اکنون بی نزار جهان احساس می کند ؛ دوستی بزرگ را از دست داده است . که برابر یورش زشتی ها به عشق و حرمت عشق و جای گاه پاک عشق که همان
زن معاصر است ؛ می ایستاد و سینه گاه خود را سنگر می ساخت
null


نزار قبانی ، مفقود الاثری ابدی
در گیسوان عشق

شعرهای نزار قبانی
به ترجمه ی : موسی اسوار

● مجید زمانی اصل
● نزار قبانی در21/ 3 / 1923در دمشق متولد شد .تحصیلات خود را در این شهر به پایان برد .
در سال 1945 در رشته ی حقوق در دانش گاه دمشق فارغ التحصیل شد . و سپس به استخدام وزارت خارجه سوریه در آمد و به مدت 21 سال در سمتهای دیپلماتیک در قاهره ، آنکارا ، لندن ، مادرید ، پکن و بیروت خدمت کرد .
در سال 1966 از مشاغل دیپلماتیک استعفا کرد ، و به بیروت رفت و در آن جا مؤسسه ای انتشاراتی به نام خود دایر کرد . پس از در گرفتن جنگ های داخلی در لبنان و کشته شدن همسر او در سال 1982 نخست به ژنو و سپس به لندن رفت . و تا اواخر عمر در همان جا ماندگار شد . او در سال 1998 در گذشت . و بنا به وصیّت او در آرام گاه خانواده گی در دمشق به خاک سپرده شد .
وقتی که عشق یکی از بزرگ ترین فرزندانش را از دست داد ، کم مانده بود سر به صخره ها بکوبد و به سمت بلندترین خرسنگ ها برود . و خود را از بلندترین آبشارهای جهان پرتاب کند.
ولی صدای فرزندش را ] نزار قبانی [ از فرازها شنید که با صدای آبی ی مهربانی شعر او را از خودکشی مانع می شود ، و عشق از لطافت تصویر و ساده گی ی عمیق کلام اش چندان مست شد ؛ که دست از خودکشی برداشت ، و در بازگشت به جاده ی امید و زنده گی کلام سبز فرزندش نزار قبانی را بر علف ها و صخره ها ، برای یاسمن ها و رودها و برای تمام پرنده گان جهان به زمزمه برد . و در روح تمامی ی اشیاء حالت روحانی ی نزار قبانی ی شعر دمیده شد . عشق شاعر به حّاق معناهای شعر نزار شد و یتیمی ی خویش را به خویش تسلیت گفت . نزار آتش دوستی ی انسان را به جان خرید ، و در ملکوت زمین قدیسی ی زمین شد . هر چند آسمان و زیبائی اش را در جای جای جان خود پنهان داشت .
از دیدن این قدیس زمینی که حرمت ومقام زن را کتاب مقدس خود می دانست ؛ حالتی این گونه به گفت دل می آید ؛ که اگر در ابتدا کلمه بود این کلمه ، شعر بود . و این شعر ، معطر نبود مگر به خواب های آبی ی دمشقی عشق که نزار قبانی آن را بر قلب ها مکتوب کرده است . بر قلب آدمی و اشیاء جهان . آیا شرح ابعاد کلی ی زخم ها ، شفای همان زخم ها نیست و شرح زشتی ها عبور از زشتی ها نیست . اکنون بی نزار جهان احساس می کند ؛ دوستی بزرگ را از دست داده است . که برابر یورش زشتی ها به عشق و حرمت عشق و جای گاه پاک عشق که همان زن معاصر است ؛ می ایستاد و سینه گاه خود را سنگر می ساخت و به همین دلیل است که آدونیس در جایی از گفته های بسیارش راجع به نزار قبانی می گوید : با فقدان نزار قبانی پاره ای زیبا از جهان ما از دست می رود . جهانی که زشتی از همه سو به آن یورش می برد . با فقدان او نبود شاعر بزرگ را احساس می کنم که از او آموخته ام و همیشه خواهم آموخت . نیز دوستی بزرگ و انسانی بزرگ را از دست رفته می بینم . وقتی که شعر این مه ارغوانی ی فرا زمینی بر سر انگشتان نزار می نشست . اگر او را برکت مبارکی جدید می دید که احساسی تازه را در هوای اهرامی ی دایرة المعارف بشری می دانست . دل اش را چونان گنجشک کوچکی بر دست می گرفت ، تا بر شانه های شعر بنشیند . و گرنه بر پوست آبی ی کاغذ کاغذها موج های کلام خود را هی نمی کرد . و باز به سکوت و انتظار به شکار آناتی دیگر گشت ها می زد . هیچ قلبی چون قلب او مساعد برای بر فراز کردن به سمت انفجارهای مه ارغوانی ی شعر نبود . رعشه های انفجار شعر چون غباری بر پلک های او همیشه گی بود . کافی ست پلک ها را بر هم زند . تا شعر را برابر دیده گان خویش به هیات تاریخی از درخت و پرنده و زیتون و دریائی از گیسوان انسانی ی عشق ، تجلی شود . و غریب نیست که اگر بگویم ؛ نزار قبانی مفقودالاثری ابدی در گیسوان عشق به حرمت و پاکی ی زن معاصر جهان است .
