چه سخت است زندگی کردن در این دنیا
سر بلند می کنیم و خاموش به راه می افتیم
گرگ زوزه می کشد



خالد المعالی ـــ شاعر ، مترجم و ناشر عراقی ، مقیم آلمان
ترجمه : حمزه کوتی
.............................
.............................
خالد المعالی در سال 1956 درالسماوه روستایی در جنوب عراق به دنیا آمد . در بیست وسه سالگی از عراق خارج شد ، ومدتی درفرانسه اقامت گزید ، و بعد به آلمان رفت ، ودر آنجا انتشارات « الجمل » را راه اندازی کرد وشروع به نشر کارهای خود پرداخت . کارهایی که نمی توانست در موطن خود چاپ بکند . او این انتشارات را به خاطر آلمان راه اندازی نکرده . بلکه برای نشر کارهای مهاجران شاعر عراقی و دیگران واین تنها در آغاز کار بود . بعدها کارش را توسعه داد و به ترجمه از آلمانی به عربی و برعکس پرداخت . اوکارهایی از پل سلان وگوتفرید بن ترجمه کرده ، و هم چنین با همکاری دیگر مترجمان به نشر ترجمه ی کارهایی از ریلکه ، نیچه ، هرمان هسه ، گوته پرداخت . درمیان رمان های فارسی تنها ترجمه بوف کور از انتشاراتش منتشر شده است . بازگشت به صحرا ، اقامت در بَرَهوت ، چشم هایی که نگران ما بود ، صحرای نیمه شب ، در مرثیه ی یک گلوگاه ، خیالی از نیزار ، هبوط بر خشکی ، حُدا خوانی ، جمعه به خانه اش بازمی گردد ( روزانه ها ) از جمله کتاب های شعر اوست .
خالد المعالی معتقد است که روشنفکر بیانگر اندیشه ها و مواضع خویش است نه صدای « جماعت » . به نظر من شعر او زندگی روحی و درونی انسان جهان سوم را بیان می کند . در شعرهاش خواننده به عمق این نگرانی و درد پی خواهد برد . شاعر همیشه در راهی صحرایی سیر می کند ، بی آنکه به مقصد و مقصود برسد . برای اینگونه شاعر راه رفتن و نرسیدن مهم ترین چیز در شعر است . از جهتی دیگر خانه در خانه ای به سر می برد در جوانی آن را ترک کرده است . اگر چه بازگشت سودی نخواهد داشت . شاعر هم چنان در راه خود یک سیار باقی خواهد ماند . شعر خالد المعالی ، تصویری واضح از نگرانی های یک روشنفکر است .
...................

در انتظار شعر

بعد از آنکه همه چیز گم شد
بعد از آنکه دانستی انتظار بی هوده است
و اینکه راهی که پیمودی
به هیچ هدفی نمی انجامد
دوباره به راه افتادی
و دردهایت را همه در کوله باری نهادی
و تلخ ناکی نشانه ی راهت شد .
بسا که ترانه خواندی
و آهنگی از گذشته زمزمه کردی
و دوردست نزدیک به نظر رسید .
گاه می نشستی
و همان جا سرت را بر چیزی می گذاشتی
و می خفتی .
خواب دیدی واژه هایی که
می خواستی پیش تو آمده اند
خواستی که آن ها را بنویسی
و کمی هم اندیشیدی
ولی تو از خواب بیدار شدی
و دوباره به راه افتادی .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 6/ 6 / 2006

چه سخت است زندگی کردن

چه سخت است زندگی کردن در این دنیا
سر بلند می کنیم و خاموش به راه می افتیم
گرگ زوزه می کشد
و شب های تیره
نزد ما بازگشتند و ما را از گوشه های چشم گرفتند
برای همین است که مدت زمانی طولانی سکونت کردیم
و به خواب اصحاب کهف فرو رفتیم
و چون بیدار شدیم
نخی نیافتیم که ما را به زندگی بند کند
و نه طنابی که با آن فرود آییم .

چه سخت است زندگی کردن
براستی که زبانم خشک شد
و از ماندن در اینجا ملول شدم
نه پناهی ، نه دستی که سلام بفرستد
و جامی که بود ، آن را شکستند و خاطره بر ماسه روان شد
و از راه رفتن عاجز ماندم
استخوان هایم آب شد و گوشتم گندیده
و شغال ها ، مرا با بویی گندیده وانهادند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 3 / 5/ 2004

سکوت گورها

چاشت گاهان است
به پژواک گوش می سپردم
و باران ها می بارید
این فصل بهار چگونه زود از راه رسید
دیروز اینجا زمستان بود
و پالتویم هنوز در دستم بود .

