تضاد شعری از Ù…ØÙ…ود درویش / ترجمه : ØÙ…زه کوتی
ای بسا Ù¾ÛŒØ´Ø±ÙØª ØŒ پل بازگشتن به بربریت باشد .
تضاد
شعر : Ù…ØÙ…ود درویش ـــ شاعر Ùلسطینی
ترجمه : ØÙ…زه کوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــ ( درباره ی ادوارد سعید )
نیویورک / نوامبر / خیابان پنجم
خورشید بشقابی از کانی پرنده است .
به خویشتن غریب خویش در سایه Ú¯ÙØªÙ… :
این آیا بابل است یا سَدوم ؟
بر در هاویه ای الکتریکی
سی سال پیش با ادوارد دیدار کردم
و زمان از اکنون کم تر چموش بود .
هر دوی ما Ú¯ÙØªÛŒÙ… :
اگر گذشته ات تجربه بود
ÙØ±Ø¯Ø§ را معنی Ùˆ رؤیا بساز !
برویم
با اطمینان تا ÙØ±Ø¯Ø§ÛŒ خویش برویم
با صداقت ٠تخیّل و معجزه ی عل٠.
یادم نیست Ú©Ù‡ عصر به سینما Ø±ÙØªÙ‡ باشیم
اما شنیدم که هندیانی دیرینه سال
مرا Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ :
به اسب و مدرنیسم اعتماد مکن .
نه ، هیچ قربانی از جلاد خویش نمی پرسد :
آیا من ، تو هستی ؟
اگر شمشیر من از گل ام بزرگ تر بود
خواهی پرسیدن که آیا هم چون تو
چنین کاری می کنم ؟
سؤالی این گونه تنها کنجکاوی رمان نویس را بر می انگیزد
در Ø¯ÙØªØ±ÛŒ شیشه ای Ú©Ù‡ بر زنبقی در باغ Ù…ÛŒ گسترد
آنجا Ú©Ù‡ دست ÙØ±Ø¶ÛŒÙ‡ سÙید است مثل ضمیر رمان نویس
وقت Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ø¨ خود را با انسان گرایی تسویه Ù…ÛŒ کند .
هیچ ÙØ±Ø¯Ø§ÛŒÛŒ در گذشته وجود ندارد
پس همین به که پیش رویم .
ای بسا Ù¾ÛŒØ´Ø±ÙØª ØŒ پل بازگشتن به بربریت باشد .
نیویورک / ادوارد بر کسالت ÙØ¬Ø± بیدار Ù…ÛŒ شود
و آهنگی برای موزارت می نوازد
در سالن تنیس دانشگاه می دود
و به کوچ اندیشه از مرزها می اندیشد
Ùˆ از ÙØ±Ø§Ø² مانع ها ØŒ نیویورک تایمز Ù…ÛŒ خواند
نظر پریشان اش را می نویسد
Ùˆ خاور شناسی را Ù†ÙØ±ÛŒÙ† Ù…ÛŒ کند
Ú©Ù‡ ژنرال را به نقطه ÛŒ ضعÙÛŒ در قلب دختری شرقی Ù…ÛŒ آگاهاند
ØÙ…ام Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ لباسی به آراستگی خروس انتخاب Ù…ÛŒ کند Ùˆ قهوه اش را با شیر Ù…ÛŒ خورد
Ùˆ بر سر ÙØ¬Ø± داد Ù…ÛŒ زند :
درنگ نکن .
بر باد راه می سپرد ، و در باد می داند کیست . آسمانه ای ندارد باد
خانه ای ندارد باد ، و باد قطب نمایی ست برای شمالگان ٠مرد بیگانه .
می گوید : من از آنجایم . من از اینجا
نه آنجایم و نه آنجا
مرا دو نام هست که دیدار می کنند و جدایی می گیرند
و مرا دو زبان هست ، که از یاد بردم خواب کدام یک را می دیدم .
مرا زبانی انگلیسی برای نوشتن هست
که کلماتی تن دهنده دارد
Ùˆ مرا زبانی ست نقره گون در Ú¯ÙØª Ùˆ Ú¯ÙˆÛŒ آسمان با قدس
اما از تخیّل من اطاعت نمی کند
Ùˆ هویّت ØŸ Ú¯ÙØªÙ… .
