می پندارم که این آفتاب هایی رسیده است
اگر چند تیرگی اکنون
بس بسیار است .


شعرهایی از جاکلین سلام شاعر سوری ـــ مقیم کانادا
ترجمه : حمزه کوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــ

چیدن ِ سُرخ

گرد و ارغوان گون
انبوهان می شود
بر دریچه ی صُبح
و صفحه ی فضای پوینده در آبیا .

می پندارم که این آفتاب هایی رسیده است
اگر چند تیرگی اکنون
بس بسیار است .

و خواهم آشامیدن از پستان فجر
نورانیّت ِ آفرینش را :
میوه ـــ میوه ـــ میوه .
ــــــــــــــــــــــــ

قلبی و تبعیدگاهی

تبعیدگاهی اینجا
تبعیدگاهی آنجا
و من هماره دوست ات دارم
آیا مگر قلب یکی نیست ؟

سرمایی اینجا
سنگی آنجا
و من هماره به تو زنده ام
آیا مگر راه یکی نیست ؟

و به خاطر صبح گاه عشق و گل
ماه ِ تنها ، پنهان می شود .
ــــــــــــــــــــــــ

درگیر می شویم در آغاز

خسته ام کردی !
و درگیر می شوم با ابر
با قلب
با دل
با او ، وقتی که می آید .

ریشه های ِ هستی را دنبال می کنم
و تصویر ِ خود را
در تو ژرف می نگرم .

هرگاه روزگار
دریچه ای می بندد
می میرم ، می میرم از سرما .
ــــــــــــــــــــــــ