null


در کار و بار شعر کامل آدونیس گفته ای دارد که نقل می کنم گفته ای که حاّق معنا های این نوشتار را روشنی بخش تر می کند . آنجا که آدونیس می گوید :
آگاهی شاعر از خود و ذات خود از تاریخ یا از گذشته شروع نمی شود ، بلکه از خویشتن ِ خویش اش آغاز می گردد . چرا که ذات او همیشه بیدار است و همواره و دم به دم می اندیشد و خیال می آفریند که گویی برای نخستین بار است . بنابراین او تاریخ نمی نگارد بلکه جلوتر از آن حرکت می کند .



● نقاب آدونیس بر چهر اسطوره ها

] نگاهی به کتاب آدونیس تألیف دکتر عباس عرب[ * ● مجید زمانی اصل

از نقاب مهیار که همانا آدونیس است ، نقاب برمی داریم و شکل روحی ی آدونیس را به هیأت واژه گان ، واژه گانی که نماد ها را برابر دل نمایان می سازند خواهیم پرداخت .
مهیار در حوالی ی تنهایی ی معبد ژوپیتر در بعلبک لبنان و همین طور معبد دیونوسیوس که باز هم در بعلبک لبنان است ، می رود و در سایه ی ستون های شش گانه اش می نشیند و از فکرهای اسطوره ای می گذرد . بر فراز صخره ای بزرگ از این دو معبد می ایستد و جهان را از فکرهای اش عبور می دهد ، و چرخش روزگار آتی را پیش گویی می کند .
و نه مگر حادثه های اسطوره ای ممکن است در آینده گان تکرار شود ، و نه مگر قصه های آنان عبرتی ست که سرمه ی چشم ها و اشك های آنان مرکب حال است برای نوشتن فکر ها ، شعر ها و داستان ها به شکلی که نمادهای امروزین را بر قلب ها به املاء می برد، تا آدمیان در گذر عمر سر بر صخره ی تجربه ها به آسودن بگذرد .
از عظمت تکرار وقایع اسطوره ها ست ، که حیرت و بهت در مژه های مهیار می دود ، آه هایی طولانی که به شکل شالی پیچیده بر ستون های سخت معبدها ، بهتی که خود به شکل صخره در می آید . صخره ای که خود کتابی از یک سرگذشت است . جهانی از غیب ردّ گام های مهیار می شود به اندازه ای که خورشید در شرق یأس سر بر کتف کوه غروب گاهان خویش را می نویسد .
( مهیار ) راه می رود او حیران و مبهوت بر روی مژه هاش
با خویش می کشد آه های طولانی اش را
هر جا که می رود او نواخته می شود سیلی از حیرت ها و سرگشته گی ها
گویی به جهان غیب آویخته و زمین گیر است گام هاش
هم از این روست که افق مژه های اش خاکستری ست
و پنداری خورشید اش
هم از شدّ ت یأس است که غروب می کند از شرق ...

در کار و بار شعر کامل آدونیس گفته ای دارد که نقل می کنم گفته ای که حاّق معنا های این نوشتار را روشنی بخش تر می کند . آنجا که آدونیس می گوید :
آگاهی شاعر از خود و ذات خود از تاریخ یا از گذشته شروع نمی شود ، بلکه از خویشتن ِ خویش اش آغاز می گردد . چرا که ذات او همیشه بیدار است و همواره و دم به دم می اندیشد و خیال می آفریند که گویی برای نخستین بار است . بنابراین او تاریخ نمی نگارد بلکه جلوتر از آن حرکت می کند .
اکنون ما تاریخ نگاری ی اسطوره ای فکر آدونیس را که بر سنگ ها نور شده است به مطالعه ی دل می بریم و سعی خواهم کرد که مه را از حروف این عمر نوشته ی سنگی را با دست های روحانی کشف و شهود به سمتی برانم ؛ تا ابهام ها دور شده و سنبله های نماد ها را که به هیأت خوشه های گندم از زمین بر می بالند ؛ دسته دسته درو کنم تا به روح خویش و شما ی مخاطب نان روحانی ی نور هبه کنم .
شراعاً و موجة و لیالی
وأننا نسیر فیها اساطیر
و نحیا فی قلبها انبیاء

سوی بادبان ها و موج ها و شب حرکت کردیم
و موج ها دیدند که ما چنان اساطیر در میانه ی آنها پیش رفتیم و
همچون پیامبران در قلب آنها زنده گی کردیم .

