مرگی مرا زیباتر از این مرگ نیست .
null


شعرهایی از محمد علی شمس الدین شاعر لبنانی
ترجمه : حمزه کوتی
.............................
.............................

مقدمه ی مترجم :
محمد علی شمس الدین از چهره های بارز شعر و ادبیات امروز لبنان و عرب است . این شاعر در شعر خویش به قضایای گوناگون تاریخی و فکری می پردازد . از فتوحات و شکست های مسلمانان در قرون گذشته و درد و گرفتاری های انسان معاصر ، با مددی که از شخصیت های هنری غرب و عرب می گیرد .
گاه سخن از وان گوگ و گوگن به میان می آورد و گاه از ابوالعلاء المعری و ابن سینا . علاوه بر این ، فرهنگ اقلیمی و پردازش تاریخ کربلا از جهتی و حوادث معاصر از جهت دیگر ، شعر او را از دیگر همگنان خود متمایز می کند . اگر چه بسیاری از این مفاهیم را می توان در شعر دیگر شاعران یافت ، اما از آنجا که هر شاعری رؤیت و قرائت دیگرگونه ی خود را دارد ، نمی توان گفت که محمد علی شمس الدین همان ساز را می نوازد .
از مهم ترین عناصر شعر او خورشید است . در جایی گفته است که این خورشید از نام او « شمس » و از نقاشی های وان گوگ سرچشمه می گیرد . از مهم ترین اماکنی که بدان ها پرداخته هم یکی غرناطه است . غرناطه را می توان از چند گوشه با شاعران عرب پیوند داد . یکی تاریخ اندلس ، دیگر فلسفه و ادبیات اندلسی در قرون گذشته و سه دیگر ارتباط انسانی شاعران جهان با اسپانیا و شاعرانی چون فدریکو گارسیا لورکا ، آنتونیو ماچادو ، رافائل آلبرتی و دیگران . البته پرداختن به اندلس و غرناطه و در کل تاریخ اسپانیای مسلمان ، دیگر شاعران عرب را نیز به خود مشغول کرده است . نزار قبانی که بهترین شعرهای خود را از اسپانیا و درباره ی تاریخ آن و تاریخ زن اسپانیا نوشته ، عبد الوهاب البیاتی که در کشورهای اسپانیایی زبان بیشتر از جهان عرب حتی معروف تر است و نیز آدونیس که به تاریخ اندلس در بیشتر کارهایش اشاراتی کرده است .
پس می بینیم شعر امروز عرب ، و به تاسی از این عناصر ، خود را با اندلس و تاریخ آن تفسیر می کند .
از مهم ترین شخصیت هایی که شاعران عرب و از جمله محمد علی شمس الدین را به خود مشغول کرده ، شاعر و ادیب بزرگ قرن پنجم هجری ابوالعلاء المعری است . ابوالعلاء المعری که عمری با بدبینی و تاریکی و گیاه خواری زیست ، و گرفتار سه زندان ( به گفته ی خودش ) : زندان تن ، کوری و خانه ، بود ، در شعر معاصر عرب بینایی و بصیرت خود را باز می یابد ، و می بینیم که این شاعر معاصر است که گرفتار کوری و زندان تن شده ، و ابوالعلاء المعری به شاهدی بر گرفتاری ها و دردهای معاصران تبدیل می شود . پرداختن به هر شخصیتی تاریخی در شعر معاصر عرب را نقاب می گویند . پس محمد علی شمس الدین از مسئله نقاب بر کنار نبوده است . بگویم که نقاب را برای نخستین بار عبدالوهاب البیاتی مطرح و روی این پروسه کار کرد . از جمله شاعرانی که نقاب را در شعر خود گسترش دادند و ابعاد گوناگونی به آن دادند، آدونیس است . آدونیس روی مفهوم نقاب به شکلی گسترده تر پرداخته است . نمی توانم اینجا نامی از حسان عطوان شاعر سوری نبرم . این شاعر بزرگ در مجموعه شعر سترگش یعنی « غربت های ابوالعلاء المعری » از دید ابوالعلاء به تفسیر بسیاری از قضایا پرداخته است .
از دیگر شخصیت های تاریخی که محمد علی شمس الدین و دیگر شاعران عرب به آن پرداخته اند ، ابوالطیب المتنبی شاعر قرن چهارم هجری است . شعر المتنبی آمیزه ای از حکمتی عصیان گر و قدرت طلبی است . شمشیر و جنگ از یک جهت و حمکت آموزی از جهت دیگر شعر او را شکل می دهد . نمی دانم چرا هر وقت المتنبی را می خوانم به یاد چنین گفت زرتشت نیچه می افتم . شاید به این جهت که المتنبی دیگرگون ساز است و تسامح ناپذیر . قاطعانه حکم می دهد . ناقدی ست ترسناک . بر قله های چیرگی ایستاده ، و مثل زرتشت نیچه از سر خود بالا می رود . بر خود چیره گر است و این است راز ماندگاری المتنبی .
Ù€ Ù€ Ù€
محمد علی شمس الدین در سال 1946 در روستای بیت یاحون لبنان که در جهت شمالی فلسطین قرار می گیرد ، متولد شد . تحصیلات دبیرستانی خود را در بیروت گذراند و در سال 1963 در رشته ی تاریخ لیسانس گرفت .

