null


ای که با عریانی ِ خویش در حجاب
رمز غیب است
و ناف ِ تو چون گرداب ، جهان را
در خود ناپدید می کند .


شعرهایی از انسی الحاج شاعر لبنانی
ترجمه : حمزه کوتی
ـــــــــــــــــــ

مقدمه ی مترجم :

شاعر بزرگ لبنانی انسی الحاج در سال 1937 در بیروت متولد شد . پدرش لویس الحاج مترجم و روزنامه نگار و مادرش ماری عقل از اهالی قیتولی از نواحی جزین بود .
در مدرسه ی فرانسوی « اللیسة » تحصیل خود را آغاز کرد و آنگاه در مدرسه ی « الحکمة » به تحصیل پرداخت . مدرسه ای که جبران خلیل جبران شاعر و متفکر دگر اندیش لبنانی پیشترها در آن درس می خواند .
انسی الحاج کار ادبی خود را با نوشتن داستان های کوتاه و شعر از سال 1954 شروع کرد و در مجلات ادبی وقت منتشر می کرد . یعنی زمانی که در دوره ی دبیرستان به تحصیل مشغول بود .
در سال 1956 به شکل حرفه ای به کار روزنامه نگاری پرداخت و کار خود را در روزنامه ی « الجریدة » و بعدها در « النهار » که بعدا ً سردبیری آن را به عهده گرفت ؛ آغاز کرد . در « النهار » تا چند سال در ستونی مطلب می نوشت . که هفتگی بود و بعد به طور روزانه و مرتب در این ستون به فعالیت غیر سیاسی خود پرداخت .
از سال 1964 در روزنامه ی « النهار » ضمیمه ای هفتگی را منتشر کرد که تا سال 1974 ادامه داشت . این ضمیمه « الملحق » نام داشت . در این ضمیمه شاعر دیگر لبنانی یعنی « شوقی ابوشقرا» در نیمه ی اول این سال ها با وی همکاری داشت .
در سال 1957 با یوسف الخال شاعر لبنانی و آدونیس شاعر سوری مجله ی بزرگ و اثر گذار « شعر » را تاسیس کرد . که اولین مجموعه ی شعرش « لن » ( هرگز ) توسط انتشارات مجله ی شعر به چاپ رسید . که اولین مجموعه شعرهای نثری است که به زبان عربی منتشر شد . مقدمه ای که انسی الحاج بر این مجموعه نوشت به مانیفست شعر نثر عربی یعنی « قصیدة النثر » تبدیل شد . که تحول چشم گیری در اندیشه و نگاه شعر وشاعر عرب ایجاد کرد .

از دیگر مجموعه شعرهای او می توان اشاره کرد به : هرگز 1960 ، سر بریده 1963 ، گذشته ی روزهای آینده 1965 ، با طلا چه ساختی با گل چه کردی 1970 ، زن ِ پیام رسان با گیسوان بلندش تا چشمه ساران 1975 ، سور 1994 .
کتابی سه جلدی نیز دارد تحت عنوان « کلمات ، کلمات ، کلمات » . این عنوان ستونی بود که در روزنامه ی النهار داشت . این مقالات شامل مسائل فلسفی و عاطفی و نقد ادبی و فرهنگی است .
در سال 1957 با خانم لیلا ضو ازدواج کرد و ثمره ی این ازدواج پسری به نام لویس و دختری به نام ندا است .
از سال 1992 تا 2003 سردبیر روزنامه ی « النهار » بود .

خانم خالده سعید منتقد برجسته ی عرب درباره ی شعر و اندیشه ی انسی الحاج در جایی می گوید : « انسی الحاج قبل از آنکه شاعر باشد ، یک انقلابی است . شعر او ، کرد وکار انقلابی اوست . شعر برای او برابر است با جنون و دیوانگی . دیوانگی از شاخصه های اصلی کسی است که می خواهد آزاد باشد ؛ و این دیوانگی او را از عرصه ی عمومی دور می کند . پس شعر برای انسی الحاج کرد و کار آزادی است در درجه ی اول . کرد وکار رو در رو شدن و رفتن به سمت دیگری .
انسی الحاج ظواهر تن و ظواهر مشکلات را ترک می گوید . او تنها به سر می برد و کوشید که لایه های زیرین و مخفی جهان را از هم بگشاید . به گونه ای که این پوییدن در جهان زیرین موجب شد که از دیگران دور باشد . به خاطر غرابت جهانش . که این غرابت سبب شده است او صدای متفاوتی داشته باشد .
او شاعری بخشنده است ؛ و مهم ترین بخشش انسان کشف کردن است » .

آری انسی الحاج در شعر سپید عربی و رها کردن زبان از قیود گذشته تاثیر گذار بوده است . شاعری است که هماره در پی رو در رو شدن با نا منتظره ترین لحظات زندگی است ؛ و این کاری است شبیه فنای خویشتن برای آن دگرگونی انتظار کشیده شده ، تا شاعر بیاید و بی آنکه ذهنیتی درباره ی اشیاء از پیش داشته باشد ، آن ها را بنگارد . در حقیقت نگارش انسی الحاج چیزی شبیه نگاردن بر الواح آب است . همان قدر زلال و مصفا و همان قدر هیچ انگارانه ، که فنای هستی خود در عنصری حیات بخش و مصفا جلوه گری می کند . به گفته ی حافظ شیرازی :
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس .

