علي اصغر ØØ³ÙŠÙ†ÙŠ Ø®ÙˆØ§Ù‡----وقتی خواب از چشم های آنوبیس، پریده باشد.

«Ùقط یک چیز انسان هرگز تغییر نخواهد کرد Ùˆ آن هم ØÙ…اقت اوست Ùˆ صد هزار سال دیگر، انسانی Ú©Ù‡ بوجود Ù…ÛŒ آید، مانند انسان دوره ما Ùˆ آنهای Ú©Ù‡ قبل از ما ØŒ در دوره اهرام Ù…ÛŒ زیستند اØÙ…Ù‚ خواهد بود. Ùˆ او را هم می‌توان با دروغ Ùˆ وعده‌های بی‌اساس ÙØ±ÛŒÙت. برای این Ú©Ù‡ انسان جهت ادامه ØÛŒØ§ØªØŒ Ù…ØØªØ§Ø¬ دروغ Ùˆ وعده‌ های بی‌اساس است Ùˆ ÙØ·Ø±Øª او ایجاب Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ همواره به دروغ بیش از راست Ùˆ به وعده‌ های بی‌اساس Ú©Ù‡ هرگز جامه عمل نخواهد پوشید، بیش از واقعیت ایمان داشته باشد.» سینوهه-پزشک ÙØ±Ø¹ÙˆÙ†
وقتی خواب از چشم های آنوبیس، پریده باشد.
26 نوامبر 1922 – مصر- دره ي پادشاهان
آرتور ايستاده بالاي سر چند كارگر كه مشغول بيرون ريختن خاك Ùˆ قلوه سنگ از روي پله هاي سنگي هستند Ùˆ گاهي خم مي شود Ùˆ كمك شان مي كند Ùˆ سنگ نسبتاً سنگيني از دل خاك بيرون مي كشد، تا چند متر آن طر٠تر- جايي كه چند كارگر مشغول بيرون ريختن خاك ها از Ù…ØÙˆØ·Ù‡ هستند- پرتش كند.
چند سالي مي شود كه انتظار اين Ù„ØØ¸Ù‡ ها را مي كشم. آن قدر گذشت اين يكي- دو ساعت، كند شده كه آرزو مي كنم كاش خواب ام مي برد Ùˆ وقتي بيدار مي شدم، مي ديدم كارگران پله هاي سنگي را از زير خاك بيرون آورده اند Ùˆ ØØ§Ù„ا ايستاده ام مقابل در ورودي مقبره. سرگيجه اي شديد، عذاب ام مي دهد، نمي دانم شايد بخاطر اضطرابي ست كه دارم. ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ù…ÙŠ دهم تا كارگران كارشان را مي كنند، خودم را سرگرم كنم. اما دست Ùˆ دلم جايي نمي رود! « لرد كارنارون » كنار « ليدي اولين » ايستاده Ùˆ ظاهراً دارد در مورد اين كه آيا اينجا واقعاً مقبره ÙŠ ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† است يا نه، Ø¨ØØ« مي كند Ùˆ تند به سيگارش پك مي زند. شعله ÙŠ سيگار، به خاطر بادي كه از چند روز پيش شروع به وزيدن كرده، سرخ تر مي شود Ùˆ دودش توي گرد Ùˆ خاكي كه كارگران راه انداخته اند؛ Ú¯Ù… مي شود. گاهي اوقات Ùكر مي كنم اگر به خاطر دوستي مان نبود Ùˆ خودم مي توانستم هزينه ÙŠ پروâ€Ú˜Ù‡ ها را تهيه كنم، همان چند ماه پيش كه مي Ú¯ÙØª نمي تواند روي ØÙاري هاي خوشبينانه ÙŠ من سرمايه گذاري كند، قيدش را مي زدم. خب، بدي لرد اين است كه نظريات باستان شناسان٠بي تجربه را هم به ØØ±Ù هاي من ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ù…ÙŠ دهد.
مي روم كنار يكي از تخته سنگ هاي ديواره ÙŠ Ù…ØÙˆØ·Ù‡ ÙŠ ØÙاري شده، Ùˆ به آن تكيه مي دهم Ùˆ خيره مي شوم به دست هاي كارگران. وقتي ياد Ú¯ÙØªÙ‡ هاي تئودور ديويس مي Ø§ÙØªÙ… كه به خاطر پيدا كردن يك ØÙره Ùˆ چند قطعه مصنوعات Ùˆ تاج Ú¯Ù„ Ùˆ كوزه ÙŠ مهر خورده، مدعي شده بود آرامگاه سرقت شده ÙŠ توتان خامون را كش٠كرده Ùˆ آرامگاه ديگري وجود ندارد؛ سرم درد مي گيرد. همين ادعاي جسورانه ÙŠ يك ØÙ‚وق دان تازه باستان شناس شده باعث مي شد بارها كارنارون به تØÙ‚يقات من بدگمان باشد. وقتي Ùكرش را مي كنم، دلم مي خواهد بروم Ùˆ همراه كارگران با چنگ، خاك ها را بريزم بيرون. اما بايد جلوي اشتياق ام را بگيرم! عادت كرده ام در اين پنج- شش سال كاوش، به اين كه تا مطمئن نشوم واقعاً چيزي را پيدا كرده ام يا نه، خونسرد باشم Ùˆ عكس العملي نشان ندهم. Ùكر مي كنم اگر اين بار هم خطايي رخ داده باشد Ùˆ Ù…ØØ¯ÙˆØ¯Ù‡ ÙŠ ØÙاري را اشتباه انتخاب كرده باشم، يا اين كه مقبره را سرقت كرده باشند، نه لرد Ùˆ نه هيچ كس ديگري با من همكاري نمي كند. البته نه اين كه به Ù…ØØ§Ø³Ø¨Ø§Øª ام مطمئن نباشم، نه! اما ترسي كه به جانم Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ عذاب ام مي دهد. از اين كه مثل قبل ها، چيزي پيدا نكنيم.
Ùكر مي كنم بهتر است خودم را با كشيدن سيگار مشغول كنم Ùˆ كمي قدم بزنم. يا شروع كنم به يادداشت كردن مطالب ديروز كه ÙØ±ØµØª نوشتن شان را نداشتم.
بيرون٠مØÙˆØ·Ù‡ كه مي روم، مردم زيادي از القصر Ùˆ روستاهاي اطرا٠آمده اند؛ نمي دانم شايد دويست- سيصد Ù†ÙØ± باشند. ØØªÙ…اً هم بي صبرانه مانده اند كه Ú†Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÙŠ مي Ø§ÙØªØ¯. البته بايد تعدادشان بيشتر از اين مي بود، اما ظاهراً به خاطر اعتقادي قديمي كه هنوز بين شان وجود دارد- اين كه هر كس آرامش ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† را برهم بزند، Ù†ÙØ±ÙŠÙ† مرگ خواهد شد- Ùقط اين تعداد آدم جمع شده اند. وجود همين تعداد كم هم عذاب ام مي دهد. از اينكه بيرون Ù…ØÙˆØ·Ù‡ قدم بزنم، منصر٠مي شوم Ùˆ برمي گردم داخل Ù…ØÙˆØ·Ù‡ ÙŠ ØÙاري.
آرتور هنوز مشغول دستور دادن به كارگران است Ùˆ كم كم دارد كارش را تمام مي كند. هرچند مي دانم او هم دوست دارد ادعاي من، غلط از آب درآيد Ùˆ منطقه هاي ديگري را ØÙاري كنيم. يادم Ù†Ø±ÙØªÙ‡ كه به ليدي مي Ú¯ÙØª كه اگر آرامگاهي وجود داشته باشد، هر جايي هست غير از اين Ù…ØØ¯ÙˆØ¯Ù‡ اي كه من انتخاب كرده ام.
نمي دانم، شايد بعد از اين پروژه به Ùكر يك Ù…Ø³Ø§ÙØ±Øª ØªÙØ±ÙŠØÙŠ باشم؛ مي خواهم مدتي از اين ÙØ¶Ø§ دور بمانم Ùˆ Ø±Ø§ØØª تر زندگي كنم.