Ú¯ÙØª : Ø¯ÙØ§Ø¹ از خویشتن است .
هویّت دختر زایش است
اما در نهایت خلاقیّت ØµØ§ØØ¨ آن است
نه میراث گذشته . من ام چند گون
در اندرون ام ، بیرون نوین من است .
اگر از آنجا نبودم به قلب خویشتن می آموختم
که آنجا بپروراند آهوی کنایه را .
سرزمین خود را هر جا Ú©Ù‡ Ø±ÙØªÛŒ با خود ببر
Ùˆ Ø®ÙˆØ¯Ø´ÛŒÙØªÙ‡ باش اگر لازم شد .
ـــ تبعیدگاه است جهان برونی
و تبعیدگاه است جهان درونی
تو در این میان که هستی ؟
ـــ خود را معرّÙÛŒ نخواهم کردن
تا که از دست اش ندهم ، و من که ام من
و من واپسین ٠خویشتن ام در دوگانگی
که میان کلام و اشاره نغمه گری می کند
اگر شعر Ù…ÛŒ نوشتم . Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… :
من دو تن در یک تن ام
هم چو بال های پرستو
Ú©Ù‡ گر ÙØµÙ„ بهار تاخیر کرد
به نقل بشارت بسنده می کردم .
او سرزمینی را دوست دارد و از آن کوچ می کند
[ آیا ناممکن دور است ؟ ]
او کوچیدن زی هر چیزی را دوست دارد
Ú©Ù‡ در Ø³ÙØ± آزاد میان ÙØ±Ù‡Ù†Ú¯ ها
پژوهش گران ، درباره ی گوهر انسانی
جایگاه هایی کاÙÛŒ برای همگان خواهند ÛŒØ§ÙØª .
اینجا ØØ§Ø´ÛŒÙ‡ پیش روی Ù…ÛŒ کند . یا مرکزی پس Ù…ÛŒ گراید
نه شرق شرق است به تمامی
نه غرب غرب است به تمامی
و هویّت برای تعدد گشاده است
نه قلعه و نه خندق ها .
مجاز بر ساØÙ„ ٠رودخانه Ù…ÛŒ Ø®ÙØª
که اگر آلودگی نبود
دیگر ساØÙ„ را در آغوش Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª .
ــــ آیا رمان را نوشتی ؟
ـــ سعی کردم .... سعی کردم که با آن ، تصویر خود را
در آینه های زنان دور دست Ø¨Ø§Ø²Ø¢ÙØ±ÛŒÙ†ÛŒ کنم
اما آنان در شب Ù…ØØµÙˆØ± خویش رهسپار گشتند
Ùˆ Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ : ما را جهانی ست مستقل از متن .
مرد هرگز زن ـــ معما و رؤیا را نمی نویسد
زن هرگز ، مرد ـــ نماد و ستاره را نمی نویسد
نه عشق شبیه عشق است
Ùˆ نه شب شبیه شب . پس بگذار ØµÙØ§Øª مرد را برشماریم Ùˆ بخندیم .
ـــ و تو چه کار کردی ؟
ـــ بر پوچی خود خندیدم
و رمان را در سطل آشغال انداختم .
متÙکّر از روایت گری رمان نویس Ø®ÙØ±Ø¯Ù‡ Ù…ÛŒ گیرد
Ùˆ Ùیلسو٠گÙÙ„ ترانه ساز را تکه تکه Ù…ÛŒ کند .
سرزمینی را دوست دارد و از آن کوچ می کند :
من که ام و که خواهم بودن
خود را با خویشتن می سازم
و تبعیدگاه خود را بر می گزینم
از Ø§ØØªÛŒØ§Ø¬ شاعران به ÙØ±Ø¯Ø§ Ùˆ یادها Ø¯ÙØ§Ø¹ Ù…ÛŒ کنم
Ùˆ از درختی Ø¯ÙØ§Ø¹ Ù…ÛŒ کنم
که پرندگانش چون سرزمینی و تبعیدگاهی در نظر می آرند
و از ماهی که هم چنان برای شعر عاشقانه شایسته است .
