null

«فقط یک چیز انسان هرگز تغییر نخواهد کرد و آن هم حماقت اوست و صد هزار سال دیگر، انسانی که بوجود می آید، مانند انسان دوره ما و آنهای که قبل از ما ، در دوره اهرام می زیستند احمق خواهد بود. و او را هم می‌توان با دروغ و وعده‌های بی‌اساس فریفت. برای این که انسان جهت ادامه حیات، محتاج دروغ و وعده‌ های بی‌اساس است و فطرت او ایجاب می کند که همواره به دروغ بیش از راست و به وعده‌ های بی‌اساس که هرگز جامه عمل نخواهد پوشید، بیش از واقعیت ایمان داشته باشد.» سینوهه-پزشک فرعون


وقتی خواب از چشم های آنوبیس، پریده باشد.

26 نوامبر 1922 – مصر- دره ي پادشاهان

آرتور ايستاده بالاي سر چند كارگر كه مشغول بيرون ريختن خاك و قلوه سنگ از روي پله هاي سنگي هستند و گاهي خم مي شود و كمك شان مي كند و سنگ نسبتاً سنگيني از دل خاك بيرون مي كشد، تا چند متر آن طرف تر- جايي كه چند كارگر مشغول بيرون ريختن خاك ها از محوطه هستند- پرتش كند.

چند سالي مي شود كه انتظار اين لحظه ها را مي كشم. آن قدر گذشت اين يكي- دو ساعت، كند شده كه آرزو مي كنم كاش خواب ام مي برد و وقتي بيدار مي شدم، مي ديدم كارگران پله هاي سنگي را از زير خاك بيرون آورده اند و حالا ايستاده ام مقابل در ورودي مقبره. سرگيجه اي شديد، عذاب ام مي دهد، نمي دانم شايد بخاطر اضطرابي ست كه دارم. ترجيح مي دهم تا كارگران كارشان را مي كنند، خودم را سرگرم كنم. اما دست و دلم جايي نمي رود! « لرد كارنارون » كنار « ليدي اولين » ايستاده و ظاهراً دارد در مورد اين كه آيا اينجا واقعاً مقبره ي فرعون است يا نه، بحث مي كند و تند به سيگارش پك مي زند. شعله ي سيگار، به خاطر بادي كه از چند روز پيش شروع به وزيدن كرده، سرخ تر مي شود و دودش توي گرد و خاكي كه كارگران راه انداخته اند؛ گم مي شود. گاهي اوقات فكر مي كنم اگر به خاطر دوستي مان نبود و خودم مي توانستم هزينه ي پرو‍ژه ها را تهيه كنم، همان چند ماه پيش كه مي گفت نمي تواند روي حفاري هاي خوشبينانه ي من سرمايه گذاري كند، قيدش را مي زدم. خب، بدي لرد اين است كه نظريات باستان شناسانِ بي تجربه را هم به حرف هاي من ترجيح مي دهد.

مي روم كنار يكي از تخته سنگ هاي ديواره ي محوطه ي حفاري شده، و به آن تكيه مي دهم و خيره مي شوم به دست هاي كارگران. وقتي ياد گفته هاي تئودور ديويس مي افتم كه به خاطر پيدا كردن يك حفره و چند قطعه مصنوعات و تاج گل و كوزه ي مهر خورده، مدعي شده بود آرامگاه سرقت شده ي توتان خامون را كشف كرده و آرامگاه ديگري وجود ندارد؛ سرم درد مي گيرد. همين ادعاي جسورانه ي يك حقوق دان تازه باستان شناس شده باعث مي شد بارها كارنارون به تحقيقات من بدگمان باشد. وقتي فكرش را مي كنم، دلم مي خواهد بروم و همراه كارگران با چنگ، خاك ها را بريزم بيرون. اما بايد جلوي اشتياق ام را بگيرم! عادت كرده ام در اين پنج- شش سال كاوش، به اين كه تا مطمئن نشوم واقعاً چيزي را پيدا كرده ام يا نه، خونسرد باشم و عكس العملي نشان ندهم. فكر مي كنم اگر اين بار هم خطايي رخ داده باشد و محدوده ي حفاري را اشتباه انتخاب كرده باشم، يا اين كه مقبره را سرقت كرده باشند، نه لرد و نه هيچ كس ديگري با من همكاري نمي كند. البته نه اين كه به محاسبات ام مطمئن نباشم، نه! اما ترسي كه به جانم افتاده عذاب ام مي دهد. از اين كه مثل قبل ها، چيزي پيدا نكنيم.

