من از دوردست های اندوه آمده ام
تا در ِ خانه های شکست خوردگان را ببندم
و بشارت به انسان بدهم


خوانشی در دفتر ِ باران
شعر : مظفر النواب ـــ شاعر عراقی
ترجمه : حمزه کوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــ

شبانه گم می شود مرغک دریا
شبانه می شود گم زورق
و دیدگان ِ کفش ِ من
رایحه ی زنی را در شب می بویند .
زنی که برای عبور از رود
زورقی بیش نیست .
ای زن ِ شب !
من مردی هستم که با لشکری شکست خورده جنگیدم
و شب را بی ستاره دوست نداشتم
و رهبران ِ ما با دشمنان صلح کردند
در حالیکه می جنگیدیم
و دیدیم آنان را که در لشکر دیگری خفتند
و لشکر می جنگید
و اکنون من در پی روسپی گاهی می گردم .

زورقی کرایه می گیرم
که شب با لشکر شکست خورده طولانی است
در قهوه گاه ِ زیتونه خیزابی می گرید
و خویشان من آنجایند
و مردانی که انگشت های کودکانی غریب را صید می کنند .
ما هنوز هم انسان هایی ضعیف هستیم
که دنبال ِ شوق می گردیم
و شوق خسته مان می کند
و دوست می داریم و متنفر می شویم تا حد شوق
و دیدیم آنان را که در لشکر دیگری خفتند
و لشکر می جنگید
و چون روسپی گاه در پی آنان گشتیم .
من گِلی را جست و جو می کنم
ای شکوفه ی خانه ام ، ای وطن ِ من
آیا اینجا اندوه دور افتاده ای بمانم ؟
آیا بر گنگ بودن ِ خود هم چون تابوت پوینده ی تکه برگ ها بمانم ؟
من حتی چوب های خود را نمی شناسم
نمی دانم جزر مرا کجا ترک می کند
و شب ِ آب بر زخم ِ من است .
نمی دانم که انسان چگونه از راه اشک می گذرد
نمی دانم چگونه نا امید شوم .
سبزینگی و تبعیدگاه بر چوب های من خزیدن گرفت
و شنیدم شمع هایی را که در قلب ِ من گُر می گیرند
و فریاد بی خیال سالیانی را
که نه خشمگین می شود و نه می گرید
و با روزها هم راه شدم
از یاد بردم ... از یاد بردم ... از یاد بردم
و غافل گیر شدم . تو و این شب ؟
من چهره ی تو را نمی شناسم
نمی دانم که هستی
سال ها بعد از تو
خانه ام دری نداشت
سال هاست که نفس نفس می زنم
و تو را پشت خواب می یابم
و تو سراب هستی .
من تو را در شکوفه ی خانه ام دوست داشتم
در وطن ام
و شنیدم شمع هایی را که در قلب ِ من بر افروخته می شوند .
چرا زبان ِ خانه ام را فروختید
که در آن گیاه درمنه بود و خویشان ام بودند
و برادرم که در باران بود .
و برای چه زبان دیگری را کرایه گرفتید
و چهره ی شهرمان را به شب معرفی کردید
و حروف ِ مرا مهجور کردید
چون انگشت های یتیمانی گرفتار در تور
چون گوشه های دهان کودکی که می گرید .
من از دوردست های اندوه آمده ام
تا در ِ خانه های شکست خوردگان را ببندم
و بشارت به انسان بدهم
بشارت به انسان و به گیاهان درمنه بدهم
و به آن کس که سقفی ندارد
تا او را سقفی در این دنیا باشد
و به خواب برود .
اما چقدر من خجالت می کشم
که در میان ما بسی شکست خورده وجود دارد
و خجالت بکشند آنانی که زبان ِ مرا فروختند
که من بر صنوبرها نوشته شده ام
بر عسل ِ سبز و بر انجیر
و من شکر به نخل های کوفه
و به کودکان بر چهارمین پل ( العشّار ) می دهم .
من خانه ای ندارم تا در آن خستگی درکنم
اما من چون آذرخش بشارت به زمین می دهم
و بشارت می دهم به باران هایی که خواهند آمد
و از لوح ِ ما چهره ی تمام شکست خوردگان را خواهند شست
و با باران ِ ولرم خواهند شست بال های مرغک دریا را
و خانه های محبّان را .
ای شکوفه ی خانه ام
ای وطن ِ من
مرا به سان اندوه سرزمین ام بباران
بر آب ببار .
چه چیز غیر از آبیا
بر آب شکوفه می زند
و جز سبزگی انگشت های کودکان ِ غرق شده
که در همراهی ما چند روز می زیند و آنگاه می میرند .
آب ، راه غریبان است
آب روش ِ عروسی من است
و شکوفه و مسلسل و نان ِ صمغ
شام ستاره و شام من است در شب .
آب ، راهی برای آب است
و خانه ی کوچکی که در آن درس نخواندیم
گونه هایش را خشک می کنیم
اگر که خیس شدند
و با فانوس خواب همراه می شویم .
از روزهای شکوفه ی خانه ام
خوابالودگی ام را ترک کردم و به راه افتادم
با رودخانه ها و همه ی پل های مردمان
تا نزد تو باشم .
و از یاد بردم ... از یاد بردم
نام تو در شب
چون صمغ از سیب جاری می شود
و رودخانه گرما را می گیرد
شب های تابستان را
و وعده به تمام باران ها می دهد
و هوشیاری با من وعده می گذارد
وعده داد و من قلب خود را تکذیب کردم
چون پخش خبر دروغ گفت