باید گفت که انسی الحاج شاعر عشق است . عشق به زندگی و مظاهر آن در عنصر مادینه تجلی می یابد . انسی الحاج پرستش گر زن است . زن ِ بزرگ و مادر هستی . غزل غزل های سلیمان نه تنها بر او تاثیر گذاشته بل که بر دیگر شاعران لبنانی نیز اثر گذار بوده است . در شعر او لحن و آوای کتاب جامعه ، غزل غزل های سلیمان ، مزامیر داوود و داستان های انجیل مشهود است .
شعر انسی الحاج از حیرت آغاز می شود . حیرت آغاز اندیشه است . در شعر او حیرت از جمال زن سرچشمه می گیرد . حیرت سرچشمه ی ستایش است و ستایش سپاس گزاردن است به گفته ی هایدگر .
برای اینکه زن ، مرد را از قیود جسمانی و سلطه ای که تاریخ مذکر بر او روا داشته رها می کند . اگر چه او در آغاز خلقت ، سلطه ورزید و به گفته ی خود ضعیفه را به بند کشانید . اما در نهایت می بینیم که خود را از رهگذار زن از این سیطره رها می کند و همگام او می شود . زن و مرد در شعر انسی الحاج چنین هستند .
درباره ی تاریخ شعر نثر عربی باید گفت که در دهه ی پنجاه قرن گذشته ، برای اولین بار آدونیس از طریق ترجمه ی شعر فرانسوی این نام را برای شعر تازه ی عربی برگزید . با تاسی از خانم سوزان برنار منتقد فرانسوی . برنار پیرامون شعر نثر فرانسوی نوشت . که آدونیس توانست آن را بر شعر عربی تطبیق دهد . نخستین شاعری که بر مبنای واقعی کلمه به نوشتن شعر نثر پرداخت ، خود انسی الحاج است . مجموعه ی او یعنی « هرگز » خود گویایی همه چیز است . به آنچه هست هرگز گفتن . به گذشته ، آینده ، حال و سطح هرگز گفتن . این است اندیشه ی الحاج که در طول این سالیان دراز توانست با هرگز گفتن به همه چیز شعرش را پیش ببرد .
شعر انسی الحاج از دو جا نشات می گیرد : از فرهنگ عربی ـــ مسیحی اش و از فرهنگ فرانسوی . خصوصا ًاز شعر سوررئالیست های فرانسوی .
ـــــــــــــــــــــــــــــ

ابرها


ابرها ، ای ابرها
ای نَفَس ِ تازه ی رؤیاگران در پشت ِ دریچه ها
ابرها ، ای ابرها
شادی ِ زوال را به من بیاموزانید .
***

آیا مرد برای گریستن یا خندیدن است
که عاشق می شود ؟
آیا برای فرجام یا آغاز است
که در آغوش می گیرد ؟
برای جواب شنیدن نمی پرسم
بل که برای فریاد کشیدن در زندان های معرفت .
سزا نیست که انسان بی ابر خلاصی یابد
و بی جزیه پیروز شود .
نمی شناسم آن کس را که این سرنوشت ها را مقدر کرد
با اینهمه سرنوشت من این است
که بر ضد او عمل بکنم .
بشتاب ای نرم ، ای سخت
ای چهر ِ چهره های ِ زن ِ یگانه
ای فسانه ی هذیان ِ من
ای سلطانه ی تخیّل و شکار ِ آن
ای پیشاهنگ ِ شعور و عدد
بشتاب تا ثانیه های آشفته
تا به سرقت بریم آنچه برای ماست .
وهم ِ تو نیکوتر از زندگی است
و سراب ِ تو نیرومندتر از مرگ است .
***

ای خدا از من بپرس
که چه را می خواهی دانستن ؟
من به تو خواهم گفت :
همه ی نفرین ها را شگفتی ِ دیدار
می شوید
و گدازه ی چشم هایت محبوب ِ من
با شیاطین ِ من هم آغوش می گردد
مرا تا ماوراء آب فرود می آری
مرا تا فراز ِ آزادی بر می کشانی .
عمر و ماه ِ خود را بر تو تا می کنم
تا رؤیاها به من نارو نزنند.
ای چشمه سار ِ جنگل های ِ درونی
ای گوسپند شکارگر ِ گرگ ام
چه کسی بر حیات نگران است
در حالیکه فرشته ی خواهش
شب بیدار است و می خندد ؟
هر روزه در جهان کسی متولد نمی شود
جز چشم هایی که چشم ها را می فریبند
چیزی متولد نمی شود .
یک نگاه
یک نگاه
و چشم های ِ رؤیا گر ِ تو آشتی ِ گناه است
که حافظه ی ترس را پاک می کنند
و با گردباد ِ آسانی
پرچینی بر گرد ِ سهولت ِ دست یابی می کشند .
***