فكر مي كنم بهتر است خودم را با كشيدن سيگار مشغول كنم و كمي قدم بزنم. يا شروع كنم به يادداشت كردن مطالب ديروز كه فرصت نوشتن شان را نداشتم.

بيرونِ محوطه كه مي روم، مردم زيادي از القصر و روستاهاي اطراف آمده اند؛ نمي دانم شايد دويست- سيصد نفر باشند. حتماً هم بي صبرانه مانده اند كه چه اتفاقي مي افتد. البته بايد تعدادشان بيشتر از اين مي بود، اما ظاهراً به خاطر اعتقادي قديمي كه هنوز بين شان وجود دارد- اين كه هر كس آرامش فرعون را برهم بزند، نفرين مرگ خواهد شد- فقط اين تعداد آدم جمع شده اند. وجود همين تعداد كم هم عذاب ام مي دهد. از اينكه بيرون محوطه قدم بزنم، منصرف مي شوم و برمي گردم داخل محوطه ي حفاري.

آرتور هنوز مشغول دستور دادن به كارگران است و كم كم دارد كارش را تمام مي كند. هرچند مي دانم او هم دوست دارد ادعاي من، غلط از آب درآيد و منطقه هاي ديگري را حفاري كنيم. يادم نرفته كه به ليدي مي گفت كه اگر آرامگاهي وجود داشته باشد، هر جايي هست غير از اين محدوده اي كه من انتخاب كرده ام.

نمي دانم، شايد بعد از اين پروژه به فكر يك مسافرت تفريحي باشم؛ مي خواهم مدتي از اين فضا دور بمانم و راحت تر زندگي كنم.

دارم به تقويم ام نگاه مي كنم و به زمان مناسبي براي همين مسافرت فكر مي كنم كه آرتور صدايم مي زند و مي گويد كارگران تخته سنگ هاي بزرگ را جابجا كرده اند و حالا به ديواري رسيده اند كه به نظر، ورودي محوطه اي باشد. ديگر نمي توانم تحمل كنم ته مانده ي سيگارم را گوشه اي پرت مي كنم و هنگامي كه به سختي روي قلوه سنگ ها و كومه هاي خاك راه مي روم، براي آخرين بار آرزو مي كنم كه اشتباهي رخ نداده باشد. بعد تند و ناخواسته پله هاي سنگي ورودي مقبره را رو به پايين مي دوم، پله هايي كه احتمالاً زماني كاهنان اعظم و كاهن حنوط و ملكه آنخس آمون با آرامش- و نه با اضطرابي كه من دارم- پيموده اند تا تابوت فرعون را داخل آرامگاه اش دفن كنند.گرد و غبار زيادي داخل فضاي جلوي در پراكنده شده. لرد كارنارون قبل از من آمده و مشغول كاويدن ديواري ست كه مقابل اش است؛ بلكه روزنه اي- چيزي پيدا كند و از آن، به داخل نگاهي بيندازد.

