معذرت می خواهم از زندگی و دلایل زندگی
و یک بار و برای همیشه
معذرت می خواهم از مرگ .
null


ادیب کمال الدین شاعر عراقی ـــ مقیم استرالیا
ترجمه : حمزه کوتی
.............................
.............................
ادیب کمال الدین شاعر امروز عراقی ، از مهم ترین صداهای امروز شعر عربی است . مهم از این جهت که تجربه ی سُتُرگ حروف گرایی اش که به ( الحروفیّة ) شهرت یافته ، مورد توجّه و اقبال نخبگان و اندیش مندان فرهنگ عرب قرار گرفته است . این تجربه هیچ شباهتی با ( نهضت حروفیّه ) ی فضل الله نعیمی و نهضت ( نقطویه ) ی محمود پسیخانی ندارد . هر چند برخی از عقاید را می توان تطبیق کرد با برخی از شعرهای ادیب کمال الدین ، که مطمئن ام شاعر از این نهضت ها اطلاعی ندارد .

( حروفیّون از راه حروف جُمّل که هر حرف عدد خاصی دارد ، نظریات خود را ارائه می دادند ، و نقطویون معتقد بودند که « زمین نقطه و اصل است » ؛ که البته هم اعتقادی ست صوفیانه و هم عقیده ای ست اشتراکی . هر دوی این نهضت ها از دل دیانت اسلامی و بر علیه حکومت های وقت یعنی تیموریان و صفویان برآمدند ) .
ادیب کمال الدین ، در طی سی سال گذشته توانست که کنه و جوهر حرف و نقطه را بکاود . در کارهای نخست اش که در دهه های هفتاد ، هشتاد و نود میلادی به چاپ رسیده ، به حرف و نقطه از دیدی صوفیانه ، که هیچ سنخیّتی با تاریخ و فکر گذشته ی تصوّف ندارد ، و به شیوه ای نوین می پردازد . حرف به حمّال دردهای تاریخی بشر تبدیل می شود . لذا شاعر با حرف می گرید وعشق می ورزد . چرا که روح ِ حرف از تحمّل دردهای ناگفته به سَختگی و پُختگی رسیده است . شاعری که در میهن خویش نمی توانست آزاد سخن بگوید ، حرف را با خود همراه می کند ؛ با حرف سخن می گوید و چون حرف صداقت و درد را می دید ، رخ می نمود گاه و بی گاه ، هم چون رخ نمودن آن پردگی .
در دهمین مجموعه ی شعرش « چهل شعر درباره ی حرف » که در سال 2009 در عمّان به طبع رسیده ، نگاه دیگری به مسئله ی حرف دارد . سخن شاعر با حرف ، به عنوان دوست ، ولی ، قطب و شیخ ، سخنی ساده و بی تکلّف است . نوعی سادگی ِ صیقل یافته و بر گذشته از صافی زمان .
ادیب کمال الدین به سال 1953 ، در بابل متولّد شد . نخستین تجربه ی او در زمینه ی شعر حروفی شعر « طلسم » است . که با طاء آغاز می شود و با گم شدن طائر افسون شده خاتمه می یابد . در سال 2007 کتابی حاوی مقالاتی از سی نویسنده ، و با مقدّمه ی دکتر مقداد عبد الرحیم تحت عنوان « شاعر حروف گرا » پیرامون شعر و نگاه ویژه ی او منتشر شد . هم چنین نویسنده و پژوهش گر تونسی ، خانم دکتر « حیاة الخیاري » پایان نامه ی دکتری خود را پیرامون شعر حروفی ادیب کمال الدین نوشته و فصلی از آن را به ترجمه ی عربی و فارسی و اشتراکات فرهنگی و زبانی این دو حوزه ، اختصاص داده است.
در سایت شاعر گزیده شعرهایی از او ، با ترجمه ی من انتشار یافته است . شعرهای حاضر ، از مجموعه ی « چهل شعر درباره ی حرف » برای نخستین بار اینجا ارائه می شوند .
از دیگر کارهای ادیب کمال الدین ، می توان به : اخبار معنا ، حاء ، نون ، درخت حروف ، جزئیات معنا ، دیوان عربی اشاره کرد .


