خوانشی در دÙتر باران ـــ مظÙر النواب شاعر عراقی / ترجمه : Øمزه کوتی
من از دوردست های اندوه آمده ام
تا در ٠خانه های شکست خوردگان را ببندم
و بشارت به انسان بدهم
خوانشی در دÙتر ٠باران
شعر : مظÙر النواب ـــ شاعر عراقی
ترجمه : Øمزه کوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــ
شبانه گم می شود مرغک دریا
شبانه می شود گم زورق
Ùˆ دیدگان Ù Ú©ÙØ´ ٠من
رایØÙ‡ ÛŒ زنی را در شب Ù…ÛŒ بویند .
زنی که برای عبور از رود
زورقی بیش نیست .
ای زن ٠شب !
من مردی هستم که با لشکری شکست خورده جنگیدم
و شب را بی ستاره دوست نداشتم
Ùˆ رهبران ٠ما با دشمنان ØµÙ„Ø Ú©Ø±Ø¯Ù†Ø¯
در Øالیکه Ù…ÛŒ جنگیدیم
Ùˆ دیدیم آنان را Ú©Ù‡ در لشکر دیگری Ø®Ùتند
و لشکر می جنگید
و اکنون من در پی روسپی گاهی می گردم .
زورقی کرایه می گیرم
که شب با لشکر شکست خورده طولانی است
در قهوه گاه ٠زیتونه خیزابی می گرید
و خویشان من آنجایند
و مردانی که انگشت های کودکانی غریب را صید می کنند .
ما هنوز هم انسان هایی ضعی٠هستیم
که دنبال ٠شوق می گردیم
و شوق خسته مان می کند
Ùˆ دوست Ù…ÛŒ داریم Ùˆ متنÙر Ù…ÛŒ شویم تا Øد شوق
Ùˆ دیدیم آنان را Ú©Ù‡ در لشکر دیگری Ø®Ùتند
و لشکر می جنگید
و چون روسپی گاه در پی آنان گشتیم .
من Ú¯ÙÙ„ÛŒ را جست Ùˆ جو Ù…ÛŒ کنم
ای Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ خانه ام ØŒ ای وطن ٠من
آیا اینجا اندوه دور اÙتاده ای بمانم ØŸ
آیا بر گنگ بودن ٠خود هم چون تابوت پوینده ی تکه برگ ها بمانم ؟
من Øتی چوب های خود را نمی شناسم
نمی دانم جزر مرا کجا ترک می کند
و شب ٠آب بر زخم ٠من است .
نمی دانم که انسان چگونه از راه اشک می گذرد
نمی دانم چگونه نا امید شوم .
سبزینگی Ùˆ تبعیدگاه بر چوب های من خزیدن گرÙت
Ùˆ شنیدم شمع هایی را Ú©Ù‡ در قلب ٠من Ú¯Ùر Ù…ÛŒ گیرند
Ùˆ Ùریاد بی خیال سالیانی را
که نه خشمگین می شود و نه می گرید
و با روزها هم راه شدم
از یاد بردم ... از یاد بردم ... از یاد بردم
Ùˆ غاÙÙ„ گیر شدم . تو Ùˆ این شب ØŸ
من چهره ی تو را نمی شناسم
نمی دانم که هستی
سال ها بعد از تو
خانه ام دری نداشت
سال هاست Ú©Ù‡ Ù†Ùس Ù†Ùس Ù…ÛŒ زنم
و تو را پشت خواب می یابم
و تو سراب هستی .
من تو را در Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ خانه ام دوست داشتم
در وطن ام
Ùˆ شنیدم شمع هایی را Ú©Ù‡ در قلب ٠من بر اÙروخته Ù…ÛŒ شوند .
چرا زبان ٠خانه ام را Ùروختید
که در آن گیاه درمنه بود و خویشان ام بودند
و برادرم که در باران بود .
Ùˆ برای Ú†Ù‡ زبان دیگری را کرایه گرÙتید
Ùˆ چهره ÛŒ شهرمان را به شب معرÙÛŒ کردید
Ùˆ Øرو٠٠مرا مهجور کردید
چون انگشت های یتیمانی گرÙتار در تور
چون گوشه های دهان کودکی که می گرید .