روي ديوار، آثاري از مهر آرامگاه هاي سلطنتي دره پادشاهان باقي مانده و به نظر، ديوار دست نخورده مي آيد. هرچند اين احتمال وجود دارد كه ديوار، در دوران باستان، دست كاري شده باشد. آرتور جعبه ابزار و وسايلِ زيادي، همراه دو- سه كارگر آورده و منتظر است من چه مي گويم. اسكنه و چكشي از جعبه ابزار برمي دارم و به ديوار روبه رويم نگاه مي كنم نگران ام مبادا پشت ديوار، نوشته اي- چيزي باشد و تخريب من آسيبي به آن بزند. سعي مي كنم نقطه اي را نتخاب كنم كه كمترين آسيب را داشته باشد. اسكنه را روي سمت چپ فوقاني ترين قسمت ديوار مي گذارم. احساس مي كنم قدرت اين كار را ندارم، دست هايم به وضوح مي لرزند. لرد، ظاهراً متوجه نگراني من شده و به همين خاطر نزديك تر مي شود و نگاه ام مي كند.سعي مي كنم خونسردي ام را حفظ كنم و بعد اولين ضربه چكش را خيلي آرام به اسكنه مي كوبم تا لايه ي نازكي از غبار، بالا برود. ضربه هاي بعدي را محكم تر مي زنم و بعد، كم كم انگار فراموش كرده باشم تا چند لحظه پيش، نگران تخريب ناخواسته ي ديوار بودم، ضربات را محكم تر مي كوبم. اسكنه در ديوار فرو مي رود و سوراخي ايجاد مي كند. اسكنه را داخل سوراخ، به چپ و راست مي چرخانم و ضربات متعددي در جهت هاي مختلف به ديوار مي كوبم تا سوراخ آن بزرگ تر شود، به قدري كه دست ام را بتوانم از آن عبور دهم.

از آرتور شمعي مي خواهم و كارنارون با فندك اش، شمع را برايم روشن مي كند اسكنه را روي زمين مي گذارم و شمع روشن شده را نسبتاً مايل از درون سوراخ عبور مي دهم. هواي گرمي كه از درون مقبره خارج مي شود، شعله ي شمع را مي لرزاند؛ هوايي كه حالا، سه هزار سال است درون اين اتاق حبس شده! سعي مي كنم به درون مقبره نگاهي بيندازم. وقتي چشم ام را به روزنه ي ديوار مي چسبانم، به تاريكي درون اش عادت ندارم. چشم ام را مي بندم و بعد از فشاري، دوباره بازش مي كنم. غباري كه از سوراخ، ايجاد شده، كمي جلوي ديدم را گرفته است. اما بعد، چشم ام به اين وضعيت عادت مي كند؛ راهروي تاريكي به طول تقريباً هشت متر، كه نور كم جان شمع روي ديواره هايش، به شكلي دلهره آور مي لرزد. و مقابل راهرو، درخشش خيره كننده ي جواهرات و ظروف طلائي و تخت هاي سلطنتي و مجسمه هاي گوناگون، كه همگي حاصل انعكاسي از نور ضعيف شمع است!

براي لحظه اي احساس گناه مي كنم! اين كه سكوتي سه هزار ساله را شكسته ام و مكاني بكر را كه به انسانيت ام قسم، مقدس است لگدمال كرده ام! دلم مي خواهد، سنگ يا كلوخي از زمين بردارم و روزنه ي ديوار را مسدود كنم و بعد بي آن كه از اطرافيانم انتظار داشته باشم حرف ام را باور كنند، بگويم كه چيزي پشت ديوار نيست!

نمي دانم چه مدتي مشغول ِ خيره شدن به اين منظره بوده ام احتمالاً خيلي كوتاه. البته زماني كه حتماً براي بقيه به اندازه ي يك عمر طول كشيده.

- هاوارد! چيزي مي توني ببيني؟

اين را كارنارون مي پرسد. با لحني كه نمي شود گفت تركيبي از چندين احساس است. توصيف چيزهايي كه مي توانم ببينم، برايم سخت است. نمي خواهم با چند جمله ي ساده و سبك، آلوده شان كنم. سرم را از روزنه عقب مي كشم و نفس ام را بيرون مي دهم، تا گرد و غبارِ جلوي صورت ام پراكنده شود.