اسطوره ی ققنوس در ذهن تمام شاعران گذشته و حال جهان و آینده نیز هم به شکلی متکامل تر دوباره و همواره از هیزم زمان با منقار ملکوتی ی خویش برمی دارد و در انزوایی شفاف تر از گذشته به شکلی زیباتر در شعله های خود خواسته ی خویش می سوزد تا در وهم ها و رویا های تکه تکه ی بشری و آرزوهای پخش پخش شده ی او زادنی دوباره آغاز کند ؛ و آیا ساخته شدن ، بربالیدن و سوختن های مکرر اساس حرکت جوهری ی جهان نیست ؟
ققنوس همواره بر یال اعصار همواره بال باز می کند و بر روح جهان سایه افکن می شود و با عبور از لابیرنت ذهنی ی شاعران در کلامی جدید منظومه می شود و هیزم را در وقت مرگ از گوشه گوشه ی خاطره ی بشری جمع خواهد کرد و در پستوی معبد روحانی ی دل ها کز خواهد کرد ؛ و در شعله های آگاه به آنات خویش خواهد سوخت و خاکسترش را باد برادرانه بر شانه از فراز تمام معابد خواهد برد و بر تمام فصول فکری ی بشر پرّان خواهد کرد .
ققنوس اما اینجا در خواب شاعر ما آدونیس می آید و اخگری از روشن زده گی را بر کف دست او می گذارد و می رود به قصد فرود آمدن بر شانه های صخره ای ی معبد بعلبک تا در آنجا لانه ای بجوید برای آسودن و دوباره سوزی ی مکرر خویش در جا مکانی دیگر است .
در ذهن شاعر ققنوس نمادی کوچک از شکل ظاهری ی حادثه ای بزرگ چون مسیح است . چرا که مسیح و جریان او فراتر از کلام و درک بشری ست .

ای ققنوس !
در جوانی ی ما مرگ
در زنده گی ی ما مرگ
سرچشمه ها دارد و خرمن ها
تنها ، باد تنهایی و پژواک گور نیست در گذر مرگ
و دیروز یکی بمرد بر صلیب خویش
اما دوباره بربالید از دل خاکسترها و تاریکی ها
اکنون بالهایی دارد به شماره ی شکوفه های سرزمین ام
به شماره ی روزها و سالیان و ریگ ها
اوج گرفته ی سرشاری ی عشق عطش ما را نسبت به خویش احساس کرده است
هم از این رو مرد با بالی باز حتی بر کسانی که به خاکسترش نشاندند
هم سان تو ای ققنوس !
گیرنده ی بهار و آتش به آغوش
ای پرنده ی خسته به مهربانی
ای پیش آهنگ راه ...

شاعر به معرفی ی خود به نزد ققنوس می رود و خداحافظی می کند در حالی که جرقه ای از آتش او را در کنج روح خویش باقی می گذارد ؛ و با آنکه خود را بر فراز شانه های مردم می بیند اما همیشه احساس می کند که چیزی را در زوایای روح خویش گم شده دارد که او را در بی حدودی ی سرزمین خویش به قصایدی که می سراید پی جوی اوست ، و برای همین است که در راه با خویش این گونه در زمزمه است :


نام ام تجدد است
نام ام فرداست
ققنوس راز جان من است
به نام او تصویر زمان حال ام را شناخته ام
وبا نام او آتش زمان حال خود زنده گی می کنم

آوازه خوان مقدس اورفیوس پسر آپولون هنگامی که اورفیوس پنجه بر تارهای چنگ می نهاد و آواز دل نشین اش را ترنم می کرد وحوش در پی او روان می گشتند و حتی درختان و گل ها به نیروی نغمه اش سر خم می کردند . اما دل آوازه خوان پر از غم بود زیرا هم سر زیبایش را اور دریکه به وسیله ی ماری گزیده و کشته بود . البته اورفیوس تا سرزمین مرگ در پی هم سر خود رفته و به خاطر افسون آهنگ او خاطر خارون را شکسته بود ، تا او را از رود سیاه ابدیت عبورش دهد و حتی خود هادس مسحور نغمه ی دل انگیز او گشته و سرانجام اجازه ی باز گشت هم سرش را صادر کرد ، به شرطی که او نور آفتاب را به هیچ روی از پشت سر ننگرد . اورفیوس از بیم آنکه مبادا خارون زورق بان از گذراندن هم سرش سر باز زند و به پس پشت نگاه کرد ، و برای همیشه همسرش را از دست داد .

