چند شعر از ولید خازندار شاعر Ùلسطینی / ترجمه : Øمزه کوتی
گمان نکن او به سنگی بی رپ رپ تبدیل شد
شعرهایی چند از ولید خازندار شاعر Ùلسطینی
ترجمه : Øمزه کوتی
شاعر Ùلسطینی ولید خازندار در سال 1950 در غزه متولد شد . همان جا تØصیلات دبیرستانی اش را به پایان برد . سپس در سال 1978 به بیروت رÙت Ùˆ در رشته ÛŒ Øقوق Ùارغ التØصیل شد . مدتی در بیروت Ùˆ تونس زندگی کرد . آنگاه همراه خانواده برای اقامت به مصر رÙت .
شعر خازندار بنا به Ú¯Ùته ÛŒ منتقدان شعری ست دارای تشخص . ایجاز Ùˆ دقت در تصویر پردازی از مشخصه های بارز شعر اوست .
این شعرها از مجموعه ی « چیرگی شامگاه » ( سَطوة ٠المساء ) انتخاب شده اند .
بادبان ، دوباره
چیزی بیش از آنکه بخواند نیست
اندکی بیدار می شود : تنداب را از شانه هاش می کَند
و جهت ها را از سینه اش
و هاله را خلاصی می دهد از آستین پیراهن .
« آیا براستی بی هوده بود هر آنچه گذشت .
تیری که انداخته شد و باز گشت و کار تمام شد
آیا این غیر از کمان ٠تنگ بدایت نیست که باقی مانده ؟ »
چون Ø®Ùت ØŒ در دست هاش عادت ها لرزید :
کوزه ÛŒ آبی Ú©Ù‡ هنوز به سÙرخی Ù Ø´Ùا٠تهدید Ù…ÛŒ شود
و سرگیجه در دیوار بالا می رود
تا شکاÙتن
تا آسمانه ای Ú©Ù‡ هنوز هم Ù…ÛŒ اÙتد
Ùˆ غبار ØŒ غنچه ÛŒ غیاب بر همه ÛŒ اشیا Øیرت زده .
گذشته بر تختگاه نشسته است
در انتظارش رها کرده بر صندلی
ساق هاش ـــ
کنار گیاهان Ù Ù…ØÙˆ
در هوای سنگین
زیر قاب هایی که می چسبانند به خود
رÙتگان را .
ساØÙ„ به ساØÙ„
چگونه گذر کرد زمین ٠شتاب گر ؟
از پنجره ، پشت موج
در تیرگی ، دور دست
همان بادبان رخ نمود
همان سÙید ٠پاره
که بادها را پیش می راند .
ـــــــــ
برگ ها ، ریشه ها
ارباب آنچه باقی مانده
بعد از دیشب پرده می گشاید :
گنجشک ها همگی رÙته اند
و درختان کوچک
اÙتاده اند در شکستن خویش .
در بلندی ها میوه ای نیست
و برگ ها نمی دانند
از کجا رویش خود را از سر بگیرند .
اÙزون بر این
صبØÛŒ کرخت
که نه می تواند شب را تکامل بخشد
نه روز را به پشت خود ببندد .
صبØÛŒ سخت Ù…ÛŒ خواست
تا دست کم با خود مشورت کند :
« آیا دوباره شروع کنم ؟ »
می خواست از تنه ای بپرسد
چون منتظر ماند :
« این همه ویرانی از کجاست
از بادها یا ریشه ها ؟ »
چشم هاش
بر یاسمنی اÙتاد
Ú©Ù‡ از زندگی Ùˆ سخن اش بالا رÙت :
« چیزی باقی نمانده . چیزی باقی نمانده »
آسمان خاکستری تر می شود
قهوه در انتظارش سرد
و او ایستاده چون تندیس
ارباب آنچه باقی مانده .
ـــــــــ
شب جرقه است
هیچ نمی داند
این در تا کجا می رود .
به نظرش گیاهان را
زرد خمیده است
Ùˆ آنچه Ú¯Ù„ از آن بیش تر Øیرت کرد :
تشنه ی ساکت ، بی اعتنا ، سخت
به Ú†Ù†Ú¯ گرÙته رنگ هاش .
