اشعاری از خالد المعالی شاعر Ùˆ ناشر عراقی / ترجمه : Øمزه کوتی
چه سخت است زندگی کردن در این دنیا
سر بلند Ù…ÛŒ کنیم Ùˆ خاموش به راه Ù…ÛŒ اÙتیم
گرگ زوزه می کشد
خالد المعالی ـــ شاعر ، مترجم و ناشر عراقی ، مقیم آلمان
ترجمه : Øمزه کوتی
.............................
.............................
خالد المعالی در سال 1956 درالسماوه روستایی در جنوب عراق به دنیا آمد . در بیست وسه سالگی از عراق خارج شد ØŒ ومدتی درÙرانسه اقامت گزید ØŒ Ùˆ بعد به آلمان رÙت ØŒ ودر آنجا انتشارات « الجمل » را راه اندازی کرد وشروع به نشر کارهای خود پرداخت . کارهایی Ú©Ù‡ نمی توانست در موطن خود چاپ بکند . او این انتشارات را به خاطر آلمان راه اندازی نکرده . بلکه برای نشر کارهای مهاجران شاعر عراقی Ùˆ دیگران واین تنها در آغاز کار بود . بعدها کارش را توسعه داد Ùˆ به ترجمه از آلمانی به عربی Ùˆ برعکس پرداخت . اوکارهایی از پل سلان وگوتÙرید بن ترجمه کرده ØŒ Ùˆ هم چنین با همکاری دیگر مترجمان به نشر ترجمه ÛŒ کارهایی از ریلکه ØŒ نیچه ØŒ هرمان هسه ØŒ گوته پرداخت . درمیان رمان های Ùارسی تنها ترجمه بو٠کور از انتشاراتش منتشر شده است . بازگشت به صØرا ØŒ اقامت در بَرَهوت ØŒ چشم هایی Ú©Ù‡ نگران ما بود ØŒ صØرای نیمه شب ØŒ در مرثیه ÛŒ یک گلوگاه ØŒ خیالی از نیزار ØŒ هبوط بر خشکی ØŒ ØÙدا خوانی ØŒ جمعه به خانه اش بازمی گردد ( روزانه ها ) از جمله کتاب های شعر اوست .
خالد المعالی معتقد است Ú©Ù‡ روشنÙکر بیانگر اندیشه ها Ùˆ مواضع خویش است نه صدای « جماعت » . به نظر من شعر او زندگی روØÛŒ Ùˆ درونی انسان جهان سوم را بیان Ù…ÛŒ کند . در شعرهاش خواننده به عمق این نگرانی Ùˆ درد Ù¾ÛŒ خواهد برد . شاعر همیشه در راهی صØرایی سیر Ù…ÛŒ کند ØŒ بی آنکه به مقصد Ùˆ مقصود برسد . برای اینگونه شاعر راه رÙتن Ùˆ نرسیدن مهم ترین چیز در شعر است . از جهتی دیگر خانه در خانه ای به سر Ù…ÛŒ برد در جوانی آن را ترک کرده است . اگر Ú†Ù‡ بازگشت سودی نخواهد داشت . شاعر هم چنان در راه خود یک سیار باقی خواهد ماند . شعر خالد المعالی ØŒ تصویری ÙˆØ§Ø¶Ø Ø§Ø² نگرانی های یک روشنÙکر است .
...................
در انتظار شعر
بعد از آنکه همه چیز گم شد
بعد از آنکه دانستی انتظار بی هوده است
و اینکه راهی که پیمودی
به هیچ هدÙÛŒ نمی انجامد
دوباره به راه اÙتادی
و دردهایت را همه در کوله باری نهادی
و تلخ ناکی نشانه ی راهت شد .
بسا که ترانه خواندی
و آهنگی از گذشته زمزمه کردی
و دوردست نزدیک به نظر رسید .
گاه می نشستی
و همان جا سرت را بر چیزی می گذاشتی
Ùˆ Ù…ÛŒ Ø®Ùتی .