واژه های من تند بادی ست
که زنده گی را تکان می دهد
و آواز من شراره ای ست
من زبان خدایی هستم که می آید
من جادو گر غبارم

آدونیس سحر آواز اورفیوس را در تور شهودی ی خویش در بند می کند و تور شهودی ی خویش را به شکل کلمات بر اشیاء و آدمیان و طبیعت پرّان می کند ، و سحر شعر کم از سحر آواز نیست . که حتی وحوش و درخت و رود و انسان های کج مخ را مسحورخویش می سازد.
و آیا شعر سرنایی نیست که با هزاران سوراخ خویش جان آدمی را و جان دنیا را به بیت بیت غزل های اش می برد . آن چنان که از سحر صدای شعر غزل بر فرق بیت بیت اش روح آدمی را می برد تا بر گرد گرد جهان به گشت ببرد ، تا شاعر به نور خدایی تمام کائنات آشنا شود :

من در حال خواندن آواز
فضا را
هم چون بخور دان و ابر ها را
به سان مژه های زمین
و باران را
به سان زنگ ها
و نگین های انگشتری قرار می دهم .

آدونیس از واقعه ی این اسطوره نمایش نامه ا ی به زبان شعر می نویسد . چرا که این اسطوره فضا و گسترده گی ی موضوعی دارد و ذهن سرشار آدونیس نیز گرسنه ی چنین اسطوره ای است . تا تمرین ذهن اش را توسط لشکری از کلمه ها به رخ مخاطب بکشاند :

هوا پله کانی شد و من به جامه های طبیعت
گردش گری بودم به گشت
میان چشم های ام و فضا
به هنگام غروب خورشید در فلکی
هم چون آه بالا می رود
گفت های او در هوا ست
در هوای کرک و تب
که چهر آلوده به خون زمان را می شوید و
از خویش می راند و باز می آفریند هر چه را
که بخواهد او ...

سیزیف ، رب النوع رنج واره ی مدام و مکرری ست . صخره ی پادافره خویش را بر فراز کوه می برد و همین که به کوه می رسد شب بر شانه های خسته اش خیمه می زند و تا برگشت به صخره صبح علی الطلوع باز هم بر شانه اش نشسته است و روز از نو و روزی نو ؛ و آیا مبارزه ی سیزیف با آن صخره ی مدور نوعی جنون رب النوعی نیست ؟ سیزیف ابوالهول رنج ها و جنون مداومی ست بر رنج ها و استقامت اجباری ی بشری ست .
و آدونیس ، سیزیف را بر فراز ذهن خلاق خویش به تصویر می آورد ، همراه او می رود تا صخره ی مدور شعر را از فراز کوه تخیل خویش رها کند . به استقبال این صخره برویم و از اصابت اش بر دل طعم نور کشف رنج های بشری را به کول روح ببریم :

در میان آن صخره ی چرخنده
به جستجو می بری سیزیف را
که متولد می شوند چشم ها ی او
و تو در میان چشم های خاموش و سرگردان
آریان را جستجو می کنی

شاعر نوع حرکت پادافره سیزیف را نزدیک به شعر می بیند . از آریان مدد می جوید. آریانی که خود نماد هدایت و راهنمایی ست . این آریان همان رب النوعی ست که طناب لابرنس را به پادشاه داد و آن حیوان وحشی ی نیمه انسان و نیمی خدا را بکشت .
اکنون آدونیس ما با طناب آریانی ی خویش سیزیف را هم راهی می کند و هم پای او آه می کشد ، نفس می کشد و تمامی ی درد های او را چون خون در رگ ها ی خویش جاری می بیند. در سکوت راه در غاری می نشیند ، دانش سکوت را می آموزد و روح بدوی ی شعر را به شکل قصیده ای طرح می زند و صخره ی مدور را با حکمت خویش مبدل به آتشی چرخان می کند و آن را به سمت شهر ظالمان رها می کند . او قسم یاد می کند که تا انتهای راه یار سیزیف باشد . قسم های او را باور کنیم :

قسم یاد کرده ام که بر روی آب بنویسم
همپای سیزیف حمل کنم صخره ی سخت او را
قسم یاد کرده ام که با سیزیف بمانم و تسلیم تب و شراره شوم
و در غارهای تاریک آخرین قلم مویی را جستجو کنم
که قصیده ی غبار را بر علف و پاییز می نویسد
قسم یاد کرده ام که بزیم با سیزیف ...