دارم به تقويم ام نگاه مي كنم Ùˆ به زمان مناسبي براي همين Ù…Ø³Ø§ÙØ±Øª Ùكر مي كنم كه آرتور صدايم مي زند Ùˆ مي گويد كارگران تخته سنگ هاي بزرگ را جابجا كرده اند Ùˆ ØØ§Ù„ا به ديواري رسيده اند كه به نظر، ورودي Ù…ØÙˆØ·Ù‡ اي باشد. ديگر نمي توانم تØÙ…Ù„ كنم ته مانده ÙŠ سيگارم را گوشه اي پرت مي كنم Ùˆ هنگامي كه به سختي روي قلوه سنگ ها Ùˆ كومه هاي خاك راه مي روم، براي آخرين بار آرزو مي كنم كه اشتباهي رخ نداده باشد. بعد تند Ùˆ ناخواسته پله هاي سنگي ورودي مقبره را رو به پايين مي دوم، پله هايي كه Ø§ØØªÙ…الاً زماني كاهنان اعظم Ùˆ كاهن ØÙ†ÙˆØ· Ùˆ ملكه آنخس آمون با آرامش- Ùˆ نه با اضطرابي كه من دارم- پيموده اند تا تابوت ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† را داخل آرامگاه اش دÙÙ† كنند.گرد Ùˆ غبار زيادي داخل ÙØ¶Ø§ÙŠ Ø¬Ù„ÙˆÙŠ در پراكنده شده. لرد كارنارون قبل از من آمده Ùˆ مشغول كاويدن ديواري ست كه مقابل اش است؛ بلكه روزنه اي- چيزي پيدا كند Ùˆ از آن، به داخل نگاهي بيندازد.
روي ديوار، آثاري از مهر آرامگاه هاي سلطنتي دره پادشاهان باقي مانده Ùˆ به نظر، ديوار دست نخورده مي آيد. هرچند اين Ø§ØØªÙ…ال وجود دارد كه ديوار، در دوران باستان، دست كاري شده باشد. آرتور جعبه ابزار Ùˆ وسايل٠زيادي، همراه دو- سه كارگر آورده Ùˆ منتظر است من Ú†Ù‡ مي گويم. اسكنه Ùˆ چكشي از جعبه ابزار برمي دارم Ùˆ به ديوار روبه رويم نگاه مي كنم نگران ام مبادا پشت ديوار، نوشته اي- چيزي باشد Ùˆ تخريب من آسيبي به آن بزند. سعي مي كنم نقطه اي را نتخاب كنم كه كمترين آسيب را داشته باشد. اسكنه را روي سمت Ú†Ù¾ Ùوقاني ترين قسمت ديوار مي گذارم. Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كنم قدرت اين كار را ندارم، دست هايم به ÙˆØ¶ÙˆØ Ù…ÙŠ لرزند. لرد، ظاهراً متوجه نگراني من شده Ùˆ به همين خاطر نزديك تر مي شود Ùˆ نگاه ام مي كند.سعي مي كنم خونسردي ام را ØÙظ كنم Ùˆ بعد اولين ضربه چكش را خيلي آرام به اسكنه مي كوبم تا لايه ÙŠ نازكي از غبار، بالا برود. ضربه هاي بعدي را Ù…ØÙƒÙ… تر مي زنم Ùˆ بعد، كم كم انگار ÙØ±Ø§Ù…وش كرده باشم تا چند Ù„ØØ¸Ù‡ پيش، نگران تخريب ناخواسته ÙŠ ديوار بودم، ضربات را Ù…ØÙƒÙ… تر مي كوبم. اسكنه در ديوار ÙØ±Ùˆ مي رود Ùˆ سوراخي ايجاد مي كند. اسكنه را داخل سوراخ، به Ú†Ù¾ Ùˆ راست مي چرخانم Ùˆ ضربات متعددي در جهت هاي مختل٠به ديوار مي كوبم تا سوراخ آن بزرگ تر شود، به قدري كه دست ام را بتوانم از آن عبور دهم.
از آرتور شمعي مي خواهم Ùˆ كارنارون با Ùندك اش، شمع را برايم روشن مي كند اسكنه را روي زمين مي گذارم Ùˆ شمع روشن شده را نسبتاً مايل از درون سوراخ عبور مي دهم. هواي گرمي كه از درون مقبره خارج مي شود، شعله ÙŠ شمع را مي لرزاند؛ هوايي كه ØØ§Ù„ا، سه هزار سال است درون اين اتاق ØØ¨Ø³ شده! سعي مي كنم به درون مقبره نگاهي بيندازم. وقتي چشم ام را به روزنه ÙŠ ديوار مي چسبانم، به تاريكي درون اش عادت ندارم. چشم ام را مي بندم Ùˆ بعد از ÙØ´Ø§Ø±ÙŠØŒ دوباره بازش مي كنم. غباري كه از سوراخ، ايجاد شده، كمي جلوي ديدم را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. اما بعد، چشم ام به اين وضعيت عادت مي كند؛ راهروي تاريكي به طول تقريباً هشت متر، كه نور كم جان شمع روي ديواره هايش، به شكلي دلهره آور مي لرزد. Ùˆ مقابل راهرو، درخشش خيره كننده ÙŠ جواهرات Ùˆ ظرو٠طلائي Ùˆ تخت هاي سلطنتي Ùˆ مجسمه هاي گوناگون، كه همگي ØØ§ØµÙ„ انعكاسي از نور ضعي٠شمع است!
براي Ù„ØØ¸Ù‡ اي Ø§ØØ³Ø§Ø³ گناه مي كنم! اين كه سكوتي سه هزار ساله را شكسته ام Ùˆ مكاني بكر را كه به انسانيت ام قسم، مقدس است لگدمال كرده ام! دلم مي خواهد، سنگ يا كلوخي از زمين بردارم Ùˆ روزنه ÙŠ ديوار را مسدود كنم Ùˆ بعد بي آن كه از اطراÙيانم انتظار داشته باشم ØØ±Ù ام را باور كنند، بگويم كه چيزي پشت ديوار نيست!
نمي دانم Ú†Ù‡ مدتي مشغول ٠خيره شدن به اين منظره بوده ام Ø§ØØªÙ…الاً خيلي كوتاه. البته زماني كه ØØªÙ…اً براي بقيه به اندازه ÙŠ يك عمر طول كشيده.
- هاوارد! چيزي مي توني ببيني؟
اين را كارنارون مي پرسد. با Ù„ØÙ†ÙŠ ÙƒÙ‡ نمي شود Ú¯ÙØª تركيبي از چندين Ø§ØØ³Ø§Ø³ است. توصي٠چيزهايي كه مي توانم ببينم، برايم سخت است. نمي خواهم با چند جمله ÙŠ ساده Ùˆ سبك، آلوده شان كنم. سرم را از روزنه عقب مي كشم Ùˆ Ù†ÙØ³ ام را بيرون مي دهم، تا گرد Ùˆ غبار٠جلوي صورت ام پراكنده شود.
- چيزهايي Ø´Ú¯ÙØª انگيز!
كارنارون ناخواسته جلو تر مي آيد تا بتواند به داخل نگاهي بيندازد. به Ù†ØÙˆÙ‡ ÙŠ ساخت آرامگاه Ùكر مي كنم Ùˆ به راهروي خلوت٠تاريكي كه جلوي اتاق ها قرار داشت Ùˆ روي ديوارش نوشته اي ÙŠØ§ÙØª نمي شد. پس نبايد پشت اين ديوار هم جسم خاصي وجود داشته باشد. بعد دوباره به چيزهايي كه ديده بودم؛ به تخت هاي طلائي Ùˆ جعبه هايي كه بايد ØØ§ÙˆÙŠ Ø§Ø´ÙŠØ§ÙŠÙŠ ارزشمند باشند Ùˆ ابزارهايي كه تنها نيمي از آنها را مي توانستم ببينم، Ùكر مي كردم. نيرويي دوباره من را به سمت شان مي كشد. به Ù†ØÙˆÙŠ ÙƒÙ‡ Ùكر مي كنم اگر ساعت ها به منظره ÙŠ پشت روزنه خيره شوم، Ø§ØØ³Ø§Ø³ خستگي به من دست نمي دهد.
