null


سپاس بر حافظه ی آینه ی رؤیا
سپاس بر زن ـــ زخم ِ طلبیده
سپاس بر شعر ـــ بدن ِ سرمستی
سپاس بر درد ـــ شقایق آرزوها .


اشعاری از عقیل علی شاعر عراقی
ترجمه : حمزه کوتی
ـــــــــــــــــــــــــــــ

سرودها

( 1 )

آنجا هیچ کس نیست
خانه ها افقی پهنه ورند
هیچ کس آنجا نیست .
به تنهایی
پریشیدن ِ خیزاب را می شنوم
اضطراب ِ تکّه هاش .
آنجا هیچ کس نیست .

( 2 )

در فرود ِ روز
شب ، چارقد ِ آرزوهاش برمی کند
حافظه ی [ زمان ] ِ حال
آینه های اسرار را آغشته کرد .

خموشای ِ پاسداری ِ ژاژخای ِ من باش
شوی ِ سایه ام باش
همنشین ِ من یورشی همپای ِ خاطره است
و لحظه ی من درختی دردگین .

( 3 )

آنجا مردی هست که دُم ِ خود را
دنبال می کند
آنجا مردی هست که دماغ ِ خود را
دنبال می کند
و مردی که دِبر خود را دنبال می کند .

و بینش ِ مشتاق ِ آنان
زنجیرهای ِ انتظار است .

آنجا مردی هست که
هراس خود را
در سالون تخیّل اش دنبال می کند
و من رؤیای او هستم .

( 4 )

سپاس بر حافظه ی آینه ی رؤیا
سپاس بر زن ـــ زخم ِ طلبیده
سپاس بر شعر ـــ بدن ِ سرمستی
سپاس بر درد ـــ شقایق آرزوها .

( 5 )

دهان ِ بسته صدا می کند تو را
ای روزگاری که اینجایی
ای روزگاری که آنجا هستی .

( 7 )

آنجا روزگاری هست که
دیروز را از خواب احتمالی
بیدار می کند
روزگاری که اندام هاش
از شدّت نیایش ورم کرده است
از کثرت ِ آشفته کردن خفتگان .
دوست شان دارم
دوست دارم برادران ِ شکست ها را
آن برهنگان در ژرفای قلب .
صدای شان می زنم
و به شکست های در پی آمده
آگاه شان می کنم .
ـــــــــ

رؤیاها

با تو می شنوم :
جنگ ـــ
گم راهی ِ طیران ِ بچّگان
به یاد می آرم هماره که :
آزادانه برگزینیم .
« بازی های پدر را به یاد می آرم
که درها با آن کوفته می شد »
آن فضا هماره صبح نیست .

ما می توانستیم که
ژرف ـــ
در فراز شویم
اما این همه ی خورشید نبود .
ـــــــــــــــــــ

هر روز

نمی توانم ادّعا کنم
که تو غیر از خود باشی .
به خاطر ِ فراموشی ات :
می توانم شعر بنویسم
می توانم
که بنگرم ژرف
اوج ِ گیری عمود وار ِ
مُرغ ِ بیهودگی
به این امید که بازگردی .
باز می گردی آیا ؟
ازینگونه
ازینگونه
هر روز .
ـــــــــــــــــــ

تنی که به اندام هاش سخن می گوید

من تنی هستم
که به اندام هاش سخن می گوید
به خاطر ِ شجاعت
گزینش کردم شکوفه های ِ
آنکو دوستش دارم .
می ایستم و ُ
خون ِ این دهان ِ پاشیده را
تغنّی می کنم
سکون ِ اعماق را در برابر ِ
کوبش های ِ بکر ِ انگشت هایت .
تو را به خاطر ِ کودکی که
رخ گردانی اش را در آینه
بازتاب می دهد
خواستارم .
می خواهم تو را
برای این شادخویی ِ ناخسته
برای آنچه زیستیم
و برای آنچه توقّع داریم .
تو را می خواهم
به خاطر ِ این دریایی که
همه چیز می بلعد
و از او من رها نمی توانم شدن .
ـــــــــــــــــــ

ای درها

ای درها
ای درها
تنها شما می دانید
فصل های بزرگ را .

همه ی جوانب تو را می دیدم
آن دستگیره را می دیدم
و بلند فریاد می زدم که
نرو
تا این شکوفه را از ناقوس هاش
نچیده باشی .

آن مرد سخن می گوید . آن مرد سؤال می کند . به تنهایی آن فریاد را شدّت می بخشیدم . پاهایت را با آب این جهان شستی . پس دورتر برو . دورتر از چمن زارهای نظر . این هذیانی بهر قلب های خونین است . بهر ِ خاطرات و خاکستر آن ها . بهر زمان و توبیخ کردن .
تو قوس ِ رنگینی بودی که پشت ِ سر ِ ما طلوع می کردی
تو اکنون می لرزی
و اندکی بعد چشم را از هیجانش خالی می کنند و تن را از هوای ِ چهره ات می آکنند .

ای درها
ای درها
دریا کی می کوبد شما را ؟
ـــــــــــــــــــ

ستاره

ستاره ای ست آنجا که
بر چموشی ام می خمد
و آهسته دست می ساید
بر وهمی که از آن می رنجم .

ستاره ای ست آنجا که
که بر فریاد ِ من می خمد
بر گستره ی نظر .

شعرهای ستاره را خواهم خواند .
ـــــــــــــــــــ

قلب ِ شاعر

مهمان ِ من از گِل ِ خدایان
زاده می شد
و بودش ِ او شنگ وار
کفالود می شد .

گونه ای هوا هست که
سبک سری ِ دیوانگی ماست .
تبعیدگاه
انسان ِ غریب را تهدید می کند
مغیلان ِ چرخیدن را تعقیب می کند
و با تنبورهای ِ کینه
برهان هایش را تغییر می دهد .
همه ی دلایل ، قلب شاعر را می کوبد .

غلامانی مجهول
برای تکه تکه کردن سنگ
نجوا می کنند
تعارض را به وحوش شلّیک می کنند
و من مست و خراب
در پی شان رفتم
در زیر سنگینای ِ امیدم .
ـــــــــــــــــــ