من از دوردست های اندوه آمده ام
تا در ٠خانه های شکست خوردگان را ببندم
و بشارت به انسان بدهم
بشارت به انسان و به گیاهان درمنه بدهم
Ùˆ به آن کس Ú©Ù‡ سقÙÛŒ ندارد
تا او را سقÙÛŒ در این دنیا باشد
و به خواب برود .
اما چقدر من خجالت می کشم
که در میان ما بسی شکست خورده وجود دارد
Ùˆ خجالت بکشند آنانی Ú©Ù‡ زبان ٠مرا Ùروختند
که من بر صنوبرها نوشته شده ام
بر عسل ٠سبز و بر انجیر
Ùˆ من شکر به نخل های Ú©ÙˆÙÙ‡
و به کودکان بر چهارمین پل ( العشّار ) می دهم .
من خانه ای ندارم تا در آن خستگی درکنم
اما من چون آذرخش بشارت به زمین می دهم
و بشارت می دهم به باران هایی که خواهند آمد
Ùˆ از Ù„ÙˆØ Ù Ù…Ø§ چهره ÛŒ تمام شکست خوردگان را خواهند شست
و با باران ٠ولرم خواهند شست بال های مرغک دریا را
Ùˆ خانه های Ù…Øبّان را .
ای Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ خانه ام
ای وطن ٠من
مرا به سان اندوه سرزمین ام بباران
بر آب ببار .
چه چیز غیر از آبیا
بر آب Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ Ù…ÛŒ زند
و جز سبزگی انگشت های کودکان ٠غرق شده
که در همراهی ما چند روز می زیند و آنگاه می میرند .
آب ، راه غریبان است
آب روش ٠عروسی من است
Ùˆ Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ Ùˆ مسلسل Ùˆ نان ٠صمغ
شام ستاره و شام من است در شب .
آب ، راهی برای آب است
و خانه ی کوچکی که در آن درس نخواندیم
گونه هایش را خشک می کنیم
اگر که خیس شدند
Ùˆ با Ùانوس خواب همراه Ù…ÛŒ شویم .
از روزهای Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ خانه ام
خوابالودگی ام را ترک کردم Ùˆ به راه اÙتادم
با رودخانه ها و همه ی پل های مردمان
تا نزد تو باشم .
و از یاد بردم ... از یاد بردم
نام تو در شب
چون صمغ از سیب جاری می شود
و رودخانه گرما را می گیرد
شب های تابستان را
و وعده به تمام باران ها می دهد
و هوشیاری با من وعده می گذارد
وعده داد و من قلب خود را تکذیب کردم
چون پخش خبر دروغ Ú¯Ùت
او دروغ می گوید
دروغ می گوید
هوشیاری تو دروغ می گوید
همواره دروغ می گوید
تو گویی خود ٠غربت هستی
و تو گویی پیاده رویی در غربت بودی
و تو گویی با غربت هم نشین شده ای
و تو گویی نمی دانم
غربت
غربت
خیسی تو چون آب شب بر درختان است
نام تو برای من خانه ای در شب است
و از سرعت ٠قلب خود
تمام پنجره های گشوده در شب را از یاد بردم
از یاد بردم ... از یاد بردم
و باد پنجره های مرا بر وطن ٠خویش بیدار کرد
ای وطن ٠من . تو انگار در غربت به سر می بری
و تو گویی در قلب من
به جست و جوی وطنی هستی تا بدان پناه آوری
ما هر دو بی وطن هستیم ای وطن من
دوش ، من مشتاق شدم
و در قلب من راه های شهر ما گریه می کرد
اشک بر پیاده روهای من گریه می کرد
Ùˆ شهر روزهایم را Ùروختند
و او بر میدان می گرید .
ای زن شب
من مردی هستم Ú©Ù‡ شهر خواب هایش را Ùروخته اند
مرا چون کتابی که دوباره چاپ می شوند
Ùروخته اند
رؤیاهای مرا Ùروختند
بخواب ای زن شب
چه کسی به جست و جوی انسان است
چه کسی سربازی را در این غربت گاه می شناسد
چه کسی به اندوه تاخیر کرده گوش می دهد
چه کسی چهره ی مرا در بازار می شناسد .
بخواب که نزدیک است روغن ٠تو بیدارم کند
که روغن تو از جمله ی روغن ها نیست .