بيل٠دست يكي از كارگران را برمي دارم. آرتور كمكم مي كنم تا ديوار را خراب كنم. ضربه هاي Ù…ØÙƒÙ…ÙŠ با پشت بيل، به ديواري مي كوبم كه ØØ§Ù„ا به خاطر گذشت زماي دراز، مقاومت اش را از دست داده است. كارنارون عقب تر ايستاده Ùˆ همرا ليدي، به دست هاي من Ùˆ آرتور نگاه مي كند. Ùˆ گاهي به خاطر خاكي كه بلند شده است خودش را كمي عقب مي كشد.
ديوار بعد از چند ضربه ÙŠ Ù…ØÙƒÙ… ÙØ±Ùˆ مي ريزد. كلوخ هاي پخش شده در ابتداي راهرو را با همان بيل، پس مي زنم Ùˆ بعد چراغي برمي دارم. بقيه پشت سر من وارد مي شوند. هوايي گرم Ùˆ نمناك دارد Ùˆ البته Ù†ÙØ³ كشيدن هم كمي دشوار بنظر مي رسد. چيزهايي را كه مي بينيم، به آساني نمي شود توصي٠كرد. همه چيز مثل سه هزار سال پيش، مثل روزي كه ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† دÙÙ† مي شد، سرجايشان قرار Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ اند. تنها غباري كهنه روي اجسام نشسته Ùˆ بعضي از جعبه ها Ùˆ كوزه ها Ùˆ اجسام سبك، به خاطر گذر زمان Ùˆ زلزله هايي Ø§ØØªÙ…الي، جابجا شده Ùˆ نظم شان بهم خورده است. در اتاق اول سه تخت طلائي به شكل شير Ùˆ ØÙŠÙˆØ§Ù†Ø§Øª عجيب وجود دارد كه زير يكي شان، كاسه هايي از Ø¬Ù†Ø³Ù Ø³Ù†Ú¯Ù ØØ§ÙˆÙŠ ØºØ°Ø§ØŒ به ص٠چيده شده Ùˆ بالاي تخت ها، صندوق هايي ØØ§ÙˆÙŠ Ù„Ø¨Ø§Ø³ هاي ابريشمي Ùˆ كوزه هايي كه ØØ§Ù„ا Ù…ØØªÙˆÙŠØ§Øª شان تبخير شده، وجود دارد؛ Ø§ØØªÙ…الاً كوزه ها، مخصوص شراب بوده اند كه ÙØ±Ø¹ÙˆÙ†ØŒ پس از مرگ اش، در « دنياي جاودانه ÙŠ زير زمين» Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ خواهد كرد.
لرد كارنارون Ùˆ آرتور هم وارد شده اند Ùˆ ليدي، پشت سر آنهاست. آنقدر از اين وضعيت گيج شده ام كه نمي توانم تشخيص دهم آنها Ú†Ù‡ ØØ§Ù„تي دارند! تنها كلمات شان را مي شنوم كه مرتب مي گويند؛ « خداي من!» « باورم نمي شود!» « Ú†Ù‡ شكوهي!» ... .
نور٠زرد Ùˆ سرخ چراغ، كه روي زمين ريخته شده Ùˆ از Ø³Ø·Ø Ø§Ø¬Ø³Ø§Ù… طلائي كه همه جهت مان را ÙØ±Ø§ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ اند Ùˆ تلالويي خيره كننده دارند، سايه هايي از بدن هايمان ساخته، كه كش آمده اند روي ديوار پشت سرمان، تا لبه ÙŠ سقÙ. سمت ديگر را وقتي نگاه مي كنم، ارابه اي طلائي مي بينم كه چرخ هايش را جداگانه گذاشته اند. Ùكر مي كنم اين ارابه بايد مخصوص ØÙ…Ù„ تابوت ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† در مراسم تدÙين باشد. روي تخت هاي ديگر هم خنجرها Ùˆ مجسمه هاي طلائي گوناگوني از خدايان مصر باستان مي بينم، جعبه هايي كه Ø§ØØªÙ…الاً Ù…ØØªÙˆÙŠ Ø¬ÙˆØ§Ù‡Ø±Ø§Øª Ùˆ پاپيروس ها باشند. Ùˆ بادبزني زيبا از پر شترمرغ، Ùˆ اجسامي ديگر كه نمي توان به Ø±Ø§ØØªÙŠ ØªØ´Ø®ÙŠØµ داد Ú†Ù‡ كاربردي دارند. ØØªÙŠ Ø¹Ø·Ø±ÙŠ خاص Ùˆ ناآشنا با وجود گذشت قرن ها، هنوز استشمام مي شود!
براي Ù„ØØ¸Ø§ØªÙŠ Ø¢Ø±Ø²Ùˆ مي كنم، كاش اين ÙØ¶Ø§ÙŠÙŠ ÙƒÙ‡ مقابل ام است Ùˆ اين Ø§ØØ³Ø§Ø³ÙŠ ÙƒÙ‡ دارم هرگز تمام نشود. Ùˆ مجبور نباشم اين موقعيت را ترك كنم. گاهي Ùكر مي كنم در زندگي هر شخصي Ù„ØØ¸Ø§ØªÙŠ Ù‡Ø³Øª كه شكوه آن هرگز ÙØ±Ø§Ù…وش نمي شود. Ú†Ù‡ بسا انسان بخواهد در همان ساعت باشكوه، عمرش را تمام كند. Ùˆ ØØ§Ù„ا من، با تمام وجود اين ØØ§Ù„ت را درون ام Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كنم!
كارنارون، شمعي را جلوي صورت اش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ مشغول وارسي٠دو مجسمه ÙŠ سربازي ست كه نيزه به دست، كناره ÙŠ ديوار، روبه روي هم قرار Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ اند Ùˆ چيزي نامشخص را نگهباني مي كنند. آرتور هم با Ø§ØØªÙŠØ§Ø· سعي مي كند يكي از جعبه هاي آبي رنگ را كه نقش هايي روي آن ØÙƒØ§ÙƒÙŠ Ø´Ø¯Ù‡ Ùˆ گوشه هاي آن را با خط هيروگلي٠مطالبي نوشته اند، باز كند Ùˆ اشياء درون اش را بررسي كند.