- چيزهايي شگفت انگيز!

كارنارون ناخواسته جلو تر مي آيد تا بتواند به داخل نگاهي بيندازد. به نحوه ي ساخت آرامگاه فكر مي كنم و به راهروي خلوتِ تاريكي كه جلوي اتاق ها قرار داشت و روي ديوارش نوشته اي يافت نمي شد. پس نبايد پشت اين ديوار هم جسم خاصي وجود داشته باشد. بعد دوباره به چيزهايي كه ديده بودم؛ به تخت هاي طلائي و جعبه هايي كه بايد حاوي اشيايي ارزشمند باشند و ابزارهايي كه تنها نيمي از آنها را مي توانستم ببينم، فكر مي كردم. نيرويي دوباره من را به سمت شان مي كشد. به نحوي كه فكر مي كنم اگر ساعت ها به منظره ي پشت روزنه خيره شوم، احساس خستگي به من دست نمي دهد.

بيلِ دست يكي از كارگران را برمي دارم. آرتور كمكم مي كنم تا ديوار را خراب كنم. ضربه هاي محكمي با پشت بيل، به ديواري مي كوبم كه حالا به خاطر گذشت زماي دراز، مقاومت اش را از دست داده است. كارنارون عقب تر ايستاده و همرا ليدي، به دست هاي من و آرتور نگاه مي كند. و گاهي به خاطر خاكي كه بلند شده است خودش را كمي عقب مي كشد.

ديوار بعد از چند ضربه ي محكم فرو مي ريزد. كلوخ هاي پخش شده در ابتداي راهرو را با همان بيل، پس مي زنم و بعد چراغي برمي دارم. بقيه پشت سر من وارد مي شوند. هوايي گرم و نمناك دارد و البته نفس كشيدن هم كمي دشوار بنظر مي رسد. چيزهايي را كه مي بينيم، به آساني نمي شود توصيف كرد. همه چيز مثل سه هزار سال پيش، مثل روزي كه فرعون دفن مي شد، سرجايشان قرار گرفته اند. تنها غباري كهنه روي اجسام نشسته و بعضي از جعبه ها و كوزه ها و اجسام سبك، به خاطر گذر زمان و زلزله هايي احتمالي، جابجا شده و نظم شان بهم خورده است. در اتاق اول سه تخت طلائي به شكل شير و حيوانات عجيب وجود دارد كه زير يكي شان، كاسه هايي از جنسِ سنگِ حاوي غذا، به صف چيده شده و بالاي تخت ها، صندوق هايي حاوي لباس هاي ابريشمي و كوزه هايي كه حالا محتويات شان تبخير شده، وجود دارد؛ احتمالاً كوزه ها، مخصوص شراب بوده اند كه فرعون، پس از مرگ اش، در « دنياي جاودانه ي زير زمين» استفاده خواهد كرد.

لرد كارنارون و آرتور هم وارد شده اند و ليدي، پشت سر آنهاست. آنقدر از اين وضعيت گيج شده ام كه نمي توانم تشخيص دهم آنها چه حالتي دارند! تنها كلمات شان را مي شنوم كه مرتب مي گويند؛ « خداي من!» « باورم نمي شود!» « چه شكوهي!» ... .

نورِ زرد و سرخ چراغ، كه روي زمين ريخته شده و از سطح اجسام طلائي كه همه جهت مان را فرا گرفته اند و تلالويي خيره كننده دارند، سايه هايي از بدن هايمان ساخته، كه كش آمده اند روي ديوار پشت سرمان، تا لبه ي سقف. سمت ديگر را وقتي نگاه مي كنم، ارابه اي طلائي مي بينم كه چرخ هايش را جداگانه گذاشته اند. فكر مي كنم اين ارابه بايد مخصوص حمل تابوت فرعون در مراسم تدفين باشد. روي تخت هاي ديگر هم خنجرها و مجسمه هاي طلائي گوناگوني از خدايان مصر باستان مي بينم، جعبه هايي كه احتمالاً محتوي جواهرات و پاپيروس ها باشند. و بادبزني زيبا از پر شترمرغ، و اجسامي ديگر كه نمي توان به راحتي تشخيص داد چه كاربردي دارند. حتي عطري خاص و ناآشنا با وجود گذشت قرن ها، هنوز استشمام مي شود!

