از ایستادن در برابر چوبه ی دار ترسی ندارم . اما از ایستادن در برابر چشمان فاطمه می ترسم .
null


می ترسم از ایستادن در برابر چشمان فاطمه

( نامه ای از نزار قبانی به لامع الحر شاعر لبنانی )
ترجمه : حمزه کوتی
.............................

برادر محبوبم لامع :
نامه ی مهر آمیزت ، همه ی سلاح هایم را از من گرفت ؛ به گونه ای که نمی دانم چگونه در برابر باران های عشق و محبتت سایه ساری بیابم .
من در برابر همه ی ضربه های سرنوشت توانایم . اما با ضربه های عشق خُرد می شوم و مثل تابلویی شیشه ای در کلیسایی کهن پرّان می شوم . من از مرگ با سلاح های متعارف نمی ترسم . اما از مرگ عاشقانه ترس دارم . از ایستادن در برابر چوبه ی دار ترسی ندارم . اما از ایستادن در برابر چشمان فاطمه می ترسم .
لامع الحُر ، که چقدر دوست داشته ام نام زیبایش را به عاریت گیرم !
چگونه مرا به بیروت فرا می خوانی ، و خود خوب می دانی که به سان خالی در قلب من نقش بسته شده ، و در تمام رگ های من جریان دارد ، چون شکر در یک سیب ؟ چگونه صدایم می کنی که باز گردم و تو می دانی که من هرگز نرفته و دور نشده ام ؟ و اگر در ِ خانه ام در خیابان « مار الیاس » را بزنی خواهی دید که من در را باز می کنم و مشتاقانه دریچه ی قلبم را به رویت می گشایم و بر چشم هایم می گذارمت .
از ژنو برایت می نویسم . در واقع اما در آن ساکن نیستم . بر کرانه ی دریاچه ی لیمن قدم می زنم ، اما نمی بینمش . ساعت های زیبا و خوش ساخت سوییسی را از پشت ویترین ها تماشا می کنم و در می یابم که بی حرکت اند . سوییسی ها به زمان سازی و زمان بندی مشهورند و با ساعت زندگی می کنند . اما اوقات و ساعت های من با هیچ ساعت سوییسی مطابقت ندارد . چه بسا اغراق کرده باشم اگر بگویم که ساعت هایم را بر ساعت
گل های میدان برج بیروت تنظیم می کنم . کسی آیا به آن می اندیشد ؟ به ساعت برج ؟ بعد از آنکه با گلوله های تفنگ های دور بین دار سقوط کرد ؟ آیا دیوانه ای هست تا ساعت قلبش را بر ساعت قلب گل های سوخته تنظیم کند ، به رغم اینکه در آتش جنگ سوختند ؟ آری آن دیوانه من ام . من ام دیوانه ی شعر ؛ و دیوانگان شعر زمان خصوصی شان را خود می سازند . چرا که نه به زمان میلادی اهمیتی می دهند ، نه به زمان هجری ، نه به گاهشمار چینی و نه به ضرباهنگ های ساعت بینگ بنگ ، که ملت های جهان سوم را به محاسن استعمار بریتانیا ، در زمان ملکه ویکتوریا ، یاد آور می شود ؛ وقعی می گذارند .
دیوانگان شعر ــــ که من یکی از آنان ام ــــ اعتقاد ندارند که بیروت ویران شده ، ویا سوخته ، یا به قتل آمده ، یا به دار آویخته شده و یا نام اش از نقشه ی جغرافیایی شعر حذف شده است . چرا که هیچ کس نمی تواند بیروت شعر را حذف کند . نه سیاست بازان ، نه تک تیر اندازان ، نه تاجران کفن ها ، نه تاجران معبدها ، نه ممالیک نو ، نه قرمطی های نو ، نه خوارج نو ، نه تمساح های عجوز دلار و نه دایناسورهایی که استخوان های فقیران و گرسنگان را زیر دندان های خود خرد می کنند . هیچ یک از آنان نمی تواند یک شعر ، تنها یک شعر از الیاس ابوشبکه یا بشارة الخوري و یا امین نخله و ... را از بین ببرد .