مي بينم ØØªÙŠ ØªÙˆØ§Ù† ندارم به اجسام دست بزنم. نمي خواهم غبار چند هزار ساله اي كه رويشان نشسته، با انگشتان من پاك شود. دوباره همان ØØ§Ù„ت عذاب آور سراغم مي آيد. نمي دانم بايد براي اين ÙƒØ´ÙØŒ Ø§ØØ³Ø§Ø³ غرور كنم يا گناه! ØØªÙŠ Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كنم روي ك٠اتاقي كه قدم گذاشته ام، هنوز ردپاي خاك نشسته ÙŠ مردمان باستان باقي مانده Ùˆ ØØ§Ù„ا ÙƒÙØ´ هاي من آنها را Ù…ØÙˆ مي كند! Ø§ØØ³Ø§Ø³ بدي به من دست مي دهد، از اين كه كارنارون به اين Ø±Ø§ØØªÙŠ Ø¯Ø§Ø±Ø¯ با نيزه ÙŠ يكي از سربازها ور مي رود Ùˆ ليدي دارد گوشه ÙŠ آستين لباس اش را روي Ø³Ø·Ø ØµÙ†Ø¯Ù„ÙŠ سلطنتي ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† مي كشد، كه خاك اش را پاك كند. وقتي ناخواسته به سمت ليدي مي روم، تازه متوجه مي شوم Ú†Ù‡ صندلي٠ارزشمندي ست؛ چيزي كه بارها روي انواع آن نشسته ايم Ùˆ قهوه خورده ايم Ùˆ روزنامه خوانده ايم. اما اين يكي كاملاً Ù…ØªÙØ§ÙˆØª است؛ پايه هايي به شكل پنجه ÙŠ شير دارد Ùˆ دسته هاي آن هم به شكل سر٠شير نر است. روي تكيه ÙŠ صندلي، كه كاملاً از طلاست، تصوير ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† جوان Ùˆ همسرش ØÙƒØ§ÙƒÙŠ Ø´Ø¯Ù‡ كه توتان خامون روي تخت اش نشسته Ùˆ كلاه آبي، كه نمادي از دوران جنگ است را به سر دارد Ùˆ همسرش آنخس، روبه روي او ايستاده Ùˆ دست روي شانه اش گذاشته Ùˆ Ø§ØØªÙ…الاً دارد با او ØØ±Ù مي زند. از اين كه به اين Ø±Ø§ØØªÙŠ Ùˆ Ø´ÙØ§ÙÙŠ مي توانم با دنياي سه هزار سال قبل ارتباط برقرار كنم، Ø§ØØ³Ø§Ø³ غرور مي كنم. Ùكر مي كنم بايد ساعت ها داخل همين يكي- دو اتاق بمانم Ùˆ تمام متون هيروگلي٠نوشته شده روي اشياء طلائي Ùˆ صندوقچه ها را ترجمه كنم. مي توانم زاويه هاي تازه اي از مصر باستان كش٠كنم. ØØ§Ù„ا مي توانم اقتدار Ùˆ تقدس بي پايان ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† ها را بيشتر نشان دهم.
آرتور وقتي كنار كارنارون مي رود كه هنوز مشغول بررسي سربازان نيزه به دست است، دوباره صدايم مي زند. بلند مي شوم تا دليل اش را بدانم. مي گويد Ø§ØØªÙ…الاً تابوت ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† پشت اين ديوار است كه سربازها نگهباني مي دهند. نگاه مي كنم به صورت اش كه زير نور چراغ دستي ام، سرخ Ùˆ عرق كرده به نظر مي رسد. چيزي نمي گويم! دستم را روي ديواري مي كشم كه هيچ روزنه اي ندارد. Ø§ØØªÙ…ال اين كه ØØ±Ù اش درست باشد، زياد است. اما نمي دانم تابوت را چطور در همچين اتاقي قرار مي دهند!
كارنارون، شمع را پيش رويش مي گيرد Ùˆ از اتاق خارج مي شود تا به سمت راهرو برود. اهميتي نمي دهم! مي نشينم روي زمين Ùˆ چراغ را به لبه ÙŠ ديوار كه به Ø³Ø·Ø Ø²Ù…ÙŠÙ† منتهي مي شود، نزديك مي كنم تا خوب وارسي اش كرده باشم. لرزش غبار نرمي كه از Ø³Ø·Ø Ø²Ù…ÙŠÙ† بلند شده، زير تابش نور، بيشتر پيدا مي شود. ØØªÙŠ Ø®Ø· يا تركي هم روي ديوار نمي بينم. به نظر هم نمي رسد كسي آن را ترميم كرده باشد. وقتي بلند مي شوم Ùˆ پشت ام را مي تكانم Ùˆ مي خواهم اين مطلب را به آرتور بگويم، كارنارون با سر Ùˆ صداي زيادي وارد مي شود. بيل Ùˆ كلنگي به دست Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ مي گويد كه بايد ديوار را خراب كنيم. گستاخي اش برايم جالب است! خب، هرچه قدر هم كه مي خواهد هيجان زده باشد، دليلي ندارد در كار من دخالت كند.
آرتور هم مواÙÙ‚ اش است Ùˆ كمك اش مي كند! مي خواهم جلويشان را بگيرم تا اين ÙØ§Ø¬Ø¹Ù‡ را بار نياورند. اما خب، كوچكترين Ø§ØØªÙ…الي كه دال بر وجود موميايي ÙØ±Ø¹ÙˆÙ†ØŒ پشت اين ديوار باشد، كاÙيست تا من هم ذوق زده شوم. به آرتور مي گويم سعي كند Ù…ØØ¯ÙˆØ¯Ù‡ ÙŠ كمتري را تخريب كند Ùˆ ضربات را دقيق Ùˆ Ø®ÙÙ‡ به ديوار بكوبد تا به خاطر لرزش كلنگ، پوسته هاي داخلي ديوار ÙØ±Ùˆ نريزد. سعي مي كنم كمك شان كنم تا روزنه اي مربع شكل، به صورت يك در، روي ديوار ايجاد كنند.
تخريب اين ديوار هم طولي نمي كشد. وقتي لايه اي تقريباً بزرگ از ديوار ÙØ±Ùˆ مي ريزد، مي توانم نور چراغ را جلوي آن بگيرم تا براي هميشه بزرگ ترين Ù„ØØ¸Ù‡ ÙŠ عمرم را ØØ³ كنم! اتاقي Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ اي كه روي ديواره ÙŠ آن، نقاشي هايي از دوران سلطنت توتان خامون كشيده شده Ùˆ مطالبي كه كنار نقاشي ها به عنوان Ø´Ø±Ø Ø²Ù†Ø¯Ú¯ÙŠ Ùˆ Ø´Ø±Ø Ù…Ø±Ø§Ø³Ù… تاج گذاري، به همرا تصاويري از انسان ها Ùˆ ÙØ±Ø§ انسان ها Ùˆ خدايان Ù…Ø®ØªÙ„ÙØŒ درج شده است. وسط اتاق هم تابوتي تيره رنگ Ùˆ بزرگ از جنس سنگ وجود دارد كه مجسمه اي طلائي از خداوند شغال « آنوبيس » روي تابوت نشسته است. مجسمه اي كه به عنوان خداوند مردگان Ùˆ ØÙ†ÙˆØ·ØŒ از موميايي ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† Ù…ØØ§Ùظت مي كند. Ø´ÙŠÙØªÚ¯ÙŠ Ù…Ø§Ù† باعث مي شود كه همگي تقريباً همزمان سعي كنيم وارد اتاق شويم. دست جلوي بقيه مي گذارم Ùˆ سعي مي كنم با آرامش وارد اتاق شوم. بايد سكوت هزار ساله ÙŠ خواب ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† را به هم نزنم. البته اگر بتوانم لرزش دست ها Ùˆ پاهايم را كنترل كنم، بهتر مي توانم آرام باشم. اما تنها چيزي كه اين Ù„ØØ¸Ù‡ برايم ملموس است، اين است كه دستم را ناخواسته روي لبه ÙŠ تابوت مي گذارم. نه به خاطر اين كه لمس اش كرده باشم يا غبارش را پاك كرده باشم. نه! به خاطر سرگيجه اي كه به من دست داده Ùˆ نزديك است من را نقش زمين كند Ùˆ من را در نقش هاي ÙØ±Ø§ انسان ها Ùˆ انسان هاي باستان Ù…ØÙˆ كند!
14 مارس سال 2007 ميلادي- تهران
متوجه نشدم كي خواب ام برد، Ø§ØØªÙ…الاً بعد از خالي شدن صندلي ها، وقتي روي يكي از آنها نشستم Ùˆ سرم را به ميله ÙŠ بغل اش تكيه دادم، خواب ام برده. قطار رسيده به ايستگاه صادقيه. بايد توي ايستگاه آزادي، از مترو پياده مي شدم. چشم هايم را مي مالم Ùˆ دست ام را به ميله مي گيرم تا بلند شوم. سرگيجه اي شديد به من دست داده. Ùقط گاهي اوقات دچار اين طور سرگيجه ها مي شوم. ياسمن، هميشه مي گويد، Ø§ØØªÙ…الاً به خاطر كمبود٠آهن Ùˆ اين جور چيزهاست. كه البته هيچ وقت هم به ØØ±Ù اش گوش نداده ام!