خواب دیدی واژه هایی که
می خواستی پیش تو آمده اند
خواستی که آن ها را بنویسی
و کمی هم اندیشیدی
ولی تو از خواب بیدار شدی
Ùˆ دوباره به راه اÙتادی .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 6/ 6 / 2006
چه سخت است زندگی کردن
چه سخت است زندگی کردن در این دنیا
سر بلند Ù…ÛŒ کنیم Ùˆ خاموش به راه Ù…ÛŒ اÙتیم
گرگ زوزه می کشد
و شب های تیره
نزد ما بازگشتند Ùˆ ما را از گوشه های چشم گرÙتند
برای همین است که مدت زمانی طولانی سکونت کردیم
Ùˆ به خواب اصØاب Ú©Ù‡Ù Ùرو رÙتیم
و چون بیدار شدیم
نخی نیاÙتیم Ú©Ù‡ ما را به زندگی بند کند
Ùˆ نه طنابی Ú©Ù‡ با آن Ùرود آییم .
چه سخت است زندگی کردن
براستی که زبانم خشک شد
و از ماندن در اینجا ملول شدم
نه پناهی ØŒ نه دستی Ú©Ù‡ سلام بÙرستد
و جامی که بود ، آن را شکستند و خاطره بر ماسه روان شد
Ùˆ از راه رÙتن عاجز ماندم
استخوان هایم آب شد و گوشتم گندیده
و شغال ها ، مرا با بویی گندیده وانهادند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 3 / 5/ 2004
سکوت گورها
چاشت گاهان است
به پژواک گوش می سپردم
و باران ها می بارید
این Ùصل بهار چگونه زود از راه رسید
دیروز اینجا زمستان بود
و پالتویم هنوز در دستم بود .
چشم هایم خسته است
گام هایم را زیر بغل گذاشتم
اندیشناک شب را بیدار ماندم
عمر سپری شد
Ùˆ پیرامون ٠مرا سکوت گورها Ùرا گرÙت .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 8 / 5 / 2004
توهّم ( 1 )
به سرزمین ات باز گشتی . درخت زیزÙون را بالا بلند Ù…ÛŒ بینی . اما بی Øجاب . پرندگان ٠اندک ØŒ انگار برای کاری مبهم Ùˆ خاص پرواز Ù…ÛŒ کنند .
سایه های جهان برای ٠تو دست تکان Ù…ÛŒ دهند . تصویرها تو را به تاراج Ù…ÛŒ برند Ùˆ تو وسیله ای عرضه شده هستی برای هر گونه خاطره ای Ú©Ù‡ امروز نخ خود را باز Ù…ÛŒ یابد ØŒ به خار خود Ù…ÛŒ رسد Ùˆ Ú¯Ù„ مرده اش را انتظار Ù…ÛŒ کشد . نخ ٠تو Ú¯Ù… شد Ùˆ پرنده هایت نهان شدند Ùˆ سگان ٠تو مردند . تو اینجا نشسته ای Ø› Ùˆ تصور Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ باز گشته ای Ùˆ درخت زیزÙون را بالا بلند دیدی .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 9 / 5 / 2004
مرگ در تصویر عشق
امروز من اینجا هستم
Ùرشته ÛŒ خود را در بیابان ها به چَرا آورده ام
از ماسه ی تندبادها سیرابش می کنم
و هنگامی که می خواهد پر بکشد
با عصا ، بال هایش را می شکنم .
ما اکنون اینجا هستیم
سرنوشت ها به دیدارمان آمدند
راه می رویم و راه می رویم
سایه ، اوهام ما را ترک کرد
و مرگ ، روزانه در تصویر عشق نزد ما می آمد
و ما راه می رویم و راه می رویم
و خیال هایی را به چَرا می بریم
Ùˆ زمین را با رؤیاها Ù†ÙÛŒ بلد Ù…ÛŒ کنیم .
درد ، پیرامون ما می خزد
ما را می پوشاند
در برابر خورشید ما را Øمایت Ù…ÛŒ کند
می سوزیم ، رنج های خود را بر می کنیم
و بر برگ ها پرتاب شان می کنیم
تا تنها راه رویم در بیابان ها .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 23 / 5 / 2004
معنای سنگین
کلمات چون درخت ها به راه طولانی می آیند
ما آنها را آنجا می بینیم
بعد می رویم
معنای سنگین را با جیبی پاره شده
به سمت خود می آوریم
پهلوهاش به سردی اشارت می کنند
و روز هنوز در آغاز بود
درد را به سمت خود می آوریم
باران اندوه ها را
بنÙشه های پژمرده را
گل ٠انار را
بعد به راه Ù…ÛŒ اÙتیم بر راه طولانی .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 25 / 5 / 2004
می خواهی بیایی
می خواهی بیایی
که شتابان بگذری
پرچم ٠تو بر اÙراشته است
و اسب ات می چرد
به تاخت و تاز می پردازی
پارچه نشان گر تو پاره شده
و شب ٠طولانی ات به عقب می رود .