براي لحظاتي آرزو مي كنم، كاش اين فضايي كه مقابل ام است و اين احساسي كه دارم هرگز تمام نشود. و مجبور نباشم اين موقعيت را ترك كنم. گاهي فكر مي كنم در زندگي هر شخصي لحظاتي هست كه شكوه آن هرگز فراموش نمي شود. چه بسا انسان بخواهد در همان ساعت باشكوه، عمرش را تمام كند. و حالا من، با تمام وجود اين حالت را درون ام احساس مي كنم!

كارنارون، شمعي را جلوي صورت اش گرفته و مشغول وارسيِ دو مجسمه ي سربازي ست كه نيزه به دست، كناره ي ديوار، روبه روي هم قرار گرفته اند و چيزي نامشخص را نگهباني مي كنند. آرتور هم با احتياط سعي مي كند يكي از جعبه هاي آبي رنگ را كه نقش هايي روي آن حكاكي شده و گوشه هاي آن را با خط هيروگليف مطالبي نوشته اند، باز كند و اشياء درون اش را بررسي كند.

مي بينم حتي توان ندارم به اجسام دست بزنم. نمي خواهم غبار چند هزار ساله اي كه رويشان نشسته، با انگشتان من پاك شود. دوباره همان حالت عذاب آور سراغم مي آيد. نمي دانم بايد براي اين كشف، احساس غرور كنم يا گناه! حتي احساس مي كنم روي كف اتاقي كه قدم گذاشته ام، هنوز ردپاي خاك نشسته ي مردمان باستان باقي مانده و حالا كفش هاي من آنها را محو مي كند! احساس بدي به من دست مي دهد، از اين كه كارنارون به اين راحتي دارد با نيزه ي يكي از سربازها ور مي رود و ليدي دارد گوشه ي آستين لباس اش را روي سطح صندلي سلطنتي فرعون مي كشد، كه خاك اش را پاك كند. وقتي ناخواسته به سمت ليدي مي روم، تازه متوجه مي شوم چه صندليِ ارزشمندي ست؛ چيزي كه بارها روي انواع آن نشسته ايم و قهوه خورده ايم و روزنامه خوانده ايم. اما اين يكي كاملاً متفاوت است؛ پايه هايي به شكل پنجه ي شير دارد و دسته هاي آن هم به شكل سرِ شير نر است. روي تكيه ي صندلي، كه كاملاً از طلاست، تصوير فرعون جوان و همسرش حكاكي شده كه توتان خامون روي تخت اش نشسته و كلاه آبي، كه نمادي از دوران جنگ است را به سر دارد و همسرش آنخس، روبه روي او ايستاده و دست روي شانه اش گذاشته و احتمالاً دارد با او حرف مي زند. از اين كه به اين راحتي و شفافي مي توانم با دنياي سه هزار سال قبل ارتباط برقرار كنم، احساس غرور مي كنم. فكر مي كنم بايد ساعت ها داخل همين يكي- دو اتاق بمانم و تمام متون هيروگليف نوشته شده روي اشياء طلائي و صندوقچه ها را ترجمه كنم. مي توانم زاويه هاي تازه اي از مصر باستان كشف كنم. حالا مي توانم اقتدار و تقدس بي پايان فرعون ها را بيشتر نشان دهم.