روزنامه ÙŠ اعتماد ملي را كه از دستم روي ك٠مترو Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ØŒ برمي دارم تا پياده شوم. صداي لطيÙÙŠ از بلندگوهاي قطار، به Ù…Ø³Ø§ÙØ±ÙŠÙ† مي گويد كه اينجا آخرين ايستگاه است Ùˆ براي ادامه Ø³ÙØ±ØŒ كجا بايد بروند. از نزديك ترين خروجي، به سمت راهروي برگشت مي روم تا به آن طر٠سكو برسم Ùˆ برگردم ايستگاه آزادي.
چند Ù†ÙØ± بيشتر روي لبه ÙŠ ايستگاه منتظر نيستند Ùˆ يكي- دو خانم هم روي صندلي هاي سكو، نشسته اند تا قطار برسد. زياد راهم به اين ايستگاه نخورده. معمولاً در ايستگاه هاي شلوغ، خانم ها توي واگن هاي جلويي، جداگانه سوار مي شوند. اما Ø§ØØªÙ…الاً توي اين خلوتي – كه كمي هم برايم عجيب است- اين طور نباشد.
قطار با سرعتي تيز مي آيد و كنار سكو توق٠مي كند و بعد از يكي- دو ثانيه درهايش باز مي شود. سوار مي شوم و روي اولين صندلي روبه رويم مي نشينم. دو آرنج دست هايم را روي ران هايم مي گذارم و خم مي شوم رو به پايين و نگاه ام را مي دوزم به تيتر هاي روزنامه.
قطار با تكاني نرم ØØ±ÙƒØª مي كند Ùˆ صداي همان خانم از بلندگوها، ايستگاه بعد را اعلام مي كند. روزنامه را ورق مي زنم Ùˆ تيتر هاي آن را سرسري مي خوانم. اين روزنامه هم چيزي در مورد Ø§ØªÙØ§Ù‚ هاي 8 مارس ننوشته Ùˆ هيچ ØªÙØ³ÙŠØ±ÙŠ Ø±ÙˆÙŠ موضوع اش ندارد. خب، دلايل زيادي مي تواند وجود داشته باشد كه روزنامه ها، تجمع عده اي جلوي دادگاه انقلاب را ننويسند. Ú¯ÙØªÙ… شايد چيزي در مورد سرنوشت بازداشت شده ها نوشته باشد. اما باز خبري نيست، Ùقط چند خبر درباره ÙŠ برنامه ريزي٠سهميه بندي بنزين Ùˆ اين جور چيزها.
ØµÙØÙ‡ را ورق مي زنم. خش- خش روزنامه، توجه خانم ميانسالي را كه روبه رويم نشسته Ùˆ سعي مي كند كمي بخوابد، جلب مي كند. Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كنم آرامش اش را بهم زده ام. پايم را روي آن يكي پايم مي اندازم Ùˆ سعي مي كنم آرام تر ØµÙØØ§Øª را ورق بزنم. نگاه مي كنم به ØµÙØÙ‡ ÙŠ تاريخي روزنامه. « كش٠سد هخامنشي » « كش٠اشيايي هزار ساله در مسجدي در مغرب » « گنجينه ÙŠ توتان خامون به نمايش درمي آيد ».
اين اسم برايم آشناست. يادم است مهرداد، مقاله اي درباره ÙŠ ÙØ±Ø§Ø¹Ù†Ù‡ نوشته بود كه اسم اين ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† را هم آورده بود. تيتر مقاله را يادم نيست. اما Ùكر كنم « تقدس ÙØ±Ø¹ÙˆÙ†ØŒ سياستي براي سلطنت » يا يك همچين چيزي بود. يادم است آنجا Ú¯ÙØªÙ‡ بود كه توتان خامون، بعد از پدر خوانده اش، خداي مصر را از آتون به آمون- رع ( خداي خورشيد ) تغيير داده بود. اصل مقاله، Ù…Ø¨Ø§ØØ«ÙŠ Ø¨ÙˆØ¯ درباره ÙŠ سياست تقدس Ø¢ÙØ±ÙŠÙ†ÙŠ Ùˆ تكثير آن، براي استمرار سلطنت.
روزنامه را به صورت ام نزديك تر مي كنم تا متن خبر را بخوانم:
« در نمايشگاهي كه قرار است ماه نوامبر در مصر برگزار شود، 130 شي متعلق به مقبره ÙŠ توتان خامون، به جز ماسك مشهور وي، به نمايش در مي آيد. اين گنجينه پس از 35 سال براي نخستين بار به مصر باز مي گردد. به گزارش ايسنا، تاكنون بيش از 120 هزار بليط، پيش ÙØ±ÙˆØ´... . » صداي لطي٠همان خانم از بلند گوي مترو، ايستگاه آزادي- چهار راه شادمان را اعلام مي كند. ØµÙØØ§Øª روزنامه را مي بندم Ùˆ بلند مي شوم. خوشبختانه ديگر سرگيجه اي ندارم. همراه من،چند Ù†ÙØ± ديگر هم از مترو پياده مي شوند. هواي خنكي از سيستم هاي سرد كننده، توي Ù…ØÙˆØ·Ù‡ ايستگاه مي وزد Ùˆ نور سÙيدي كه از Ø³Ø·Ø Ø³Ù†Ú¯ هاي ÙƒÙپوش منعكس مي شود، آرامش٠خاصي به آدم مي دهد.
وقتي به پله هاي راهروي خروجي مي رسم، صداي زنگ همراه ام بلند مي شود؛ ياسمن است. مي خواهد بداند چرا دير كرده ام. عذر خواهي مي كنم Ùˆ مي گويم دارم مي آيم بالا. وقتي دارم از پله ها بالا مي روم، ياسمن را مي بينم كه ايستاده جلوي روشنايي خروجي ايستگاه Ùˆ نگاه ام مي كند. روسري مشكي اش را پوشيده، همان كه ØØ§Ø´ÙŠÙ‡ هاي نارنجي دارد. اين يكي، چهره اش را برايم خيلي دوست داشتني مي كند.
از اين كه دير كرده ام، باز عذرخواهي مي كنم. مي خندد Ùˆ جلوتر مي Ø§ÙØªØ¯ تا توي پياده رو قدم بزنيم. جزوه هايي را كه ازش خواسته بودم، مي دهد Ùˆ بعد از وضعيت نشريه مان مي پرسد.
- هيچي! هنوز منتظر ØÙƒÙ… هستيم. ممكنه دوباره بهمون اجازه انتشار بدن Ùˆ ممكنه... .
- يعني تو نمي دونستي با همچين مطلب هايي، نشريه رو مي بندن؟!
بند ÙƒÙŠÙ ÙØ±ÙˆÙŠ Ø´Ø§Ù†Ù‡ اش را با دست، مرتب جا به جا مي كند. Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كنم ÙƒÙŠÙØŒ سنگيني مي كند. بندش را از روي شانه اش برمي دارم Ùˆ دست ام مي گيرم.
- خب، چندتا از همكلاسي هامون، تو زندون بودن. نوشتن يه مقاله، كار بزرگي نيست!
جوابي نمي دهد ونگاه مي كند به زن و مرد جواني كه از روبه رويمان رد مي شوند.
- نمي ياي بستني بخوريم؟
لبخند كوتاهي مي زند Ùˆ مي كويد كه بدش نمي آيد. اطرا٠ام را نگاه مي كنم Ùˆ دنبال جاي خوبي مي گردم. بايد همين نزديكي ها بستني ÙØ±ÙˆØ´ÙŠ Ø¨Ø§Ø´Ø¯.
- تو چي مي خوري؟
- ميوه اي.
دو تا ميوه اي Ø³ÙØ§Ø±Ø´ مي دهم Ùˆ بعد برايش تعري٠م كنم كه مهرداد Ú¯ÙØªÙ‡ اين دو- سه شب گذشته، چند تا آدم ناشناس، جلوي خانه شان را مي پاييدند.