می خواهی بیایی
سایه ات ابر است
روزت باران
و خورشیدت خاموش است .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 15 / 5 / 2003
بالش
بیرق ها بر نعش های ما تکان می خورد
Øدقه هایمان تهی است
و برای همیشه باز است
لباس های کهنه مان
پوست ما شده اند .
از Ú©ÛŒ تا کنون ما آرام گرÙته ایم
از اوهام و خاطرات نگهبانی می کنیم
دیدارها را جمع می کنیم
و غبار می نوشیم .
زندگی از دور دست برایمان دست تکان می دهد .
از وقتی که شب طولانی ما آغاز شد
سنگ ٠گور بالش ماست .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 4 / 6 /2003
بر کناره ی راه
از عابران Ùنجان چایی درخواست Ù…ÛŒ کردی
Ùˆ Ù…ÛŒ رÙتی
سخنت به دور دست ها رÙت
و تو تنها کسی بودی که هیچ نمی دید
بل Ú©Ù‡ آغاز به هذیان Ú¯Ùتن کردی
و ماسه ها پریشیده می شد .
از عابران می پرسیدی
و آنجا سراب رخ نمود
و تو نیز از دور دست رخ نمودی
با این تÙاوت Ú©Ù‡ سایه متلاشی شد .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 23 / 5 / 2002
چاه اینجا بود
امروز کاروان ٠ما
از اقیانوس یادها می گذرد
Ùˆ اوهام Ù…ÛŒ چمند در خالی ٠صØرا
آنجا که پایان ها با شکیبایی می ایستند
دÙلو Ù¾Ùر است
Ùˆ پرندگان Ùرو Ù…ÛŒ نشینند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 24 / 11 / 2001
به یاد ٠امرؤ القیس
Ùردا ØŒ وقتی زندگی غبار آلود Ù…ÛŒ شود
و از راه بسته شده باز می گردی
چهره ها از نو تو را دیدار خواهند کرد
و تو به خواب می روی
عصایت اشاره می کند
و شب ٠جمع شده ات در کیسه
از آن ، بوی یادها می آید .
با اینهمه تو ، همان گونه که به نظر می رسد
از یاد بردی
Ùˆ رÙتی تا از خطرناک ترین جاهای سالیان بگذری
با این هد٠که دورتر بروی
تا همان گونه که پنداشتی
مرد نشسته را ببینی
که در انتظار تو
سنگ ریزه ها را شمارش می کند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 1 / 7 / 2001
راهی برای رÙتن
هنوز به روز باز نگشته ام
اگر Ú©Ù‡ راه پایان پذیرÙته باشد
بل Ú©Ù‡ Ùکرهای من Ù…ÛŒ پویند
و همان جایی که نهایت هست باقی می مانم .
دست ها به خورشید اشاره می کنند
Ùˆ جان ٠من بر ØرÙÛŒ سرگردان هم Ú†Ùˆ من
پرسه گردی می کند
به جست Ùˆ جوی راهی برای رÙتن .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 20 / 7 / 1996
ترانه ی انسان باز گشته ( 2 )
می توانستم که پرواز کنم
بال هایم را باز کنم
می توانستم که به شب باز گردم
برای یاÙتن خاطره .
Ù…ÛŒ توانستم Ú©Ù‡ Ùریاد بکشم
و بگذار تا چشم هایم
در طول روز بسته باشند
که ستاره ی روز باز گشت
و شب اش اندر پشت
و گام بر راه ٠خالی می کشاند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 21 / 5 / 1996
Ùراق ٠سگ
دست ، از اشاره کردن
باز ماند
باد گذشت Ùˆ ماسه از سÙر تبعید
برگشت
با خورجینی که از درد
و اندکی شب و ماه هایی کوچک پر شده است .