نزار قبانی رئیس جمهور کشور جمهوری عشق است . که به تعداد اشک های زن رأی آورده است . اشک های تاریخی ی تمام زن های جهان علی الخصوص تاریخ اشک زن عرب . و اگر شعر نزار درخت است ، تمام برگ های این تاریخ دفتری ست که رنج ها ی زن را در آن مکتوب می بینید .
و آیا روحی که از فراز این درخت بال کشید ، بسان یکی پرنده که تاریخ اشک زن را بر پشت بال خود دارد ؛ روح نزار نیست ؟
به گفت خود نزار گوش بسپاریم که به شکلی دیگر بیان کرده است ، آن جا که می گوید : اگر سرود درخت بود در برگ های اش ازهمه ی تاریخ درخت آگاه می شدیم . اما سرود پرنده ای ست افسانه ای که تاریخ و حیات و کره ی زمین را بر پشت خود بر می دارد ، و پرواز می کند . هر چند این پرنده (نزار قبانی ) از فراز رود انسانیت پرواز کرده است ، و در بیکرانه- گی ی مرگ سامانه گرفته است . اما ردّ عبور این پرنده از فراز رود رنگین کمانی ست از کلمات است . که دیده گان ما را قلمروی تازه می بخشد . با این همه این پرنده آوازه خوان گردن سپار ابدی آن نیست که تنها در کنار پنجره ی نیم گشوده و مهتابی رو به مهتاب ِ " زن " نت های جان اش را از منقار واژه گان هجی کند . که بایدها و اجبارها قفسی اند که بال های این پرنده را بی مساحت و گشت می کند ، و او را به حوالی ی پوچی و دوّاری هلاک خواه می کشاند . برای همین است که عهدنامه ی اجباری را بی امضا رها می کند . عشق حصار شکنی ست . که یک سویه ها را رها می کند . از زبان خود نزار بشنویم ؛ شعر گفتن من درباره ی زن به هیچ روی به این معنا نیست که من با پیکر او عهدنامه ای ابدی امضا کرده ام . عشق در نزد من در آغوش گرفتن جهان و به بر گرفتن انسان است . گاه وطن نیز معشوقه ای زیباتر و پر بها تر از همه ی معشوقه ها می شود . تفاوت من با دیگران این است که نه طّب عرب را قبول دارم نه جادوگری عرب را ، وبه خود اجازه نمی دهم که بیرون از اتاق عمل همین طور قهوه بخورم و سیگار دود کنم و برای طول عمر بیمار دعا کنم . غریزه ی فریاد کشیدن قوی ترین غرایز من است .
اکنون به گشت عاشقانه های نزار می رویم ؛ تا اخلاق نورانی ی عشق بر قلب ما انشاء شود . نزار با آن که حریم زن را به احترام است ، اما این احترام باید دو جانبه باشد و این احترام گذاری نباید حصاری باشد ؛ که آدمی را در سیم خاردار نظمی هلاک فرا بخواند . این جا یاد شعری از بیکل به ترجمه ی احمد شاملو افتادم ، آن جا که می گوید :
پرواز اعتماد را با یک دیگر تجربه کنیم و گرنه می شکنیم بالهای دوستی مان را ...
این جا نیز نزار اعتماد دوگانه را خواستار و سپاس گذاری به پهنه ی پرواز هر یک به اندازه ی وسعت ِ آسمانی ی اخلاق روح هر آدم ، که روح ها ، هر یک پهنه هایی را در جست و جوی اند که دل به خواه آنان است .