ای لامع :
نگران شعر نباش ، که او از همه ی آنان قوی تر است و از همه شان ماندگارتر ؛ و بدان که سلطه ی معادن سلطه ای ناپایدار است و سلطه ی شعر سلطه ای ازلی ؛ و تاریخ ، هیچ وقت آر . پی . جی یا هفت تیر صدا خفه کن یا موشک اندازها را به یاد نداشته . اما آثار شکسپیر را به یاد دارد و به احترام شگفتی های هنری هومر ، گوته ، دانته و المتنبی کلاه از سر بر می دارد . آیا در موزه ی بریتانیا یا موزه ی لاژر و یا موزه ی مادام توسو یک تندیس ، تنها یک تندیس از سران گروه های فشار یافت می شود ؟ بی گمان خیر . برای اینکه موزه های بزرگ جهان با بزرگانی که بشارت گر زندگی بوده اند ، داد و دهش می کند ، نه با آنانی که مرگ را به ارمغان آورده اند .
لامع الحُر که چه بسیار دوست داشته ام نام زیبایش را به سرقت برم !
خواهش می کنم صفت « مهاجر » را از من نگیر . اگر چه صفتی دردناک است . اما خلاصه ی مسئله این است که من به اجبار در تبعیدم ؛ و تبعید همان جداکننده ی مشترکی است که شهروندان عرب را ، چه آنانی که در داخل سرزمین شان زندگی می کنند و چه آنانی که در تبعیدگاه به سر می برند ؛ به هم نزدیک می کند .
لامع ، تو چون من در تبعید هستی . اگر چه در « مصیطبة » زندگی می کنی و نان از « فرن الحطب » و سبزیجات از « حي اللجا » می خری .
من چون تو تبعیدی ام ، در سوییس . به رغم آنکه بر دامنه ی کوه های آلپ زندگی می کنم و صدای زنگوله های گاوان سوییسی را می شنوم .
دوست من ، بدان که عرب ها تبعیدی اند ؛ و اگر از امتداد سرزمین عرب آماری دقیق و علمی بگیری درخواهی یافت که 99 درصد عرب ها سرزمینی ندارند تا در سایه ی سار دیوارهایش پناهی بیابند و دفاع کردن از آن بر آنان واجب گردد .
« آن ها » هر روز احساس رشد و شکوفایی را از ما می گیرند ؛ به گونه ای که انسان عربی آرزو می کند ای کاش قبر « عنزه » در بنگلادش از آن او باشد .
اما درباره ی شعر ، من به باور خاصی رسیده ام ، و آن اینکه نیمی از شعر عربی در تبعیدگاه نوشته شده . شعر اندلسی ، شعر المهجر و شعر فلسطینی که همچنان نوشته می شود ؛ و اگر شاعر ما امرؤالقیس نیمی از حیات خود را صرف پیدا کردن پدرش کرد . شاعران امروز عرب هم چنان طول و عرض شبه جزیره ی عرب را به دنبال پدران خود می کاوند .
عزیزم :
در اوایل ماه سپتامبر ، به صورت غیر مجاز وارد بیروت شدم و با خود دو دفتر شعری که به تازگی سروده بودم ، به همراه داشتم . نمی توانی شادی ام را تصور کنی که چگونه بار دیگر به چاپخانه ام باز می گردم . حروف و مرکّب و کارگران را در آغوش می گیرم و با کارگران اشتباهات چاپی را تصحیح می کنم .
از زمان کودکی ، چاپخانه برایم وطن مرکّب و ورق بود ، وبر هایدبرگ ، درختستان بولونیا و باغ های کاخ ورسای بسی برتر ، و دلبستگی و اشتیاق ام این بود که در برابر چرخه های چاپخانه بنشینم و فتحه ها و ضمه ها و همزه ها را با چشمان خود دنبال کنم . تا که سپیده می دمید و من بر رؤیای ورق به خواب رفته ام .
