایی روز کشتند .
و پس از من و تو باز
کارگران خردسال مارسلیا
رو به سوی فردای نزدیک و دور
در حرکت خواهند بود .
ـــــــــ

نامه ا ی عاشقانه برای همسرم

چشم های تو از تبعیدگاهی به تبعیدگاهی آتش می پاشد
ای هم راز روح من ! در چشم هایم ، در فضا
در صحرای عشقم ، در ژرفای جراحتم ، حریق
ای هم راز روحم ، عشقم ، فریاد ملتم ، رؤیام و سرایم
ای بوی بیشه های کردستان در سپیده دم بارانی !
چشم های تو قندیل های طلا و آتش اند .
کبوترم : طلا و آتش !
و گلنار
که شبم را در تبعیدگاه روشنایی می دهند
در سبزی جاده ها
در چشمه ساران کوه ها
در دشت های میهن دور من .
آنجا که بهار لب سوخته می میرد
برهنه ؛ و کودکان با گل های سرخش پراکنده می شوند
و نان را در اشک فرو می برند .
آنجا که هزاران پیشانی
با غرور و پیروزگاری به سوی خورشیدی بر افراشته شده
کبوترم ! مادرم طفلم ! با پیروزی
روز و شب و بامداد بهار برای تو ترانه سر کردم
و آواز دادم : میهن من !
برای چشم های او گرسنه ماندم
و برای چشم های ملت کارگرم ، ملت کشاورزم
پیروزمندانه می میرم .
ـــــــــ

یاران خورشید

بر دروازه های مادرید به انتظار تو نشستیم
و برای چشم های تو ، ای یار خورشید ، کشت زاران را خضاب بستیم
و در بازارهای کهنه ی تهران ، زمین را فرش کردیم
و در محلات ویرانه ی شیکاگو خار و خاشاک خوردیم
و به انتظار تو نشستیم
و در زیر رایت های یارانی دیگر بودیم همانند تو
تاریخ و کلمات را می ساختیم
و خسته بودیم .
سپیده بر ما می دمید
رنگ باخته ، به رنگ چشم های تو
در آن روز که برنج زار را در شب عراق
با خون دیگران خضاب بستیم
در برنج زار های عراق
زیر درفش های خضاب بسته به انتظار ماندیم
با نام هایی دوست داشتنی .
سپیده بر ما می دهد
و تیرگی روی گردان شده است
و چکاوک ها ترانه می خوانند
این است خورشیدی که به خاطر او هزاران رفیق
پیکار کرده است
در فضا می درخشد ، در شب عراق
و بر دروازه های مادرید و بازارهای کهنه ی تهران
و بر مردگان و در محلات کهنه ی شیکاگو
در چشم های تو می درخشد ای روشنی بامداد
ای یار در نبرد افزار
زیر درفش های خضاب بسته
با نام هایی مهربان .
ـــــــــ

آرزو

من به فردای انسان ، در رودبار زندگی ایمان دارم
زود باشد که این پستی ها و سدها از میان رود
و به زودی فردا
انسان دنیای تازه ی ما پیروز خواهد شد :
بر کشتارگاه ها و بر ویرانه ها و بر وبا
من ایمان دارم به رغم مرگ خویش در شب
تشنه در سکوت بیمارستان ، بی هیچ یاری
و بی هیچ دستی که به مهربانی به من نزدیک شود
و بی هیچ نوشابه ای .
من ایمان دارم ای شب ستیزه جو
با اندیشه ، سرزمین زرین و سبز ما
آباد خواهد شد با اندیشه .
ـــــــــ

سرکش
( عذاب حلاج )