از اندیشه ای Ø¯ÙØ§Ø¹ Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ سست بنیادی ØµØ§ØØ¨Ø§Ù†Ø´ آن را شکسته اند
Ùˆ Ø¯ÙØ§Ø¹ Ù…ÛŒ کنم از سرزمینی Ú©Ù‡ اساطیرش درربوده اند .
ــــ آیا می توانی که به همه چیز باز گردی ؟
ـــ جلوی من پشت سرم را به دنبال می کشاند
در ساعت من وقتی نیست تا سطرهایی بر ماسه بنویسم . اما می توانم که گذشته را دیدار کنم مثل غریبان
هر وقت در شام گاه اندوهگین به شاعر چوپانی گوش بسپارند :
« دختری بر لب چاه
کوزه ÛŒ خود را از اشک ابرها Ù¾ÙØ± Ù…ÛŒ کند
و می گرید و می خندد بر زنبوری
که قلب اش را نیش زد
در وزش گاه ÙØ±Ø§Ù‚
آیا عشق آن چیزی است که آب را به درد می آرد
یا بیماری است در Ù…ÙÙ‡ »
[ و تا آخر ترانه ]
ـــ پس تو دچار بیماری اشتیاق می شوی
ـــ اشتیاق به ÙØ±Ø¯Ø§ . دورتر ØŒ بالاتر Ùˆ دورتر . رؤیای من گام های مرا سوق Ù…ÛŒ دهد
و رؤیای من آرزوی مرا بر زانوهام می نشاند
هم چون گربه ای دست آموز . این همان واقعی خیال انگیز است
ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ اراده . ما Ù…ÛŒ توانیم Ú©Ù‡ ØØªÙ…ÛŒ بودن هاویه را دگرگون کنیم .
ــــ و اشتیاق به دیروز ؟
ـــ عاطÙÙ‡ ای است Ú©Ù‡ ربطی به متÙکّر ندارد
مگر Ú©Ù‡ شوق انسان غریب به ادات غیاب را بÙهمد
و اما من . اشتیاق ام کشمکشی است
بر اکنونی Ú©Ù‡ بیضه های ÙØ±Ø¯Ø§ را Ù…ÛŒ گیرد .
ــــ آیا مخÙیانه به دیروز Ù†Ø±ÙØªÛŒ
وقتی Ú©Ù‡ به خانه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒ
به خانه ات در قدس ، در کوی الطالبیه ؟
ـــ خود را آماده کردم تا بر بستر مادرم
مثل بچه ای که از پدرش می ترسد
دراز بکشم .
Ùˆ سعی کردم Ú©Ù‡ تولد خویشتنم را باز Ø¨ÛŒØ§ÙØ±ÛŒÙ†Ù…
Ùˆ راه شیری را بر Ø³Ø·Ø Ø®Ø§Ù†Ù‡ ÛŒ قدمی ام دنبال کنم
و سعی کردم که پوست غیاب را لمس کردم
Ùˆ بوی تابستان را از یاسمن های باغچه . اما Ú©ÙØªØ§Ø± ØÙ‚یقت مرا دور کرد
از اشتیاقی که چون دزد پشت سرم بود .
ـــ وآیا ترسیدی ؟ چه چیزی تو را ترساند ؟
ــــ نمی توانم رو در روی درباختن قرار گیرم
بر در هم چون دریوزه ایستادم .
آیا از غریبان بخواهم که بر بستر من بخوابند
تا تنها برای پنج دقیقه خود را دیدار کنم ؟
آیا به Ø§ØØªØ±Ø§Ù… ساکنان رؤیای کودکی ام خم شوم ØŸ
آیا خواهند پرسید :
این دیدارگر بیگانه ÛŒ ÙØ¶ÙˆÙ„ کیست ØŸ
آیا Ù…ÛŒ توانم سخن بگویم درباره ÛŒ ØµÙ„Ø Ùˆ جنگ میان قربانیان وقربانیان قربانیان
بدون کلمه ای اضاÙÙ‡ Ùˆ جمله ای معترضه ØŸ
آیا به من می گویند :
جایی برای دو رؤیا در یک نیرنگ گاه نیست .
