تضاد شعری از Ù…Øمود درویش / ترجمه : Øمزه کوتی
ای بسا پیشرÙت ØŒ پل بازگشتن به بربریت باشد .
تضاد
شعر : Ù…Øمود درویش ـــ شاعر Ùلسطینی
ترجمه : Øمزه کوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــ ( درباره ی ادوارد سعید )
نیویورک / نوامبر / خیابان پنجم
خورشید بشقابی از کانی پرنده است .
به خویشتن غریب خویش در سایه Ú¯Ùتم :
این آیا بابل است یا سَدوم ؟
بر در هاویه ای الکتریکی
سی سال پیش با ادوارد دیدار کردم
و زمان از اکنون کم تر چموش بود .
هر دوی ما Ú¯Ùتیم :
اگر گذشته ات تجربه بود
Ùردا را معنی Ùˆ رؤیا بساز !
برویم
با اطمینان تا Ùردای خویش برویم
با صداقت ٠تخیّل و معجزه ی عل٠.
یادم نیست Ú©Ù‡ عصر به سینما رÙته باشیم
اما شنیدم که هندیانی دیرینه سال
مرا Ú¯Ùتند :
به اسب و مدرنیسم اعتماد مکن .
نه ، هیچ قربانی از جلاد خویش نمی پرسد :
آیا من ، تو هستی ؟
اگر شمشیر من از گل ام بزرگ تر بود
خواهی پرسیدن که آیا هم چون تو
چنین کاری می کنم ؟
سؤالی این گونه تنها کنجکاوی رمان نویس را بر می انگیزد
در دÙتری شیشه ای Ú©Ù‡ بر زنبقی در باغ Ù…ÛŒ گسترد
آنجا Ú©Ù‡ دست Ùرضیه سÙید است مثل ضمیر رمان نویس
وقت Ú©Ù‡ Øساب خود را با انسان گرایی تسویه Ù…ÛŒ کند .
هیچ Ùردایی در گذشته وجود ندارد
پس همین به که پیش رویم .
ای بسا پیشرÙت ØŒ پل بازگشتن به بربریت باشد .
نیویورک / ادوارد بر کسالت Ùجر بیدار Ù…ÛŒ شود
و آهنگی برای موزارت می نوازد
در سالن تنیس دانشگاه می دود
و به کوچ اندیشه از مرزها می اندیشد
Ùˆ از Ùراز مانع ها ØŒ نیویورک تایمز Ù…ÛŒ خواند
نظر پریشان اش را می نویسد
Ùˆ خاور شناسی را Ù†Ùرین Ù…ÛŒ کند
Ú©Ù‡ ژنرال را به نقطه ÛŒ ضعÙÛŒ در قلب دختری شرقی Ù…ÛŒ آگاهاند
Øمام Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ لباسی به آراستگی خروس انتخاب Ù…ÛŒ کند Ùˆ قهوه اش را با شیر Ù…ÛŒ خورد
Ùˆ بر سر Ùجر داد Ù…ÛŒ زند :
درنگ نکن .
بر باد راه می سپرد ، و در باد می داند کیست . آسمانه ای ندارد باد
خانه ای ندارد باد ، و باد قطب نمایی ست برای شمالگان ٠مرد بیگانه .
می گوید : من از آنجایم . من از اینجا
نه آنجایم و نه آنجا
مرا دو نام هست که دیدار می کنند و جدایی می گیرند
و مرا دو زبان هست ، که از یاد بردم خواب کدام یک را می دیدم .
مرا زبانی انگلیسی برای نوشتن هست
که کلماتی تن دهنده دارد
Ùˆ مرا زبانی ست نقره گون در Ú¯Ùت Ùˆ Ú¯ÙˆÛŒ آسمان با قدس
اما از تخیّل من اطاعت نمی کند
Ùˆ هویّت ØŸ Ú¯Ùتم .
Ú¯Ùت : دÙاع از خویشتن است .
هویّت دختر زایش است
اما در نهایت خلاقیّت صاØب آن است
نه میراث گذشته . من ام چند گون
در اندرون ام ، بیرون نوین من است .
اگر از آنجا نبودم به قلب خویشتن می آموختم
که آنجا بپروراند آهوی کنایه را .
سرزمین خود را هر جا Ú©Ù‡ رÙتی با خود ببر
Ùˆ خودشیÙته باش اگر لازم شد .