از آن وقت ، راه گم شد
ستاره نهان شد
Ùˆ دیگر نه Ø¢Ùتاب معنایی دارد
و نه سگ می لاید .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 16/ 4 / 1996
دستم ایستاد
هر روز ØŒ هنگام اوج گرÙتن روز
کلمات در روشنایی شنا می کنند
وسایل سÙرم را Ù…ÛŒ کشانم
Ùˆ آهنگ را بر جرس هاش Ù…ØÚ©Ù… Ù…ÛŒ بندم .
روز سخن Ù…ÛŒ Ú¯Ùت
دست ام ایستاد
شکل بعد از ظهر را دید
و اوهام ٠من نمایان شد
و در سردی رؤیا به چمیدن پرداخت .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 9/ 4 / 1995
کلمات هیاهو کردند
در این سایه استراØت Ù…ÛŒ کنم
اکنون بر پا می ایستم
و درختی که شاخه هایش را تکان می دهد
برگ ها را پرتاب کرد
و در طول زمستان
برهنه باقی ماند .
هر گامی ، روزها را پیش می برد
و تا دور دست می کشاند
آنجایی که سراب کودکی بود
و آن کلمات هیاهو می کردند
و از همان وقت ، جای خود را خالی گذاشتند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 7 / 4 / 1995
بوی صÙبØ
روز تا راه Ùرود آمد
Ùˆ بوی صÙØ¨Ø Ø±Ø§ Ú¯Ù… کردم
وقتی که مثل ٠چهره ای اندوهگین
باز می گشتم
Ùˆ مثل پرنده ای بر Ùراز زندگی
بال می گشودم
ساعت های سنگین را تا درّه کشاندم
Ùˆ بر Ùضا ØŒ شکوه آغاز کردم
تا دوباره باز گردم
به آنجا که روز
نزدیک آن راه ایستاده است .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 19 / 6 / 1995
پژواک ، مرده آهنگ می زند
منتظر Ù„Øظه ای هستم Ú©Ù‡ در آن ØŒ درد به تنهایی از راه برسد . بارهاش بر شتری لنگ ØŒ Ú©Ù‡ از شب اوهامی را به مشت Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ آرام ـــ آرام Ù…ÛŒ نوشد Ùˆ دور Ù…ÛŒ شود .
از زمان Ù Øالی Ú©Ù‡ Ú¯Ù… شد ØŒ دست کشیدم
از شب ٠رنج هایم
و گام ٠من میان ٠دو رودخانه خشک شد .
پژواک در ک٠٠دست ام می نوازد
صدایم نهان شد
بیایید !
از مرگ برخیزید
چوب هایی بر ساق هاش ببندید
تا راه برود .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 26 / 11 / 1992
به پادشاه کنسوس
به خود چیزی یاد می دهم
آرزو می کنم که تقدیر مقدرش را بپذیرد
که به وادی پا بگذارد
که اتاقی را بو کند
Ùˆ به آه هایی مدÙون گوش بدهد .
اسب های گذشته ی نهان چون عقرب
آمدند
و پشت ٠سر آنها تاریخ سینه خیز می آمد
که مانند پادشاهی تنها مانده
کنار کرسی ویران شده اش می نالید .
ـــــــــــــــــــــــــــــ کرت 2 / 4 / 1993
رسیدن به ابرها
اکنون این زمین است Ú©Ù‡ Ùرود Ù…ÛŒ آید
و هر درختی را بادها تکان می دهد
با امید رسیدن
و با باری از ماسه و خاک .
اینجا ، بر لبه ی یقین
لباس ها را آویزان کردم
تا خشک شوند
و اوهام را تا پرواز کنند
جایی که نهایت در انتظار ماست
آنجا کنار ابرها .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 15 / 10 / 1995
توهّم ( 2 )
زندگی ٠تو اینجا پایان Ù…ÛŒ گیرد . این خاک را بدرود Ù…ÛŒ گویی ØŒ تا از درخت بالا روی ØŒ Ùˆ کلاغ ٠تو جیغ خواهد زد . مار برای تو ØŒ آهنگش را صÙیر Ù…ÛŒ زند تا بگذری .