نه من ، یا او
اما او خواننده ای ست که می پرسد از آنچه شعر به ما می گوید
در زمانه ی مصیبت .
خون
خون
خون
در سرزمین تو
در نام من و در نام تو
در Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ جوز ØŒ در پوست موز
در شیر کودک ، در روشنایی و سایه
در دانه ی گندم ، در پاکت نمک
تک تیر اندازانی چیره دست
به هد٠می زنند
خون
خون
خون
این زمین Ú©ÙˆÚ†Ú© تر از خون ÙØ±Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù† خویش است
که بر آستانه های قیامت
مثل گوسÙندان قربانی ایستاده اند .
براستی آیا این زمین مبارک است یا تعمید شده
به خون
به خون
به خونی که نه نیایش و نه ماسه خشک نمی کندش .
در ØµÙØØ§Øª کتاب مقدس هیچ عدلی وجود ندارد
تا کاÙÛŒ باشد برای شادی شهیدان به آزادی راه Ø±ÙØªÙ† بر ابرها
خونی در روز
خونی در تاریکی ، خونی در کلام .
می گوید : شعر ، درباختن را هم چون نخی از نوری تابان در قلب گیتار به مهمانی می پذیرد
یا هم چون Ù…Ø³ÛŒØØ§ÛŒÛŒ بر مادیانی سنگین از مجاز زیبا Ø› ـــ
Ú©Ù‡ زیبایی شناسی چیزی جز ØØ¶ÙˆØ±ÛŒ ØÙ‚یقی در Ø´Ú©Ù„ نباشد .
در جهانی بی آسمان
زمین به هاویه می شود بَدَل
و شعر یکی از هبه های سوگ واری
Ùˆ یکی از ØµÙØª های باد ها ØŒ Ú†Ù‡ جنوبی Ùˆ Ú†Ù‡ شمالی Ù…ÛŒ شود .
توصی٠نکن آنچه را که دوربین از زخم هایت دید
Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ بزن تا خود را بشنوی
ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ بزن تا بدانی Ú©Ù‡ هنوز هم زنده هستی
و اینکه زندگی بر این زمین ممکن است
و برای سخن ، امیدی ابتکار کن
سمت و سویی را یا سرابی که امید را طولانی می کند
و ترانه ساز کن که زیبایی شناسی آزادی است .
می گویم : زندگی که جز با ضد خویش ـــ مرگ ـــ شناخته نمی شود زندگی نیست .
Ù…ÛŒ گوید : زنده خواهیم ماند Ùˆ اگر زندگی ØŒ ما را به ØØ§Ù„ خویش واگذارد
سروران کلمات خواهیم شد
که خواننده هاش را جاویدان خواهد کرد ، به قول دوست بزرگ وارت ریتسوس .
Ùˆ Ú¯ÙØª : اگر پیش از تو Ù…ÙØ±Ø¯Ù…
تو را به ناممکن وصیّت می کنم
پرسیدم : آیا ناممکن دور است ؟
Ú¯ÙØª : در ØØ¯ÙˆØ¯ یک نسل .
پرسیدم : اگر پیش از تو Ù…ÙØ±Ø¯Ù… ØŸ
Ú¯ÙØª : به کوه های الجلیل تسلیت خواهم Ú¯ÙØª .
و می نویسم : « زیبایی شناسی چیزی جز رسیدن به آنچه ملایم است ؛ نیست » .
و اکنون از یاد مبر :
اگر پیش از تو Ù…ÙØ±Ø¯Ù… ØŒ تو را به ناممکن وصیّت Ù…ÛŒ کنم .
وقتی که او را در سدوم جدید ، به سال دوهزار و دو دیدار کردم
در برابر جنگ سدوم بر بابلیان و سرطان مقاومت می کرد
هم چون آخرین قهرمان ØÙ…اسه بود
Ú©Ù‡ از ØÙ‚ تروا Ø¯ÙØ§Ø¹ Ù…ÛŒ کند
در قسمت بندی شدن رمان .
عقابی است Ú©Ù‡ بالا بلند با چکاد خویش بدرود Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª
Ú©Ù‡ اقامت بر ÙØ±Ø§Ø² المپ Ùˆ بر ÙØ±Ø§Ø² چکادها
خسته کننده است .