چشم هایم خسته است
گام هایم را زیر بغل گذاشتم
اندیشناک شب را بیدار ماندم
عمر سپری شد
و پیرامون ِ مرا سکوت گورها فرا گرفت .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 8 / 5 / 2004

توهّم ( 1 )

به سرزمین ات باز گشتی . درخت زیزفون را بالا بلند می بینی . اما بی حجاب . پرندگان ِ اندک ، انگار برای کاری مبهم و خاص پرواز می کنند .
سایه های جهان برای ِ تو دست تکان می دهند . تصویرها تو را به تاراج می برند و تو وسیله ای عرضه شده هستی برای هر گونه خاطره ای که امروز نخ خود را باز می یابد ، به خار خود می رسد و گل مرده اش را انتظار می کشد . نخ ِ تو گم شد و پرنده هایت نهان شدند و سگان ِ تو مردند . تو اینجا نشسته ای ؛ و تصور می کنی که باز گشته ای و درخت زیزفون را بالا بلند دیدی .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 9 / 5 / 2004

مرگ در تصویر عشق

امروز من اینجا هستم
فرشته ی خود را در بیابان ها به چَرا آورده ام
از ماسه ی تندبادها سیرابش می کنم
و هنگامی که می خواهد پر بکشد
با عصا ، بال هایش را می شکنم .

ما اکنون اینجا هستیم
سرنوشت ها به دیدارمان آمدند
راه می رویم و راه می رویم
سایه ، اوهام ما را ترک کرد
و مرگ ، روزانه در تصویر عشق نزد ما می آمد
و ما راه می رویم و راه می رویم
و خیال هایی را به چَرا می بریم
و زمین را با رؤیاها نفی بلد می کنیم .
درد ، پیرامون ما می خزد
ما را می پوشاند
در برابر خورشید ما را حمایت می کند
می سوزیم ، رنج های خود را بر می کنیم
و بر برگ ها پرتاب شان می کنیم
تا تنها راه رویم در بیابان ها .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 23 / 5 / 2004

معنای سنگین

کلمات چون درخت ها به راه طولانی می آیند
ما آنها را آنجا می بینیم
بعد می رویم
معنای سنگین را با جیبی پاره شده
به سمت خود می آوریم
پهلوهاش به سردی اشارت می کنند
و روز هنوز در آغاز بود
درد را به سمت خود می آوریم
باران اندوه ها را
بنفشه های پژمرده را
گل ِ انار را
بعد به راه می افتیم بر راه طولانی .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 25 / 5 / 2004


می خواهی بیایی

می خواهی بیایی
که شتابان بگذری
پرچم ِ تو بر افراشته است
و اسب ات می چرد
به تاخت و تاز می پردازی
پارچه نشان گر تو پاره شده
و شب ِ طولانی ات به عقب می رود .

می خواهی بیایی
سایه ات ابر است
روزت باران
و خورشیدت خاموش است .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 15 / 5 / 2003

بالش

بیرق ها بر نعش های ما تکان می خورد
حدقه هایمان تهی است
و برای همیشه باز است
لباس های کهنه مان
پوست ما شده اند .
از کی تا کنون ما آرام گرفته ایم
از اوهام و خاطرات نگهبانی می کنیم
دیدارها را جمع می کنیم
و غبار می نوشیم .
زندگی از دور دست برایمان دست تکان می دهد .

از وقتی که شب طولانی ما آغاز شد
سنگ ِ گور بالش ماست .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 4 / 6 /2003

بر کناره ی راه

از عابران فنجان چایی درخواست می کردی
و می رفتی
سخنت به دور دست ها رفت
و تو تنها کسی بودی که هیچ نمی دید
بل که آغاز به هذیان گفتن کردی
و ماسه ها پریشیده می شد .

از عابران می پرسیدی
و آنجا سراب رخ نمود
و تو نیز از دور دست رخ نمودی
با این تفاوت که سایه متلاشی شد .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 23 / 5 / 2002

چاه اینجا بود

امروز کاروان ِ ما
از اقیانوس یادها می گذرد
و اوهام می چمند در خالی ِ صحرا
آنجا که پایان ها با شکیبایی می ایستند
دِلو پُر است
و پرندگان فرو می نشینند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 24 / 11 / 2001


به یاد ِ امرؤ القیس

فردا ، وقتی زندگی غبار آلود می شود
و از راه بسته شده باز می گردی
چهره ها از نو تو را دیدار خواهند کرد
و تو به خواب می روی
عصایت اشاره می کند
و شب ِ جمع شده ات در کیسه
از آن ، بوی یادها می آید .

با اینهمه تو ، همان گونه که به نظر می رسد
از یاد بردی
و رفتی تا از خطرناک ترین جاهای سالیان بگذری
با این هدف که دورتر بروی
تا همان گونه که پنداشتی
مرد نشسته را ببینی
که در انتظار تو
سنگ ریزه ها را شمارش می کند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 1 / 7 / 2001


راهی برای رفتن

هنوز به روز باز نگشته ام
اگر که راه پایان پذیرفته باشد
بل که فکرهای من می پویند
و همان جایی که نهایت هست باقی می مانم .