ـــ تبعیدگاه است جهان برونی
و تبعیدگاه است جهان درونی
تو در این میان که هستی ؟
ـــ خود را معرّÙÛŒ نخواهم کردن
تا که از دست اش ندهم ، و من که ام من
و من واپسین ٠خویشتن ام در دوگانگی
که میان کلام و اشاره نغمه گری می کند
اگر شعر Ù…ÛŒ نوشتم . Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم :
من دو تن در یک تن ام
هم چو بال های پرستو
Ú©Ù‡ گر Ùصل بهار تاخیر کرد
به نقل بشارت بسنده می کردم .
او سرزمینی را دوست دارد و از آن کوچ می کند
[ آیا ناممکن دور است ؟ ]
او کوچیدن زی هر چیزی را دوست دارد
Ú©Ù‡ در سÙر آزاد میان Ùرهنگ ها
پژوهش گران ، درباره ی گوهر انسانی
جایگاه هایی کاÙÛŒ برای همگان خواهند یاÙت .
اینجا Øاشیه پیش روی Ù…ÛŒ کند . یا مرکزی پس Ù…ÛŒ گراید
نه شرق شرق است به تمامی
نه غرب غرب است به تمامی
و هویّت برای تعدد گشاده است
نه قلعه و نه خندق ها .
مجاز بر ساØÙ„ ٠رودخانه Ù…ÛŒ Ø®Ùت
که اگر آلودگی نبود
دیگر ساØÙ„ را در آغوش Ù…ÛŒ گرÙت .
ــــ آیا رمان را نوشتی ؟
ـــ سعی کردم .... سعی کردم که با آن ، تصویر خود را
در آینه های زنان دور دست بازآÙرینی کنم
اما آنان در شب Ù…Øصور خویش رهسپار گشتند
Ùˆ Ú¯Ùتند : ما را جهانی ست مستقل از متن .
مرد هرگز زن ـــ معما و رؤیا را نمی نویسد
زن هرگز ، مرد ـــ نماد و ستاره را نمی نویسد
نه عشق شبیه عشق است
Ùˆ نه شب شبیه شب . پس بگذار صÙات مرد را برشماریم Ùˆ بخندیم .
ـــ و تو چه کار کردی ؟
ـــ بر پوچی خود خندیدم
و رمان را در سطل آشغال انداختم .
متÙکّر از روایت گری رمان نویس Ø®Ùرده Ù…ÛŒ گیرد
Ùˆ Ùیلسو٠گÙÙ„ ترانه ساز را تکه تکه Ù…ÛŒ کند .
سرزمینی را دوست دارد و از آن کوچ می کند :
من که ام و که خواهم بودن
خود را با خویشتن می سازم
و تبعیدگاه خود را بر می گزینم
از اØتیاج شاعران به Ùردا Ùˆ یادها دÙاع Ù…ÛŒ کنم
Ùˆ از درختی دÙاع Ù…ÛŒ کنم
که پرندگانش چون سرزمینی و تبعیدگاهی در نظر می آرند
و از ماهی که هم چنان برای شعر عاشقانه شایسته است .
از اندیشه ای دÙاع Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ سست بنیادی صاØبانش آن را شکسته اند
Ùˆ دÙاع Ù…ÛŒ کنم از سرزمینی Ú©Ù‡ اساطیرش درربوده اند .
ــــ آیا می توانی که به همه چیز باز گردی ؟
ـــ جلوی من پشت سرم را به دنبال می کشاند
در ساعت من وقتی نیست تا سطرهایی بر ماسه بنویسم . اما می توانم که گذشته را دیدار کنم مثل غریبان
هر وقت در شام گاه اندوهگین به شاعر چوپانی گوش بسپارند :
« دختری بر لب چاه
کوزه ÛŒ خود را از اشک ابرها Ù¾Ùر Ù…ÛŒ کند
و می گرید و می خندد بر زنبوری
که قلب اش را نیش زد
در وزش گاه Ùراق
آیا عشق آن چیزی است که آب را به درد می آرد
یا بیماری است در Ù…ÙÙ‡ »
[ و تا آخر ترانه ]
ـــ پس تو دچار بیماری اشتیاق می شوی
ـــ اشتیاق به Ùردا . دورتر ØŒ بالاتر Ùˆ دورتر . رؤیای من گام های مرا سوق Ù…ÛŒ دهد
و رؤیای من آرزوی مرا بر زانوهام می نشاند
هم چون گربه ای دست آموز . این همان واقعی خیال انگیز است
Ùرزند اراده . ما Ù…ÛŒ توانیم Ú©Ù‡ Øتمی بودن هاویه را دگرگون کنیم .