در تهی و تاریکی سقوط کردی
روانت به رنگ ها آغشته شد
از چاه هاشان آب نوشیدی
سرگیجه گرفتی
دستانت به مرکب و غبار آلوده شد
و من تو را بر خاکستر این آتش معتکف می بینم .
آرامشت : آشیانه ی عنکبوت
و تاجت از خار
ای که شترت را برای همسایه قربانی کردی
در ِ سرای مرا آنگاه کوفتی
که آوازه خوان به خواب رفته بود
و گیتار شکسته .
با اینکه تو در پیشگاه ، آراسته ایستاده ای
کی به پایان خواهم رسید ؟
با آنکه تو در آغاز پایان هستی
میعاد ما در رستاخیز .
پس مهر واژه های باد را بر آب پراکنده مکن .
و پستان را لمس مکن
چرا که باطن اشیاء همان ظاهر آنهاست .
هر گمانی که می خواهی داشته باش
چه سان می توانم با آنکه آتش ایشان در جاودانگی صحرا رقصید و به خاموشی گرایید .
و اینک تو را می بینم که در ناتوانی اشک
غرقه در معبد نور ، خموش با شب سخن می گویی .
ـــــــــ

به هند

چشم های تو مادرید است که من خواهان بازگشت به آنم .
چشم های تو قندهار است
دو دریاچه روی بیشه های نخل و فلات آتش
که در آنها غرقه ام ، سوخته .

روزگار
جزیره ی مرا ویران کرده
و موج ، روشنایی قندیل های پاییزی را خاموش کرده .

در قصر پری زادی
که در انتظار سرودی همه عمر زیسته
و در انتظار شهسواری روی در نقاب نهفته
که با باد شمال باز آید .
و بر گیتار درها بنوازد
پرسش خویش را عرضه دارد و به انتظار پاسخ نماند که :
ــ ای انسان بر روی آب چه نوشتی ؟
چیست که اگر تو آن را نخواسته باشی
زندگانی تواند کرد
و می میرد اگرش دوست نداری ؟
و جهان را مه سرشار می کند .

چشم های تو اصفهان است
که در برج هاش کبوتر پناه گرفته
و خیام مبعوث شده
به گونه ی هزار دستانی تشنه لب
که ترانه هایش را در میخانه ها پخش می کند
و قبه ی شب را از باده لبریز می دارد .

چشم های تو بغداد است که منش در مستی و هوشیاری از دست داده ام .

اگر هارون الرشید بودم ، در آنجا به گلگشت می رفتم
و عطر سخن را بر همه کس می پراکندم
اما نه آن خلیفه ی مشهورم و نه آن سرایش گر عصر او
و نه خیام .

و من به رغم بی نوایی و تهی دستی
در این روزگار بخیل
و شب اندوهان ـــ که خشک سالی است طولانی ــ
گریستم ای محبوب من بسیار
و کلماتم را به یاران تهی دست خویش بخشیدم
و شوق ها را در گرم گاه به هر سوی پراکندم .
ـــــــــ

مردگان به خواب نمی روند

در سال های مرگ و غربت و کوچ
خیام ! تو رشد کردی و بالیدی
و در پیرامون تو درختان و بیشه ها رشد کردند و بالیدند .
مویت سپید شد و چین وشکن های چهره ات و رؤیاها
بر باروی شب ها مردند و اورفه مُرد
و رودخانه ای که نیشابور را شیر می داد در درون تو مُرد
و خاشاک ها و زورق های کوچک را به دریا برد
و بذرها را حمل کرد
و گردونه های روشنایی را
روی به سوی فردای کودکی .
خیام ! تو بالیدی
و قبیله در پیرامون تو بالید
عایشه مُرد و اینک این سفینه ی مردگان است بی شراع و بی بادبان
که بر صخره های ساحل نابودی در هم شکسته است
ــ در حالی که دست هاش را بر آورده بود گفت : بدرود .
پس از فردا تو را خواهم دید در قهوه خانه
و آنگاه ابری چهره اش را از اشک پوشانید . نامه اش را شست .
ــ عایشه مُرد . اما من او را می بینم که باغ را ذرع می کند
هم چون پروانه ای آزاد
که نه از دیوارها عبور می کند و نه به خواب می رود
اندوه و بنفشه ی پژمرده و رؤیاها
در این باغ جادویی خوراک اوست
ای پری !
این کالا را پراکنده کن
با رؤیاها و برگ های مرده و سالیان
و این بارو را به خون آغشته کن
و رودخانه ای را که در درون تو مرده بیدار کن و روشنایی بیفشان
در شب نیشابور
و بذرها را بپراکن
در این سرزمین که به انتظار رستاخیز است .
ـــــــــ