- تو چي؟ سراغ تو نيومدن؟
وقتي اين را مي پرسد؛ قاشق توي دست اش آويزان مانده Ùˆ Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كنم كمي هم مي لرزد. سرش را جلو آورده Ùˆ زل زده توي چشم هايم.
- نه، نه! اصلاً Ø§ØªÙØ§Ù‚ÙŠ نمي Ø§ÙØªÙ‡. خيالت Ø±Ø§ØØª.
نمي دانم توجيه ام چقدر منطقي بوده. اما خب، سعي مي كنم با قياÙÙ‡ ÙŠ مطمئني، قاشق بستني را آرام- آرام توي دهان ام بگذارم.بعد سعي مي كنم طوري ØØ±Ù بزنم كه آرام اش كنم.
- نترس! نهايت قضيه اينه كه مي ريم يه جاي ديگه. دوتايي.
- ØØªÙ…اً مي ريم ماداگاسكار!!
مي خندم. ياسمن زياد اهل شوخي نيست اما گاهي، لغاتي به كار مي برد كه نمي توانم جلوي قهقهه ام را بگيرم.
- آره. Ø§ØªÙØ§Ù‚اً پيشنهاد بدي نيست! ولي نه! ØØ§Ù„ا كه قراره بريم Ø¢ÙØ±ÙŠÙ‚ا، اول مي ريم مصر. اونجا يه نمايشگاه٠تاريخي هم هست. يه سري هم مي زنيم اونجا.
دستمالي مچاله شده را گوشه ي لب اش مي كشد، تا كناره ي دستمال، از رژ لبي كه زده، قرمز شود.
- نمايشگاه چي؟!
كمي قياÙÙ‡ ام جدي مي شود.
- هيچي! نمايشگاه اشيائي كه از قبر يه ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† در آوردن. توتان خامون. يادت هست، مهرداد درباره ÙŠ اون Ùˆ بقيه ÙŠ ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† ها، يه مقاله نوشته بود، چاپ كرد تو نشريه. تا اونجا هم كلي دردسر درست بشه؟
بند كي٠اش را روي شانه مي اندازد كه بلند شويم. صندلي ام را عقب مي زنم و بلند مي شوم.
- Ø§ØªÙØ§Ù‚اً من هم يه مقاله از كريستين ماكاريان خوندم، تقريباً درباره ÙŠ همين موضوع. توي روزنامه شرق.
نگاه كردم به صورت اش، كه نور چراغ از Ø´ÙØ§Ùيت آن، منعكس مي شود. هنوز همان چهره ÙŠ دوست داشتني را دارد
- شرق؟! خيلي وقته كه توقي٠شده؟
- آره. مال خيلي وقت پيش رو مي گم.
دوباره مي رويم توي پياده رو. ياسمن مي گويد كه مي خواهد برگردد خوابگاه.
- باشه، من هم مي رم خونه آبجي.
مي خواهد نگين را جاي او ببوسم. مي خندم! مي رويم داخل كوچه اي كه تقريباً خلوت است. زير چشمي، نگاهي به اطرا٠اش مي اندازد پيرزني همراه مردي جوان، از دور مي آيند و يكي دو بچه هم آن دورها، اطرا٠ماشيني پارك شده بازي مي كنند. دست اش را سمت ام دراز مي كند. دست مي دهم و لبخندي مي زند، تا چهره اش دلنشين تر شود!
برمي گردم سمت خيابان اصلي، كه سوار تاكسي شوم. هميشه از اين ØØ§Ù„ت بدم مي آمده. وقتي ناگزير، سوار تاكسي مي شوم تا جايي را كه دوست دارم آرام- آرام قدم بزنم، زود Ùˆ با سرعتي كه نمي دانم دليل اش چيست، ترك كنم.
قدم هايم را تند مي كنم تا كنار جاده بايستم. نگاه مي كنم به زن Ùˆ مرد جواني كه دست هايشان را توي هم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ اند Ùˆ توي پياده رو قدم مي زنند. مرد، باراني سياه رنگي پوشيده Ùˆ زن، مانتوي چسب٠نوك مدادي، تن اش است Ùˆ دارد تقريباً بلند- بلند، همراه مرد مي خندد. سوار تاكسي مي شوم تا من را اطرا٠ميدان ÙØ±Ø¯ÙˆØ³ÙŠ Ù¾ÙŠØ§Ø¯Ù‡ كند. داخل تاكسي، سرم را روي تكيه ÙŠ صندلي مي گذارم Ùˆ چشم هايم را مي بندم.
چراغ جلوي در خانه ي آبجي زهرا، خاموش است. چند روزي ست خراب شده. مي خواستم درست اش كنم، اما سرم شلوغ بوده. زنگ را كه مي زنم، نگين در را باز مي كند. لپ اش را مي كشم و مي بوسم اش. زهرا داخل آشپزخانه، آشپزي مي كند. نادر هم نشسته روي مبل و با دكمه هاي كنترل٠ويدئو ور مي رود. سرم را تكان مي دهم و داخل اتاق ام مي روم. پيرهن ام را در مي آورم و پرت اش مي كنم روي جا رختي.
دكمه ÙŠ پاور كامپيوتر را مي زنم Ùˆ صندلي اش را جلو مي كشم. از Ù„ØØ¸Ù‡ اي كه سوار تاكسي شدم به مقاله اي كه ياسمن Ú¯ÙØªÙ‡ بود، Ùكر مي كردم. Ú¯ÙØªÙ… شايد بتوانم توي شرق نيوزپيپر پيدايش كنم. زهرا صدايم مي زند Ùˆ مي گويد شام ØØ§Ø¶Ø± است. مي گويم «يك ساعت ديگر، ÙØ¹Ù„اً سيرم.»
عبارت٠كريستين ماكاريان را توي قسمت جستجوي روزنامه، سرچ مي كنم. مطالبي پراكنده مي آيد كه يكي شان، هماني ست كه ياسمن مي Ú¯ÙØª. با تيتر « روشنايي در امپراتوري ظلمت ». متن را مي خوانم؛ زيباست Ùˆ عميق. خصوصاً قسمت هايي از آن.
« پادشاه قدرت مطلق است. اين قدرت در ابتدا ØµØ±ÙØ§Ù‹ مذهبي بود. اما پادشاه از يك سو، برگزيده خدايان شده بود Ùˆ از سوي ديگر مذهب، به طور كامل در قدرت سياسي تسØÙŠÙ„ مي شد. لذا ÙØ±Ø¹ÙˆÙ†ØŒ به عنوان بلندپايه ترين Ø±ÙˆØØ§Ù†ÙŠ ÙƒØ´ÙˆØ±ØŒ اساساً وظيÙÙ‡ اي جز تداوم نقش خالق، Ùˆ برپا داشتن Ù…ØÙ„ÙŠ براي زندگي خدايان بر روي اين كره ÙŠ خاكي، يا به عبارت ديگر، معابد نداشت... معبد مامني بود براي مراسمات رازآلود Ùˆ اسرارآميز، كه گويا قرار بود تعادل جهان را ØÙظ كنند. پادشاه بيشتر واجبات ديني را به كاهنان مي سپرد Ùˆ سخت مي كوشيد كه سلسله مراتب آنها را همواره رعايت كند.»
صداي نادر، از داخل آشپزخانه مي آيد كه ظاهراً دارد با زهرا جر Ùˆ Ø¨ØØ« مي كند؛ Ø§ØØªÙ…الاً به خاطر بد شدن غذا، يا يك همچين چيزي. گاهي هم صداي زهراست كه بلند مي شود Ùˆ پشت سر آنها، صداي بلند٠به هم خوردن ظرو٠و در اتاق ها!
