ده متن از اسماء عزایزه شاعر ØŒ مترجم Ùˆ روزنامه نگار Ùلسطینی / ترجمه : Øمزه کوتی
من نیز هر ØµØ¨Ø ØªØ±Ø§Ù†Ù‡ Ù…ÛŒ خوانم
من نیز درختان را از یاد می برم
وقتی پیراهن مرا Ùراموش Ù…ÛŒ کنند .
درختان پیراهن مرا Ùراموش کردند
10 متن از اسماء عزایزه ـــ شاعر ØŒ مترجم Ùˆ روزنامه نگار Ùلسطینی
ترجمه : Øمزه کوتی
.............................
.............................
اسماء عزایزه از شاعران جوان امروز Ùلسطین است . او در سال 1985 در روستای دبوریه ØŒ در ØÛŒÙا متولد شد . دارای مدرک دانشگاهی در رشته های روزنامه نگاری ØŒ زبان انگلیسی Ùˆ علوم سیاسی از دانشگاه ØÛŒÙاست . در شبکه ÛŒ رادیویی « الشمس » دوره ÛŒ کارآموزی خود را Ø·ÛŒ کرد . در Ù‡Ùته نامه ÛŒ « اخبار المدینه » Ú©Ù‡ در ØÛŒÙا Ùˆ Ø´Ùاعمرو توزیع Ù…ÛŒ شود ØŒ به کار روزنامه نگاری پرداخت . او یکی از اعضای مؤسسه ÛŒ عربی Øقوق بشر Ùˆ از اعضای انجمن تئاتر « دیوان اللجون » است ØŒ Ùˆ به عنوان مجری برنامه ØŒ با این انجمن همکاری دارد . او علاوه بر تسلط به زبان انگلیسی ØŒ به زبان عبری نیز مسلط است Ùˆ کارهایی از شاعر عبری معرو٠« یهودا عمیØای » به عربی ترجمه کرده است . شعرها Ùˆ مقالاتی ادبی Ùˆ اجتماعی از او در سایت ها Ùˆ روزنامه های داخلی Ùلسطین منتشر شده است .
لازم به ذکر است که عنوان اصلی این متن ها را این نگارنده برگزید . م
............................
مگر گریه ی تو
شیر ، نه تلخ بود
و نه شیرین
که گوارا بود چون آب نهر
و نوک پستان ها
سÙست Ùˆ بی Øال
چون دست ٠دوست .
همه چیزی معتدل بود
و معتدل ماند
مگر گریه ی تو .
.............................
.............................
هیچ یک از ما ، دیگری را نمی شناسد
چگونه می توانی هم زمان
من و تو ، بودن ؟
که غنچه و میوه باشی
که سراشیبی باشی و هاویه .
هیچ یک از ما
دیگری را نمی شناسد .
اما من اکنون
گوش ایستادن به طبیعت را می دانم
بر هوایی که
به باد گوش Ù…ÛŒ سÙÙ¾Ùرد
و بر بادی که می داند
صÙیر زدن را
در گوش ٠آسمان .
.............................
.............................
سیل
به پایان رسید بیابان .
داستان گویان
کیسه های ماسه را جر دادند
و در سرم خالی کردند
و باد را به سمت من روانه ساخته
تا کاکتوس ، انگشتان مرا
Ù„Ù‚Ø§Ø Ø¯Ù‡Ø¯ .
بیابان به پایان رسید
و روان گشت .
امّا واØÙ‡ هایی Ú©Ù‡ نهر از یادشان برد
ناگهان پنهان شدند
و هیچ کس آن ها را
در اعماق من جاری نساخت .
داستان گویان
نکوشیدند تا ظرÙابه ها را بیابند
Øتی برای قانع کردن پاره ابری نیز
که گستره ی بخشایش گری
انتظار او را می کشد .
بیابان در سر من
منتظر کاروان هاست
و کاروان ها از آن تهینای
می گذرند
بی زمین و بی رهنما .
.............................
.............................
جسدی در رام الله
رام الله خشک است
و من ماهی ام
می باید که اتاق خود را
به زهدانی بدل سازم .
***
اکنون که ام من ؟
صدای Ù Øماقت بار من
به زنی تبدیل می شود .
***
اگر مرد بودم
چه زیباست که
قبل از خوابیدن
ایستاده بر عاطÙÙ‡ ÛŒ خود
می شاشیدم .
***
اینجا بادی نیست
تا صورت مرا تکان بدهد
و لبخندی بزنم
تنها این خورشید است
که لب های مرا می سوزاند .
***
بایرویت
Ùˆ Ø´Ø¨Ø Ù ÙˆØ§Ú¯Ù†Ø±
از رام الله Ùˆ از Ø´Ø¨Ø Ù…Ù†
مهرآگین ترند .