ــــ و اشتیاق به دیروز ؟
ـــ عاطÙÙ‡ ای است Ú©Ù‡ ربطی به متÙکّر ندارد
مگر Ú©Ù‡ شوق انسان غریب به ادات غیاب را بÙهمد
و اما من . اشتیاق ام کشمکشی است
بر اکنونی Ú©Ù‡ بیضه های Ùردا را Ù…ÛŒ گیرد .
ــــ آیا مخÙیانه به دیروز نرÙتی
وقتی Ú©Ù‡ به خانه Ù…ÛŒ رÙتی
به خانه ات در قدس ، در کوی الطالبیه ؟
ـــ خود را آماده کردم تا بر بستر مادرم
مثل بچه ای که از پدرش می ترسد
دراز بکشم .
Ùˆ سعی کردم Ú©Ù‡ تولد خویشتنم را باز بیاÙرینم
Ùˆ راه شیری را بر Ø³Ø·Ø Ø®Ø§Ù†Ù‡ ÛŒ قدمی ام دنبال کنم
و سعی کردم که پوست غیاب را لمس کردم
Ùˆ بوی تابستان را از یاسمن های باغچه . اما Ú©Ùتار Øقیقت مرا دور کرد
از اشتیاقی که چون دزد پشت سرم بود .
ـــ وآیا ترسیدی ؟ چه چیزی تو را ترساند ؟
ــــ نمی توانم رو در روی درباختن قرار گیرم
بر در هم چون دریوزه ایستادم .
آیا از غریبان بخواهم که بر بستر من بخوابند
تا تنها برای پنج دقیقه خود را دیدار کنم ؟
آیا به اØترام ساکنان رؤیای کودکی ام خم شوم ØŸ
آیا خواهند پرسید :
این دیدارگر بیگانه ÛŒ Ùضول کیست ØŸ
آیا Ù…ÛŒ توانم سخن بگویم درباره ÛŒ ØµÙ„Ø Ùˆ جنگ میان قربانیان وقربانیان قربانیان
بدون کلمه ای اضاÙÙ‡ Ùˆ جمله ای معترضه ØŸ
آیا به من می گویند :
جایی برای دو رؤیا در یک نیرنگ گاه نیست .
نه من ، یا او
اما او خواننده ای ست که می پرسد از آنچه شعر به ما می گوید
در زمانه ی مصیبت .
خون
خون
خون
در سرزمین تو
در نام من و در نام تو
در Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ جوز ØŒ در پوست موز
در شیر کودک ، در روشنایی و سایه
در دانه ی گندم ، در پاکت نمک
تک تیر اندازانی چیره دست
به هد٠می زنند
خون
خون
خون
این زمین Ú©ÙˆÚ†Ú© تر از خون Ùرزندان خویش است
که بر آستانه های قیامت
مثل گوسÙندان قربانی ایستاده اند .
براستی آیا این زمین مبارک است یا تعمید شده
به خون
به خون
به خونی که نه نیایش و نه ماسه خشک نمی کندش .
در صÙØات کتاب مقدس هیچ عدلی وجود ندارد
تا کاÙÛŒ باشد برای شادی شهیدان به آزادی راه رÙتن بر ابرها
خونی در روز
خونی در تاریکی ، خونی در کلام .
می گوید : شعر ، درباختن را هم چون نخی از نوری تابان در قلب گیتار به مهمانی می پذیرد
یا هم چون مسیØایی بر مادیانی سنگین از مجاز زیبا Ø› ـــ
Ú©Ù‡ زیبایی شناسی چیزی جز Øضوری Øقیقی در Ø´Ú©Ù„ نباشد .
در جهانی بی آسمان
زمین به هاویه می شود بَدَل
و شعر یکی از هبه های سوگ واری
Ùˆ یکی از صÙت های باد ها ØŒ Ú†Ù‡ جنوبی Ùˆ Ú†Ù‡ شمالی Ù…ÛŒ شود .