كلمه ÙŠ توتان خامون را توي Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ØŒ سرچ مي كنم تا ببينم Ú†Ù‡ چيزهايي نوشته. مطالب٠زيادي در اين رابطه وجود دارد. يكي شان را مي خوانم كه درباره ÙŠ هاوارد كارتر، باستان شناس انگليسي ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯Ù‡ كه به همراه دوستان اش در سال 1922 مقبره را كش٠كرده اند. بالاي ØµÙØÙ‡ هم تصويري از آقاي كارتر هست؛ مردي كوتاه قد، با شانه هايي پهن Ùˆ سبيلي پرپشت. خيره مي شوم توي چهره اش؛ خيلي دوست دارم بدانم وقتي مقبره را كش٠مي كرده، Ú†Ù‡ Ø§ØØ³Ø§Ø³ÙŠ Ø¯Ø§Ø´ØªÙ‡!
نگاه مي كنم به پايين تصوير، جايي كه همرا چند عكس ديگر، نوشته هايي در مورد Ù„ØØ¸Ù‡ ÙŠ كش٠وجود دارد.
« وقتي تابوت سنگي را به كمك كارنارون باز مي كنم، تابوتي ديگر وجود دارد. هنوز سرم از شدت درد، تير مي كشد. دست ام را روي پيشاني ام مي كشم Ùˆ سعي مي كنم تمركزام را ØÙظ كنم. در تابوت دوم را كه باز مي كنيم، ارزشمند ترين شئ دنيا را مي بينم. تابوت طلايي ÙØ±Ø¹ÙˆÙ†. كه به شكل خود او تراشيده شده. با كلاهي از جنس طلا كه روبان هايي آبي رنگ Ùˆ اÙقي، جلوه اش را بيشتر كرده اند. ريشي Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ شده به شكل خوشه ÙŠ گندم، زير چانه ÙŠ تابوت است Ùˆ داخل دست هاي آن، عصاي « اكا » Ùˆ مگس كش « نخاخا »، به صورت ضربدري به سينه اش چسبيده اند. روي پيشاني آن هم علامت٠ماركبراي٠« ورنو » Ùˆ « يويوت » قرار دارد. همه اين ظواهر باعث مي شود پادشاه، براي هر بيننده اي غيرملموس، جادويي Ùˆ هيبت آور جلوه كند. اما از همه ÙŠ اينها مهم تر، تاج گلي ست از Ú¯Ù„ رز، كه با نخ هاي طلايي به هم بسته شده. ليدي مي آيد Ùˆ سعي كند به تاج Ú¯Ù„ دست بزند. Ø§ØØªÙ…الاً اين تاج Ú¯Ù„ را ملكه آنخس گريان، هنگام مرگ همسرش روي تابوت او گذاشته. Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كنم اين تاج Ú¯Ù„ مي تواند به من بگويد كه سه هزار سال، Ú†Ù‡ قدر دوره ÙŠ زماني٠كوتاهي ست! »
تشنگي شديدي به من دست داده. دلم مي خواهد يك ليوان آب٠سرد را يك جا سر بكشم. اما همان جا، روي صندلي مي مانم.به ØµÙØØ§Øª پايين تر وبلاگ نگاه مي كنم؛ جايي كه عكسي از چهره ÙŠ موميايي شده ÙØ±Ø¹ÙˆÙ† زده است. چهره اي سياه شده كه انگار پوست، روي استخوان اش خشك Ùˆ چروكيده شده Ùˆ يكي- يكي اجزاي گوشتي اش تØÙ„يل Ø±ÙØªÙ‡ اند Ùˆ ØØ§Ù„ا تصويري چندش آور از مشتي استخوان باقي مانده است.
در اتاق، باز مي شود Ùˆ نگين با دست هاي كوچك اش سيني غذاي من را مي آورد. متوجه تصوير مانيتور مي شوم. Ùكر مي كنم شايد ديدن اين تصوير براي نگين مناسب نباشد Ùˆ بترساندش. اما ظاهراً دير شده است!
- دايي! اين كيه؟!
- هيچي! چيزي نيست. يه آدم كه خيلي وقت پيش مرده!
نگين سيني را مي آورد و گوشه ي ميز مي گذارد و بعد مي آيد كنار صندلي ام و دست٠كوچك اش را مي گذارد روي شانه ام، تا زل بزند توي تصوير.
- يعني آدم ها وقتي مي ميرن، اين شكلي مي شن؟!
نمي دانم Ú†Ù‡ توضيØÙŠ Ø¨Ø±Ø§ÙŠ نگين داشته باشم كه متوجه قضيه باشد. ولي Ùكر مي كنم مي توانم كاري كنم، يا چيزي بگويم كه عكس العمل اش را در مورد اين تصوير بÙهمم.
- نه هميشه! اما بعضي ها شون چرا. دايي!تو از اين نمي ترسي؟
مي خندد Ùˆ نگاه ام مي كند Ùˆ بعد دوباره زل مي زند توي عكس ÙØ±Ø¹ÙˆÙ†ØŒ تا تصوير كوچك شده ÙŠ آن، بلرزد توي چشم هايش.
- نه! اين كه مرده! تازه با اين قياÙÙ‡ اش، خنده دار هم هست!!
بي دليل ØµÙØÙ‡ ÙŠ وبلاگ را مي بندم. جواب نگين، برايم غير منتظره بود. نگاه مي كنم به همان چشم ها كه ØØ§Ù„ا تصوير كوچكي از من داخل آن است. دست ام را مي كشم روي موهاي نگين كه ØØ§Ù„ا نور سÙيد مانيتور پخش شده توي صورت اش Ùˆ دوست داشتني اش كرده!
شروع مي كنم به بستن يكي- يكي٠وبلاگ هايي كه باز كرده بودم. تنها روي يكي از وبلاگ هاي تاريخي، Ù„ØØ¸Ù‡ اي مي مانم Ùˆ چند سطر آن را مي خوانم كه درباره ÙŠ يونان باستان Ùˆ دولت شهرهايي از جمله آتن است كه در شش قرن پيش از ميلاد، بر اساس ÙØ±Ù‡Ù†Ú¯ ÙØ±Ø¯Ú¯Ø±Ø§ÙŠÙŠ Ùˆ قانون خواهي، مردم سعي كرده اند قوانين مدني تدوين كنند Ùˆ عده اي از آنها مجلسي تشكيل دهند Ùˆ اينكه اصل واژه ÙŠ دموكراسي، ريشه ÙŠ يوناني دارد؛ demo به معناي مردم Ùˆ kratos به معناي ØÙƒÙˆÙ…ت.
كامپيوتر را خاموش مي كنم تا بروم Ùˆ كمي شام بخورم. نگين Ø±ÙØªÙ‡ است توي اتاق اش. همين كه نصÙÙ‡ ليواني آب مي خورم، صداي همراه ام بلند مي شود. گذاشته ام روي ميز كامپيوتر. بلند مي شوم Ùˆ نگاه اش مي كنم؛ مهرداد است. مي گويد چند تا از بچه هاي دانشگاه هاي ديگر با او تماس Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ اند. ظاهراً قرار است تجمع كنيم. مي خواهد بداند نظرم چيست. اعتراضي ندارم. در مورد مكان Ùˆ وقت اش مي پرسم. مي گويد، پشت تلÙÙ† زياد نمي تواند ØØ±Ù بزند Ùˆ ÙØ±Ø¯Ø§ توي دانشگاه برايم ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ù…ÙŠ دهد. Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي مي كنم Ùˆ گوشي را روي ميز مي گذارم.
مي نشينم روي مبل Ùˆ خيره مي شوم به عسلي كه نور زرد٠چراغ، توي آن منعكس شده. Ùكر نكنم ديگر بتوانم شام بخورم. دارم به اين Ùكر مي كنم كه روزهاي آينده Ú†Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÙŠ خواهد Ø§ÙØªØ§Ø¯. Ø§ØØªÙ…ال اينكه همگي بازداشت شويم زياد است!
مي خواهم بروم Ùˆ از پاكت داخل جيب شلوارم، سيگاري بردارم كه دوباره تلÙÙ† زنگ مي زند. گوشي را برمي دارم؛ صداي ياسمن است، البته با كمي لرزش Ùˆ Ú¯Ø±ÙØªÚ¯ÙŠ! مي خواهد بداند از تصميم مهرداد خبر دارم يا نه. مي گويم « بله! »
- سيامك! تو كه نمي خواي شركت كني؟!