ای جلد ِ شیری رنگ ِ نیرو
ای ظاهر ِ دریا و ای نهفت ِ ماه
ای آرامش ِ غرق شدن
ای تعادل ِ رؤیای من و حرکات ِ خویش و ناکامی و دهشت ِ خویش
ای عطر افشانی ِ ریشه های چنگ زننده به لگام ِ زمین
ای کوچک . ای که بار بدل ِ کردن مرگ را بر دوش دارد
بار بدل کردن زندگی . بدل کردن مرگ
ای که با عریانی ِ خویش در حجاب
ای باز ناشناخته شده از عطرش
ای که عطرش بازناشناخته شده از گمگشته ام
ای بازناشناخته شده از سایه اش
ای که سایه اش بازناشناخته شده از تن ام
ای بازناشناخته شده از موهایش
ای که موهایش بازناشناخته شده از بال هایم
ای بازناشناخته شده از بی شرمی اش
ای که بی شرمی اش بازناشناخته شده از آزادی ام
ای بازناشناخته شده از گوارایی اش
ای که گوارایی اش بازناشناخته شده از آمادگی ام
ای بازناشناخته شده از صدایت
ای که صدایش بازناشناخته شده از خواب ام
ای بازناشناخته شده از لباس هایش
ای که لباس هایش بازناشناخته شده از مِهرم
ای بازناشناخته شده از شادی گساری اش
ای که شادی گساری اش بازناشناخته شده از حسدم
ای بازناشناخته شده از ران هایش
ای که ران هایش بازناشناخته شده از تجددم
ای بازناشناخته شده از سکوتش
ای که سکوتش بازناشناخته شده از انتظارم
ای بازناشناخته شده از صبرش
ای که صبرش بازناشناخته شده از سرزمینم
ای بازناشناخته شده از شکل هایش
ای که شکل هایش بازناشناخته شده از جانم
ای بازناشناخته شده از نیم عریانی اش
ای که نیم عریانی اش بازناشناخته شده از امیدم
به امید دوام ِ تب
ای که اراده و تسلیم شدن ِ خود را بر او تا می کنم
برای چه می گویی ما ناآشناییم
برای اینکه می دانی که ما چقدر توأمان ایم
در هر آن کسی که پشت ِ چشم هایش کوچ می کند .
***

و از تو می ترسم .
مرد چگونه می تواند عاشق آن کس بشود
که از او می ترسد ؟
چه کسی گرم را به سمت یخبندان سوق می دهد
و چه کسی سایه گیر را به سمت ِ ظهرگاه سوق می دهد ؟
چه کسی کودک را بیرون می کند
و شیرخواره را از مکیدن شیر مادرش محروم می کند ؟
برای چه وقت بدی و هتک حرمت به سینه حلال شمرده می شود ؟
سزا نیست که انسان بی ابر خلاصی یابد
و بی جزیه پیروز شود .
سزاست که سرنوشت را حکمتی باشد
سزاست که مرا حکمتی باشد
سزاست که سرنوشت را قضاوتی باشد
سزاست که مرا رحمتی باشد .
ما را ای محبوب ِ من جز دیوانگی
چیزی رها نمی کند
تله ی تو ، مرا از پرداختن ِ به زندگی بازداشت
و این بازداشتن مرا حمایت کرد .
دست هایت ، قلب ِ مرا با ترانه به زنجیر کشاندند
و گدازه ی چشم هایت با شیاطین ِ من هم آغوش می گردد .
***

ضمیر ِ من رنگ ِ چشم های خودکشی کنندگان دارد
آنان که در پشت یک در
در پشت ِ یک لبخند نگون سار شده اند .
خیانتی همیشه ، خیانتی برنتافتنی
دشخوارتر از هر گونه از دست رفتنی
خیانتی که عمر تو را از تو می گیرد
پدر و مادر تو را از تو می گیرد
زمین و آسمان ِ تو را از تو می گیرد
خیانتی که از آغوش تو بزرگ تر است
ای خدا
که هیچ کس کاری نیارست کردن
هیچ کسی کاری نیارست کردن .
***

در زمانی از زمان هایی که هیچ کس نبود
هوا از شاخ سارها نفس می کشید
و آب ، دنیا را پشت سر می گذاشت
صداها و اشکال ، پایه های رؤیا بودند
و هیچ کس نبود .

هیچ کس نبود مگر که بال هایی داشت
نیازی به پنهان شدن نبود
به عشق ورزیدن
به کشتن
همگان بودند و هیچ کس نبود .
هیچ کس نخجیرگر نبود
مادر بالاتر از همه بود
و فرزند بال هایی داشت .
صاعقه وار جار می زنم
که درد ِ کشنده اینجاست
در اندرونی نرم که هیچ کس نمی تواند آن را ببیند .
ایستادگی می کند . شفا می دهد
خاک بر صورت می پاشد
بر چشم ها
بر ابر ـــ نگین .
و از آن تاکستان ها چیزی نمانده
جز خاطره ای که به یاد می آرم
و به یاد می آورد مرا .
گاه می کُشم و گاهی کشته می شوم
و شر ّ خواه در کمرگاه من است خواه در قلب ام .
***