شعرهای قاچاقی برای معشوقه ام آسیا ، ابری برای رؤیاهای پادشاه برکنار شده ، تو را صدا می کنم ای پادشاه و محبوب من ، خار بنفشی ، پرندگانی به سوی خورشید تلخ ، آیا وقت آن نرسیده که رقص پایان بگیرد ، دریاسالار پرندگان ، ابرهایی در کران های افق ، نام مجموعه شعرهای اوست .
ـــــــــــــــــــ


مرگ در باغستان

صدایی می آید گاه
از سوی باغستان ِ ما
که به بیداری شبانه ام
زیر ِ درختان فرا می خواند .
پلک می بندم و ُ
آرام می روم آویخته به تارهای ِ
این صدای آهسته .
گربه ی تاریکی مویه گری می کند
چیزی هم گون ِ هراس تاریکی ها
از خویش می ربایدم
و می فریبد مرا
که به آیین ِ جنگل ها در آیم .
حشرات ِ کشت زار پیرامون ِ من
موسیقای ِ خود را آغاز می کنند
و آب آهسته بالا می آید
و چشم هایم را لبریز می سازد .
کودک نخستین در میان ِ دست هایم
می جهد
و کودک ِ دیگر به دنبال ِ او
راستی من کدام یک از این کودکان ام ؟
پنجاه و پنج سال اکنون
در بوستان ام
یکدیگر را به قتل می رسانند
آیا می توانم
گناهان ِ نخستین را مرتکب شوم
که سیبی به سرقت برم
که تن ِ نار را به دندان چینم ؟
می توانم آیا که پنجره بگشایم و ُ
خواهش گرانه بگویم :
ای همسایه ، بیا و کمک ام کن
چشمانم از خیره ماندن بر اندوه هایم
به تنگ آمده اند ؟

بر برگ های زرد تن می سپارم
و روزنه ای می بینم
که از بین شاخ ساران
بر من گشوده می شود .
شب ، قبای ِ سیاه ِ خود را کنار زد
و در زیر ِ قُبّه ، همه ی اشیاء
نمودار شد
و می بینم . می شنوم چیزی هم گون ِ
« جاز ِ تاریکی ها » را .

مرگی مرا زیباتر از این مرگ نیست .
ـــــــــــــــــــــــــــــ

مربّع ِ تاریکی

( به بدیع الزمان ِ همدانی ) : روایت می کنند که او به مدتی طولانی بی هوش شد ، و نزدیکانش پنداشتند که مرده است . آنگاه به دفن او پرداختند ، و هنگامی که در گور خود به هوش آمد . کفنش را پاره کرد . پیش از آنکه دوباره بمیرد .
.........

در مُربّع ِ تاریکی
به تنهایی ، روز را انتظار کشیدم
تا آنچه را نهان کرده به اندرون
نمایان کند .
من در خاک گُلی را بدرود گفته بودم
و گریزان به کوه پناه بردم
بر خاک نهاده چیزی شبیه ِ جسد
و گفتم : شاید که فردا گرسنه باز گردم
و خواهم خوردن آنکو در دهانش
خون ِ زندگی جاری ست
و برهنه خواهم بودن
و خود را به برگانی خواهم پوشاند
که بر تن ِ رنجورش رُسته اند .
و در هنگامه ی رُجعت
گفتم که : گنج ِ خود را
از تاریکی ِ خاک بر گیرم .
آنگاه با خود کُلنگی
و شمعی کم نور برداشتم و ُ
گام هایم را بردم و به راه افتادم
ترسان هم چون کسی
که از پس مرگ
به سمت خانه اش باز می گردد .
لحظه ای به مانند گم گشته ای
درنگ کردم .
نشانه های راه را نمی دیدم
و مکان را هراسی بود
و در تهی / جای ماده گرگی
که آنجا بود و بیدارش کردم .
چشم هایی در تاریکی
گام های مرا دنبال می کردند
و سایه ها را جَهِش ِ اسب بود در تنگنا .
بر خاک جز توده ای از مورچه نیافتم
که از پی اش به راه افتادم
و به توده ای دیگر رسیدم
و با کُلنگ دو ضربه
بر سنگ زدم
و در زیر کُلنک چیزی شبیه ِ کَفَن
دوپار شد و ُ
از گور خویش جوانکی بیرون آمد
هم چون شکوفه ای که سر بر زند از یخ ـــ برف .
از او پرسیدم :
ای جوانک ِ کَفَن شده ی زیبا روی
من از تاریکنای زمان آمده ام
تا گُلی را باز گیرم .
از تو می پرسم :
« آیا ما این زندگی را یک بار می زییم
و آنگاه برای ابد می میریم
یا که این زندگی را یک بار می میریم
و برای ابد زنده می مانیم » .