بدرود
بدرود بگویم به شعر درد .
ـــــــــــــــــــــــــــــ
تضاد
شعر : Ù…ØÙ…ود درویش ـــ شاعر Ùلسطینی
ترجمه : ØÙ…زه کوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــ ( درباره ی ادوارد سعید )
نیویورک / نوامبر / خیابان پنجم
خورشید بشقابی از کانی پرنده است .
به خویشتن غریب خویش در سایه Ú¯ÙØªÙ… :
این آیا بابل است یا سَدوم ؟
بر در هاویه ای الکتریکی
سی سال پیش با ادوارد دیدار کردم
و زمان از اکنون کم تر چموش بود .
هر دوی ما Ú¯ÙØªÛŒÙ… :
اگر گذشته ات تجربه بود
ÙØ±Ø¯Ø§ را معنی Ùˆ رؤیا بساز !
برویم
با اطمینان تا ÙØ±Ø¯Ø§ÛŒ خویش برویم
با صداقت ٠تخیّل و معجزه ی عل٠.
یادم نیست Ú©Ù‡ عصر به سینما Ø±ÙØªÙ‡ باشیم
اما شنیدم که هندیانی دیرینه سال
مرا Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ :
به اسب و مدرنیسم اعتماد مکن .
نه ، هیچ قربانی از جلاد خویش نمی پرسد :
آیا من ، تو هستی ؟
اگر شمشیر من از گل ام بزرگ تر بود
خواهی پرسیدن که آیا هم چون تو
چنین کاری می کنم ؟
سؤالی این گونه تنها کنجکاوی رمان نویس را بر می انگیزد
در Ø¯ÙØªØ±ÛŒ شیشه ای Ú©Ù‡ بر زنبقی در باغ Ù…ÛŒ گسترد
آنجا Ú©Ù‡ دست ÙØ±Ø¶ÛŒÙ‡ سÙید است مثل ضمیر رمان نویس
وقت Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ø¨ خود را با انسان گرایی تسویه Ù…ÛŒ کند .
هیچ ÙØ±Ø¯Ø§ÛŒÛŒ در گذشته وجود ندارد
پس همین به که پیش رویم .
ای بسا Ù¾ÛŒØ´Ø±ÙØª ØŒ پل بازگشتن به بربریت باشد .
نیویورک / ادوارد بر کسالت ÙØ¬Ø± بیدار Ù…ÛŒ شود
و آهنگی برای موزارت می نوازد
در سالن تنیس دانشگاه می دود
و به کوچ اندیشه از مرزها می اندیشد
Ùˆ از ÙØ±Ø§Ø² مانع ها ØŒ نیویورک تایمز Ù…ÛŒ خواند
نظر پریشان اش را می نویسد
Ùˆ خاور شناسی را Ù†ÙØ±ÛŒÙ† Ù…ÛŒ کند
Ú©Ù‡ ژنرال را به نقطه ÛŒ ضعÙÛŒ در قلب دختری شرقی Ù…ÛŒ آگاهاند
ØÙ…ام Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ لباسی به آراستگی خروس انتخاب Ù…ÛŒ کند Ùˆ قهوه اش را با شیر Ù…ÛŒ خورد
Ùˆ بر سر ÙØ¬Ø± داد Ù…ÛŒ زند :
درنگ نکن .
بر باد راه می سپرد ، و در باد می داند کیست . آسمانه ای ندارد باد
خانه ای ندارد باد ، و باد قطب نمایی ست برای شمالگان ٠مرد بیگانه .
می گوید : من از آنجایم . من از اینجا
نه آنجایم و نه آنجا
مرا دو نام هست که دیدار می کنند و جدایی می گیرند
و مرا دو زبان هست ، که از یاد بردم خواب کدام یک را می دیدم .
مرا زبانی انگلیسی برای نوشتن هست
که کلماتی تن دهنده دارد
Ùˆ مرا زبانی ست نقره گون در Ú¯ÙØª Ùˆ Ú¯ÙˆÛŒ آسمان با قدس
اما از تخیّل من اطاعت نمی کند
Ùˆ هویّت ØŸ Ú¯ÙØªÙ… .