دشنه به روی ِ آسمان کشیدم
لعنت کردم و کفر ورزیدم
اما بگو چگونه از دوزخ ِ آسمان ِ
میان ِ دنده هایم پایانی بیابم ؟
***

ما را ای محبوب ِ من جز دیوانگی
چیزی رها نمی کند
هنگامی که سمت ِ گمشدگی ِ خرم پریدیم
و با سایه هایمان دیدار کردیم
و تاریکی هامان ، ما را روشنی دادند
و آغوش های ِ ما موجی برای باد شدند .
***

شاعر همان وحشت زده ای ست
که از کودکی ما حمایت می کند .
آهنگ ساز همان آدم کری ست
که می خواهد شنیده شود .
تصویر پرداز همان نابینایی ست
که می خواهد دیده شود .
رقّاص همان آدم خشکی ست
که می خواهد ما بپریم .
تنها آن چه غایب می شود
حضور می یابد
بهتر آن است که در گریز شام گاهان غایب شوم
تا هاویه ی چشم ، مرا فرو بلعد .
***

کدام نماز نجات می بخشد ؟
همه گونه نمازی .
خواهش ، نماز ِ خون ِ روح است
خواهش ، چهره ی خدا بر فراز ِ ناشناختگان است
و ندای ناشناخته این است که به او بدهند
و ناشناخته بماند .
خواهش ، ندای شکار به شکار است
ندای صیاد به صیاد .
خواهش ، نماز ِ خون ِ روح است
مادیان او ، مادیانی بالدار است
و بال هاش
بال های خلاصی یافتن از قبضه ی دست است .
***

ابرها ، ای ابرها
بر تهی ـــ جای ، کمان ِ ابرم را نقاشی کردم
کمان ِ ابر ِ ما ای عشق
کمان ِ ابر ِ معجزه ی روزانه است .

ابرها ، ای ابرها
ای کجاوه ی ارواح
تن ِ من پشت ِ سر شما راه می رود
جلوی شما راه می رود
و در شما می گریزد .

ابرها ، ای ابرها
این ملعون ِ رهسپار تا نهایت را مبارک باد گویید
مرا مبارک باد گویید
شادی زوال را به من بیاموزانید .
ـــــــــــــــــــــــــــــ

ترتیل های ِ پراکنده


نامی موسیقی گون بر تو نمی گذارم
به ناگمانی ت نمی پردازم .
من شیفته ی عریانی ِ تو ام
آن گاهی که پریشان گویی من
شوکت ِ تو را می یابد .
من دهش ِ نام ِ تو ام .
معنی ِ رمز چیست ؟ دهانی در آب
اما من دهانی تاس هستم
و کارهایم دریده و بی هدف است .
رمز غیب است
و ناف ِ تو چون گرداب ، جهان را
در خود ناپدید می کند .
رمز قدرت است
و فروغ ِ تو سستی ِ مسلّح
و من جرثومه ای ناز میان ِ پستان های تو ام .
زنان را به نام هایی شگفت غسل تعمید دادند
و اگر تو را به چیزی خواندم
از یاد خواهم برد .
کتاب هایی هست که بوی ِ اتاق می دهند
و من صداشان می کنم ای کتاب هایی که بوی ِ اتاق می دهید .
شعری هست مثل ِ شیشه های شکسته
که صداش می کنم ای شیشه ی شکسته .
اما من منادایی برای تو نمی یابم
تو آشکار و روشن هستی .
رنگ ِ گندم گون ِ تو تعقیب ام می کند
و لرزش ِ زهدان ِ تو در من آرام می گیرد .
در برابر ِ من نقش خود را ایفا می کنی
و روزنه هایی در نخاع ام باز می کنی
خواب در خانه ی درونی ِ توست
و خانه ی درونی ات نیرنگی آگاهانه
و تو را فرا خواهم خواند
آه برای چه ؟
و برایت زندانی خواهم یافت
آه چه کسی مرا از آن بیرون می آورد .
ـــــــــــــــــــــــــــــ

تا بمانم


دوستان ِ تو ، تو را برای عهد ِ من آماده کرده اند
دوست داران ات ، تو را آزاد کرده اند
تا در تو توزیع شوم
تا تو را بخورم
عاشقان ِ تو ، تو را بارور کرده اند
نَک این من ام !