***
اندام های من می میرند .
.............................
.............................
مسخ
تمام آن شوکت ٠پاشیده
بر چهره ی تو را
زنی جادوگر
از روستای ات
به گربه ای پادر گریز
تبدیل کرد
که هر شب از گوشت خود
به آن می دهم .
شوکت ٠تو
در یکی تابستان
گرÙتارم کرد
زیر درختی که در بلاد ما نمی روید .
او از پوست من می خورد
و روز را پوشیدارم می سازد .
ای نور کور سوی
از پوست مرده ی خود
برایم بگو
آیا هنوز هم هر صبØ
ترانه می خواند ؟
هنوز هم آیا گنجشک هایش
سیب ها را نقر می زنند
و باز دنبال سیبی سالم می گردند ؟
اگر درختان همیشه
جز به آسمان نگاه نمی کردند
رنگ پیراهن ام را نظاره می کردم و
به یاد می سپردم .
اگر Ùرو نمی اÙتادند
Øتما مرا به یاد Ù…ÛŒ آوردند
و قلب ٠ناراضی ام را صدا می کردند
و بر شانه ی خورده شده اش
آرام ، دستی می کشیدند .
من نیز هر ØµØ¨Ø ØªØ±Ø§Ù†Ù‡ Ù…ÛŒ خوانم
من نیز درختان را از یاد می برم
وقتی پیراهن مرا Ùراموش Ù…ÛŒ کنند .
.............................
.............................
هیچ کس نیست و چهره ی تو
Øالا هیچ کس به تو
نیازی ندارد .
نه قطارهای سریع السیر Ù
هیاهوگر در روزانه هایت
که از تو برق انداختن آهن را خواهان اند
و نه صیدگران در واپسین ساعات ٠شکار
تا از بهر ایشان
خیزابی روشن کنی و بروی .
این Ù„Øظه هیچ کس
نیازی به تو ندارد
و تو خود را
برای استقبال از پایانت
آراسته کرده
خاطره هایت را در جیب می گذاری
و بر شکا٠آن گل نرگسی می نهی .
هیچ کس رخ نمی گرداند
اگر Ú©Ù‡ با صدای بلند Ùریاد بکشی :
« خوشا Ùصل های تمام شده
خوشا من ٠نوآیین که
بر سر گذشته می کوبم تا از هوش برود »
یا Øتی وقتی Ú©Ù‡ بگویی :
« نقش قهرمان را وا می گذارم
تا نهایت دامن گیر من نشود
و اگر مجبور به تماشا کردن شدم
راوی را خواهم کشت » .
هیچ کس Øالا
جز چهره ی تاریک ات
به تو نیازی ندارد .
.............................
.............................
توشه
بعد از اوّلین سوت
از پوست خود
هوس ٠به یاد آوردن را بر می کَند
و دست در تن خود نمی کند هرگز
تا از توشه ÛŒ سÙرش
مطمئن شود .
پیش از رسیدن
دوّمین سوت را می شنود :
گنجشکانی Ú©Ù‡ از دÙاترش
خارج می شوند
و به یادش می آرند که او
زیر بال های شان
گرد و خاک ٠تازه ای
ترک Ú¯Ùت
که خود توشه ی خاطره هایی
به Øجم Ùˆ طول ٠این سÙر است .
.............................
.............................
ازدواج
چگونه اعتماد می کند
ماده ـــ زنبور
به گلی که در هوا می روید ؟
این سان به خود جواب می دهم
و با ترس
همراه ٠تن ٠غریب ٠خویش
به راه Ù…ÛŒ اÙتم .
بر او Ù…ÛŒ Ùرمایم Ú©Ù‡
بر گرد و خاک بنویسد
و نیایش کند
در معبد ٠خدای جدیدی که
راز ٠پاÙشاری ٠خاطره ها
به ماندگاری را
به ما خواهد Ú¯Ùت .
او در خاطره ها
Øکایت از
ماده ـــ زنبوری می کند
که در تاریکی
با هوا ازدواج کرد .
.............................
.............................
غنایم زیتون
مردها در نان
چیزی یاÙتند
که آنان را سوق می دهد
زی ٠بسترهای غبار آگینی
که می نالند .
بی هوده انتظار می کشند
غنایم زیتون را
بر تن ٠زن های ٠بی رمق شان .
پیش از این
زن ها
شهوت ٠خود را
در کوره ها از یاد بردند .
.............................
.............................
ارابه ها
جوان است این شبی که
تن مرا
با ارابه های پلاستیکی
می کشاند سوی خواب .
آهن بر Ùرش ٠تو
اصطکاک می کند
و پیران
همسرایان ٠مرگ کوچک تو می شوند .
