چون ناله ی حروف ام سرریز می زنم ، چونان که آذرخشی بی باران .

ممدوح السکّاف
ترجمه : حمزه کوتی
.............................
.............................
مقدمه :

در این متن ها ، شاعر سعی می کند بسیاری از تابوها را بشکند . تابوی محرّماتی چون تن ، زن ، شهوت و جنس . در این متن ها می بینیم که شاعر تصوّف ، لذّت تنانی و شهوت عناصر را با هم آمیخته ، یا خواسته که بیامیزد ، و این تنها از عهده ی شعر برمی آید . شعر ، که ذات آن هماره شکست دادن زمان و تغییر دادن چهره ی طبیعت است . طبیعتی که بر ما دیکته شده است .
ممدوح السکّاف ، شاعر سوری ، در سال 1938 در شهر حمص زاده شد . در سال 1964 در رشته ی ادبیات عربی از دانشگاه دمشق فارغ التحصیل شد ، و به معلمی پرداخت . او یکی از مؤسسان ِ اتحاد نویسندگان سوریه ، رییس شعبه ی این اتحاد در شهر حمص ، عضو مجلس اتحاد نویسندگان عرب در قطر و عضو جمعیت شعر است .
مجموعه شعرهای او عبارت اند از :
مسافتی برای ممکن ــ مسافتی برای ناممکن 1977 ، سرود صبح گاهی ( شعر کودکان ) 1980 ، سواحل سرزمین من ( شعر کودکان ) 1981 ، در حضور آب 1983 ، خرابی ها 1985 ، فصل های تن 1992 ، اندوه رفیق من است 1994 ، بر مذهب طیف 1996 ، صومعه و ققنوس 2003 .
شعرهای زیر از مجموعه ی « صومعه و ققنوس » برگزیده شده اند .



وِرّ باتلاق ها

اینجا در چکادها ، آویزان ام از طناب های گره خورده ، که چون ستون های ِ آسمان نصب شده اند .
ابری از تاریکی ِ وحشت ِ ابدی ام می فرستم . در شعرهایی از عواطف و تندبادهایی وزان بر باد مسافرت می کنم .
/
چون ناله ی حروف ام سرریز می زنم ، چونان که آذرخشی بی باران .
به مِهر لمس می کنم شکوفه های مرگ ام را که بر ویرانه های تن ام شکوفه زده اند .
در ِ عزلت خود را می بندم با زرفینی از زنگار ِ جان .
خاموشی خود را می ریزم
در اوج ِ ور ّ باتلاق ها .
/
نزد شما می آیم .
ـــــــــــــــــــ

در گستره ی کفن

زمستان نزدیک می شود .
/
تن خویش آماده کن
تا مرا با مِهرش گرم کند .
/
من از تن خویش
در برف ام .
/
نعش مرا به من بده .
مرگ
در گستره ی کفن است .
/
انگشتان بی کار من
در تاریکی
چنگ به روشنایی می زنند .
/
بنیرو
چون ناامیدی می روم
زی ِ تندبادی سیاه
با خونی منجمد
و هوایی که فضا را می مکد .
ـــــــــــــــــــ

عزلتی که در باد سرریز می زند

هُور ، ترانه می سازد
بهر صبح گاهان .
تمرین هایی جسمانی
در انتظار توست .
/
تو به ماه وعده دادی
با هوا دیدار کنید
بر نیمه ی پرتقالی
که خلجان می کند
و فتیله ی قندیلی که سرک می کشد .
/
با هم هلاک می شوید
در یک لحظه
با لرزه ی سفید ِ کلام .
ـــــــــــــــــــ

هنگامی که تنهایی اش می پیچد

از شکوفه های تن او
غنچه ی خود را بیدار می کند .
/
در ظلمات حواس
برای شراب آماده می شود .
/
با هم سرریز می زنند
با پرّانی [ شراب ] ی
از نور .
ـــــــــــــــــــ