توصی٠نکن آنچه را که دوربین از زخم هایت دید
Ùˆ Ùریاد بزن تا خود را بشنوی
Ùریاد بزن تا بدانی Ú©Ù‡ هنوز هم زنده هستی
و اینکه زندگی بر این زمین ممکن است
و برای سخن ، امیدی ابتکار کن
سمت و سویی را یا سرابی که امید را طولانی می کند
و ترانه ساز کن که زیبایی شناسی آزادی است .
می گویم : زندگی که جز با ضد خویش ـــ مرگ ـــ شناخته نمی شود زندگی نیست .
Ù…ÛŒ گوید : زنده خواهیم ماند Ùˆ اگر زندگی ØŒ ما را به Øال خویش واگذارد
سروران کلمات خواهیم شد
که خواننده هاش را جاویدان خواهد کرد ، به قول دوست بزرگ وارت ریتسوس .
Ùˆ Ú¯Ùت : اگر پیش از تو Ù…Ùردم
تو را به ناممکن وصیّت می کنم
پرسیدم : آیا ناممکن دور است ؟
Ú¯Ùت : در Øدود یک نسل .
پرسیدم : اگر پیش از تو Ù…Ùردم ØŸ
Ú¯Ùت : به کوه های الجلیل تسلیت خواهم Ú¯Ùت .
و می نویسم : « زیبایی شناسی چیزی جز رسیدن به آنچه ملایم است ؛ نیست » .
و اکنون از یاد مبر :
اگر پیش از تو Ù…Ùردم ØŒ تو را به ناممکن وصیّت Ù…ÛŒ کنم .
وقتی که او را در سدوم جدید ، به سال دوهزار و دو دیدار کردم
در برابر جنگ سدوم بر بابلیان و سرطان مقاومت می کرد
هم چون آخرین قهرمان Øماسه بود
Ú©Ù‡ از ØÙ‚ تروا دÙاع Ù…ÛŒ کند
در قسمت بندی شدن رمان .
عقابی است Ú©Ù‡ بالا بلند با چکاد خویش بدرود Ù…ÛŒ Ú¯Ùت
Ú©Ù‡ اقامت بر Ùراز المپ Ùˆ بر Ùراز چکادها
خسته کننده است .
بدرود
بدرود بگویم به شعر درد .
ـــــــــــــــــــــــــــــ
تضاد
شعر : Ù…Øمود درویش ـــ شاعر Ùلسطینی
ترجمه : Øمزه کوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــ ( درباره ی ادوارد سعید )
نیویورک / نوامبر / خیابان پنجم
خورشید بشقابی از کانی پرنده است .
به خویشتن غریب خویش در سایه Ú¯Ùتم :
این آیا بابل است یا سَدوم ؟
بر در هاویه ای الکتریکی
سی سال پیش با ادوارد دیدار کردم
و زمان از اکنون کم تر چموش بود .
هر دوی ما Ú¯Ùتیم :
اگر گذشته ات تجربه بود
Ùردا را معنی Ùˆ رؤیا بساز !
برویم
با اطمینان تا Ùردای خویش برویم
با صداقت ٠تخیّل و معجزه ی عل٠.
یادم نیست Ú©Ù‡ عصر به سینما رÙته باشیم
اما شنیدم که هندیانی دیرینه سال
مرا Ú¯Ùتند :
به اسب و مدرنیسم اعتماد مکن .
نه ، هیچ قربانی از جلاد خویش نمی پرسد :
آیا من ، تو هستی ؟
اگر شمشیر من از گل ام بزرگ تر بود
خواهی پرسیدن که آیا هم چون تو
چنین کاری می کنم ؟
سؤالی این گونه تنها کنجکاوی رمان نویس را بر می انگیزد
در دÙتری شیشه ای Ú©Ù‡ بر زنبقی در باغ Ù…ÛŒ گسترد
آنجا Ú©Ù‡ دست Ùرضیه سÙید است مثل ضمیر رمان نویس
وقت Ú©Ù‡ Øساب خود را با انسان گرایی تسویه Ù…ÛŒ کند .
هیچ Ùردایی در گذشته وجود ندارد
پس همین به که پیش رویم .
ای بسا پیشرÙت ØŒ پل بازگشتن به بربریت باشد .