پرخاش ادبیانه ی نزار را به رخ عشق این چنین است :
با عادات کوچک من کاری نداشته باشی / با اشیای کوچک من / با قلمی که با آن می نویسم / و اوراقی که سیاه مشق خود را بر آنها نقش می زنم / و جا کلیدی که در دست می گیرم / و قهوه ای که می نوشم / و کراواتهایی که خریداری می کنم / تو را با نویسنده گی ی من کاری نباشد / که منطقی نیست من به انگشتان تو بنویسم / و باریه های تو دم بر آرم / منطقی نیست که من با لبان تو بخندم / و تو با چشمهای من گریه کنی !! .
انحصار فکر نوشته های شاعر ، شاعر را از مردم دور نگاه می دارد و از شعر جانی بی کالبد می سازد ، که هیچ دلی را در جاذبه نیست ، و انگار ستاره ای ست که در دور باطل خویش می چرخد ، با هیچ سوسوی به قلبی و به روحی و مخاطبی ، شعر بی مخاطب سمفونی ست که برای کران اجرا می شود . هر چند با هورا و کف بلند حضار همراه باشد . برای همین است که نزار عقیده دارد که شعر بیش از دیدار با مردم در حکم وزغ مرده ی آزمایش گاه است ، و همین که با مردم دیدار می کند جان در کالبد اش می دمد و ناگاه برمی جنبد و بر آب ها برمی جهد . وقتی که شعرم را برای مردم می خوانم از همه اختران در منظومه ی شمسی بزرگ تر می شوم . در یک آن به حکمیت تمدن ها و انواع بدل می شوم .
من کهن ترین پایتخت اندوه ام / و زخم ام نقشی فرعونی ست . / درد من چونان لکه ی روغن است / گسترده شده از بیروت تا چین / درد من کاروانی ست / از خلفای شام در قرن هفتم میلادی ست تا چین / و در دهان اژدها گم گشته اند .
گفت ات فرشی ایرانی ست / و چشم ها ی ات دو گنجشک دمشقی ست
که میان دیوارها به پرواز در می آیند / و دل ام کبوتری ست
که بر فراز دست های ات سفر می کند .
نزار قبانی عشق را در کلیت و جز اشیاء جهان و حالت ها روحی ی انسان ، به مشق دل می برد ، و لشکر واژه گان تمام دایرة المعارف جهان را غلام این امیره می کند . از ذهن درختان می گذرد ، با ابرها می بارد ، با ماهیان شنا می کند . همراه اشک ها اشک می شود ؛ با تبسم ها چونان کودکی شاد می شود . از میان گندم زار کلام ، شتابان و رقصان می گذرد تا بر پیکر شعر جاهلی سنگ پرتاب کند . با گنجشک ها دوستی می کند . نقش قالی را خادم گام های عشق می داند ، وبرابرش می ایستد . تا برای او چای خوشبختی تعارف کند . تمام تمدن ها را می رود و حتی از کنار توحّش بی ترس می گذرد تا صدای آبی ی عشق را که در نقش پیرهن زنی مراکشی پنهان است به بیت بیت شعرش ، هجی کند .
از فنجان ها ، شکردان ، حبه ی قند ، چتر ، شانه ، خال رخسار ، سایه ی اندوه در چشم ها ، و کوچکترین رمز و راز آدمی می رود ، تا کشور عشق را پایه گذاری کند . و با تمام حروف ندا نشانی ی چشم های عشق را به تما م دریاها پیشکش کند . نزار فروشنده ی بهت و تحیر عشق است به آدمیان جهان که بی کتاب مقدس عشق تمام قلب ها بوی خودکشی خواهد گرفت . تمام پرنده گان موجود جهان و تمام پرنده گانی که زاده خواهند شد ، و بال باز به پرواز می آفرینند ، و از سمت باران ها می آیند و بر فرودگاه چشم های عشق می نشینند ، اندوهی بر پشت بال های خود دارند ، که همانا خبر مفقودالاثر شدن فرزند بزرگ عشق ، در گیسوان بیکران لایتناهی هاست .
او جزئی از منظومه ی شمسی ی عشق است . که در چرخش ها ی اش همواره عطر از کلام او نام او دارد .
بیش از این نمی توانم / در بیشه های گیسوان ات پیش روی کنم
که از سال ها پیش / در روزنامه ها اعلام کرده اند / که من مفقودالاثر شده ام / و تا اطلاع ثانوی / هم چنان من مفقودالاثر هستم .
ـــــــــ