اسب ها بر دیوار
خسته و خاکستری رنگ
و کنار ابر
در Ø´ÙرÙ٠سیاه شدن .
اکنون او برای چه اینجاست ؟
غیر از این آیا دوستانی هستند
سØرگاهانی ØŒ اسبانی ØŒ بÙلبÙله ای ØŸ
آیا این نیست که گرگ به او گرایش دارد ؟
آیا او یکبار Ù†Ú¯Ùته :
ــ اÙÙ‚ÛŒ / سوزنی ØŒ خار درختی باÙنده ØŸ
بناگهان نمی داند
چگونه چهره اش
پاک به او شبیه شد .
هوا جادو گر است
سایه ها آیات .
درختان ٠تنها
به میوه های خود مشغول اند
و شب جرقه است .
ـــــــــ
چشم به راه باش دیگر بار
اینجا اگر نشستی
روشن خواهی اش دید
وقتی که بیاید :
گامی ــ نیزه ای ، زردی ٠خاری .
توی سایه در خواهد پیچید
رو به روت ، پشت میز :
قهوه ای ، لیوان آبی
که خیلی چشم به راهش می مانند
هر یک به سمتی روان .
گمان نکن او به سنگی بی رپ رپ تبدیل شد
و اگر اندکی چهره اش در کنجش نهان شد
بدان که این تنها شام گاه است
Ú©Ù‡ او را دریاÙت Ùˆ تیره اش کرد .
بعد از نیمی یا ساعتی
شاید جرعه ای بنوشد
که نوشیده پیش تر آبی مانده را .
بعد هرگز در زندگی ات
تیزه ای نمی بینی
که خاص او باشد و همانند لبخندش .
و چشم به راه باش ، دیگر بار ، چشم به راه باش :
می آیند
و هیاهو گر آغاز می کنند زیر روشنایی
شب بیدار ماندن را
Ø´Ú¯Ùت زده از تیرگی اش
بی آنکه چیزی به خاطر آورند
از بال های بزرگ
همان که پریشانش کردند
وقتی او را دیدند .
ـــــــــــــــــــ
ماخذ : سطوة المساء ، ولید خازندار ، بیسان للنشر و التوزیع و الإعلام ، الطبعة الأولی 1996
شعرهایی چند از ولید خازندار شاعر Ùلسطینی
ترجمه : Øمزه کوتی
شاعر Ùلسطینی ولید خازندار در سال 1950 در غزه متولد شد . همان جا تØصیلات دبیرستانی اش را به پایان برد . سپس در سال 1978 به بیروت رÙت Ùˆ در رشته ÛŒ Øقوق Ùارغ التØصیل شد . مدتی در بیروت Ùˆ تونس زندگی کرد . آنگاه همراه خانواده برای اقامت به مصر رÙت .
شعر خازندار بنا به Ú¯Ùته ÛŒ منتقدان شعری ست دارای تشخص . ایجاز Ùˆ دقت در تصویر پردازی از مشخصه های بارز شعر اوست .
این شعرها از مجموعه ی « چیرگی شامگاه » ( سَطوة ٠المساء ) انتخاب شده اند .
بادبان ، دوباره
چیزی بیش از آنکه بخواند نیست
اندکی بیدار می شود : تنداب را از شانه هاش می کَند
و جهت ها را از سینه اش
و هاله را خلاصی می دهد از آستین پیراهن .
« آیا براستی بی هوده بود هر آنچه گذشت .
تیری که انداخته شد و باز گشت و کار تمام شد
آیا این غیر از کمان ٠تنگ بدایت نیست که باقی مانده ؟ »
چون Ø®Ùت ØŒ در دست هاش عادت ها لرزید :
کوزه ÛŒ آبی Ú©Ù‡ هنوز به سÙرخی Ù Ø´Ùا٠تهدید Ù…ÛŒ شود
و سرگیجه در دیوار بالا می رود
تا شکاÙتن
تا آسمانه ای Ú©Ù‡ هنوز هم Ù…ÛŒ اÙتد
Ùˆ غبار ØŒ غنچه ÛŒ غیاب بر همه ÛŒ اشیا Øیرت زده .