ـــ آن هنگام که در کنار ِ تو یله می شوم
چرا مرا نمی خوری آقا ؟
این دومین شب ِ من است
و تو تاکنون مرا لمس نکردی
آیا مگر شیفته ات نکرده ام
چرا مرا نمی خوری ؟

ـــ تا در انتظار ِ تو بمانم . دور شو .
ـــــــــــــــــــــــــــــ

با طلا چه ساختی ، با گل چه کردی


بگویید که این وقت ِ قرار ِ من است
و فرصتی به من بدهید
همگان را وقتی خواهد بود . صبر کنید .
فرصتی به من بدهید تا نثر خود را جمع کنم .
دیدار شما شتاب ناک است و سفر ِ من طولانی ست
نگاه تان کوتاه است و برگ های ِ من پراکنده است
محبّت تان تابستان است و عشق ِ من زمین است .
که را خبر بدهم تا مرا بی خبر ـــ
بزاید
بر که فریاد بر کشم تا اقیانوس را به من بدهد ؟
تن ِ من چون کوزه گشت و به دشت هایم فرود آمدم
زبان ِ من چون شمع گشت و زبان ام را به آتش کشاندم
آن زمان که عاشق بودم .
برای زنی من دیوارها را بالا بردم
تا راه ِ به سوی ِ او هموار شود .
او زیبا چون معصیت است
زیبا چون زن ِ زیبای عریان در آینه است
و چون شاهدختی گریزان و تخمیر شده در تاکستان
آن که به خاطر ِ او تجلّی کردم
و بر چهره های آب در انتظارش نشستم
او چون کشتی تنهایی که خود را پیش می کشاند ، زیباست
چون بستری یافتمش که مرا به یاد ِ بستری که فراموش کرده ام ؛ می آورد
زیبا چون پیشگویی کردن زمان گذشته
چون ماه ِ ترانه
زیبا چون شکوفه ها در زیر شب نم ِ چشم ها
چون آسانی ِ همه چیز ، وقت که چشم می بندیم
چون آفتابی که انگور را پی سپار می کند
چون انگور ، چون پستان
چون انگوری که آتش بر او باز می گردد
چون عروسی نهان در پشت ِ دیوارها
که شهوت در من بر انگیخت
زیبا چون جوز در آب است
چون تندبادی تعطیل .
زیبا نزد ِ من آمد
آمد اما نمی دانم کجا و آسمان صاف و دریا غرق بود .
از کارزار ِ رؤیاها پیش آمد
از باروری ِ روزها
به خاطر ِ ادای ِ به نذرها و مژدگانی دادن به گل ها
و از او من چون گوهری صیقل یافتم .
هر چه بود همان خواهد شدن
آنجا عشق ما خواهد بود
که انگشت هاش بر سنگ های ِ زمین چسبیده
و دست هایش بر جهان حفاری شده است .
مرا به تمام زبان ها ترجمانی کنید
تا محبوب ِ من به من گوش بدهد
مرا به همه ی اماکن ببرید تا محبوب خود را در حصار گیرم
تا ببیند که من کهن هستم و تازه ام
تا ترانه ام را بشنود ، تا ترس مرا از بین ببرد .
دچار او شدم و در او گم شدم
بر او رشگ بردم .
زندگانی ِ خود را به من عاریت دهید تا منتظر ِ محبوب خود باشم
زندگانی ِ خود را به من عاریت دهید تا محبوب خود را دوست بدارم
تا اکنون و برای همیشه دیدارش کنم .
نوازاندن ِ ساعت ها بهر ِ شما باد
و از چراغ ِ شما نور ِ صبح برگرفتن
که من بی گناهان ام و محبوب ِ من نادان است
آه، باد که بر ما بارش بگیرد
بر ما افزونی شود
و اجتناب کنیم
و بر ما بارش بگیرد
که عشق ِ مرا برگ های ِ من کفایت نمی کند
و برگ های ِ مرا شاخ ساران ِ من کفایت نمی کند
و شاخ سارهای ِ مرا میوه های ِ من کفایت نمی کند
و هولناک چون درخت اند میوه های ِ من .
من ملت هایی از عاشقان هستم
مِهری بر نسل ها از من می چکد .
آیا محبوب کوچک ِ خود را خفه کنم
و آیا او را چون توفان کنار بزنم و پرتابش کنم ؟
آه ، چه کسی وقت به من می دهد
چه کسی سایه را با من همنشین گرداند
و چه کسی اماکن را برای ِ من وسعت دهد ؟
که من محبوب ِ خود را یافتم ، پس برای چه ترک اش کنم .
آنچه با من کردی هیچ زنی نکرده است
خورشید ِ تو را در فسردگی ِ جان دیدم
و آب تو را تب آلود
و دهانت را در اغما دیدم .
لباسی سفید رنگ بر تن داشتی
برای اینکه سرخ بود
و منجمد شد
و برفی که منجمد کردی سرخ بود
برای اینکه سفید بودی
و عشق را بر من تکرار کردی
به گونه ای که هیچ تندبادی نمی یابم
که تو را تکان بدهد
و نه شمشیری
و نه شهری را که بی تو پذیرای من شود .
این همه را ضمن ِ پشیمانی ام قرار دادم
این همه را ضمن ِ خبرهایم قرار دادم
این همه را در فضایی سرد قرار دادم
این همه را در تبعیدگاه قرار دادم
چرا که تو را من از دست دادم
آن وقت که قلب خود را از دیوانگی