بر باد ِ تاریکی

من هرچه پیرترم
اما کودک می شوم
در زمستان
وقتی به اتاق بالایی می روم .
/
قهوه ی شب
کتاب ِ شعر
گفت و گوی شبانه ی شابلوط
گرمای تن تو .
/
و من بیرون از پلّه ی هبوط
با گام های شکننده
احساس می کنم
که چقدر پیر شده ام .
/
بی توشه
فرو می افتم .
ـــــــــــــــــــ

زنی بالابلند در شب

تا آسمان پرواز کن
بر عرش ِ اختری
چار زانو بنشین .
/
تن تو از عطرهای نور است
می وزد
سرکشی می کند
می فریبد .
/
بر اوج ـــ
تو در بلنداهایی .
/
بر عاشقان ِ مسکین رخ می نمایی
با چکّه هایی از وعده ها
آنان در انتظار نوبت خود هستند
که از دیدار آتش و باد
با درماندگی می رسد .
/
وقت ِ آزادی نداری
برای دوستاری عاشق
که بر آلودگی ِ عرش چشم می دوزد
که در رستاخیز مرگ
سقوط می کند .
/
چه زیباست زمین
بر آن راه می رویم
از روزی اش می خوریم
و زندگی می کنیم .
ـــــــــــــــــــ

با رؤیا تیمّم می کند

نور چون عطر
بر تن تو می تابد .
سیبی طلایی
در باغ خفته
بر رؤیا می درخشد
عطر گُل ها
با عطر افشانی ها در می آمیزد
خفّه می شود و فرونمی ریزد .
/
جان با هوایی سبز
تنفّس می کند
چون ژاله ای بر دگمه ی گل ِ سرخ
تلألأ می یابد
و بر تاجک آن فرونمی افتد .
/
با آب وضو می گیرم
و با چشم های بسته
تن برهنه ات را تخیّل می کنم
که به من نزدیک می شود .
تو را میان بازوهایم نمی بینم
و با رؤیا تیمّم می کنم .
ـــــــــــــــــــ

قربانی

ناقوس های میلاد ِ حضرت ِ مسیح
در قلب من می نوازند .
این ناقوس های میلاد من است
در این روز به جهان فرو افتادم
و او صعود کرد .
/
من در صومعه ام تنهای ام
با شمع و ُ
برگ و ُ
قلم و ُ
و پاکت سیگار و شعر
جشنی به پا می کنم .
/
هبوط ِ تو به وادی ِ افسرده
نزدیک است
برای تنزّل یافتن بر تاریکی
آماده باش .
ـــــــــــــــــــ

آیینه ی بی ارزیز

سَفَر ، حضیضی زی ِ کهکشان است . غُبار ، باد را سرکوب می کند . زنجیرهایی در آسمان .
زلزله ای بر ابرها . فضا ، اینجا چقدر تنگ است . سوختن ِ شکوفه ی تُرنج .
جمجمه ها با مُخ ها جاری می شوند تا تک های هوا . سراب آتش در پیچاپیچ زهدان ها عطر می افشاند .
گل ها را با عطر برمی انگیزد .
خوابی بر کتف دریاچه ، تو را می برد تا گستره ی ارغوان . در ِ جسد را
بر پژمردگی ِ پنجره ها باز می کنی .
با زبانی از گِل و ابابیل سخن می گویی .
از گردش ِ وادی ها باز می گردی ، با سبدی از ماران .
ـــــــــــــــــــ

حاشیه هایی بر دفتر شب

پرده بر پنجره ام نمی کشم .
در شام گاه
زنی نیست
تا در برابر من برهنه شود .
/
در عشق
بناگزیر یکی از طرفین می بازد
زن و مرد ، هر دو
معتقدند
که خودشان هستند .
/
به من توجّه کن
می خواهم بر تو
گفتمان ِ تنانی ِ خود را بخوانم :
تو احساس سرکش مرا
با مادینگی ِ چموش ات
نابود کردی .
من اکنون نامتوازن شده ام .
/
آزادی من
آزادی توست
این که ما نقطه ی سفیدی باشیم
بر تاریکی ِ تن .
/
برازندگی جان ِ تو
زیباست
چون برازندگی ِ لباس هایت .
/
او
بلا و تسلّی ست .
/
دوست داشتنی ترین صداها
برای ِ زن
صدای ِ بستر است .
/
من منتظر توام
دیر نکنی .
[ این ] زیباترین گفته ای ست
که هر عاشقی
به انبازش می گوید .
ـــــــــــــــــــ