بازگشت از بابل

معجزه ی انسان این است که ایستاده بمیرد و چشمانش به ستاره هاست
و بینی اش بر آورده است
اگر چه بمیرد ــ یا در آتش افروزی ستیزه گران پنهان شود
و شب را روشنی می بخشد . اگر چه ضربه های سرنوشت ستم کار را تحمل کند
و معجزه ی او در این است که سالار گردش باشد
آه خدایا ! ستاره ها و آبگیر به من گفتند :
اسکندر کبیر از این جا گذشت
تب دار و شکست خورده بر اسب خویش
ای ستاره ها !
بابل در زیر خیمه ی شب است تا جاودان
گرگان بر اطلال آن زوزه می کشند
و خاک
چشمان تهی و اندوهگینش را پر می کند
بابل در زیر گام های روزگار
در انتظار رستاخیز است ناهید !
برخیز و قرابه را پر کن
و لبان این شیر زخمی را تر کن
و با گرگان و زوزه ی بادها منتظر بمان
تا باران ها فرود آیند
بر این ویرانه های شور بخت .

اما ناهید بر روی دیوار ماند
با دست های بریده و چهره ای خاک آلود
و با سکوت و خاشاک ها
و سنگی بی زبان در ویرانه های شور بخت .

آه ای محبوبه !
به اسطوره باز گرد
هم چون خوشه ای ، هم چون خورشیدی بی نیم روز
هم چون بانویی از دود ، هم چون ساغری شکسته .

تموز به زندگی باز نخواهد گشت
آه ، آه .
بابل در زیر قبه ی شب بی توشه و بی بازگشت
بی حنوط ، شولای خاکستر را بر خویش می پیچد .

بر اطلالش فریاد بر آوردم : ناهید !
سنگ ها آواز دادند :
ناهید ناهید ناهید !
دیوار شکافته شد
و ماه در ویرانه ها نهان گردید
و باران سرازیر شد .
ـــــــــ

وارث

روشنی در چشم های بودا می خشکد
ریشه ها کنده می شود
و آخرین سلاله
نواده ی هومر در مادرید
با گلوله ای سربی کشته می شود و « ارم عماد »
در خاطره ی نوادگان غرق می شود .

آواز خوان مُرد و بیشه ها مردند
و شهریار مرد
وارث این جهان مدفون ، در اعماق ما می میرد :
کان بی ارزش و یاقوت
سفینه ای که در طوفان غرق می شود
تابوتی که دو استخوان و عنکبوتی در آن
بودا و اورفه
شهرهای پیروز شکست خورده
بابل ، روم ، نینوا و تِب
خدا و شیطان
وارث این جهان
برگرد با روی خویش
عریان می گردد میوه ای ممنوع
و شهرهایی بی بهار و تاریک
گشوده ، تسلیم
زنده بر کنیزکان .

آواز خوان مرد و بیشه ها مردند
و هزار دستان مرد
وارث این جهان مدفون در اعماق
شکست خورده و گریزان بر جاده ها نفس نفس می زند
چهره ی غریقی هلاک شده را با خود حمل می کند
در قهوه خانه ها ، مثل سگی ولگرد و گرسنه می خوابد
در جستجوی کاری کوچک در روزنامه های صبح
بی قدم می دود
در خیابان های مهجور و شلوغ
تب او را می خورد
اعداد سرش را گیج می کند
بی هیچ رؤیایی : مهجور گردش می کند
در خیابان های خاموش پشت شهر
و زندگی پوچش را
در باغ های شبان گاه می افکند
وارث این جهان ، خوار و زبون
در جستجوی مکانی است
که خوار مایه و حقیر در آن بمیرد هم چون سگ در خرابه ها .
ـــــــــ

رشته ی روشنایی

دیدمش : در مادرید گاو بازی می کرد
دل از جوانان می ربود
از ژرفای دل می خندید ، منتظر ، تنها .