و اندیشه های ام را از خباثت پُر کردم
و تو به روی خود نیاوردی و جدا شدی
و می پنداشتم که فریاد بر خواهی زد و گریه سر خواهی داد و از نو رضایت می دهی
اما تو به روی خود نیاوردی و جدا شدی
و می پنداشتم می دانی که ضمیر ِ من ، به رغم ِ شر ّ پاک ـــ سفید است
و می پنداشتم که من بازی کرده ام و سهل گیری من پاک بود
و می پنداشتم که ودیعه ای هستی که بر من می بخشایی
که تو ودیعه ای هستی تا من با تو چون غلامان رفتار کنم
و می پنداشتم که من با شادی بر تو ستم می کنم و با شادی ستم ِ مرا قسمت می کنی
و می پنداشتم که من تو را نیشگون می گیرم تا اطمینان من افزون شود
و تو را چون دیوار آوار کنم و به سان غبار گرد بر گردم بنشینی
اما من سخن را تمام کردم و آغاز نکردم
بر تو زار می زنم برای اینکه نمی دانم چگونه برای تو آزاد باشم
و بلد نبودم که مثل دستی باشم که برای شکوفه .
من ترانه ساز بودم و برایت ترانه نخواندم
من مَلِک بودم و تو مُلک ِ من نبودی و دوستت دارم .
عاشق نشدم مگر با ویرانی ِ قلب و سایه های منظر
دوستت دارم
و در پی ات رفتم تا عشق تو را ببینم که خفته است
تا بدانم در هنگامه ی خواب چه می گوید
که ترس او را حمل کرده و خشم که زیبایش کرده است
و تا بالای بُرج گریزان شد
خفه ـــ تا که جدا شد
و من با جهل ِ خویش گردش گری می کنم و در حکمت ِ خود غرق می شوم
بر جایگهی می چرخم و بر جایگهی ارام می گیرم
و عشق ِ تو هوشیار و زخمین در پشت دیوارهاست
و عشق ِ من بعد از این نیکوست
و آتش نیکی بعد از این خواهد خورد .
مظلمه های خویش نگه می دارم و بی گناهی ام را می دهم
مظلمه های خود را نگه می دارم . چه کسی مظلمه های خود به من می دهد
و چه کسی بی گناهی ام را می برد و امید به من می دهد .
چرا که من دیگر نوری در بیشه زار نمی بینم
باد با برف می رود و با برف می آید .
تن ِ من چون کوزه ، و زبان ِ من چون شمع گشته است .
آفاقی عظیم برگرفتم و از آن ها چاله هایی ساختم
شب را برگرفتم و خاموش اش کردم و روز را برگرفتم و تسلیم اش کردم
ژاله های تاج گون بر گرفتم و خوارشان شمردم
از عشق ، اندیشه اش را برگرفتم
زیبایی را بر گرفتم و و از او مردی فقیر ساختم
عشق را برگرفتم
عشق هم گون را برگرفتم با پاکی که هیچ آبی محدودش نمی کند
هم گون آب هایی که هیچ خشکی محدودشان نمی کند
عشق را به جای ِ همه چیز و هر مکانی برگرفتم
به جای ِ گوهر و به جای ِ شرّ و خیر
برگرفتم عشق را برگرفتم
و از من شکایت کردند آنانی که گرفتار شدند
و پلک برگرفتند آنانی که بر من حسودی می کنند
و خنده شان چنگال بر هوا کشید
آنانی که مرا به ریشخند گرفتند
و طلای ِ زنان ، گل ِ طلا را گرفتم
اما با طلا چه ساختم و با گل چه کردم ؟
مرا به تمام زبان ها ترجمانی کنید
تا محبوب ِ من به من گوش بدهد
بر صندلی اش بنشانید و چهره اش را به سمت بگردانید
سرش را سمت ِ من بگیرید تا سمت ِ من بدود
برای اینکه من بس بسیار خود را توبیخ کردم
و نا امیدی من خاکستر شد .
فرمان بر ِ اشک خویش باش محبوب من
تا قلوه سنگ ها نرم شوند
فرمان بر ِ قلب خویش باش
تا پرچین ها از میان برود .
نَک این جهان است که پایان می گیرد
و شهرها گشوده است و شهرها خالی ست .
تو گرسنه هستی و پشیمانی ام سور است
تو تشنه هستی و ابرهای ِ من سیاه است و بادها بر من شتک می زنند .
جهان سفید است
باران سفید است
صداها سفید است
تن ِ تو سفید است
دندان های ِ تو سفید است
مرکّب سفید است
و برگ ها سفید است .
گوش کن / گوش کن
تو را از کوه ها و از درّه ها صدا می کنم
تو را از انبوهی درختان و از لب های دریاها صدا می کنم
تو را از سنگ و چشمه سارها صدا می کنم
تو را بهار به بهار صدا می کنم
تو را از فراز همه چیز و از زیر همه چیز و از تمام کران ها صدا می کنم
گوش کن به من که محجوب و ابهام آگین می آیم
گوش کن به من ِ رانده شده ی فروشده ، گوش کن .
قلب ِ من از وحشت سیاه است و روان ام سرخ است
اما لوح ِ جهان سفید است
و کلمات سفید است .
ـــــــــــــــــــــــــــــ