تنها سیب ات را خوردی Ùˆ چایت را نوشیدی . به تنهایی Ùˆ اندوهگین به خواب رÙتی Ùˆ خواب پرواز تا بلنداها را دیدی ØŒ در Øالیکه دست ات زیر سرت بود .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 10 / 5 / 2004
سر بلند Ù…ÛŒ کنیم Ùˆ خاموش به راه Ù…ÛŒ اÙتیم
گرگ زوزه می کشد
خالد المعالی ـــ شاعر ، مترجم و ناشر عراقی ، مقیم آلمان
ترجمه : Øمزه کوتی
.............................
.............................
خالد المعالی در سال 1956 درالسماوه روستایی در جنوب عراق به دنیا آمد . در بیست وسه سالگی از عراق خارج شد ØŒ ومدتی درÙرانسه اقامت گزید ØŒ Ùˆ بعد به آلمان رÙت ØŒ ودر آنجا انتشارات « الجمل » را راه اندازی کرد وشروع به نشر کارهای خود پرداخت . کارهایی Ú©Ù‡ نمی توانست در موطن خود چاپ بکند . او این انتشارات را به خاطر آلمان راه اندازی نکرده . بلکه برای نشر کارهای مهاجران شاعر عراقی Ùˆ دیگران واین تنها در آغاز کار بود . بعدها کارش را توسعه داد Ùˆ به ترجمه از آلمانی به عربی Ùˆ برعکس پرداخت . اوکارهایی از پل سلان وگوتÙرید بن ترجمه کرده ØŒ Ùˆ هم چنین با همکاری دیگر مترجمان به نشر ترجمه ÛŒ کارهایی از ریلکه ØŒ نیچه ØŒ هرمان هسه ØŒ گوته پرداخت . درمیان رمان های Ùارسی تنها ترجمه بو٠کور از انتشاراتش منتشر شده است . بازگشت به صØرا ØŒ اقامت در بَرَهوت ØŒ چشم هایی Ú©Ù‡ نگران ما بود ØŒ صØرای نیمه شب ØŒ در مرثیه ÛŒ یک گلوگاه ØŒ خیالی از نیزار ØŒ هبوط بر خشکی ØŒ ØÙدا خوانی ØŒ جمعه به خانه اش بازمی گردد ( روزانه ها ) از جمله کتاب های شعر اوست .
خالد المعالی معتقد است Ú©Ù‡ روشنÙکر بیانگر اندیشه ها Ùˆ مواضع خویش است نه صدای « جماعت » . به نظر من شعر او زندگی روØÛŒ Ùˆ درونی انسان جهان سوم را بیان Ù…ÛŒ کند . در شعرهاش خواننده به عمق این نگرانی Ùˆ درد Ù¾ÛŒ خواهد برد . شاعر همیشه در راهی صØرایی سیر Ù…ÛŒ کند ØŒ بی آنکه به مقصد Ùˆ مقصود برسد . برای اینگونه شاعر راه رÙتن Ùˆ نرسیدن مهم ترین چیز در شعر است . از جهتی دیگر خانه در خانه ای به سر Ù…ÛŒ برد در جوانی آن را ترک کرده است . اگر Ú†Ù‡ بازگشت سودی نخواهد داشت . شاعر هم چنان در راه خود یک سیار باقی خواهد ماند . شعر خالد المعالی ØŒ تصویری ÙˆØ§Ø¶Ø Ø§Ø² نگرانی های یک روشنÙکر است .
...................
در انتظار شعر
بعد از آنکه همه چیز گم شد
بعد از آنکه دانستی انتظار بی هوده است
و اینکه راهی که پیمودی
به هیچ هدÙÛŒ نمی انجامد
دوباره به راه اÙتادی
و دردهایت را همه در کوله باری نهادی
و تلخ ناکی نشانه ی راهت شد .
بسا که ترانه خواندی
و آهنگی از گذشته زمزمه کردی
و دوردست نزدیک به نظر رسید .
گاه می نشستی
و همان جا سرت را بر چیزی می گذاشتی
Ùˆ Ù…ÛŒ Ø®Ùتی .