تخم ، دریا و ماه

(1)

[ زمان ] ِ گذشته
فروافتاد
و حال شورش کرد
و آینده تظاهراتی همگانی کرد .

(2)

تخم فروافتاد
و مُرغ ، نشسته بر درخت
بر تخم ِ شکسته اش
گریه کرد .
آن گاهان موران
بر زمین
این سور ِ اسطوره وار را
جشن گرفتند .

(3)

دریا فروافتاد
و کشتیان باشگون گشتند .
زنان ِ جادوگر به دریا بار
برون آمدند
که برقصند تا دمیدن ِ فَجر
و خود در اوج ِ برهنگی
و شادی گساری
مشعل ها ، جمجمه ها و طبل ها
با خود داشتند .

(4)

ماه فروافتاد
و خورشید پنهان شد
و عشّاق جملگان گریستند
با اشک هایی از سوز و پشیمانی
در سراسر آن روز ِ نحس .

(5)

شاعر فروافتاد : طلخک (1)
و ذوق ِ ادبی ِ تباه گشته اش
بر پیاده رو ریخت
و آبگینه ی لوش بار ِ جانش
در هم شکست .

(6)

گردنکش فروافتاد
و صندلی ِ طلایی اش
گریه کرد
سگان ِ بد عنق ِ او گریه کردند
و گریه کردند درهای ِ زندان ِ بزرگش .

(7)

فروافتاد حرف
و نقطه او را گرفت
تا زخم ها ، دردها و غربتش را
معالجه کند
با صبر ایوبی اش
با جَمال ِ یوسفی اش
و با راز خدایی ش .
.................................................
1 : طلخک : همان دلقک است . در برابر واژه ی « المهرّج » به کار گرفته شده . م


درآویختن با حرف

روزی که حرف
خواست بازی کند
نزد من آمد
و مرا چندان گم گشته یافت
که ترک ام گفت .
به معشوقه ی من رفت
و او را بدوی تر
و برهنه تر از خویش یافت
پس ترک اش گفت .
آنگاه به سوی خدا رفت
و در توانش نبود
کشف کردن راز ِ ابهام
و جبروت اش .
به سوی وَلی رفت
و در توانش نبود
که کشف کند راز ِ خموشی ،
نماز و تسبیح گویی اش را .
به سوی صوفی رفت
و در پی مجهول کاویدن او را
خوش نیامد .
به سوی مجهول(1) رفت
و به مرگ برخورد
که او را بر سَرش کوفت کوفتنی
که به انگِشت(2) تبدیلش کرد .
کودکان آمدند
وبر دیوار نام های خود را نوشتند .
عاشقان آمدند
و بر درختان رؤیاهای(3) خود را نوشتند .
من آمدم
و حرف ِ انگِشت گون را گرفتم
و بدان شعرهای سیاه ام را نوشتم
که خود از رقص و هذیان دست برنمی داشتند .
.................................................
1 : مجهول : در معنای صوفیانه اش ، یعنی ناشناختنی ها ، به کار رفته شده است . م
2 : انگِشت : ( با کسر ِ گاف ) = زغال . م
3 : رؤیاها : اینجا به معنای آرزوها ست . م


سرخ ِ آتشین

در توان بودن
که تو هر چه شایگان تر بُوِی
هرچه شادی گسارتر
و هر چه جَمیل تر .

رخصت اگر دهی
پرنده ی اوج مند ِ پس ِ پنجره را
با چشم های اشک بارش
و بال های بی گناه اش
تا کمی پرواز کند
بالای بسترگاه عاری تو .

در توان بودن
که هر چه آسمان تر بُوِی
هر چه آبیاتر
و هر چه ماه تر .