هر شعر ، هر عشق


هر قصیده ای خود آغاز ِ شعر است
هر عشقی خود آغاز آسمان است .
در من ریشه بدوان
من ام باد .
مرا به خاک بدل کن
تو را من می رنجانم همان گونه که باد ، درخت را می رنجاند
مرا تو می مکی همان گونه که درخت ، خاک را می مکد .
تو دختر کوچکی هستی
و هر آنچه می خواهی به تو هدیه داده می شود .
من به تو پیوند خورده ام
با درد ِ تفاوت ِ میان ِ ما .
تو را از خویشتن می ربایم
و تو نیز مرا می ربایی .
از کنار سرمستی ِ گوهر گون سریع ــــ
می گذریم
جدید می شویم تا گم شویم
تکرار می شویم تا متلاشی شویم
در خلاف آمد ِ عادت پنهان می شویم
در گم گشتن ِ سعادت مند
و به عدم ِ گلی رنگ وارد می شویم
پاک ــــ
از هر گونه شائبه ای .
این تو نیستی که به او دست می سایم
بل که این جان ِ سرمستی ست
و چون شناختن ِ مرز و بوم ِ خود را وهم بپندارم
بال های تادیب مرا سمت ِ گم گشتن سوق می دهند .
برای چه کسی گرسنگی ، ادعای سوء هاضمه می کند
برای چه کسی نیش ِ شیدایی ، ادعای خستگی می کند
برای چه کسی ظهور ِ دردناک فریاد می زند : نه ـــ نه
در صحرای ِ یقین ِ پیروزمند
ظهوری ناگهانی چون زنی بذله گو
چون زن ِ مسیحی ِ بیهوده رفتار
چون درخت هلوی منجمد در صحرای ِ یقین .
حضور ِ تو ، سر را می خماند
با وزن ِ بدیهه ی متجاهل
و به آن می گویم : آری ـــ آری .
و راست به جانب ایوان بالا می شوم .
هرگاه فاصله ی عشق را پیمودم
فاصله ای از عمر ِ مرگ ِ تو را سوزاندم .
آن انسانی که تو بودی
بر می شود
بر می شود ریشه هایت در بازگشت
می روند
تا به درخت نخستین برسند .
ای مادر نخستین
ای معشوق ِ آخرین
ای سوزش قلب
ای طلای بام ها و خورشید ِ پنجره ها
ای اسب سوار ِ آذرخشی که چهره ام را می نگرد
ای غزال ِ من و جنگل من
ای جنگل ِ اشباح ِ غیرت ِ من
ای آهوی رخ گردان میان ِ گریزگاه
که به من می گوید : نزدیک شو
و من نزدیک می شوم .
از جنگل ِ ناهموار مثل یک نگاه می گذرم
و صحرا به چشمه سارهای ِ آب تبدیل می شود .
و تو آهوی ِ تمام ِ عمرهایم می شوی
از تو می گریزم
و در قلبم ریشه می گیری
و از من می گریزی
آینه ی پنهان ِ تو در آستان ِ حافظه ام
بازت می گرداند .
دست هایت شاخه های جنگ اند
دست هایت دست ِ انتقام ِ شیرین از من است
دست های چشم هایت
دست های دختر بچه ای هراسان
و دست های شبی برای سر هستند .
ساکتم می کنی تا صدای ما را نشنوند
و ترس ، چشم هایت را پُر می کند
شیفته و جنبنده چون رعب
چون کودکی که تازه متولد شده .
واژه ها ، از تن کنار زده می شوند
چون رو اندازی گلی رنگ
و عریانی ِ تو در اتاق ظهور می یابد
چون ظهور ِ یگانه ی کلمه
بدون فرجام ِ سراب در قبضه ی دست .
چه کسی مرا از جنگل ِ روز حمایت می کند
چه کسی مرا از طلای ِ شب حمایت می کند
هیچ اشتیاقی جز اشتیاق ِ گذشتن وجود ندارد
هیچ امیدی نیست مگر امید گریزان به سمت ِ نعمت ِ از هم پاشیدن
تا شبح ِ اشتباه دور شود
و ما را زودتر از بین نبرد
و به چنگ نیارد و خاموش نکند
و آنچه را که نامردنی ست نکُشد
که بعدها مثل یک مقتول زندگی کند .
عشق رهایی من است ای ماه
عشق واژگون بختی من است
عشق مرگ ِ من است ای ماه .
از تاریکی بیرون نمی روم
مگر اینکه با عریانی ِ تو پوشیده شده باشم
و نه از نور
مگر اینکه با تاریکی ِ تو سرمست شده باشم .
چشم هایت در بازی ِ با روز برنده می شوند
در بازی ِ با شب برنده می شوند
در زیر تمام برج ها برنده می شوند
بر ضد تمام موج ها برنده می شوند
و برنده می شوند هنگامی که دین برنده می شود
و هنگامی که می بازد
و در فراپشت ِ اخگر
با خود می برم یادبود ِ جمال ِ تو را
هم چون حافظه ای از یاد رفته .
همه جا به تصرف در می آید
و تو غریب می مانی .
همگان بزرگ می شوند
اما تو چگونه بزرگ نمی شوی ؟
طلای ِ چشم هایت در رگ های ِ من جاری ست
و مرا جز کورها نمی شناسند
چرا که آنان عشق را می بینند .
آنچه از تو دارم تن ِ تو نیست
بل که روح ِ اراده ی نخستین است .
تن ِ تو نیست
بل که هستی ِ تن ِ نخستین است
روح ِ تو نیست
بل که روح ِ حقیقت است
پیش از آنکه مِه ِ جهان درپوشدش .
خورشید در تن ِ تو طلوع می کند
و تو سردت است
چرا که خورشید می سوزاند
و هر چیز سوزنده از شدّت ِ انرژی سرد است .
هر شعری قلب ِ عشق است
هر عشقی قلب ِ مرگ است
که در دورنای ِ زندگی می تپد .
هر قصیده ای آخرین شعر است
هر عشقی آخرین فریاد است
هر عشقی ، ای سوار ِ سقوط کردن به اعماق
هر عشقی خود مرگ است تا فرجام اش
و آنچه در تو به دست می گیرم
تن ِ تو نیست
بل که قلب ِ خداست
که سخت می فشارمش
تا فریاد ِ تندگذر ِ سرمستی اش
اندکی دردهای ِ کشتار ِ ابدی ام را تسکین بخشد .
ـــــــــــــــــــــــــــــ