آدونیس شاعر درباره ی آدونیس یونانی اسطوره ی رب النوع باروری که به باران تبدیل و باعث زنده گی بخش زمین می شود ، حرکت عکس انجام می دهد . نوری از کفن بر کشته ی آدونیس یونانی می پیچاند و او را با حادثه های امروزی پیوند می دهد . رودی از خون ایجاد می کند ، با قایق هایی که جز مرگ ساحلی ندارند ؛ و حتی مرگ هم مهلت امان نمی دهد و تو پنداری مرگ هم ، هم دست حادثه های این عصر است و اجیر و سکه به گیر شده است و کسب و کارش گرم گرم است و سکه از وقایع روزگار به جیب می زند :

گریخته شهر ما
و من دیدم که چگونه گام های ام به رودی لبریز خون مبدل شده است
و قایق هایی که می شوند دور دور
موج من باد
مرغ
توفان است
من دیدم که چگونه کفن ام وجودم را لامع می کند
و کاش مهلت ام می داد مرگ ای کاش

حلاج و سر گذشت اش چندان رعب انگیز است که می توان او را هم پا و هم سنگ اسطوره ها دانست . سرنوشت اش مکتوب مشق ملکوت است . ردی عرشی دارد . برای همین است که شاعر سر به بیابان می گذارد از دجله و فرات نشانی می گیرد تا از خاکستر او مرکبی بسازد ، و از اشک های اش واژه گانی بتراشد تا قصیده اش را به مشق دل ببرد :

قلم موی مسموم و سبز
که رگ های گردنش باد کرده از لهیب آتش
ستاره ای طلوع می کند از بغداد
هم تاریخ و هم رستاخیز نزدیک ماست
در سرزمین ما و
در مرگ ما ...

آدونیس سرانجام وارد کشتی ی نوح می شود و چون ملاحی دریا دیده و با تجربه حرف نهایی ی ناخدای بزرگ را برای ساکنان کشتی ابلاغ می کند و وضعیت کلی جهان را شرح می دهد و با شاخک های پیش گویی اش سرنوشت آخر را با کلام رقم می زند . شرح اعلامیه ی آدونیس از کشتی و اوضاع آن از این قرار است ؛ کشتی زیر بارانی از گل رو به پیش است ، پارو ها از وعده ی الهی ساخته شده اند ، فضا طنابی از مرده گان است و دعا تنها پنجره ای ست که رمق رسان روح است ، حتی در رگ ها هراس خورشیدی جاری ست ؛ و حرف آخر این است : کاش ما هم چنان به گل اولیه ی خویش برگردیم و در میانه ی دنیا و دوزخ سر گردان نباشیم .
همان گونه که شروع پرواز شعر آدونیس را از ستون های شش گانه ی دو معبد بعلبک آغاز کردیم ، فرود پرنده وار شاعر را چون ققنوس ، بالی بر آن معبد و بالی بر این معبد ، واژه گان اش را چونان هیزم از دایرة المعارف قلب اش را بر می چیند و به هیئت قصیده ای از آتش و خاکستر مرگ خود را که خود زاده نی دوباره است ، جشن می گیرد .
تجلی ی رویا را بر دو بال این پرنده را به رؤیت جان می بریم و پرواز او را تا دور دست معابد جهان ، به ردّ نگاه خویش مکتوب می کنیم :

خواب می بینم که شش های ام اخگر آتش است
و بخور آن مرا در می رباید و به بعلبک پرواز می دهد
می شناسم اش بعلبک یک قربان گاه است
که گفته است در آن پرنده ای ست که شیفته ی مرگ خود است
و می گویند که به نام فردایی تازه و به امید زنده گی ی دوباره می سوزد
و خورشید و افق محصولات اوی اند .


***** *******************

* : ادونیس ، در عرصه شعر و نقد معاصر عرب ، تالیف دکتر عباس عرب ، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد ، چاپ اول 1383