اگر رخصت دهی
تا نزدیک تر شوم
به ابر لذت بخش تو
تا دو تای شوم در جنونی مسلّم
برای فرات رازگون ات
که عمر را سربه سر
جادویم کرده
و به آخر دنیا پرتاب کرد
به گونه ی حرفی بی معنا
مگر آن گاهان
که زبان بگشاید
به اسطوره ی آویخته ات در بلنداها .
و به گونه ی نقطه ای
که نمی داند هیچ جز
غزل های عشق را به سرخ ِ آتشین
یعنی به سرخ ِ سوده
به درد و هذیان .
تو امّا
خواستی که واگذاری
فرات رازگون خویش
و گندم زاران طلایی را
به نقابی که غُراب همسر را
به چهره می زند
یعنی غُرابی که نقاب همسر
به چهره می زند
یعنی همسری که نقاب غُراب
به چهره می زند
آن که هیچ نمی داند مگر
حمله بردن بی هیچ مِهری
به گوشت طراوت بارت
تا تو را اندک اندک
سوق دهد به خشکی چشمه سارها
یا بدان جایی که چاه ِ سیاه وجود دارد
و انگشتت
که روزی دیدم آن را
می گریست درد ِ لذّت را
و ترانه ی محرومیّت .
.........................................


معذرت خواستن

(1)

چون برف ِ زمستان ِ شعر
آب شد
برگ سفید جاری شد
به حروف و نقطه ها .

(2)

تا شفا یابم از بیماری عشق تو
همه چیز را آزمودم
آغاز به داغ کردن و آتش کردم
و عادت به پیاله ی شراب کردم
و به خیابان های پشتی ِگریختن .
بر طلسم های جادو پیچیدم
بر جنّیان آن و جنون و دودش
آنگاه خرقه ی صوفیان پوشیدم
تا به مرگ رسیدم
به دربازه ی آهنین مرگ .
امّا شفا هرگز نیافتم .
این چیز شگفتی ست .
همه چیز را آزمودم
تا از بیماری عشق تو شفا یابم
و یک بار هم نیازمودم
تا تو را ببینم .

(3)

در سرزمین دور
در قهوه گاهی تاریک و پرت
می نشینم
تا چهره ی تو را احضار کنم
که چهل سال پیش آن را دفن کردم
با دست های خود
میان خاکستر
و میان آتش تنّوری
که بناگهان روشن شد
و نزدیک بود برای همیشه
مرا در کام خود فرو ببرد .

(4)

در زندگی خویش
اشعار ِ زیادی از شاعران مرده خواندم
به گونه ای که پر شدم
از ناامیدی و مرگ
و مُردم .
در زندگی ِ آینده ام
اشعار ِ زیادی از شاعران نیامده
خواهم خواند
مگر که برای همیشه
دست یابم به دلایل زندگی .

(5)

می ترسیدم که تو را ببینم
که بسترگاه تو را ببینم
برای اینکه می دانم
که او به راست و به چپ رفت
و گنجشک های آن
در روزگاری دور مردند
و نمانده مگر غُراب ِ نعیق
در این سالیان ِ چهل
با خاء خسارت و خیانت
با غین ِ غُروب و غُبار .

(6)

ازین گون پیش که بمیرم
چندان که باید زیرک بودم
تا معذرت بخواهم از غُراب
و معذرت بخواهم از زمستان و برگ ِ سفید
معذرت بخواهم از شَراب و گریختن
و جادو و تصوّف
معذرت بخواهم از سرزمین ِ دور
از قهوه گاه تاریک ِ پرت
معذرت بخواهم از خاکستر و آتش
معذرت بخواهم از شاعران مرده و زنده
معذرت بخواهم از ناامیدی
و از بستری که مرا برد
از تبعیدگاهی به تبعیدگاهی
و از حرفی به حرفی
معذرت بخواهم از گنجشک هایی
که در روزگاری دور مردند
معذرت بخواهم از زندگی و دلایل زندگی
و یک بار و برای همیشه
معذرت بخواهم از مرگ .
.........................................