نیویورک / ادوارد بر کسالت Ùجر بیدار Ù…ÛŒ شود
و آهنگی برای موزارت می نوازد
در سالن تنیس دانشگاه می دود
و به کوچ اندیشه از مرزها می اندیشد
Ùˆ از Ùراز مانع ها ØŒ نیویورک تایمز Ù…ÛŒ خواند
نظر پریشان اش را می نویسد
Ùˆ خاور شناسی را Ù†Ùرین Ù…ÛŒ کند
Ú©Ù‡ ژنرال را به نقطه ÛŒ ضعÙÛŒ در قلب دختری شرقی Ù…ÛŒ آگاهاند
Øمام Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ لباسی به آراستگی خروس انتخاب Ù…ÛŒ کند Ùˆ قهوه اش را با شیر Ù…ÛŒ خورد
Ùˆ بر سر Ùجر داد Ù…ÛŒ زند :
درنگ نکن .
بر باد راه می سپرد ، و در باد می داند کیست . آسمانه ای ندارد باد
خانه ای ندارد باد ، و باد قطب نمایی ست برای شمالگان ٠مرد بیگانه .
می گوید : من از آنجایم . من از اینجا
نه آنجایم و نه آنجا
مرا دو نام هست که دیدار می کنند و جدایی می گیرند
و مرا دو زبان هست ، که از یاد بردم خواب کدام یک را می دیدم .
مرا زبانی انگلیسی برای نوشتن هست
که کلماتی تن دهنده دارد
Ùˆ مرا زبانی ست نقره گون در Ú¯Ùت Ùˆ Ú¯ÙˆÛŒ آسمان با قدس
اما از تخیّل من اطاعت نمی کند
Ùˆ هویّت ØŸ Ú¯Ùتم .
Ú¯Ùت : دÙاع از خویشتن است .
هویّت دختر زایش است
اما در نهایت خلاقیّت صاØب آن است
نه میراث گذشته . من ام چند گون
در اندرون ام ، بیرون نوین من است .
اگر از آنجا نبودم به قلب خویشتن می آموختم
که آنجا بپروراند آهوی کنایه را .
سرزمین خود را هر جا Ú©Ù‡ رÙتی با خود ببر
Ùˆ خودشیÙته باش اگر لازم شد .
ـــ تبعیدگاه است جهان برونی
و تبعیدگاه است جهان درونی
تو در این میان که هستی ؟
ـــ خود را معرّÙÛŒ نخواهم کردن
تا که از دست اش ندهم ، و من که ام من
و من واپسین ٠خویشتن ام در دوگانگی
که میان کلام و اشاره نغمه گری می کند
اگر شعر Ù…ÛŒ نوشتم . Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم :
من دو تن در یک تن ام
هم چو بال های پرستو
Ú©Ù‡ گر Ùصل بهار تاخیر کرد
به نقل بشارت بسنده می کردم .
او سرزمینی را دوست دارد و از آن کوچ می کند
[ آیا ناممکن دور است ؟ ]
او کوچیدن زی هر چیزی را دوست دارد
Ú©Ù‡ در سÙر آزاد میان Ùرهنگ ها
پژوهش گران ، درباره ی گوهر انسانی
جایگاه هایی کاÙÛŒ برای همگان خواهند یاÙت .
اینجا Øاشیه پیش روی Ù…ÛŒ کند . یا مرکزی پس Ù…ÛŒ گراید
نه شرق شرق است به تمامی
نه غرب غرب است به تمامی
و هویّت برای تعدد گشاده است
نه قلعه و نه خندق ها .
مجاز بر ساØÙ„ ٠رودخانه Ù…ÛŒ Ø®Ùت
که اگر آلودگی نبود
دیگر ساØÙ„ را در آغوش Ù…ÛŒ گرÙت .
ــــ آیا رمان را نوشتی ؟
ـــ سعی کردم .... سعی کردم که با آن ، تصویر خود را
در آینه های زنان دور دست بازآÙرینی کنم
اما آنان در شب Ù…Øصور خویش رهسپار گشتند
Ùˆ Ú¯Ùتند : ما را جهانی ست مستقل از متن .
مرد هرگز زن ـــ معما و رؤیا را نمی نویسد
زن هرگز ، مرد ـــ نماد و ستاره را نمی نویسد
نه عشق شبیه عشق است
Ùˆ نه شب شبیه شب . پس بگذار صÙات مرد را برشماریم Ùˆ بخندیم .