سوگند یاد می کنم


محبوب ِ من ـــ
سوگند یاد می کنم که بازیچه و بازنده ی تو باشم
سوگند یاد می کنم که مستحق ستاره ی تو بر کتف ام باشم
سوگند یاد می کنم که صدای ِ چشم هایت را بشنوم
و از حکمت ِ لب هایت تن زنم
سوگند یاد می کنم که شعرهایم را فراموش کنم تا تو را در خاطر بسپارم
سوگند یاد می کنم که دنبال ِ عشق ام بدوم
و سوگند یاد می کنم بگذارم از من سبقت بگیرد
سوگند یاد می کنم که برای سعادت ِ تو خاموش شوم چون ستارگان ِ روز
سوگند یاد می کنم که اشک هایم را بر دست هایت آرام دهم
سوگند یاد می کنم که فاصله ی میان دو مصدر ِ دوست داشتن و دوست داشتن باشم ( 1 )
سوگند یاد می کنم که برای همیشه تن ام را جلوی ِ شیرهای رنج ِ تو بیندازم
سوگند یاد می کنم که در ِ زندان ِ تو باشم که بر وفای ِ به قرارهای ِ شب گشوده است
سوگند یاد می کنم که اتاق ِ انتظار من غیرت باشد
و وارد شدن ِ من اطاعت و سکونت گزیدن ِ من ذوب شدن باشد
سوگند یاد می کنم که شکار ِ سایه ی تو باشم
سوگند یاد می کنم که همواره کتاب گشوده ای بر زانوهای تو باشم
سوگند یاد می کنم که جدایی جهان باشم میان تو و تو تا اتحاد ِ در تو شوم
سوگند یاد می کنم که تو را صدا کنم ، تا سعادت رخ بگرداند
سوگند یاد می کنم که سرزمین خود را در عشق ِ تو حمل کنم
و جهان را حمل کنم در سرزمین ام
سوگند یاد می کنم که تو را بی اندازه دوست بدارم
سوگند یاد می کنم که در کنار خود راه روم و این دوست ِ تنها را با تو قسمت کنم
سوگند یاد می کنم که عمر ِ من چون زنبور از کندوی صدایت پرواز کند
سوگند یاد می کنم که از آذرخش ِ موهایت فرود آیم چون باران که بر دشت ها
سوگند یاد می کنم که هرگاه بر قلب خود میان سطرها دست یافتم داد بزنم :
پیدات کردم / پیدات کردم .

تهی ـــ جای را شراب می پنداشتیم
صدای ِ تو تپّه ای بود که آب ها پنهان اش می کردند
و کشتی های ما سیاه بودند
زمین های ما لم یزرع
و شمع های مان تخته سنگ بودند .

مرتکب کارهای ِ کوچک و بزرگ می شدیم
و تهی ـــ جای را شراب می پنداشتیم
و ماسه را بر ماسه : گندمی بر طلا می پنداشتیم
از برگ ها نگهداری می کردیم تا نگه داشته شویم
آثار را می پرستیدیم تا پرستیده شویم
و پنهان می کردیم تا پنهان شویم
تا اینکه نزد تو آمدم
و جز یک نگاه
به آنچه بود نظری نینداختیم
و چون دریا پویان پراکنده شدند
و صدای ِ تو برافروخته شد
به آن چون آب مشتاق شدیم .
تو آب شدی
باران شدی
و وقت فرود آمد
فرود آمدن شُبان ها از تپّه ماهورها .
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1 : در متن عربی به جای کلمه ی مصدر ، کلمه آمده است . ترجمه ی این عبارت این گونه است : سوگند یاد می کنم که فاصله ی میان دو کلمه ی دوستت دارم و دوستت دارم باشم . اما مترجم بنابر ضرورت متن و زبان فارسی عبارت دوستت دارم را به دوست داشتن تبدیل کرده ، مصدری ساخته است . م