تو را اکنون می بوسم

سپیده دم خشونت بار است .
سپیده دم سرشار ِ خورشید است
و خورشید نیرومند است
چون نیزه ای
که به چشم می رود .
سپیده دم فُرقت است .
مرا با نام خود صدا نکن .
نام من مرگ است
نام من سیب و بوسه بود .
نمی دانم
اما من تو را اکنون می بوسم
کیستی تو ؟
آیا تو معشوق ِ قلب ِ منی ؟
زن ِ منی ؟
نگار منی ؟
قتّال من ؟
وهم ِ سترگ من ؟
چه کسی شَرَنگ در جام من ریخت ؟
چه کسی پریشان ساخت
روزها و جوانی مرا
و خاکستر مرا بر باد داد ؟
چه کسی حرف مرا باز داشت کرد ؟
چه کسی حافظه ام را به دریای ظلمات افکند ؟
نام تو را نمی دانم .
می دانم که تو سخت پریشانی
و من خود ِ پریشانی ام
اکنون تو را می بوسم .
چه شد که سپیده دم
خشونت بار گشته چون کشتی غرق شده ؟
چه شد که سپیده دم
پیکری گشت که دریانوردان
آن را به دریا می افکنند ؟
سپیده دم فُرقت است .
تو را اکنون بدرود می گویم .
چیزی می دانم
و آن اینکه تو علّت مرگ منی
و مرگ احاطه کرده مرا
بدان گونه که سربازان
احاطه می کنند دیوانه ی گوشه نشینی را .
بدرود !
سپیده دم خشونت بار است
چون آسمانی که سیاه گشته به گناهان مردم
چون آسمانی که پریشان گشت
و تکه به تکه فروافتاد
در میانه های دریا .
.........................................


هم گون

با تو خواهد بودن :
نام او تکرار می شود
فرا روی تو
همانند ِ مصایبی بس حاضر .

با تو نفس خواهد کشیدن :
نَفَس ِ او سنگین است
سنگین تر از دود ِ مرگ
و دیدار او
همانند ِ جمجمه ای ست رها در بَرَهوت .

ازین رو ، او دوست ِ تو خواهد بودن
و همکار تو یا هم گون ِ تو
کسی چه می داند .
ای بسا او همانند ِ تو بازیگری را دوست دارد .
برای همین او ادّعا می کند
که پیش از این بازی کرده است
نقش ِ هملت یا مکبث
یا حلاّج یا النفّری
و یا حتی زوربای یونانی .
ناراحت نباش
ممکن است او بازیگری حقیقی باشد
و تو بازیگری قلاّبی .
و ای بسا او کارگردان باشد
و تو بازیگری ذخیره
یا تماشاگری خسته
یا فلافل فروشی دم ِ در ِ نمایش خانه .
کسی چه می داند .
برای همین تو می بایست
به دروغ های درخشانش احترام بگذاری
می باید هنر دروغ را بدانی
وقتی از نقش ِ جدیدش از تو بپرسد
و تو نقش شیر را برایش انتخاب می کنی
ـــ تو می دانی که او خیلی کرگدن است ـــ
بل که او را شیر بخوانی
تا پایان درهم شکستن نمایش .
و برای اینکه کمی استراحت کنی
او فیل خواهی خواند
و با خوشبختی بسیار نقش فیل را به او می دهی
و تو می دانی او بوزینه ای ست
که هر روز
از درختان ِ بلند می جهد
و هوا را از فریاد و جیغ پر می کند .
او همانی است
که بر کرانه ، دریا و کشتی
همراه توست
و ای بسا تو را در پناه بردن به بیابان
همراهی می کند .
و با تو بر لوکوموتیو ِ ترس سوار می شود
یا بر هواپیمای مجهول .
و ای بسا ، اگر خوش شانس باشی
ابهام آگین و رعب آور
همانند ِ پیکری حنوط شده
در سالن ِ بزرگ انتظار با تو بنشیند .
.........................................