خواب دیدی واژه هایی که
می خواستی پیش تو آمده اند
خواستی که آن ها را بنویسی
و کمی هم اندیشیدی
ولی تو از خواب بیدار شدی
Ùˆ دوباره به راه اÙتادی .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 6/ 6 / 2006
چه سخت است زندگی کردن
چه سخت است زندگی کردن در این دنیا
سر بلند Ù…ÛŒ کنیم Ùˆ خاموش به راه Ù…ÛŒ اÙتیم
گرگ زوزه می کشد
و شب های تیره
نزد ما بازگشتند Ùˆ ما را از گوشه های چشم گرÙتند
برای همین است که مدت زمانی طولانی سکونت کردیم
Ùˆ به خواب اصØاب Ú©Ù‡Ù Ùرو رÙتیم
و چون بیدار شدیم
نخی نیاÙتیم Ú©Ù‡ ما را به زندگی بند کند
Ùˆ نه طنابی Ú©Ù‡ با آن Ùرود آییم .
چه سخت است زندگی کردن
براستی که زبانم خشک شد
و از ماندن در اینجا ملول شدم
نه پناهی ØŒ نه دستی Ú©Ù‡ سلام بÙرستد
و جامی که بود ، آن را شکستند و خاطره بر ماسه روان شد
Ùˆ از راه رÙتن عاجز ماندم
استخوان هایم آب شد و گوشتم گندیده
و شغال ها ، مرا با بویی گندیده وانهادند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 3 / 5/ 2004
سکوت گورها
چاشت گاهان است
به پژواک گوش می سپردم
و باران ها می بارید
این Ùصل بهار چگونه زود از راه رسید
دیروز اینجا زمستان بود
و پالتویم هنوز در دستم بود .
چشم هایم خسته است
گام هایم را زیر بغل گذاشتم
اندیشناک شب را بیدار ماندم
عمر سپری شد
Ùˆ پیرامون ٠مرا سکوت گورها Ùرا گرÙت .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 8 / 5 / 2004
توهّم ( 1 )
به سرزمین ات باز گشتی . درخت زیزÙون را بالا بلند Ù…ÛŒ بینی . اما بی Øجاب . پرندگان ٠اندک ØŒ انگار برای کاری مبهم Ùˆ خاص پرواز Ù…ÛŒ کنند .
سایه های جهان برای ٠تو دست تکان Ù…ÛŒ دهند . تصویرها تو را به تاراج Ù…ÛŒ برند Ùˆ تو وسیله ای عرضه شده هستی برای هر گونه خاطره ای Ú©Ù‡ امروز نخ خود را باز Ù…ÛŒ یابد ØŒ به خار خود Ù…ÛŒ رسد Ùˆ Ú¯Ù„ مرده اش را انتظار Ù…ÛŒ کشد . نخ ٠تو Ú¯Ù… شد Ùˆ پرنده هایت نهان شدند Ùˆ سگان ٠تو مردند . تو اینجا نشسته ای Ø› Ùˆ تصور Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ باز گشته ای Ùˆ درخت زیزÙون را بالا بلند دیدی .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 9 / 5 / 2004
مرگ در تصویر عشق
امروز من اینجا هستم
Ùرشته ÛŒ خود را در بیابان ها به چَرا آورده ام
از ماسه ی تندبادها سیرابش می کنم
و هنگامی که می خواهد پر بکشد
با عصا ، بال هایش را می شکنم .
ما اکنون اینجا هستیم
سرنوشت ها به دیدارمان آمدند
راه می رویم و راه می رویم
سایه ، اوهام ما را ترک کرد
و مرگ ، روزانه در تصویر عشق نزد ما می آمد
و ما راه می رویم و راه می رویم
و خیال هایی را به چَرا می بریم
Ùˆ زمین را با رؤیاها Ù†ÙÛŒ بلد Ù…ÛŒ کنیم .
درد ، پیرامون ما می خزد
ما را می پوشاند
در برابر خورشید ما را Øمایت Ù…ÛŒ کند
می سوزیم ، رنج های خود را بر می کنیم
و بر برگ ها پرتاب شان می کنیم
تا تنها راه رویم در بیابان ها .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 23 / 5 / 2004
معنای سنگین
کلمات چون درخت ها به راه طولانی می آیند
ما آنها را آنجا می بینیم
بعد می رویم
معنای سنگین را با جیبی پاره شده
به سمت خود می آوریم
پهلوهاش به سردی اشارت می کنند
و روز هنوز در آغاز بود
درد را به سمت خود می آوریم
باران اندوه ها را
بنÙشه های پژمرده را
گل ٠انار را
بعد به راه Ù…ÛŒ اÙتیم بر راه طولانی .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 25 / 5 / 2004
می خواهی بیایی
می خواهی بیایی
که شتابان بگذری
پرچم ٠تو بر اÙراشته است
و اسب ات می چرد
به تاخت و تاز می پردازی
پارچه نشان گر تو پاره شده
و شب ٠طولانی ات به عقب می رود .