گذشته بر تختگاه نشسته است
در انتظارش رها کرده بر صندلی
ساق هاش ـــ
کنار گیاهان Ù Ù…ØÙˆ
در هوای سنگین
زیر قاب هایی که می چسبانند به خود
رÙتگان را .
ساØÙ„ به ساØÙ„
چگونه گذر کرد زمین ٠شتاب گر ؟
از پنجره ، پشت موج
در تیرگی ، دور دست
همان بادبان رخ نمود
همان سÙید ٠پاره
که بادها را پیش می راند .
ـــــــــ
برگ ها ، ریشه ها
ارباب آنچه باقی مانده
بعد از دیشب پرده می گشاید :
گنجشک ها همگی رÙته اند
و درختان کوچک
اÙتاده اند در شکستن خویش .
در بلندی ها میوه ای نیست
و برگ ها نمی دانند
از کجا رویش خود را از سر بگیرند .
اÙزون بر این
صبØÛŒ کرخت
که نه می تواند شب را تکامل بخشد
نه روز را به پشت خود ببندد .
صبØÛŒ سخت Ù…ÛŒ خواست
تا دست کم با خود مشورت کند :
« آیا دوباره شروع کنم ؟ »
می خواست از تنه ای بپرسد
چون منتظر ماند :
« این همه ویرانی از کجاست
از بادها یا ریشه ها ؟ »
چشم هاش
بر یاسمنی اÙتاد
Ú©Ù‡ از زندگی Ùˆ سخن اش بالا رÙت :
« چیزی باقی نمانده . چیزی باقی نمانده »
آسمان خاکستری تر می شود
قهوه در انتظارش سرد
و او ایستاده چون تندیس
ارباب آنچه باقی مانده .
ـــــــــ
شب جرقه است
هیچ نمی داند
این در تا کجا می رود .
به نظرش گیاهان را
زرد خمیده است
Ùˆ آنچه Ú¯Ù„ از آن بیش تر Øیرت کرد :
تشنه ی ساکت ، بی اعتنا ، سخت
به Ú†Ù†Ú¯ گرÙته رنگ هاش .
اسب ها بر دیوار
خسته و خاکستری رنگ
و کنار ابر
در Ø´ÙرÙ٠سیاه شدن .
اکنون او برای چه اینجاست ؟
غیر از این آیا دوستانی هستند
سØرگاهانی ØŒ اسبانی ØŒ بÙلبÙله ای ØŸ
آیا این نیست که گرگ به او گرایش دارد ؟
آیا او یکبار Ù†Ú¯Ùته :
ــ اÙÙ‚ÛŒ / سوزنی ØŒ خار درختی باÙنده ØŸ
بناگهان نمی داند
چگونه چهره اش
پاک به او شبیه شد .
هوا جادو گر است
سایه ها آیات .
درختان ٠تنها
به میوه های خود مشغول اند
و شب جرقه است .
ـــــــــ
چشم به راه باش دیگر بار
اینجا اگر نشستی
روشن خواهی اش دید
وقتی که بیاید :
گامی ــ نیزه ای ، زردی ٠خاری .
توی سایه در خواهد پیچید
رو به روت ، پشت میز :
قهوه ای ، لیوان آبی
که خیلی چشم به راهش می مانند
هر یک به سمتی روان .
گمان نکن او به سنگی بی رپ رپ تبدیل شد
و اگر اندکی چهره اش در کنجش نهان شد
بدان که این تنها شام گاه است
Ú©Ù‡ او را دریاÙت Ùˆ تیره اش کرد .
بعد از نیمی یا ساعتی
شاید جرعه ای بنوشد
که نوشیده پیش تر آبی مانده را .
بعد هرگز در زندگی ات
تیزه ای نمی بینی
که خاص او باشد و همانند لبخندش .
و چشم به راه باش ، دیگر بار ، چشم به راه باش :
می آیند
و هیاهو گر آغاز می کنند زیر روشنایی
شب بیدار ماندن را
Ø´Ú¯Ùت زده از تیرگی اش
بی آنکه چیزی به خاطر آورند
از بال های بزرگ
همان که پریشانش کردند
وقتی او را دیدند .
ـــــــــــــــــــ
ماخذ : سطوة المساء ، ولید خازندار ، بیسان للنشر و التوزیع و الإعلام ، الطبعة الأولی 1996