رؤیا چیست اگر خرابی بالش تو نباشد ؟

متن هایی از اسماء عزایزه شاعر فلسطینی
گزینش و ترجمه : حمزه کوتی
ـــــــــ

گردش

رؤیا چیست اگر خرابی بالش تو نباشد ؟
آرام می گیرم آنجایی که سقوط کردند اخترهای تو ، که خاک ورزشان داد ، ـــ
و جیرجیرک های شب بر آنها دست یازیدند .
آرام می گیرم آنجایی که عشقی کهن کشیده ات زد و گفت : « نام خود را از یاد خواهی برد قبل از آنکه مرا از یاد ببری » .
آرام می گیرم آنجایی که سقوط کرد شاخ های آهویت و شکست بر صخرهای بلند ِ من ِ تو .

خرابی چیست اگر رؤیا آغاز سقوط تو نباشد ؟
ـــــــــــــــــــــــــــــ

میان ِ دو سفر

آنچه که امثال ما سراغ آن می روند
خود بدعتی است که
سفرش می فروشد
و اشارت گران بر در ِ خانه ها
آن را می خرند .
اگر ما روزی سفری را به فروش نرساندیم
ترانه های مِهر ما را خواهند ربود
و خواهند گفت : « که آنان به تمامی نرفته اند
بل که اسکلت های خود را
بر آستانه ی درها
میان دو بدعت آویزان به جا گذاشته اند » .
ـــــــــــــــــــــــــــــ

نامه های نرسیده

به دیوار :

در فراق آنان ، زیر پاهای خویش
بخواب
ساعتی از این شب .
ساعت ، برای دیدن ِ هیهای انتظار بس است
و کفایت می کند اگر درد ایستادن ِ تو را بسوزاند
که ایستادن طولانی
خورشید بعد از ظهر را خسته می کند
بر کلاه کارگری
و خسته می کند
راه مدرسه را .

به مُرغ :

معذرت می خواهم به نیابت از طفولیتی که
تو را با سنگ دنبال می کرد .
اما من امروز
و به رغم اینکه در این شام گاه
هوس گوشت تو را کردم ـــ
دنبال می کنم آهنگ گریزت را
از خش خش کلاه سبزها در صبح گاه
و بعد از آن بر پاهای تر و تازه ات رحم می آرم .

به شکسته ی نان :

خود را ای گندم
با آب خیس نکن
که تو بر آستانه ی درهای ما خمیر شده ای .
اندکی بعد
نمک از اشک های خود فرو می ریزیم
قبل از آنکه رد گام های تو
بر سنگی سبک سر ، در راه خشک شود
و قبل از آنکه چشم گلوله
در توپ خانه ها بیدار گردد .
ـــــــــــــــــــــــــــــ

شهری سوخته کنار ساحل

نور پایان یافت در خاک
موران ِ پیرو ما آن را خوردند و هیچ کس بر آن نمازی نکرد
ساحل بر ما و بر تاب ِ خیزابی پایان نا پذیر گسترده بود
شتاب می کردیم تا هوا را به تمامی بو کنیم
پیش از آنکه دیوارهای ساختمان هاش بمکند
و اخباری بنویسیم پیرامون پایداری نور در برابر نورهای رنگین .

ای شهر سوخته
پیرمرد و سربازان پرچم به دوش او کجا رفتند ؟
کجا رفتند نظریه پردازان صلح ِ برّاق
و میدان های غبار آلود نبرد
و شکل فردای بس زیبا ؟

خیزاب کنار ساحل رسید و هوا به کنار نخستین دیوار .

ای شهر سوخته
کهنه پارچه های ما هنوز هم چون روان های مان آراسته است
و بر خاک مالیده شدن و جنگیدن با نور
شایسته ی آنها نیست .
کهنه پارچه های ما هنوز خیس است
نور دفن شده در خاک ِ تو کجاست
تا برآید و خشک شان کند ؟
ـــــــــــــــــــــــــــــ

به این نور تعلق ندارم

بگذارید من ذرّات غبار را تا پایان آماده کنم
نه خورشید
که مثل مادر بزرگ
به آهستگی آماده شان می کند .

آنانی که غبار بر کفش های خسته از سرگردانی ام ترک گفتند
اکنون برای آفتاب تَرَک های دیوار را باز می گشایند
و شعاع هایش را می دوشند
مثل چوپان های محل
که خفته اند زیر تن های گله های شان .

اکنون خورشید پرده بر می دارد
از پیشانی هیزم شکن که ذهن ِ مرا با تیشه اش قطع می کند

اما من
به این نور تعلق ندارم
بل که به تاریکی
که مرا سوق می دهد
به لحظه ای که در آن می اندیشم
چگونه تیشه ی هیزم شکن را قطع کنم
و آمادگی غبار را دوباره از سر بگیرم .
ـــــــــــــــــــــــــــــ