اکنون در کجا پیدا کنم
کهولت خود را
که شعر تو
پیری سرش را با ارابه ها کشاند ؟
.............................
.............................
من نیز درختان را از یاد می برم
وقتی پیراهن مرا Ùراموش Ù…ÛŒ کنند .
درختان پیراهن مرا Ùراموش کردند
10 متن از اسماء عزایزه ـــ شاعر ØŒ مترجم Ùˆ روزنامه نگار Ùلسطینی
ترجمه : Øمزه کوتی
.............................
.............................
اسماء عزایزه از شاعران جوان امروز Ùلسطین است . او در سال 1985 در روستای دبوریه ØŒ در ØÛŒÙا متولد شد . دارای مدرک دانشگاهی در رشته های روزنامه نگاری ØŒ زبان انگلیسی Ùˆ علوم سیاسی از دانشگاه ØÛŒÙاست . در شبکه ÛŒ رادیویی « الشمس » دوره ÛŒ کارآموزی خود را Ø·ÛŒ کرد . در Ù‡Ùته نامه ÛŒ « اخبار المدینه » Ú©Ù‡ در ØÛŒÙا Ùˆ Ø´Ùاعمرو توزیع Ù…ÛŒ شود ØŒ به کار روزنامه نگاری پرداخت . او یکی از اعضای مؤسسه ÛŒ عربی Øقوق بشر Ùˆ از اعضای انجمن تئاتر « دیوان اللجون » است ØŒ Ùˆ به عنوان مجری برنامه ØŒ با این انجمن همکاری دارد . او علاوه بر تسلط به زبان انگلیسی ØŒ به زبان عبری نیز مسلط است Ùˆ کارهایی از شاعر عبری معرو٠« یهودا عمیØای » به عربی ترجمه کرده است . شعرها Ùˆ مقالاتی ادبی Ùˆ اجتماعی از او در سایت ها Ùˆ روزنامه های داخلی Ùلسطین منتشر شده است .
لازم به ذکر است که عنوان اصلی این متن ها را این نگارنده برگزید . م
............................
مگر گریه ی تو
شیر ، نه تلخ بود
و نه شیرین
که گوارا بود چون آب نهر
و نوک پستان ها
سÙست Ùˆ بی Øال
چون دست ٠دوست .
همه چیزی معتدل بود
و معتدل ماند
مگر گریه ی تو .
.............................
.............................
هیچ یک از ما ، دیگری را نمی شناسد
چگونه می توانی هم زمان
من و تو ، بودن ؟
که غنچه و میوه باشی
که سراشیبی باشی و هاویه .
هیچ یک از ما
دیگری را نمی شناسد .
اما من اکنون
گوش ایستادن به طبیعت را می دانم
بر هوایی که
به باد گوش Ù…ÛŒ سÙÙ¾Ùرد
و بر بادی که می داند
صÙیر زدن را
در گوش ٠آسمان .
.............................
.............................
سیل
به پایان رسید بیابان .
داستان گویان
کیسه های ماسه را جر دادند
و در سرم خالی کردند
و باد را به سمت من روانه ساخته
تا کاکتوس ، انگشتان مرا
Ù„Ù‚Ø§Ø Ø¯Ù‡Ø¯ .
بیابان به پایان رسید
و روان گشت .
امّا واØÙ‡ هایی Ú©Ù‡ نهر از یادشان برد
ناگهان پنهان شدند
و هیچ کس آن ها را
در اعماق من جاری نساخت .
داستان گویان
نکوشیدند تا ظرÙابه ها را بیابند
Øتی برای قانع کردن پاره ابری نیز
که گستره ی بخشایش گری
انتظار او را می کشد .
بیابان در سر من
منتظر کاروان هاست
و کاروان ها از آن تهینای
می گذرند
بی زمین و بی رهنما .
.............................
.............................
جسدی در رام الله
رام الله خشک است
و من ماهی ام
می باید که اتاق خود را
به زهدانی بدل سازم .
***
اکنون که ام من ؟
صدای Ù Øماقت بار من
به زنی تبدیل می شود .
***
اگر مرد بودم
چه زیباست که
قبل از خوابیدن
ایستاده بر عاطÙÙ‡ ÛŒ خود
می شاشیدم .
***
اینجا بادی نیست
تا صورت مرا تکان بدهد
و لبخندی بزنم
تنها این خورشید است
که لب های مرا می سوزاند .
***
بایرویت
Ùˆ Ø´Ø¨Ø Ù ÙˆØ§Ú¯Ù†Ø±
از رام الله Ùˆ از Ø´Ø¨Ø Ù…Ù†
مهرآگین ترند .
***
اندام های من می میرند .
.............................
.............................