یک اشتباه در شعر برای من بزرگ ترین جرم ها بود . برای همین در چاپخانه ، هفته ها و ماه ها می ماندم ، به گونه ای که مدیر چاپخانه از من خسته می شد و طردم می کرد .
پیش از آنکه به بیروت بازگردم ، دوستان مشفقم به من گفتند : آیا ضرورت دارد به خاطر چاپ این دو دفتر شعر خود را به خطر بیندازی ؟ در لندن ، پاریس ، میلان ، قبرس ، سنگاپور ... چاپ کن .
اما من همه ی این نصیحت ها را به دریا سپردم و با خود گفتم به چاپخانه ام در « ساقیة الجنزیر » می روم .
عزیزم لامع :
نامه ات به من می گوید : « تو بسیاردور شدی ، و دوری نشانه ی ضعف است » و باز می گوید : « شعر دیگر شعر نیست . به چیزی شبیه پریشان گویی یا بولهوسی تبدیل شده . لذا از تو گله دارم . باشد که به دریا بازگردانی امواج به هدر رفته اش را » .
من آن انگیزه ی انسانی و متعالی را که این واژه ها را بر تو املا کرده ، درک می کنم و می فهمم . اما من می خواهم از خود دفاع کنم . تا بر من تهمت گریز بسته نشود . تو خود می دانی که بیروت از چهار جهت مرا فراگرفته . پس به کجا بگریزم ؟ و می دانی که شکوه شاعرانه ام را انگشتان ظریف بیروت ساخته ، و می دانی که تاریخ شعر من از « نقاشی با کلمات » تا « شعرهای وحشت زده » و « نان و علف و ماه » و « یادداشت هایی بر دفتر شکست » بر تریبون های « وست هول » و « اسامبلی هول » دانشگاه آمریکایی بیروت حک شده است .
در تابستان سال 1982 ، هنگام اقامتم در ایالات متحده ، به دانشگاه هاروارد دعوت شدم ، تا برای دانشجویان رشته ی زبان و ادبیات عربی شعر بخوانم . هنگامی که بر جایگاه ایستادم . احساس کردم می خواهم گریه کنم ، وبه یاد شب شعری در دهه ی هفتاد افتادم ، که در آنجا شعرهایی به زبان نبطی خواندم . پس اگر هاروارد لهجه ی نبطی مرا از یاد من نبرده . معنی اش این است که حال قلب و حال شعر خوب است . اما با تو در اینکه « دوری نشانه ی ضعف است » موافق نیستم . کسی که در تبعیدگاه اش ، « فرضی » ، « شعرهایی که بر آن ها خشم گرفته شد » و « سرورم عشق خواهد ماند » را نوشته و با آن ها امپراطوری های ملوک الطوایفی و عصر دادگاه های تفتیش عقاید را به مبارزه می طلبد ، بزدل و ترسو و ضعیف نیست . معیار شعر با مکان و زمان سنجیده نمی شود . شعر می تواند در اشیاء بی جان بدمد و آن ها را به وطنی مبدل سازد .
پیکاسو نقاش بزرگ ، یک اسپانیایی بود و در فرانسه پناهنده بود . اما تبعیدگاه هیچ گاه باعث نشد او تابلوی شور انگیز و حماسی « گرینیکا » را به تصویر نکشاند . همچنین سالوادور دالی نقاش اسپانیایی و اوجین یونسکو بنیان گذار تئاتر پوچی .
لامع :
به آینده ی شعر اطمینان داشته باش ؛ و برکت در تو باد و در تمام دوستانی که چون خوشه های گندم از سرزمین سوخته طلوع خواهند کرد .
خدات نگهدارد . بُوَد که همیشه درخشان ( لامعا ً ) و آزاده ( حُرّا ً ) باقی بمانی .

برادرت نزار قبانی 29 سپتامبر 1986 ژنو
ـــــــــــــــــــــــــــــ