ای گندمی که با خورشید
پنجره های خانه را می پوشاند
اگر می دانستی که ما در پس تاریکی دنیا
خانه ای داریم
و کودکانی چون تو در خانه داریم
اگر Ù…ÛŒ دانستی Ú©Ù‡ چرا با Ø³Ù„Ø§Ø Ø¯Ø§Ø¯ وستد Ù…ÛŒ کنیم
اگر می دانستی که چرا با سکوت داد و ستد می کنیم
و با اندوه تاکید گذاشتن
اگر لشکرگاه و گورهای آب و صدای شب را می شناختی
و چهره ی نه دوست ام را قبل از آتش می دیدی
اگر می دانستی که برای چه گرسنگی در هورها هست
گرسنگی و سه رودخانه .
اگر شرم ٠تلخ را بر پیشانی انقلابی ویران را می شناختی
آن وقت انقلاب را می شناختی
و می دانستی که انقلاب برای چیست
Ù…ÛŒ دانستی Ú©Ù‡ انقلابی از هل دادن صÙÙر به سمت چهره ÛŒ شب ناامید نمی شود
می دانستی که من چرا به دنبال روسپی گاه می گردم
می دانستی که برای چه در چهره ی مردم
به دنبال انسان می گردم
و در راه های شهر شما برای چه به دنبال چهره ای می گردم
که مرا بشناسد .
من بر راه های شهر شما می گریم
به خاطر چهره ای که اندوه مرا بشناسد
و بداند که در وطن من
چرا چون جغد زخم دیده ناله می کنم بر دیوارهای شب
و دوش ، من مشتاق شدم
و بر قلب من گذشت که تمام خرابه هاش می گریند .
ای شهرهای آتش ، شهر من می گرید .
نجات گر چون شمع از زیر آب می آید
دوسال است Ú©Ù‡ اندوه را زیر آب یاد گرÙته
دو سال است که نام های کشته شدگان رشد کرد و نام هایی دیگر گزیدند
Ùˆ Ùراموشی رشد کرد
و راهی برای نجات گر
و صلیبی از خزه های سبز .
قلب من برای نجات گر گرÙته است
چون نوشته های اندوه ها
چون نوشته های باد
چون مرثیه ی پیروزی
هنگامی Ú©Ù‡ بر قلب Ùرمانده سایه اÙکند
همان گونه که در روسپی گاه قرآن بخواند
و قلب من اندوهگین است
چون Øدیث عمر رÙته برای نجات گر
و اندوهگین است در راه های شهر شما .
شما اندوه مرا خوار شمردید
روسپی گاه در شب شهر شما
از اندوه من تسلی بخش تر است
گور در شهر شما
از من شادی بخش ترست
و من از دوردست های اندوه آمده ام
تا بشارت به انسان بدهم
و به نجات گر
و از شما بر روزهای شهرتان نگران ام
از زبانی دیگر
از راه های شک بر انگیز انسان
Ùˆ Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ صبر .
جان من آلوده شده است ای نجات گر
جان من آلوده شده Ùˆ Øتی آلودگی من نیز رنج کشیده است .
من رنج کشیده ام برای اینکه تو ، مرا در غربت می شناسی
رنج کشیده ام برای اینکه تو هم چون شک اطمینان داری
و من با غربت معامله کردم
و چه می دانی
چه می دانی
Ú©Ù‡ من دیروز رÙتم
Ùˆ از ماهیان سراغ از چهره ÛŒ ناامیدی کودکان گرÙتم
پرسیدم ... پرسیدم
از صیادان سراغ از تو گرÙتم
پرسیدم که چرا نمی دانی
و صلیب تو را بر دوش نهادم
تا مرا به Ùراموشی وانگذاری
تا مرا ترک نکنی
Ú©Ù‡ Ø´Ú© ØŒ انسان یودن را در من Ù…ÛŒ Ú©Ùشد
ترکم نکن
آیا مگر تو نجات گر
Ùˆ رÙیق ٠آلوده شدگان نیستی .