همیشه اتّفاق می افتد

دلّه بر آتشدان نهادم
از آبش پُر کردم
کبریت را آماده کردم
قاشق
قهوه
سینی
و فنجان ها را .
/
وقت را با سیگار کشیدن
و خواندن و ُ
آشفتگی
و انتظار آمدن اش
کشتم .
/
بعد از نعمت ناامیدی
با در ِ قلب خویش
به خیابان رفتم
بر پیاده رو ایستادم
تا هر دختر گذرنده ای را غافل گیر کنم :
قهوه برایت آماده کردم
خیلی منتظرت ماندم
نگرانت شدم
چرا نیامدی .
ـــــــــــــــــــ

لذّت بخش است نان ِ آتش

تور ، کودکی ست
گندم نهانی
نان ِ حیات است .
/
زن ، در شب
پرده بر می دارد
از گردبادی که
در تن اش خاموش بود .
/
شراره ی خویش می افروزد
در لجّه ی ازحام ِ افسردگی ها
با چخماق ِ دست اش .
/
اندر قبّه ذوب می شود
شمع
و با نور می تابد .
/
[ زن ] بر او می خمد
گفتی که برای بار اوّل می بیندش
با شادی گساری
می نگرد ژرف
در تاج های کوچک ژاله
که اندر آینه است .
با حواس ّ خویش ،
هوس مند می گیردش :
او قرص نان ِ من است . به تنهایی می خورم
چقدر لذیذ است .
ـــــــــــــــــــ
رؤیایی در یخبندان ِ شمع

به سوی او پرواز می کند هوا
ناخن هایش را می گیرد
برازندگی اش را می پوشد
موی سرش را شانه می زند
عطر می زند .
/
سراغ معشوقه اش می رود
که در باغ منتظر اوست
او را می بوسد
و در تن های آنان
شهوت جریان می یابد
و از مرغ زار بساطی می سازند .
/
همدیگر را بستراهنگ گون
در بر می گیرند
و تندباد ِ باران بر تاریکی می وزد .
/
دو اختر آنان درخشیدن می گیرند
و با نور سرریز می زنند .
/
شاعر در اتاق خود
خواب زنی را می بیند
در شب ِ سرما .
ـــــــــــــــــــ

قالب هایی از تندبادهای زاری

غبار
لایه لایه
بر میز می انبارد .
از باد می خواهم
بوزد
و آن را بروبد .
/
آزادی
مطلبی ست که می توان
بدان اندیشید
امّا نمی توان بیانش کرد .
/
روزگار شبحی ست که
چنگال های خود را بیرحمانه
در شکار فرومی کند .
/
ابری چون شراره می بارد
بر من
و [ من ] پرّان می گردد
چون زُجاج در عطش خویش .
/
شیونی در جان ِ من
سَرَیان می یابد
تن ِ من با مرگ می نالد .
/
یکی هست که جهان را
با مال به دست می آورد
و در عواطف شکست می بیند .
ـــــــــــــــــــ

شادی ِ بعد از مرگ

بر اسباب بازی هایی که
با آنها بیدار می مانی
در شب ِ تن ِ جدیدت
نوشتم :
دگردیسی های آن
به چشمه سار می روند .
/
گُل با عطر شیوع می یابد
در زمهریر آتش
و تا بلنداهای صدای سوختن
صعود می کند .
/
در خوابی بی رؤیا
غرق شو اکنون
تو خاکستری
بعد از فروریختن زبانه ها هستی .
ـــــــــــــــــــ
منبع :
https://www.sahneha.com/shere_jahan/hamzakuti/mamdooh.htm