Ú¯ÙØª : Ø¯ÙØ§Ø¹ از خویشتن است .
هویّت دختر زایش است
اما در نهایت خلاقیّت ØµØ§ØØ¨ آن است
نه میراث گذشته . من ام چند گون
در اندرون ام ، بیرون نوین من است .
اگر از آنجا نبودم به قلب خویشتن می آموختم
که آنجا بپروراند آهوی کنایه را .
سرزمین خود را هر جا Ú©Ù‡ Ø±ÙØªÛŒ با خود ببر
Ùˆ Ø®ÙˆØ¯Ø´ÛŒÙØªÙ‡ باش اگر لازم شد .
ـــ تبعیدگاه است جهان برونی
و تبعیدگاه است جهان درونی
تو در این میان که هستی ؟
ـــ خود را معرّÙÛŒ نخواهم کردن
تا که از دست اش ندهم ، و من که ام من
و من واپسین ٠خویشتن ام در دوگانگی
که میان کلام و اشاره نغمه گری می کند
اگر شعر Ù…ÛŒ نوشتم . Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… :
من دو تن در یک تن ام
هم چو بال های پرستو
Ú©Ù‡ گر ÙØµÙ„ بهار تاخیر کرد
به نقل بشارت بسنده می کردم .
او سرزمینی را دوست دارد و از آن کوچ می کند
[ آیا ناممکن دور است ؟ ]
او کوچیدن زی هر چیزی را دوست دارد
Ú©Ù‡ در Ø³ÙØ± آزاد میان ÙØ±Ù‡Ù†Ú¯ ها
پژوهش گران ، درباره ی گوهر انسانی
جایگاه هایی کاÙÛŒ برای همگان خواهند ÛŒØ§ÙØª .
اینجا ØØ§Ø´ÛŒÙ‡ پیش روی Ù…ÛŒ کند . یا مرکزی پس Ù…ÛŒ گراید
نه شرق شرق است به تمامی
نه غرب غرب است به تمامی
و هویّت برای تعدد گشاده است
نه قلعه و نه خندق ها .
مجاز بر ساØÙ„ ٠رودخانه Ù…ÛŒ Ø®ÙØª
که اگر آلودگی نبود
دیگر ساØÙ„ را در آغوش Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª .
ــــ آیا رمان را نوشتی ؟
ـــ سعی کردم .... سعی کردم که با آن ، تصویر خود را
در آینه های زنان دور دست Ø¨Ø§Ø²Ø¢ÙØ±ÛŒÙ†ÛŒ کنم
اما آنان در شب Ù…ØØµÙˆØ± خویش رهسپار گشتند
Ùˆ Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ : ما را جهانی ست مستقل از متن .
مرد هرگز زن ـــ معما و رؤیا را نمی نویسد
زن هرگز ، مرد ـــ نماد و ستاره را نمی نویسد
نه عشق شبیه عشق است
Ùˆ نه شب شبیه شب . پس بگذار ØµÙØ§Øª مرد را برشماریم Ùˆ بخندیم .
ـــ و تو چه کار کردی ؟
ـــ بر پوچی خود خندیدم
و رمان را در سطل آشغال انداختم .
متÙکّر از روایت گری رمان نویس Ø®ÙØ±Ø¯Ù‡ Ù…ÛŒ گیرد
Ùˆ Ùیلسو٠گÙÙ„ ترانه ساز را تکه تکه Ù…ÛŒ کند .
سرزمینی را دوست دارد و از آن کوچ می کند :
من که ام و که خواهم بودن
خود را با خویشتن می سازم
و تبعیدگاه خود را بر می گزینم
از Ø§ØØªÛŒØ§Ø¬ شاعران به ÙØ±Ø¯Ø§ Ùˆ یادها Ø¯ÙØ§Ø¹ Ù…ÛŒ کنم
Ùˆ از درختی Ø¯ÙØ§Ø¹ Ù…ÛŒ کنم
که پرندگانش چون سرزمینی و تبعیدگاهی در نظر می آرند
و از ماهی که هم چنان برای شعر عاشقانه شایسته است .