بادبادک ِ کاغذی

(1)

در کودکی ام ، از حرف ِ خویش
بادبادکی کاغذی ساختم .
بادبادکی که چون کودکان
آن را دیدند
نخ ِ بلندش را دزدیدند .
متوجّه آن چه پیش آمده است
نشدم
و هم چنان بادبادکم را با دست گرفته
شادمان در بازارها راه می رفتم .
هنگامی که جوان شدم
مرا زنی بوسید
زیباتر از لذّت
تا دنباله ی بادبادکم را بدزدد و برود .
متوجّه آن چه پیش آمده است
نشدم
برای اینکه جنگ در انتظارم بود
تا همو بدزدد
بدزدد چوب ِ کوچک ِ میان ِ بادبادک را .

(2)

این گونه است
که بادبادک من تنها برگ باقی ماند
که آن را گرفتم
و رفتم تا از دریا عبور کنم .
اما دریا
با حرکتی خشن و غافل گیرانه
بادبادک مرا در آب شورش انداخت .
وبرای اینکه آن را بیرون بکشانم
بر من نوشته شد
تا هر شب ، برای چهل سال ِ تمام
بمیرم
تا در نهایت آن را برگ ِ خیس شده ای
بیرون بیاورم .
در آن از شادی های کودکی
اثری نبود
مگر رنگ آن
مگر رنگ ِ رفته ی سوراخ شده اش .
.........................................



از باران و عشق

(1)

پیرامون تو
شعر ِ باران خواهم نوشت .
پیرامون تو
شعر ِ عشق خواهم نوشت
پیرامون تو
شعر ِ مرگ خواهم نوشت .
و با بیگناهی کودک
از تو خواهم پرسیدن :
باران آیا نیرومندتر از عشق می شود ؟
عشق آیا نیرومندتر از مرگ می شود ؟
یا این مرگ است که نیرومندتر بُوَد از باران ؟

(2)

از تو خواهش گر ِ
بوسه ای هستم در باران
خواهش گر ِ
بوسه ای در عشق
خواهش گر ِ
بوسه ای در مرگ .

(3)

می دانم که تو
نخواهی پذیرفتن
که خواسته های من همگی
صاف دیوانه وارند
و قلب ِ سرد ِ کرنش گر ِ تو را
پریشیده می کنند .
و آتش من سیاه است
چون آتش مجوسان
که تَر و خشک می سوزاند .

می دانم که تو
نخواهی پذیرفتن
پس من عادت کرده ام
به خورشید ِ تُرش ِ تو .

چون تو را ببوسم
باران قلب تو نهان می شود
خرگوش کوچک تو [ در اصل ] .

و چون تصمیم به باریدن می کنی
باران تو ، دریغا
همراه با زلزله ها می شود
زیرا که به وقت ِ پس رفتن دریا
و چیرگی مرگ بر آسمان ِ عریانش
[ می بارد ] .

(4)

از تو خواهش گر ِ
مرگی راحت می شوم
در میانه های باران .
از تو خواهش گر ِ
عشقی می شوم در میانه ی دریا
آن گاهان که زورق های اشتیاق و عنفوان
ما را آرام تکان می دهند
برهنه در میانه ی آبیای مد ّ و جزر .
از تو خواهش گر می شوم
که با راز باران بنویسی
حرف ِ دردمندم را
تا با راز ِ راز
نقطه ی مبهم ِ تو را بنویسم .

(5)

تمام از تو خواهش خواهم کرد
و می دانم که پاسخی نیست .
و هر روز خواهش [ سؤال ] را
تکرار می کنم
که شعر خود ِ عشق است
و عشق خود ِ باران است
و مرگ خود ِ باران و دریاست .

(6)

ازین رو پیرامون تو
خواهم نوشت
شعر مرگ را :
شعری که حرف آن دریا وعشق است
و نقطه ی آن باران .
ازین رو پیرامون تو
خواهم نوشت
شعر ِ عشق را
ای زن ِ عاشقی که
هر روز نام او تغییر می یابد
یعنی با شکیبی بسیار
از تو خواهم نوشت
شعر ِ دریا را
آن گاهان که اندک اندک
غرق می شود در میانه های باران .
.........................................