می خواهی بیایی
سایه ات ابر است
روزت باران
و خورشیدت خاموش است .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 15 / 5 / 2003
بالش
بیرق ها بر نعش های ما تکان می خورد
Øدقه هایمان تهی است
و برای همیشه باز است
لباس های کهنه مان
پوست ما شده اند .
از Ú©ÛŒ تا کنون ما آرام گرÙته ایم
از اوهام و خاطرات نگهبانی می کنیم
دیدارها را جمع می کنیم
و غبار می نوشیم .
زندگی از دور دست برایمان دست تکان می دهد .
از وقتی که شب طولانی ما آغاز شد
سنگ ٠گور بالش ماست .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 4 / 6 /2003
بر کناره ی راه
از عابران Ùنجان چایی درخواست Ù…ÛŒ کردی
Ùˆ Ù…ÛŒ رÙتی
سخنت به دور دست ها رÙت
و تو تنها کسی بودی که هیچ نمی دید
بل Ú©Ù‡ آغاز به هذیان Ú¯Ùتن کردی
و ماسه ها پریشیده می شد .
از عابران می پرسیدی
و آنجا سراب رخ نمود
و تو نیز از دور دست رخ نمودی
با این تÙاوت Ú©Ù‡ سایه متلاشی شد .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 23 / 5 / 2002
چاه اینجا بود
امروز کاروان ٠ما
از اقیانوس یادها می گذرد
Ùˆ اوهام Ù…ÛŒ چمند در خالی ٠صØرا
آنجا که پایان ها با شکیبایی می ایستند
دÙلو Ù¾Ùر است
Ùˆ پرندگان Ùرو Ù…ÛŒ نشینند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 24 / 11 / 2001
به یاد ٠امرؤ القیس
Ùردا ØŒ وقتی زندگی غبار آلود Ù…ÛŒ شود
و از راه بسته شده باز می گردی
چهره ها از نو تو را دیدار خواهند کرد
و تو به خواب می روی
عصایت اشاره می کند
و شب ٠جمع شده ات در کیسه
از آن ، بوی یادها می آید .
با اینهمه تو ، همان گونه که به نظر می رسد
از یاد بردی
Ùˆ رÙتی تا از خطرناک ترین جاهای سالیان بگذری
با این هد٠که دورتر بروی
تا همان گونه که پنداشتی
مرد نشسته را ببینی
که در انتظار تو
سنگ ریزه ها را شمارش می کند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 1 / 7 / 2001
راهی برای رÙتن
هنوز به روز باز نگشته ام
اگر Ú©Ù‡ راه پایان پذیرÙته باشد
بل Ú©Ù‡ Ùکرهای من Ù…ÛŒ پویند
و همان جایی که نهایت هست باقی می مانم .
دست ها به خورشید اشاره می کنند
Ùˆ جان ٠من بر ØرÙÛŒ سرگردان هم Ú†Ùˆ من
پرسه گردی می کند
به جست Ùˆ جوی راهی برای رÙتن .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 20 / 7 / 1996
ترانه ی انسان باز گشته ( 2 )
می توانستم که پرواز کنم
بال هایم را باز کنم
می توانستم که به شب باز گردم
برای یاÙتن خاطره .
Ù…ÛŒ توانستم Ú©Ù‡ Ùریاد بکشم
و بگذار تا چشم هایم
در طول روز بسته باشند
که ستاره ی روز باز گشت
و شب اش اندر پشت
و گام بر راه ٠خالی می کشاند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 21 / 5 / 1996
Ùراق ٠سگ
دست ، از اشاره کردن
باز ماند
باد گذشت Ùˆ ماسه از سÙر تبعید
برگشت
با خورجینی که از درد
و اندکی شب و ماه هایی کوچک پر شده است .