مسخ
تمام آن شوکت ٠پاشیده
بر چهره ی تو را
زنی جادوگر
از روستای ات
به گربه ای پادر گریز
تبدیل کرد
که هر شب از گوشت خود
به آن می دهم .
شوکت ٠تو
در یکی تابستان
گرÙتارم کرد
زیر درختی که در بلاد ما نمی روید .
او از پوست من می خورد
و روز را پوشیدارم می سازد .
ای نور کور سوی
از پوست مرده ی خود
برایم بگو
آیا هنوز هم هر صبØ
ترانه می خواند ؟
هنوز هم آیا گنجشک هایش
سیب ها را نقر می زنند
و باز دنبال سیبی سالم می گردند ؟
اگر درختان همیشه
جز به آسمان نگاه نمی کردند
رنگ پیراهن ام را نظاره می کردم و
به یاد می سپردم .
اگر Ùرو نمی اÙتادند
Øتما مرا به یاد Ù…ÛŒ آوردند
و قلب ٠ناراضی ام را صدا می کردند
و بر شانه ی خورده شده اش
آرام ، دستی می کشیدند .
من نیز هر ØµØ¨Ø ØªØ±Ø§Ù†Ù‡ Ù…ÛŒ خوانم
من نیز درختان را از یاد می برم
وقتی پیراهن مرا Ùراموش Ù…ÛŒ کنند .
.............................
.............................
هیچ کس نیست و چهره ی تو
Øالا هیچ کس به تو
نیازی ندارد .
نه قطارهای سریع السیر Ù
هیاهوگر در روزانه هایت
که از تو برق انداختن آهن را خواهان اند
و نه صیدگران در واپسین ساعات ٠شکار
تا از بهر ایشان
خیزابی روشن کنی و بروی .
این Ù„Øظه هیچ کس
نیازی به تو ندارد
و تو خود را
برای استقبال از پایانت
آراسته کرده
خاطره هایت را در جیب می گذاری
و بر شکا٠آن گل نرگسی می نهی .
هیچ کس رخ نمی گرداند
اگر Ú©Ù‡ با صدای بلند Ùریاد بکشی :
« خوشا Ùصل های تمام شده
خوشا من ٠نوآیین که
بر سر گذشته می کوبم تا از هوش برود »
یا Øتی وقتی Ú©Ù‡ بگویی :
« نقش قهرمان را وا می گذارم
تا نهایت دامن گیر من نشود
و اگر مجبور به تماشا کردن شدم
راوی را خواهم کشت » .
هیچ کس Øالا
جز چهره ی تاریک ات
به تو نیازی ندارد .
.............................
.............................
توشه
بعد از اوّلین سوت
از پوست خود
هوس ٠به یاد آوردن را بر می کَند
و دست در تن خود نمی کند هرگز
تا از توشه ÛŒ سÙرش
مطمئن شود .
پیش از رسیدن
دوّمین سوت را می شنود :
گنجشکانی Ú©Ù‡ از دÙاترش
خارج می شوند
و به یادش می آرند که او
زیر بال های شان
گرد و خاک ٠تازه ای
ترک Ú¯Ùت
که خود توشه ی خاطره هایی
به Øجم Ùˆ طول ٠این سÙر است .
.............................
.............................
ازدواج
چگونه اعتماد می کند
ماده ـــ زنبور
به گلی که در هوا می روید ؟
این سان به خود جواب می دهم
و با ترس
همراه ٠تن ٠غریب ٠خویش
به راه Ù…ÛŒ اÙتم .
بر او Ù…ÛŒ Ùرمایم Ú©Ù‡
بر گرد و خاک بنویسد
و نیایش کند
در معبد ٠خدای جدیدی که
راز ٠پاÙشاری ٠خاطره ها
به ماندگاری را
به ما خواهد Ú¯Ùت .
او در خاطره ها
Øکایت از
ماده ـــ زنبوری می کند
که در تاریکی
با هوا ازدواج کرد .
.............................
.............................
غنایم زیتون
مردها در نان
چیزی یاÙتند
که آنان را سوق می دهد
زی ٠بسترهای غبار آگینی
که می نالند .
بی هوده انتظار می کشند
غنایم زیتون را
بر تن ٠زن های ٠بی رمق شان .
پیش از این
زن ها
شهوت ٠خود را
در کوره ها از یاد بردند .
.............................
.............................
ارابه ها
جوان است این شبی که
تن مرا
با ارابه های پلاستیکی
می کشاند سوی خواب .
آهن بر Ùرش ٠تو
اصطکاک می کند
و پیران
همسرایان ٠مرگ کوچک تو می شوند .
اکنون در کجا پیدا کنم
کهولت خود را
که شعر تو
پیری سرش را با ارابه ها کشاند ؟
.............................
.............................