دست ها به خورشید اشاره می کنند
و جان ِ من بر حرفی سرگردان هم چو من
پرسه گردی می کند
به جست و جوی راهی برای رفتن .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 20 / 7 / 1996


ترانه ی انسان باز گشته ( 2 )

می توانستم که پرواز کنم
بال هایم را باز کنم
می توانستم که به شب باز گردم
برای یافتن خاطره .

می توانستم که فریاد بکشم
و بگذار تا چشم هایم
در طول روز بسته باشند
که ستاره ی روز باز گشت
و شب اش اندر پشت
و گام بر راه ِ خالی می کشاند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 21 / 5 / 1996

فراق ِ سگ

دست ، از اشاره کردن
باز ماند
باد گذشت و ماسه از سفر تبعید
برگشت
با خورجینی که از درد
و اندکی شب و ماه هایی کوچک پر شده است .

از آن وقت ، راه گم شد
ستاره نهان شد
و دیگر نه آفتاب معنایی دارد
و نه سگ می لاید .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 16/ 4 / 1996


دستم ایستاد

هر روز ، هنگام اوج گرفتن روز
کلمات در روشنایی شنا می کنند
وسایل سفرم را می کشانم
و آهنگ را بر جرس هاش محکم می بندم .

روز سخن می گفت
دست ام ایستاد
شکل بعد از ظهر را دید
و اوهام ِ من نمایان شد
و در سردی رؤیا به چمیدن پرداخت .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 9/ 4 / 1995

کلمات هیاهو کردند

در این سایه استراحت می کنم
اکنون بر پا می ایستم
و درختی که شاخه هایش را تکان می دهد
برگ ها را پرتاب کرد
و در طول زمستان
برهنه باقی ماند .

هر گامی ، روزها را پیش می برد
و تا دور دست می کشاند
آنجایی که سراب کودکی بود
و آن کلمات هیاهو می کردند
و از همان وقت ، جای خود را خالی گذاشتند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 7 / 4 / 1995

بوی صُبح

روز تا راه فرود آمد
و بوی صُبح را گم کردم
وقتی که مثل ِ چهره ای اندوهگین
باز می گشتم
و مثل پرنده ای بر فراز زندگی
بال می گشودم
ساعت های سنگین را تا درّه کشاندم
و بر فضا ، شکوه آغاز کردم
تا دوباره باز گردم
به آنجا که روز
نزدیک آن راه ایستاده است .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 19 / 6 / 1995

پژواک ، مرده آهنگ می زند

منتظر لحظه ای هستم که در آن ، درد به تنهایی از راه برسد . بارهاش بر شتری لنگ ، که از شب اوهامی را به مشت می گیرد و آرام ـــ آرام می نوشد و دور می شود .

از زمان ِ حالی که گم شد ، دست کشیدم
از شب ِ رنج هایم
و گام ِ من میان ِ دو رودخانه خشک شد .

پژواک در کف ِ دست ام می نوازد
صدایم نهان شد
بیایید !
از مرگ برخیزید
چوب هایی بر ساق هاش ببندید
تا راه برود .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 26 / 11 / 1992

به پادشاه کنسوس

به خود چیزی یاد می دهم
آرزو می کنم که تقدیر مقدرش را بپذیرد
که به وادی پا بگذارد
که اتاقی را بو کند
و به آه هایی مدفون گوش بدهد .

اسب های گذشته ی نهان چون عقرب
آمدند
و پشت ِ سر آنها تاریخ سینه خیز می آمد
که مانند پادشاهی تنها مانده
کنار کرسی ویران شده اش می نالید .
ـــــــــــــــــــــــــــــ کرت 2 / 4 / 1993

رسیدن به ابرها

اکنون این زمین است که فرود می آید
و هر درختی را بادها تکان می دهد
با امید رسیدن
و با باری از ماسه و خاک .

اینجا ، بر لبه ی یقین
لباس ها را آویزان کردم
تا خشک شوند
و اوهام را تا پرواز کنند
جایی که نهایت در انتظار ماست
آنجا کنار ابرها .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 15 / 10 / 1995

توهّم ( 2 )

زندگی ِ تو اینجا پایان می گیرد . این خاک را بدرود می گویی ، تا از درخت بالا روی ، و کلاغ ِ تو جیغ خواهد زد . مار برای تو ، آهنگش را صفیر می زند تا بگذری .
تنها سیب ات را خوردی و چایت را نوشیدی . به تنهایی و اندوهگین به خواب رفتی و خواب پرواز تا بلنداها را دیدی ، در حالیکه دست ات زیر سرت بود .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 10 / 5 / 2004