من به خاطر صلیب تو در ØÙره های شب
با چشم هایی باز با ماهیان می خوابم
و به خاطر صلیب تو در روسپی گاه خوابیدم
و دیدم که صلیب تو از سر پشیمانی
در پنجره می گرید
مرا ترک نکن
که من تنهایم
و مردم نیز اینجا تنهایند .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا در ٠خانه های شکست خوردگان را ببندم
و بشارت به انسان بدهم
خوانشی در دÙتر ٠باران
شعر : مظÙر النواب ـــ شاعر عراقی
ترجمه : Øمزه کوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــ
شبانه گم می شود مرغک دریا
شبانه می شود گم زورق
Ùˆ دیدگان Ù Ú©ÙØ´ ٠من
رایØÙ‡ ÛŒ زنی را در شب Ù…ÛŒ بویند .
زنی که برای عبور از رود
زورقی بیش نیست .
ای زن ٠شب !
من مردی هستم که با لشکری شکست خورده جنگیدم
و شب را بی ستاره دوست نداشتم
Ùˆ رهبران ٠ما با دشمنان ØµÙ„Ø Ú©Ø±Ø¯Ù†Ø¯
در Øالیکه Ù…ÛŒ جنگیدیم
Ùˆ دیدیم آنان را Ú©Ù‡ در لشکر دیگری Ø®Ùتند
و لشکر می جنگید
و اکنون من در پی روسپی گاهی می گردم .
زورقی کرایه می گیرم
که شب با لشکر شکست خورده طولانی است
در قهوه گاه ٠زیتونه خیزابی می گرید
و خویشان من آنجایند
و مردانی که انگشت های کودکانی غریب را صید می کنند .
ما هنوز هم انسان هایی ضعی٠هستیم
که دنبال ٠شوق می گردیم
و شوق خسته مان می کند
Ùˆ دوست Ù…ÛŒ داریم Ùˆ متنÙر Ù…ÛŒ شویم تا Øد شوق
Ùˆ دیدیم آنان را Ú©Ù‡ در لشکر دیگری Ø®Ùتند
و لشکر می جنگید
و چون روسپی گاه در پی آنان گشتیم .
من Ú¯ÙÙ„ÛŒ را جست Ùˆ جو Ù…ÛŒ کنم
ای Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ خانه ام ØŒ ای وطن ٠من
آیا اینجا اندوه دور اÙتاده ای بمانم ØŸ
آیا بر گنگ بودن ٠خود هم چون تابوت پوینده ی تکه برگ ها بمانم ؟
من Øتی چوب های خود را نمی شناسم
نمی دانم جزر مرا کجا ترک می کند
و شب ٠آب بر زخم ٠من است .
نمی دانم که انسان چگونه از راه اشک می گذرد
نمی دانم چگونه نا امید شوم .
سبزینگی Ùˆ تبعیدگاه بر چوب های من خزیدن گرÙت
Ùˆ شنیدم شمع هایی را Ú©Ù‡ در قلب ٠من Ú¯Ùر Ù…ÛŒ گیرند
Ùˆ Ùریاد بی خیال سالیانی را
که نه خشمگین می شود و نه می گرید
و با روزها هم راه شدم
از یاد بردم ... از یاد بردم ... از یاد بردم
Ùˆ غاÙÙ„ گیر شدم . تو Ùˆ این شب ØŸ
من چهره ی تو را نمی شناسم
نمی دانم که هستی
سال ها بعد از تو
خانه ام دری نداشت
سال هاست Ú©Ù‡ Ù†Ùس Ù†Ùس Ù…ÛŒ زنم
و تو را پشت خواب می یابم
و تو سراب هستی .
من تو را در Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ خانه ام دوست داشتم
در وطن ام
Ùˆ شنیدم شمع هایی را Ú©Ù‡ در قلب ٠من بر اÙروخته Ù…ÛŒ شوند .
چرا زبان ٠خانه ام را Ùروختید
که در آن گیاه درمنه بود و خویشان ام بودند
و برادرم که در باران بود .
Ùˆ برای Ú†Ù‡ زبان دیگری را کرایه گرÙتید
Ùˆ چهره ÛŒ شهرمان را به شب معرÙÛŒ کردید
Ùˆ Øرو٠٠مرا مهجور کردید
چون انگشت های یتیمانی گرÙتار در تور
چون گوشه های دهان کودکی که می گرید .