همراه صدايش Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كنم صداي هن Ùˆ Ù‡Ù†Ù Ù†ÙØ³ زدن هم مي آيد!
- چرا نبايد شركت كنم؟!
- يعني تو به خاطر اونها، خودتو توي خطر مي اندازي؟
- به خاطر اونها يعني چي؟! اين عقيده ي خودمه!
جمله ÙŠ دومي را كمي بلندتر مي گويم در ØØ§Ù„ÙŠ كه از جايم نيم خيز شده ام.
- پس من چي؟! پس عقيده ي من چي؟
منظورش را نمي Ùهمم. ياسمن خيلي وقت ها با نظر من Ùˆ مهرداد مواÙÙ‚ بوده. اصلاً من Ùˆ مهرداد چكاره ايم! او خيلي وقت ها درست Ùˆ ØØ³Ø§Ø¨ÙŠ ØªØ± از من Ø¨ØØ« مي كند!
- ببين سيامك، عزيزم! خواهش مي كنم به من گوش بده! ببين، من قبول دارم ØØ±Ùاتو، ولي مي ترسم!
بلند مي گويم:
- از چي؟
و بلندتر جواب مي دهد:
- از اين كه بگيرنت و تا چهل- پنجاه روز، ازت خبري نباشه! از اينكه تو رو از دست بدم!! اصلاً اين همه آدم، چرا تو بايد اين كار رو انجام بدي؟
كم كم ØØ±Ù هايش اعصابم را خورد مي كند. بلند مي شوم Ùˆ تند، توي اتاق قدم مي زنم Ùˆ بعد با آن يكي دستم، سيگاري از پاكت بيرون مي كشم Ùˆ روشن مي كنم.
- ببين قبول دارم، نگران مني. ولي من وظاي٠مهم تري دارم!
- مهم تر از من؟!
اين سؤال آخرش، برايم كاملاً غير منطقي ست.
- بله! مهم تر از تو!!
باورم نمي شود توانسته باشم تا به ØØ§Ù„ پشت گوشي، جمله اي را اين قدر بلند بگويم، تا ØØ¯ÙŠ ÙƒÙ‡ بعد از Ú¯ÙØªÙ† اين جمله، سيگار توي مشتم مچاله شود Ùˆ هم من، هم ياسمن سكوت كنيم Ùˆ Ùقط به صداي Ø¨Ù„Ù†Ø¯Ù Ù†ÙØ³- Ù†ÙØ³ هم ديگر گوش كنيم. بدي – Ùˆ يا شايد خوبي – تلÙÙ† اين است كه تنها صداي شخص را مي شنوي Ùˆ نمي تواني به كمك چهره اش، تشخيص دهي Ú†Ù‡ ØØ³ÙŠ Ø¯Ø§Ø±Ø¯!
- خوبه! پس اميدوارم بهت خوش بگذره!
ØØ§Ù„ا صدايش كاملاً مي لرزد Ùˆ تغيير Ù„ØÙ† داده.
با Ù„ØÙ†ÙŠ ÙƒÙ‡ سعي مي كنم آرام باشد Ùˆ مطمئن، مي گويم:
- هر طور دوست داري Ùكر كن! من كار خودم رو مي كنم. كاري رو كه مي دونم درسته.
چند Ù„ØØ¸Ù‡ سكوت مي كند بعد، آرام مي گويد:
- يعني ØØªÙŠ ÙŠÙ‡ ذره هم Ø§ØØªÙ…ال نمي دي اشتباه كني؟!
چيزي نمي گويم و او هم زياد منتظر جوابم نمي ماند و بعد با صدايي آرام تر – انگار از عمقي كهنه، سر درآورده باشد- مي گويد:
- هميشه چيزهاي درست رو تو مي Ùهمي! آقاي همه چيز Ùهم!!
Ùˆ بعد از چند Ù„ØØ¸Ù‡ØŒ مي گويد:
- هميشه خودخواه بودي!
اين جمله اش، با اينكه در عين آرامش Ú¯ÙØªÙ‡ شد ولي سنگيني خاصي روي ذهن من مي آورد. وادارم مي كند به سكوت. به اينكه ديگر هيچ توجيهي نداشته باشم! سكوت مان مدتي طول مي كشد Ùˆ Ùقط به Ù†ÙØ³ هاي هم – كه ØØ§Ù„ا آرام شده اند- گوش مي دهيم. مي خواهم اين وضعيت را بشكنم، Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كنم دارم تØÙ‚ير مي شوم.
- ياسمن! در هر صورت من بايد اين كار رو انجام بدم.
مي روم Ùˆ دوباره روي مبل مي نشينم. ياسمن چند Ù„ØØ¸Ù‡ ساكت مي ماند Ùˆ بعد با Ù„ØÙ†ÙŠ ÙƒØ§Ù…Ù„Ø§Ù‹ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ آرام – به Ù†ØÙˆÙŠ ÙƒÙ‡ انگار بغض كرده Ùˆ به زØÙ…ت مي Ùهمم- مي گويد:
- مواظب خودت باش!!
صداي هم آوردن گوشي تلÙÙ† شان، متوجه ام مي كند كه ارتباط قطع شده. نگاه مي كنم به ØµÙØÙ‡ ÙŠ گوشي Ùˆ به شماره ÙŠ ياسمن Ùˆ به كلمه ÙŠ آن. بعد گوشي را آرام مي گذارم روي عسلي.
سيگاري را كه بين انگشتان ام شكسته بود، از پنجره پرت مي كنم Ùˆ پاكت سيگار را همراه خودم مي برم توي هال، تا بنشينم روي مبل مقابل تلويزيون. يكي از كانال ها مستند پخش مي كند؛ درباره ÙŠ ØÙŠÙˆØ§Ù†Ø§Øª. سيگاري مي گيرانم Ùˆ دوداش را Ùوت مي كنم بالاي سرم، تا ØÙ„قه هاي كوچك Ùˆ ظري٠دود سÙيد بروند بالا Ùˆ دور لامپ بالاي سرم، زير نور زرد آن Ù…ØÙˆ شوند.
نادر Ùˆ زهرا Ø±ÙØªÙ‡ اند توي اتاق شان Ùˆ از نگين هم خبري نيست. كانال را دوباره عوض مي كنم Ùˆ شبكه ها را مي گردم؛ يكي دارد مسابقه اي تلويزيوني پخش مي كند Ùˆ بعدي، رئيس جمهور را نشان مي دهد كه مشغول سخنراني ست Ùˆ چند هزار Ù†ÙØ±ØŒ پايين دست او، روي چمن٠يك ورزشگاه ايستاده اند Ùˆ برايش دست تكان مي دهند Ùˆ همديگر را هول مي دهند!
كانال را مرتب عوض مي كنم تا اينكه آخرين٠آنها را كه نمي دانم كدام شبكه است Ùˆ برنامه اش تمام شده، مي بينم. بوقي ممتد، همراه چند نوار رنگي! پك هايي عميق به سيگار مي زنم Ùˆ خيره مي شوم به تارهاي رنگي ØµÙØÙ‡ ÙŠ تلويزيون. گوشم به صداي بوق، بعد از مدتي عادت مي كند Ùˆ انگار ديگر آن را نمي شنوم. مرز تارهاي رنگي، كم كم درهم آميخته مي شوند! پك هاي عميقي كه به سيگار مي زنم باعث مي شوند سر دردم شروع شود. Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كنم سرم گيج مي رود. زل مي زنم به تارهاي رنگي كه ØØ§Ù„ا برايم قابل تمايز نيستند Ùˆ ديگر هيچ صدايي نمي شنوم!
26 آوريل سال 2134 پس از ميلاد... .
علي اصغر ØØ³ÙŠÙ†ÙŠ Ø®ÙˆØ§Ù‡