انسان با چکادها و هاویه اش ، در دور دست ها شعله ور می شود .
</div

عباس بیضون شاعر لبنانی ( 1 )
انتخاب و ترجمه : حمزه کوتی
ـــــــــــــــــــ





پاره ابر

ای پاره ابر ! از کی تا حالا دیگر شبیه شعر نیستی . از چه وقت تو را در کبریت ، میان ِ چوب های فرومرده می بینیم .
چیزی هست که ما نمی توانیم از خانه خارج کنیم . چیزی هست که نمی توانیم از بین چشم ها بر کَنیم .
ـــــــــ

آنان

می نشینم
محاط
به همه ی کسانی که
مرا
تنها گذاشتند .
ـــــــــ

درباره ی امید

صندلی ِ تنها ، باز گذاشته شده برای بیماری که نامش امید است .
ـــــــــ

نقّاشی

زورق هایی منقوش
بر آب
که از ترس آن ها
تکانی نمی خورد .
ـــــــــ

عناد

آن غم ِ بی قدرت
زمستانی که به قتل رساندیم .
ما می اندیشیم
بی خیال
به گیاهی که
زیر عناد ِ ما رشد می کند .
ـــــــــ

نقش ( 2 )

نقش ِ شکوفه هنوز
پر طراوت است .
سنگ دیگر
به تمامی نمی میرد .
سخن بر میز
مرطوب می ماند
تا خشک شود .
ـــــــــ

لبخند ِ برف

آنان مردگان اند . تو اما با ابزارهای آنان کار می کنی . در جایی که به اندیشه پرداختند می نشینی . آثار خشن بر یخبندان درد می کشند . تو اقامت می کنی در آن جایی که زندگی ِ تو نهان شد ؛ میان ِ آنانی که بیرون زندگی گم شده اند . احساس می کنی که چه وقت یکی با لبخند دیگری بگذرد روی برف ، و او پنهان شده است .
ـــــــــ

خواب کردن ِ زخم

با آن رقّتی که رودی را می خوابانند ؛ این زخم را نگریستند .
با قدرت ِ نگاه ها و نسیم های شان تنّوره کشیدند .
آنانی که پشت کتاب ها پنهان می شوند ، در نهایت در می یابند که از آن ها می ترسند .
بگذارید صخره ها نقل مکان کنند . شِراع ها برای وداع ما کافی نیستند .
ـــــــــ

برف ِ لبه

هرگز از صعود تا لبه سخن نمی گوییم . انسان با چکادها و هاویه اش ، در دور دست ها شعله ور می شود . جان ــ وَرانی مکانیکی ، و دوستانی که نیمی اشک اند . آنانی که از فضا می نوشیدند و در دهان خود اکنون مخفی شده اند .
مصالحه ای روی ِ برف . بستری برای جان ــ وَران و بستری برای گیاه ، و این برق ِ نیمه [ تمام ] چکاد را برق می اندازد ، و فاصله را به وحشت می افکند .
ـــــــــ

حرف واره

بر رَف های بلند ، جایی برای سخن اختصاص می دهیم .
بر رَف ها ، خاموش به جای کلمات ، جا به جا می شویم .
سخن می گوییم ، و من در سمت ِ مقابل خم شده ام . سخن مثل ِ قطار از راه می رسد ، و مانند ِ نور یکی کنیز منتقل می شود ، و میان ِ ایست گاه ها خود را می کشاند . آن گاه سخن ِ بسیاری هم چون پوست ِ میوه ها سقوط می کند .
ـــــــــ

دست ها

چشم به راه ِ چند تن زندانیان ِ سر بسته بودیم ، که دست های خود را به سمت ِ تهینا دراز کرده اند . آنان حتما ً دست های خود را جست و جو می کنند .
ـــــــــ

ارتفاع

ما ، قلعه ها و کمین گاه ها و پیروزی های آنان را می دیدیم . راست می دانیم که این همان ارتفاع ِ دردهای ماست .
ـــــــــ

یادبود ِ ز . د

ز . د بلند قامت بود . نمی توانم او را با قامت خود مقایسه کنم . وقتی رفت ، این را بیشتر احساس کردم . حالا هر وقت به یاد او می افتم ، درک می کنم که هیچ وقت با هم برابر نبوده ایم ، و هیچ یک از ما نمی تواند که از دیگری معذرت خواهی کند .
ـــــــــ

عید

تختخواب را کنار دیوار کشاندم . پارچه ای روی پنجره گذاشتم . تو برهنه تن بودی . آمدی بی آنکه در را ببندی . رو به روی آینه ایستادی و رخی به من گرداندی . دریچه باز شد بی که تو را برحذر کنم . در ساختمان های بالایی عده ی زیادی بودند که نمی توانستم شان ببینم . چشم هایم را بستم تا عید را احساس کنم . رؤیای زنی را دیدم که وارد می شود ، می گذرد و مرا نمی بیند .
ـــــــــ

حقیقت ِ عبور

عصای ِ پدر ، مرا به سمت ِ راه می برد . کنار عینک اش دیدار می کنیم ، واز گذر ِ آن ف دست اندر دست هم تا آسمان می رویم . زمین ، کتاب ها و دوستان دقایق زمان ِ گذشته اند .
نعل ِ اسب ات را بر قلبم بگذار آقا ، ومرا بر این کینه یاری کن .
ـــــــــ

یادداشت : با سپاس از دوست گرامی حسین طرفی که مجموعه آثار عباس بیضون را در اختیارم گذاشت . م