از آن وقت ، راه گم شد
ستاره نهان شد
Ùˆ دیگر نه Ø¢Ùتاب معنایی دارد
و نه سگ می لاید .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 16/ 4 / 1996
دستم ایستاد
هر روز ØŒ هنگام اوج گرÙتن روز
کلمات در روشنایی شنا می کنند
وسایل سÙرم را Ù…ÛŒ کشانم
Ùˆ آهنگ را بر جرس هاش Ù…ØÚ©Ù… Ù…ÛŒ بندم .
روز سخن Ù…ÛŒ Ú¯Ùت
دست ام ایستاد
شکل بعد از ظهر را دید
و اوهام ٠من نمایان شد
و در سردی رؤیا به چمیدن پرداخت .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 9/ 4 / 1995
کلمات هیاهو کردند
در این سایه استراØت Ù…ÛŒ کنم
اکنون بر پا می ایستم
و درختی که شاخه هایش را تکان می دهد
برگ ها را پرتاب کرد
و در طول زمستان
برهنه باقی ماند .
هر گامی ، روزها را پیش می برد
و تا دور دست می کشاند
آنجایی که سراب کودکی بود
و آن کلمات هیاهو می کردند
و از همان وقت ، جای خود را خالی گذاشتند .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 7 / 4 / 1995
بوی صÙبØ
روز تا راه Ùرود آمد
Ùˆ بوی صÙØ¨Ø Ø±Ø§ Ú¯Ù… کردم
وقتی که مثل ٠چهره ای اندوهگین
باز می گشتم
Ùˆ مثل پرنده ای بر Ùراز زندگی
بال می گشودم
ساعت های سنگین را تا درّه کشاندم
Ùˆ بر Ùضا ØŒ شکوه آغاز کردم
تا دوباره باز گردم
به آنجا که روز
نزدیک آن راه ایستاده است .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 19 / 6 / 1995
پژواک ، مرده آهنگ می زند
منتظر Ù„Øظه ای هستم Ú©Ù‡ در آن ØŒ درد به تنهایی از راه برسد . بارهاش بر شتری لنگ ØŒ Ú©Ù‡ از شب اوهامی را به مشت Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ آرام ـــ آرام Ù…ÛŒ نوشد Ùˆ دور Ù…ÛŒ شود .
از زمان Ù Øالی Ú©Ù‡ Ú¯Ù… شد ØŒ دست کشیدم
از شب ٠رنج هایم
و گام ٠من میان ٠دو رودخانه خشک شد .
پژواک در ک٠٠دست ام می نوازد
صدایم نهان شد
بیایید !
از مرگ برخیزید
چوب هایی بر ساق هاش ببندید
تا راه برود .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 26 / 11 / 1992
به پادشاه کنسوس
به خود چیزی یاد می دهم
آرزو می کنم که تقدیر مقدرش را بپذیرد
که به وادی پا بگذارد
که اتاقی را بو کند
Ùˆ به آه هایی مدÙون گوش بدهد .
اسب های گذشته ی نهان چون عقرب
آمدند
و پشت ٠سر آنها تاریخ سینه خیز می آمد
که مانند پادشاهی تنها مانده
کنار کرسی ویران شده اش می نالید .
ـــــــــــــــــــــــــــــ کرت 2 / 4 / 1993
رسیدن به ابرها
اکنون این زمین است Ú©Ù‡ Ùرود Ù…ÛŒ آید
و هر درختی را بادها تکان می دهد
با امید رسیدن
و با باری از ماسه و خاک .
اینجا ، بر لبه ی یقین
لباس ها را آویزان کردم
تا خشک شوند
و اوهام را تا پرواز کنند
جایی که نهایت در انتظار ماست
آنجا کنار ابرها .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 15 / 10 / 1995
توهّم ( 2 )
زندگی ٠تو اینجا پایان Ù…ÛŒ گیرد . این خاک را بدرود Ù…ÛŒ گویی ØŒ تا از درخت بالا روی ØŒ Ùˆ کلاغ ٠تو جیغ خواهد زد . مار برای تو ØŒ آهنگش را صÙیر Ù…ÛŒ زند تا بگذری .
تنها سیب ات را خوردی Ùˆ چایت را نوشیدی . به تنهایی Ùˆ اندوهگین به خواب رÙتی Ùˆ خواب پرواز تا بلنداها را دیدی ØŒ در Øالیکه دست ات زیر سرت بود .
ـــــــــــــــــــــــــــــ 10 / 5 / 2004