و پیش از آنکه پرسش مرا جواب دهد
گریان و خندان در آغوشم گرفت
و این آخرین دیدار ما بود .
ـــــــــــــــــــــــــــــ

هفت شعر برای اسماء

( 1 ) مریم و دخترش

کره اسبی آبی رنگ در آب طَهور
ترسان درین شام گاه گذر کرد .
ستاره ای بر رُخ ِ مریم نقش کرد وُ
پشت باروهای زنان متواری شد .

کره اسبی می دود در تصویر خویش
مثل ِ پرنده ای گرفتار ِ تور
مادر به سمت دخترک رُخ گرداند
و مثل ِ کوکبی پریشیده گذر کرد .
**

کره اسبی زیباتر از مادر خویش .


( 2 ) درخت ِ افسوس
( شناخت درخت ِ پشیمانی است ) لورد بایرون

اگر دانستی
پشیمان می شوی
پس رغبت نکن
به شناختن آنچه که خواهانی
تا رهایی یابی
که آدم را در بند کرد
پرسشی درباره ی معنی ِ آن .
پس نادان باش
تا پشیمان نشوی .

( 3 ) ابن عقیل

پیش از طلوع ِ فجر
غافل گیرش کن
و از دهانش خون ِ فتّانش را بگیر .
آیا می توانی زنده بمانی
تا طلوع ِ خورشیدی دیگر ؟

آیا توانایی این را داری
که نگذاری خورشید به نارو بزند
و بهشت ِ سرکوب شده را
از بالای ِ بُرج به درّه پرتاب کنی ؟
میراث ِ نیرنگ ، گران است
و زمین چون فتنه گِرد است
یعنی زمین مثل ِ لعنت گِرد است .
پس برای چه از خونش نمی نوشی
ابن عقیل ؟

( 4 ) میان ِ دارساز و مصلوب

نیمی از من
« از فرودست ِ قلب تا بالای ِ سر » را
حلاّج شکل می دهد
و نیم ِ دیگر
« از فرودست ِ قلب تا گام ها » را
حجّاج
و من در میان ی این دو
حرفی پرّان ام
حرفی حیران
میان ِ دارساز و مصلوب
« ناتوان بادا طالب و مطلوب » .

( 5 ) حسین
( تصویری از ابن خلدون )
« اگر به دیده ی انصاف نگاه کردی همه ی مردم را خواهی بخشید »

خونش به هدر رفته بود
پیش از زاده شدن
و یزید آمد
تا به اجرا در آورد
آنچه برای او مقدّر شده
از امر ِ مشیِّت .
هیچ کس نمی تواند که گردن ِ تاریخ
و دَوَران ِ آن را بگرداند .
که قاتل محکوم ِ به قتل است
محکوم به مرگ ِ سرنوشت ِ کشته ی خویش
و خدا هم چون ترازویی
بالای ِ تاریخ
سرنوشت ِ مردم را با حکمت خود
مقدّر می سازد
و بنده و پادشاه را فرو نمی گذارد
و نه امری از مشیّت ِ خود را .
هیچ رودی « هر چند پرتوان »
به آغاز خود باز نمی تواند گشت
و زیباست که کار بزرگ ات را
در عصر ِ خویش به فرجام برسانی .
اما چگونه می توانی
که از قبضه ی چیرگی اش رهایی یابی ؟

( 6 ) فوکویاما

فوکویاما
در برکه ی آبی گند
پاره سنگی انداخت و گذشت
تا پشت ِ درختان
خنده زند
بر جهش ِ قورباغه های ترسان
که سرشار می کنند
سینه ی تاریخ را .

( 7 ) ابولهب

دستانش بریده بادا
که پدرش آتش است
و زادنش به روز ِ آتش
و وعده گاهش
جبروت ِ آتش
و همسرش
حمّال ِ هیزم ِ آتش
و سرورش تا بر پایی ساعت
آتشدان اوست .
ـــــــــــــــــــــــــــــ