او دروغ می گوید
دروغ می گوید
هوشیاری تو دروغ می گوید
همواره دروغ می گوید
تو گویی خود ِ غربت هستی
و تو گویی پیاده رویی در غربت بودی
و تو گویی با غربت هم نشین شده ای
و تو گویی نمی دانم
غربت
غربت
خیسی تو چون آب شب بر درختان است
نام تو برای من خانه ای در شب است
و از سرعت ِ قلب خود
تمام پنجره های گشوده در شب را از یاد بردم
از یاد بردم ... از یاد بردم
و باد پنجره های مرا بر وطن ِ خویش بیدار کرد
ای وطن ِ من . تو انگار در غربت به سر می بری
و تو گویی در قلب من
به جست و جوی وطنی هستی تا بدان پناه آوری
ما هر دو بی وطن هستیم ای وطن من
دوش ، من مشتاق شدم
و در قلب من راه های شهر ما گریه می کرد
اشک بر پیاده روهای من گریه می کرد
و شهر روزهایم را فروختند
و او بر میدان می گرید .
ای زن شب
من مردی هستم که شهر خواب هایش را فروخته اند
مرا چون کتابی که دوباره چاپ می شوند
فروخته اند
رؤیاهای مرا فروختند
بخواب ای زن شب
چه کسی به جست و جوی انسان است
چه کسی سربازی را در این غربت گاه می شناسد
چه کسی به اندوه تاخیر کرده گوش می دهد
چه کسی چهره ی مرا در بازار می شناسد .
بخواب که نزدیک است روغن ِ تو بیدارم کند
که روغن تو از جمله ی روغن ها نیست .
ای گندمی که با خورشید
پنجره های خانه را می پوشاند
اگر می دانستی که ما در پس تاریکی دنیا
خانه ای داریم
و کودکانی چون تو در خانه داریم
اگر می دانستی که چرا با سلاح داد وستد می کنیم
اگر می دانستی که چرا با سکوت داد و ستد می کنیم
و با اندوه تاکید گذاشتن
اگر لشکرگاه و گورهای آب و صدای شب را می شناختی
و چهره ی نه دوست ام را قبل از آتش می دیدی
اگر می دانستی که برای چه گرسنگی در هورها هست
گرسنگی و سه رودخانه .
اگر شرم ِ تلخ را بر پیشانی انقلابی ویران را می شناختی
آن وقت انقلاب را می شناختی
و می دانستی که انقلاب برای چیست
می دانستی که انقلابی از هل دادن صِفر به سمت چهره ی شب ناامید نمی شود
می دانستی که من چرا به دنبال روسپی گاه می گردم
می دانستی که برای چه در چهره ی مردم
به دنبال انسان می گردم
و در راه های شهر شما برای چه به دنبال چهره ای می گردم
که مرا بشناسد .
من بر راه های شهر شما می گریم
به خاطر چهره ای که اندوه مرا بشناسد
و بداند که در وطن من
چرا چون جغد زخم دیده ناله می کنم بر دیوارهای شب
و دوش ، من مشتاق شدم
و بر قلب من گذشت که تمام خرابه هاش می گریند .
ای شهرهای آتش ، شهر من می گرید .
نجات گر چون شمع از زیر آب می آید
دوسال است که اندوه را زیر آب یاد گرفته
دو سال است که نام های کشته شدگان رشد کرد و نام هایی دیگر گزیدند
و فراموشی رشد کرد
و راهی برای نجات گر
و صلیبی از خزه های سبز .
قلب من برای نجات گر گرفته است
چون نوشته های اندوه ها
چون نوشته های باد
چون مرثیه ی پیروزی
هنگامی که بر قلب فرمانده سایه افکند
همان گونه که در روسپی گاه قرآن بخواند
و قلب من اندوهگین است
چون حدیث عمر رفته برای نجات گر
و اندوهگین است در راه های شهر شما .
شما اندوه مرا خوار شمردید
روسپی گاه در شب شهر شما
از اندوه من تسلی بخش تر است
گور در شهر شما
از من شادی بخش ترست
و من از دوردست های اندوه آمده ام
تا بشارت به انسان بدهم
و به نجات گر
و از شما بر روزهای شهرتان نگران ام
از زبانی دیگر
از راه های شک بر انگیز انسان
و شکوفه ی صبر .
جان من آلوده شده است ای نجات گر
جان من آلوده شده و حتی آلودگی من نیز رنج کشیده است .
من رنج کشیده ام برای اینکه تو ، مرا در غربت می شناسی
رنج کشیده ام برای اینکه تو هم چون شک اطمینان داری
و من با غربت معامله کردم
و چه می دانی
چه می دانی
که من دیروز رفتم
و از ماهیان سراغ از چهره ی ناامیدی کودکان گرفتم
پرسیدم ... پرسیدم
از صیادان سراغ از تو گرفتم
پرسیدم که چرا نمی دانی
و صلیب تو را بر دوش نهادم
تا مرا به فراموشی وانگذاری
تا مرا ترک نکنی
که شک ، انسان یودن را در من می کُشد
ترکم نکن
آیا مگر تو نجات گر
و رفیق ِ آلوده شدگان نیستی .
من به خاطر صلیب تو در حفره های شب
با چشم هایی باز با ماهیان می خوابم
و به خاطر صلیب تو در روسپی گاه خوابیدم
و دیدم که صلیب تو از سر پشیمانی
در پنجره می گرید
مرا ترک نکن
که من تنهایم
و مردم نیز اینجا تنهایند .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