من از دوردست های اندوه آمده ام
تا در ٠خانه های شکست خوردگان را ببندم
و بشارت به انسان بدهم
بشارت به انسان و به گیاهان درمنه بدهم
Ùˆ به آن کس Ú©Ù‡ سقÙÛŒ ندارد
تا او را سقÙÛŒ در این دنیا باشد
و به خواب برود .
اما چقدر من خجالت می کشم
که در میان ما بسی شکست خورده وجود دارد
Ùˆ خجالت بکشند آنانی Ú©Ù‡ زبان ٠مرا Ùروختند
که من بر صنوبرها نوشته شده ام
بر عسل ٠سبز و بر انجیر
Ùˆ من شکر به نخل های Ú©ÙˆÙÙ‡
و به کودکان بر چهارمین پل ( العشّار ) می دهم .
من خانه ای ندارم تا در آن خستگی درکنم
اما من چون آذرخش بشارت به زمین می دهم
و بشارت می دهم به باران هایی که خواهند آمد
Ùˆ از Ù„ÙˆØ Ù Ù…Ø§ چهره ÛŒ تمام شکست خوردگان را خواهند شست
و با باران ٠ولرم خواهند شست بال های مرغک دریا را
Ùˆ خانه های Ù…Øبّان را .
ای Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ خانه ام
ای وطن ٠من
مرا به سان اندوه سرزمین ام بباران
بر آب ببار .
چه چیز غیر از آبیا
بر آب Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ Ù…ÛŒ زند
و جز سبزگی انگشت های کودکان ٠غرق شده
که در همراهی ما چند روز می زیند و آنگاه می میرند .
آب ، راه غریبان است
آب روش ٠عروسی من است
Ùˆ Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ Ùˆ مسلسل Ùˆ نان ٠صمغ
شام ستاره و شام من است در شب .
آب ، راهی برای آب است
و خانه ی کوچکی که در آن درس نخواندیم
گونه هایش را خشک می کنیم
اگر که خیس شدند
Ùˆ با Ùانوس خواب همراه Ù…ÛŒ شویم .
از روزهای Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ خانه ام
خوابالودگی ام را ترک کردم Ùˆ به راه اÙتادم
با رودخانه ها و همه ی پل های مردمان
تا نزد تو باشم .
و از یاد بردم ... از یاد بردم
نام تو در شب
چون صمغ از سیب جاری می شود
و رودخانه گرما را می گیرد
شب های تابستان را
و وعده به تمام باران ها می دهد
و هوشیاری با من وعده می گذارد
وعده داد و من قلب خود را تکذیب کردم
چون پخش خبر دروغ Ú¯Ùت
او دروغ می گوید
دروغ می گوید
هوشیاری تو دروغ می گوید
همواره دروغ می گوید
تو گویی خود ٠غربت هستی
و تو گویی پیاده رویی در غربت بودی
و تو گویی با غربت هم نشین شده ای
و تو گویی نمی دانم
غربت
غربت
خیسی تو چون آب شب بر درختان است
نام تو برای من خانه ای در شب است
و از سرعت ٠قلب خود
تمام پنجره های گشوده در شب را از یاد بردم
از یاد بردم ... از یاد بردم
و باد پنجره های مرا بر وطن ٠خویش بیدار کرد
ای وطن ٠من . تو انگار در غربت به سر می بری
و تو گویی در قلب من
به جست و جوی وطنی هستی تا بدان پناه آوری
ما هر دو بی وطن هستیم ای وطن من
دوش ، من مشتاق شدم
و در قلب من راه های شهر ما گریه می کرد
اشک بر پیاده روهای من گریه می کرد
Ùˆ شهر روزهایم را Ùروختند
و او بر میدان می گرید .
ای زن شب
من مردی هستم Ú©Ù‡ شهر خواب هایش را Ùروخته اند
مرا چون کتابی که دوباره چاپ می شوند
Ùروخته اند
رؤیاهای مرا Ùروختند
بخواب ای زن شب
چه کسی به جست و جوی انسان است
چه کسی سربازی را در این غربت گاه می شناسد
چه کسی به اندوه تاخیر کرده گوش می دهد
چه کسی چهره ی مرا در بازار می شناسد .
بخواب که نزدیک است روغن ٠تو بیدارم کند
که روغن تو از جمله ی روغن ها نیست .