ــ دروازه ی ابد
بسته ست ، در اینجا هیچ کس نیست
که از ژرفای دل بخندد
جسد را مار و کژدم می گزد .

دیدمش : گاو بازی می کرد
آغشته به خون ، دو شاخ او را به خاک می افکند
در فرودگاه رم کبریت می فروخت
و روزنامه های صبح و گل
بچه ها را درس می داد
در هند ، روی چهره اش را زردی می گرفت .

در مناره ای فریاد می زد و در ناقوسی می نواخت
عبادت می کرد
با گلوله ی سربی کشته شد ، برهنه می زاد و می مرد
بنفشه های تازه ی عشقش را در یخبندان می کاشت
در روزهای عیدش به دیدار مردگان می رفت
در میلاد سرود مرگ می خواند
بغداد را در کنار خود حمل می کرد
رنگین کمان آسمان را به سوی میهن دور دست خویش می کشانید
با صدای بلند گریه می کرد
با زنان هم بستر می شد
شعرهای غم گین خود را بر دیوار زندان و بر پیشانی شهر می نوشت
رزمنده ای که در مادرید می میرد
تنها ، آغشته به خون خود
زیر شاخ های گاو یا در میدان اعدام .

خون در همه جا گرماگرم سیلان دارد
و ستیغ این کوه سنگین را آبیاری می کند
دیدمش : از نسلی به نسلی کشیده می شد هم چون رشته ی روشنایی
در این جهان شلوغ و در انبوه تضاد قرن ها
خون در همه جا گرماگرم سیلان دارد
بازگشت را به زبان می آورد
می پاشید ، عبارت را غصب می کرد
و به گونه ی دخترکی شاداب و باکره آن را تکرار می کرد
دیدمش که در مادرید زاده می شد
در میدان اعدام یا در نخستین فریاد نوزاد
تاجی از برگ انگور بر سرش
و پروانه ای از آتش بر گرد او در پرواز .
ـــــــــ

از مرگ و انقلاب
( برای چه گوارا )