ـــ و تو چه کار کردی ؟
ـــ بر پوچی خود خندیدم
و رمان را در سطل آشغال انداختم .
متÙکّر از روایت گری رمان نویس Ø®Ùرده Ù…ÛŒ گیرد
Ùˆ Ùیلسو٠گÙÙ„ ترانه ساز را تکه تکه Ù…ÛŒ کند .
سرزمینی را دوست دارد و از آن کوچ می کند :
من که ام و که خواهم بودن
خود را با خویشتن می سازم
و تبعیدگاه خود را بر می گزینم
از اØتیاج شاعران به Ùردا Ùˆ یادها دÙاع Ù…ÛŒ کنم
Ùˆ از درختی دÙاع Ù…ÛŒ کنم
که پرندگانش چون سرزمینی و تبعیدگاهی در نظر می آرند
و از ماهی که هم چنان برای شعر عاشقانه شایسته است .
از اندیشه ای دÙاع Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ سست بنیادی صاØبانش آن را شکسته اند
Ùˆ دÙاع Ù…ÛŒ کنم از سرزمینی Ú©Ù‡ اساطیرش درربوده اند .
ــــ آیا می توانی که به همه چیز باز گردی ؟
ـــ جلوی من پشت سرم را به دنبال می کشاند
در ساعت من وقتی نیست تا سطرهایی بر ماسه بنویسم . اما می توانم که گذشته را دیدار کنم مثل غریبان
هر وقت در شام گاه اندوهگین به شاعر چوپانی گوش بسپارند :
« دختری بر لب چاه
کوزه ÛŒ خود را از اشک ابرها Ù¾Ùر Ù…ÛŒ کند
و می گرید و می خندد بر زنبوری
که قلب اش را نیش زد
در وزش گاه Ùراق
آیا عشق آن چیزی است که آب را به درد می آرد
یا بیماری است در Ù…ÙÙ‡ »
[ و تا آخر ترانه ]
ـــ پس تو دچار بیماری اشتیاق می شوی
ـــ اشتیاق به Ùردا . دورتر ØŒ بالاتر Ùˆ دورتر . رؤیای من گام های مرا سوق Ù…ÛŒ دهد
و رؤیای من آرزوی مرا بر زانوهام می نشاند
هم چون گربه ای دست آموز . این همان واقعی خیال انگیز است
Ùرزند اراده . ما Ù…ÛŒ توانیم Ú©Ù‡ Øتمی بودن هاویه را دگرگون کنیم .
ــــ و اشتیاق به دیروز ؟
ـــ عاطÙÙ‡ ای است Ú©Ù‡ ربطی به متÙکّر ندارد
مگر Ú©Ù‡ شوق انسان غریب به ادات غیاب را بÙهمد
و اما من . اشتیاق ام کشمکشی است
بر اکنونی Ú©Ù‡ بیضه های Ùردا را Ù…ÛŒ گیرد .
ــــ آیا مخÙیانه به دیروز نرÙتی
وقتی Ú©Ù‡ به خانه Ù…ÛŒ رÙتی
به خانه ات در قدس ، در کوی الطالبیه ؟
ـــ خود را آماده کردم تا بر بستر مادرم
مثل بچه ای که از پدرش می ترسد
دراز بکشم .
Ùˆ سعی کردم Ú©Ù‡ تولد خویشتنم را باز بیاÙرینم
Ùˆ راه شیری را بر Ø³Ø·Ø Ø®Ø§Ù†Ù‡ ÛŒ قدمی ام دنبال کنم
و سعی کردم که پوست غیاب را لمس کردم
Ùˆ بوی تابستان را از یاسمن های باغچه . اما Ú©Ùتار Øقیقت مرا دور کرد
از اشتیاقی که چون دزد پشت سرم بود .
ـــ وآیا ترسیدی ؟ چه چیزی تو را ترساند ؟
ــــ نمی توانم رو در روی درباختن قرار گیرم
بر در هم چون دریوزه ایستادم .
آیا از غریبان بخواهم که بر بستر من بخوابند
تا تنها برای پنج دقیقه خود را دیدار کنم ؟
آیا به اØترام ساکنان رؤیای کودکی ام خم شوم ØŸ
آیا خواهند پرسید :
این دیدارگر بیگانه ÛŒ Ùضول کیست ØŸ
آیا Ù…ÛŒ توانم سخن بگویم درباره ÛŒ ØµÙ„Ø Ùˆ جنگ میان قربانیان وقربانیان قربانیان
بدون کلمه ای اضاÙÙ‡ Ùˆ جمله ای معترضه ØŸ
آیا به من می گویند :
جایی برای دو رؤیا در یک نیرنگ گاه نیست .