از اندیشه ای Ø¯ÙØ§Ø¹ Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ سست بنیادی ØµØ§ØØ¨Ø§Ù†Ø´ آن را شکسته اند
Ùˆ Ø¯ÙØ§Ø¹ Ù…ÛŒ کنم از سرزمینی Ú©Ù‡ اساطیرش درربوده اند .
ــــ آیا می توانی که به همه چیز باز گردی ؟
ـــ جلوی من پشت سرم را به دنبال می کشاند
در ساعت من وقتی نیست تا سطرهایی بر ماسه بنویسم . اما می توانم که گذشته را دیدار کنم مثل غریبان
هر وقت در شام گاه اندوهگین به شاعر چوپانی گوش بسپارند :
« دختری بر لب چاه
کوزه ÛŒ خود را از اشک ابرها Ù¾ÙØ± Ù…ÛŒ کند
و می گرید و می خندد بر زنبوری
که قلب اش را نیش زد
در وزش گاه ÙØ±Ø§Ù‚
آیا عشق آن چیزی است که آب را به درد می آرد
یا بیماری است در Ù…ÙÙ‡ »
[ و تا آخر ترانه ]
ـــ پس تو دچار بیماری اشتیاق می شوی
ـــ اشتیاق به ÙØ±Ø¯Ø§ . دورتر ØŒ بالاتر Ùˆ دورتر . رؤیای من گام های مرا سوق Ù…ÛŒ دهد
و رؤیای من آرزوی مرا بر زانوهام می نشاند
هم چون گربه ای دست آموز . این همان واقعی خیال انگیز است
ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ اراده . ما Ù…ÛŒ توانیم Ú©Ù‡ ØØªÙ…ÛŒ بودن هاویه را دگرگون کنیم .
ــــ و اشتیاق به دیروز ؟
ـــ عاطÙÙ‡ ای است Ú©Ù‡ ربطی به متÙکّر ندارد
مگر Ú©Ù‡ شوق انسان غریب به ادات غیاب را بÙهمد
و اما من . اشتیاق ام کشمکشی است
بر اکنونی Ú©Ù‡ بیضه های ÙØ±Ø¯Ø§ را Ù…ÛŒ گیرد .
ــــ آیا مخÙیانه به دیروز Ù†Ø±ÙØªÛŒ
وقتی Ú©Ù‡ به خانه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒ
به خانه ات در قدس ، در کوی الطالبیه ؟
ـــ خود را آماده کردم تا بر بستر مادرم
مثل بچه ای که از پدرش می ترسد
دراز بکشم .
Ùˆ سعی کردم Ú©Ù‡ تولد خویشتنم را باز Ø¨ÛŒØ§ÙØ±ÛŒÙ†Ù…
Ùˆ راه شیری را بر Ø³Ø·Ø Ø®Ø§Ù†Ù‡ ÛŒ قدمی ام دنبال کنم
و سعی کردم که پوست غیاب را لمس کردم
Ùˆ بوی تابستان را از یاسمن های باغچه . اما Ú©ÙØªØ§Ø± ØÙ‚یقت مرا دور کرد
از اشتیاقی که چون دزد پشت سرم بود .
ـــ وآیا ترسیدی ؟ چه چیزی تو را ترساند ؟
ــــ نمی توانم رو در روی درباختن قرار گیرم
بر در هم چون دریوزه ایستادم .
آیا از غریبان بخواهم که بر بستر من بخوابند
تا تنها برای پنج دقیقه خود را دیدار کنم ؟
آیا به Ø§ØØªØ±Ø§Ù… ساکنان رؤیای کودکی ام خم شوم ØŸ
آیا خواهند پرسید :
این دیدارگر بیگانه ÛŒ ÙØ¶ÙˆÙ„ کیست ØŸ
آیا Ù…ÛŒ توانم سخن بگویم درباره ÛŒ ØµÙ„Ø Ùˆ جنگ میان قربانیان وقربانیان قربانیان
بدون کلمه ای اضاÙÙ‡ Ùˆ جمله ای معترضه ØŸ
آیا به من می گویند :
جایی برای دو رؤیا در یک نیرنگ گاه نیست .
نه من ، یا او
اما او خواننده ای ست که می پرسد از آنچه شعر به ما می گوید
در زمانه ی مصیبت .
