بقایای ِ طاووسانی در افق
این آسمانی ست که پایگان ِ خود را آذین می بندد
با اشک هایی که می ریزند
فروتر در لحظه های شامگاهان


خزانی
شعر: محمد ابراهیم ابو سنه ـــ شاعر مصری
ترجمه : حمزه کوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــ
مقدمه ی مترجم :

نمی دانم چرا وقتی شعری از محمد ابراهیم ابوسنه می خوانم مرا به فضای شعرایران رهنمون می شود . شاید دلیلش توجه او به طبیعت پیرامون باشد . هرچند این دلیل قاطعی نیست. اما می توان آن را دلیلی دانست برهمسانی آفاق نگاه این شاعربه زندگی وحیات. تجربه ای که ازمتن ماده وطبیعت برمی خیزد تجربه ی سالم وتاثیرگذاری است . اگرچه هیچ کس نمی تواند بگوید راز و غمز موفقیت یک متن چیست.
بیژن جلالی می گوید : « جهان با شاعران به یک زبان سخن می گوید » . به خاطرهمین است که گاه می بینیم متونی گونه گون که به زبان هایی دیگرگون نوشته شده اند چه قدربه هم نزدیک اند اگر نگوییم به هم متشابه اند .
محمد ابراهیم ابوسنه درشهرستان الجیزه مصردرسال1937متولدشد. فارغ التحصیل پژوهش های عربی ونائب رییس رادیوی مصراست. ازجمله کتاب های شعر او می توان به : قلب من و بافنده ی جامه ی آبی1965، زنگ های شامگاه1975 ، مجموعه آثار1985 ، خاکستر پرسش های سبز1990 و درخت سخن... اشاره کرد .
ـــــــــــــــــــ


بقایای ِ طاووسانی در افق
این آسمانی ست که پایگان ِ خود را آذین می بندد
با اشک هایی که می ریزند
فروتر در لحظه های شامگاهان .
و این ابری ست که تکه تکه شد برپیشانی جبال
و به سان مرغی خزیدن گرفت
در فراز کائناتی که می ستیزند .
شیرانی همتایان خود را زمین می زنند
و آهویی که از مرگ ِ خویش گریزان شد
در بین تله های هرز ِ ترانه می رقصد .
از برای چه اندوه در خزان غروب ـــ گاه
این چشم های نهان را پراکنده می سازد
در فراسوی سالیانی که ابرهاشان خورده اند
در فراسوی شب هایی که با شتاب روان می شوند
در زخم هایی که به هم نمی آیند
و چهر ِ عزیزان را به آب تر می کند
در مهتابی های شام ـــ گاهان دوردست .
و ازین روزگار ِ فرومایه
اندکی وهم خواهش گر است
تا قلب ها بدان پناه آورند
و در آن بکوچد سراب ِ حیلت گر
مگر که ژاله ی سرسخت دست بردارد
و این هراسیده آرامش یابد؟
زوایایی از سایه ها
و این خاکستری ست که بر لبه ی افق می افتد
و این دریچه هایی است
که بر بیابان گشوده می شوند
و شکوفه ای که نمایان می کند
اندوه های خود را به زنانی
که اندام های ِ خود را به تأمل نشسته اند
و آینه ها را به خاک سپردند
و عطرهای ِ خویش پراکنده ساختند
پریشیده بر آنچه باقی مانده از تن ِ مضمحل گشته .
و شراب ِ شبان ـــ گاهان ِ کهن را
پیاله ای زدند
و لهیب آتش بین کوه های ِ یخین له ـــ له می زند.
از برای چه اندوه در خزان ِ غروب ـــ گاه
خیس می کند ترانه های کهن را
با چهره های غبارآگین ؟
آهو می گریزد
و گرفتار می شود بین چنگال شیرانی که می ستیزند
درفراز ابری که بادهای مسافرش
در بین جنوب ِ گریستن
و شرق ِ ناله ، تکه تکه کرده اند.
از برای چه اندوه در خزان ِ غروب ـــ گاه
این ژاله ی واپسین را نا گمان می کند ؟
از قلب تا به عشق
این پرسش آخرین است .
از گل تا به آب
این درخششی ست
که نمایان می شود
به سان رؤیایی ناتمام .
از برای چه اندوه در خزان ِ غروب ـــ گاه
درهمه چیز پرسشی تازه می افشاند
بی که پاسخ بدهد .
ـــــــــــــــــــ