نه من ، یا او
اما او خواننده ای ست که می پرسد از آنچه شعر به ما می گوید
در زمانه ی مصیبت .
خون
خون
خون
در سرزمین تو
در نام من و در نام تو
در Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ جوز ØŒ در پوست موز
در شیر کودک ، در روشنایی و سایه
در دانه ی گندم ، در پاکت نمک
تک تیر اندازانی چیره دست
به هد٠می زنند
خون
خون
خون
این زمین Ú©ÙˆÚ†Ú© تر از خون Ùرزندان خویش است
که بر آستانه های قیامت
مثل گوسÙندان قربانی ایستاده اند .
براستی آیا این زمین مبارک است یا تعمید شده
به خون
به خون
به خونی که نه نیایش و نه ماسه خشک نمی کندش .
در صÙØات کتاب مقدس هیچ عدلی وجود ندارد
تا کاÙÛŒ باشد برای شادی شهیدان به آزادی راه رÙتن بر ابرها
خونی در روز
خونی در تاریکی ، خونی در کلام .
می گوید : شعر ، درباختن را هم چون نخی از نوری تابان در قلب گیتار به مهمانی می پذیرد
یا هم چون مسیØایی بر مادیانی سنگین از مجاز زیبا Ø› ـــ
Ú©Ù‡ زیبایی شناسی چیزی جز Øضوری Øقیقی در Ø´Ú©Ù„ نباشد .
در جهانی بی آسمان
زمین به هاویه می شود بَدَل
و شعر یکی از هبه های سوگ واری
Ùˆ یکی از صÙت های باد ها ØŒ Ú†Ù‡ جنوبی Ùˆ Ú†Ù‡ شمالی Ù…ÛŒ شود .
توصی٠نکن آنچه را که دوربین از زخم هایت دید
Ùˆ Ùریاد بزن تا خود را بشنوی
Ùریاد بزن تا بدانی Ú©Ù‡ هنوز هم زنده هستی
و اینکه زندگی بر این زمین ممکن است
و برای سخن ، امیدی ابتکار کن
سمت و سویی را یا سرابی که امید را طولانی می کند
و ترانه ساز کن که زیبایی شناسی آزادی است .
می گویم : زندگی که جز با ضد خویش ـــ مرگ ـــ شناخته نمی شود زندگی نیست .
Ù…ÛŒ گوید : زنده خواهیم ماند Ùˆ اگر زندگی ØŒ ما را به Øال خویش واگذارد
سروران کلمات خواهیم شد
که خواننده هاش را جاویدان خواهد کرد ، به قول دوست بزرگ وارت ریتسوس .
Ùˆ Ú¯Ùت : اگر پیش از تو Ù…Ùردم
تو را به ناممکن وصیّت می کنم
پرسیدم : آیا ناممکن دور است ؟
Ú¯Ùت : در Øدود یک نسل .
پرسیدم : اگر پیش از تو Ù…Ùردم ØŸ
Ú¯Ùت : به کوه های الجلیل تسلیت خواهم Ú¯Ùت .
و می نویسم : « زیبایی شناسی چیزی جز رسیدن به آنچه ملایم است ؛ نیست » .
و اکنون از یاد مبر :
اگر پیش از تو Ù…Ùردم ØŒ تو را به ناممکن وصیّت Ù…ÛŒ کنم .
وقتی که او را در سدوم جدید ، به سال دوهزار و دو دیدار کردم
در برابر جنگ سدوم بر بابلیان و سرطان مقاومت می کرد
هم چون آخرین قهرمان Øماسه بود
Ú©Ù‡ از ØÙ‚ تروا دÙاع Ù…ÛŒ کند
در قسمت بندی شدن رمان .
عقابی است Ú©Ù‡ بالا بلند با چکاد خویش بدرود Ù…ÛŒ Ú¯Ùت
Ú©Ù‡ اقامت بر Ùراز المپ Ùˆ بر Ùراز چکادها
خسته کننده است .
بدرود
بدرود بگویم به شعر درد .
ـــــــــــــــــــــــــــــ