خون
خون
خون
در سرزمین تو
در نام من و در نام تو
در Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ جوز ØŒ در پوست موز
در شیر کودک ، در روشنایی و سایه
در دانه ی گندم ، در پاکت نمک
تک تیر اندازانی چیره دست
به هد٠می زنند
خون
خون
خون
این زمین Ú©ÙˆÚ†Ú© تر از خون ÙØ±Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù† خویش است
که بر آستانه های قیامت
مثل گوسÙندان قربانی ایستاده اند .
براستی آیا این زمین مبارک است یا تعمید شده
به خون
به خون
به خونی که نه نیایش و نه ماسه خشک نمی کندش .
در ØµÙØØ§Øª کتاب مقدس هیچ عدلی وجود ندارد
تا کاÙÛŒ باشد برای شادی شهیدان به آزادی راه Ø±ÙØªÙ† بر ابرها
خونی در روز
خونی در تاریکی ، خونی در کلام .
می گوید : شعر ، درباختن را هم چون نخی از نوری تابان در قلب گیتار به مهمانی می پذیرد
یا هم چون Ù…Ø³ÛŒØØ§ÛŒÛŒ بر مادیانی سنگین از مجاز زیبا Ø› ـــ
Ú©Ù‡ زیبایی شناسی چیزی جز ØØ¶ÙˆØ±ÛŒ ØÙ‚یقی در Ø´Ú©Ù„ نباشد .
در جهانی بی آسمان
زمین به هاویه می شود بَدَل
و شعر یکی از هبه های سوگ واری
Ùˆ یکی از ØµÙØª های باد ها ØŒ Ú†Ù‡ جنوبی Ùˆ Ú†Ù‡ شمالی Ù…ÛŒ شود .
توصی٠نکن آنچه را که دوربین از زخم هایت دید
Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ بزن تا خود را بشنوی
ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ بزن تا بدانی Ú©Ù‡ هنوز هم زنده هستی
و اینکه زندگی بر این زمین ممکن است
و برای سخن ، امیدی ابتکار کن
سمت و سویی را یا سرابی که امید را طولانی می کند
و ترانه ساز کن که زیبایی شناسی آزادی است .
می گویم : زندگی که جز با ضد خویش ـــ مرگ ـــ شناخته نمی شود زندگی نیست .
Ù…ÛŒ گوید : زنده خواهیم ماند Ùˆ اگر زندگی ØŒ ما را به ØØ§Ù„ خویش واگذارد
سروران کلمات خواهیم شد
که خواننده هاش را جاویدان خواهد کرد ، به قول دوست بزرگ وارت ریتسوس .
Ùˆ Ú¯ÙØª : اگر پیش از تو Ù…ÙØ±Ø¯Ù…
تو را به ناممکن وصیّت می کنم
پرسیدم : آیا ناممکن دور است ؟
Ú¯ÙØª : در ØØ¯ÙˆØ¯ یک نسل .
پرسیدم : اگر پیش از تو Ù…ÙØ±Ø¯Ù… ØŸ
Ú¯ÙØª : به کوه های الجلیل تسلیت خواهم Ú¯ÙØª .
و می نویسم : « زیبایی شناسی چیزی جز رسیدن به آنچه ملایم است ؛ نیست » .
و اکنون از یاد مبر :
اگر پیش از تو Ù…ÙØ±Ø¯Ù… ØŒ تو را به ناممکن وصیّت Ù…ÛŒ کنم .
وقتی که او را در سدوم جدید ، به سال دوهزار و دو دیدار کردم
در برابر جنگ سدوم بر بابلیان و سرطان مقاومت می کرد
هم چون آخرین قهرمان ØÙ…اسه بود
Ú©Ù‡ از ØÙ‚ تروا Ø¯ÙØ§Ø¹ Ù…ÛŒ کند
در قسمت بندی شدن رمان .
عقابی است Ú©Ù‡ بالا بلند با چکاد خویش بدرود Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª
Ú©Ù‡ اقامت بر ÙØ±Ø§Ø² المپ Ùˆ بر ÙØ±Ø§Ø² چکادها
خسته کننده است .
بدرود
بدرود بگویم به شعر درد .
ـــــــــــــــــــــــــــــ