سرود خوانش روی گیتار خود قربانی شده بود
پروانه ای بر گرد سرش در پرواز بود
و به خونش آغشته .
بر روی بساط
پیراهن سبز و گوشوارش
و رشته ای از گیسوانش : تعویذ بیشه ها و صحرا
و دریاها و آسمان
سرود خوان قرطبه
به خون آغشته روی برانکارد
پریان دریای اژه بر او زار می گریستند
هان ای فرات از جریان باز ایست تا سرود خود را به پایان رسانم
هم چون سرنوشت یونان ، هم چون مرگ ، هم چون طاعون ، هم چون حریق
حتمی است و در آسمان ظهور می کند
نشانه ی شورش بر روی زهرها و بدی ها
از خلال مرگ در گذر است
و فریادی است بر روی دیواره ی صوت
گناهی است که باید بخشوده شود ، باید خون ها را تعمید دهد
مسیرش حتمی است
مجهول و معلوم با یکدیگر برخورد کردند
و صخره ی این کوه شوم در هم شکست
عدالت مسیح در تاریخ هیچ گاه به کار بسته نخواهد شد
هنگام آن رستاخیز است
ای نشانه !
ای سرنوشت تاریخ و گردش هستی !
مرگ در زمان
در داخل انسان
می آید تا بهشت گم شده را هم در این جهان بر انگیزد
ای فرات از رفتن باز ایست تا سرود خود را به پایان رسانم
اینک این منم آن آواره ی یتیم
در دوزخ سرگرم جستجویم
از او و از عدالت : شورش و مسیح
از سرنوشت یونان
شیپور تاتار و شیون برادران دشمن را می شنوم .
شراره ی نهانی در درون اشیاء را می بینم
و ابرهایی هراسان را که در خون شناورند
ای سرشکی که شبان گاه بر نخستین عشق خویش افشاندم
ای سرنوشت محتوم
انقلاب هم چون پرندگان در مهاجرت است .
مثل روشنایی باز می گردد
مثل ریشه ها می میرد
و مثل بذرها بر انگیخته می شود
در باطن زمین ، زمینی که پای کوب رنج ها و گرسنگی است .
دیوار محال را گوزنان با شاخ می زنند
شکافی بزرگ در آن افتاده
که نیم روز از خلال آن خواهد گذشت
اینک میلادی که در گور به طول می انجامد
درد ِ زه سپیده دمی زشت روی و ترساننده
که روی پیکر مردگان در لجن ها به گردش است
حکمی است درباره ی تاریخ
به اعدام و تبرئه
ای سرنوشت محتوم
اگر دیگر بار زاده می شدم
قلبم را به ستاره ی دور دستان انقلاب می بخشیدم
ای فرات
از رفتن باز ایست تا سرود خود را به پایان رسانم
اینک منم آواره در این غرقاب
بال هایم را در خاک کاشته ام
و قلبم در مهاجرت است
خوراک من اوراق است و مرکب
بالشم اندوه و دفترها
کیست که پیراهن آتش را در این شب می بافد
و صفرها را اعدام می کند
و بذرها را می پاشد
در این زمین پای کوب رنج ها و گرسنگی ؟
ای نبوت پنهانی و محتوم
زیر بال های این کبوتر
که در آسمان ظاهر می شود
نشانه ی شورش روی زهرها و بدی ها
و از خلال مرگ در عبور است
و فریادی است روی دیواره ی صوت .
ـــــــــ
ماخذ : آوازهای سندباد ، عبدالوهاب البیاتی ، ترجمه ی دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی ( م . سرشک ) ، انتشارات نیل 1348

یادداشت های مترجم :
1 : یافا ، بندری است در فلسطین که تل اویو را به سال 1909 در نزدیک آن بنا کرده اند .
2 : جلیل ، منطقه ای است در فلسطین شمالی . ناصره ــ شهری که مسیح زندگانی خود را در آنجا گذراند ـــ از شهرهای این منطقه است وبه مناسبت نام ناصره است که او را ناصری می خوانند و پیوانش را نصاری .
3 : گابریل پری ، مرد سیاسی و روزنامه نگار کمونیست فرانسوی ( 1902 ــ 1941 ) که به دست آلمانی ها تیر باران شد .
4 : مارسلیا ، عنوان قدیمی مارسی در فرانسه . چون شکل قدیمی تری داشت به همان گونه در متن حفظ شد .
5 : اورفه ، در اساطیر یونانی شاعر و سراینده ای است که نغمه های چنگ او حتی درخت ها و سنگ ها و جانوران را نیز افسون می کرد .
6 : عایشه ، دخترکی است که خیام عاشق او بوده . در اینجا زنی است اسطوره ای و نشانه ی عشقی ازلی و یگانه که بر انگیخته می شود و صورت های بی شمار هستی را سرشار از روشنی می کند و آن ذات یگانه ای است که در هر آن با تعینات نختلف ظهور می کند و همواره بر همان صورت خویش باقی است .
7 : ناهید ، زن خدای عشق .
8 : تموز ، از خدایان بابل است . الهه ای جوان که مورد عشق عشتار ( ناهید ) بود و عشتار او را کشت و سپس او را به زندگی باز کرداند .
9 : ارم عماد ، یا ارم ذات اعماد شهری است که درباره ی خصوصیات تاریجی و جغرافیایی آن میان مورخان اختلاف است .