ای گندمی که با خورشید
پنجره های خانه را می پوشاند
اگر می دانستی که ما در پس تاریکی دنیا
خانه ای داریم
و کودکانی چون تو در خانه داریم
اگر Ù…ÛŒ دانستی Ú©Ù‡ چرا با Ø³Ù„Ø§Ø Ø¯Ø§Ø¯ وستد Ù…ÛŒ کنیم
اگر می دانستی که چرا با سکوت داد و ستد می کنیم
و با اندوه تاکید گذاشتن
اگر لشکرگاه و گورهای آب و صدای شب را می شناختی
و چهره ی نه دوست ام را قبل از آتش می دیدی
اگر می دانستی که برای چه گرسنگی در هورها هست
گرسنگی و سه رودخانه .
اگر شرم ٠تلخ را بر پیشانی انقلابی ویران را می شناختی
آن وقت انقلاب را می شناختی
و می دانستی که انقلاب برای چیست
Ù…ÛŒ دانستی Ú©Ù‡ انقلابی از هل دادن صÙÙر به سمت چهره ÛŒ شب ناامید نمی شود
می دانستی که من چرا به دنبال روسپی گاه می گردم
می دانستی که برای چه در چهره ی مردم
به دنبال انسان می گردم
و در راه های شهر شما برای چه به دنبال چهره ای می گردم
که مرا بشناسد .
من بر راه های شهر شما می گریم
به خاطر چهره ای که اندوه مرا بشناسد
و بداند که در وطن من
چرا چون جغد زخم دیده ناله می کنم بر دیوارهای شب
و دوش ، من مشتاق شدم
و بر قلب من گذشت که تمام خرابه هاش می گریند .
ای شهرهای آتش ، شهر من می گرید .
نجات گر چون شمع از زیر آب می آید
دوسال است Ú©Ù‡ اندوه را زیر آب یاد گرÙته
دو سال است که نام های کشته شدگان رشد کرد و نام هایی دیگر گزیدند
Ùˆ Ùراموشی رشد کرد
و راهی برای نجات گر
و صلیبی از خزه های سبز .
قلب من برای نجات گر گرÙته است
چون نوشته های اندوه ها
چون نوشته های باد
چون مرثیه ی پیروزی
هنگامی Ú©Ù‡ بر قلب Ùرمانده سایه اÙکند
همان گونه که در روسپی گاه قرآن بخواند
و قلب من اندوهگین است
چون Øدیث عمر رÙته برای نجات گر
و اندوهگین است در راه های شهر شما .
شما اندوه مرا خوار شمردید
روسپی گاه در شب شهر شما
از اندوه من تسلی بخش تر است
گور در شهر شما
از من شادی بخش ترست
و من از دوردست های اندوه آمده ام
تا بشارت به انسان بدهم
و به نجات گر
و از شما بر روزهای شهرتان نگران ام
از زبانی دیگر
از راه های شک بر انگیز انسان
Ùˆ Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ صبر .
جان من آلوده شده است ای نجات گر
جان من آلوده شده Ùˆ Øتی آلودگی من نیز رنج کشیده است .
من رنج کشیده ام برای اینکه تو ، مرا در غربت می شناسی
رنج کشیده ام برای اینکه تو هم چون شک اطمینان داری
و من با غربت معامله کردم
و چه می دانی
چه می دانی
Ú©Ù‡ من دیروز رÙتم
Ùˆ از ماهیان سراغ از چهره ÛŒ ناامیدی کودکان گرÙتم
پرسیدم ... پرسیدم
از صیادان سراغ از تو گرÙتم
پرسیدم که چرا نمی دانی
و صلیب تو را بر دوش نهادم
تا مرا به Ùراموشی وانگذاری
تا مرا ترک نکنی
Ú©Ù‡ Ø´Ú© ØŒ انسان یودن را در من Ù…ÛŒ Ú©Ùشد
ترکم نکن
آیا مگر تو نجات گر
Ùˆ رÙیق ٠آلوده شدگان نیستی .
من به خاطر صلیب تو در ØÙره های شب
با چشم هایی باز با ماهیان می خوابم
و به خاطر صلیب تو در روسپی گاه خوابیدم
و دیدم که صلیب تو از سر پشیمانی
در پنجره می گرید
مرا ترک نکن
که من تنهایم
و مردم نیز اینجا تنهایند .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