آرتور وقتي كنار كارنارون مي رود كه هنوز مشغول بررسي سربازان نيزه به دست است، دوباره صدايم مي زند. بلند مي شوم تا دليل اش را بدانم. مي گويد احتمالاً تابوت فرعون پشت اين ديوار است كه سربازها نگهباني مي دهند. نگاه مي كنم به صورت اش كه زير نور چراغ دستي ام، سرخ و عرق كرده به نظر مي رسد. چيزي نمي گويم! دستم را روي ديواري مي كشم كه هيچ روزنه اي ندارد. احتمال اين كه حرف اش درست باشد، زياد است. اما نمي دانم تابوت را چطور در همچين اتاقي قرار مي دهند!

كارنارون، شمع را پيش رويش مي گيرد و از اتاق خارج مي شود تا به سمت راهرو برود. اهميتي نمي دهم! مي نشينم روي زمين و چراغ را به لبه ي ديوار كه به سطح زمين منتهي مي شود، نزديك مي كنم تا خوب وارسي اش كرده باشم. لرزش غبار نرمي كه از سطح زمين بلند شده، زير تابش نور، بيشتر پيدا مي شود. حتي خط يا تركي هم روي ديوار نمي بينم. به نظر هم نمي رسد كسي آن را ترميم كرده باشد. وقتي بلند مي شوم و پشت ام را مي تكانم و مي خواهم اين مطلب را به آرتور بگويم، كارنارون با سر و صداي زيادي وارد مي شود. بيل و كلنگي به دست گرفته و مي گويد كه بايد ديوار را خراب كنيم. گستاخي اش برايم جالب است! خب، هرچه قدر هم كه مي خواهد هيجان زده باشد، دليلي ندارد در كار من دخالت كند.

آرتور هم موافق اش است و كمك اش مي كند! مي خواهم جلويشان را بگيرم تا اين فاجعه را بار نياورند. اما خب، كوچكترين احتمالي كه دال بر وجود موميايي فرعون، پشت اين ديوار باشد، كافيست تا من هم ذوق زده شوم. به آرتور مي گويم سعي كند محدوده ي كمتري را تخريب كند و ضربات را دقيق و خفه به ديوار بكوبد تا به خاطر لرزش كلنگ، پوسته هاي داخلي ديوار فرو نريزد. سعي مي كنم كمك شان كنم تا روزنه اي مربع شكل، به صورت يك در، روي ديوار ايجاد كنند.

تخريب اين ديوار هم طولي نمي كشد. وقتي لايه اي تقريباً بزرگ از ديوار فرو مي ريزد، مي توانم نور چراغ را جلوي آن بگيرم تا براي هميشه بزرگ ترين لحظه ي عمرم را حس كنم! اتاقي افسانه اي كه روي ديواره ي آن، نقاشي هايي از دوران سلطنت توتان خامون كشيده شده و مطالبي كه كنار نقاشي ها به عنوان شرح زندگي و شرح مراسم تاج گذاري، به همرا تصاويري از انسان ها و فرا انسان ها و خدايان مختلف، درج شده است. وسط اتاق هم تابوتي تيره رنگ و بزرگ از جنس سنگ وجود دارد كه مجسمه اي طلائي از خداوند شغال « آنوبيس » روي تابوت نشسته است. مجسمه اي كه به عنوان خداوند مردگان و حنوط، از موميايي فرعون محافظت مي كند. شيفتگي مان باعث مي شود كه همگي تقريباً همزمان سعي كنيم وارد اتاق شويم. دست جلوي بقيه مي گذارم و سعي مي كنم با آرامش وارد اتاق شوم. بايد سكوت هزار ساله ي خواب فرعون را به هم نزنم. البته اگر بتوانم لرزش دست ها و پاهايم را كنترل كنم، بهتر مي توانم آرام باشم. اما تنها چيزي كه اين لحظه برايم ملموس است، اين است كه دستم را ناخواسته روي لبه ي تابوت مي گذارم. نه به خاطر اين كه لمس اش كرده باشم يا غبارش را پاك كرده باشم. نه! به خاطر سرگيجه اي كه به من دست داده و نزديك است من را نقش زمين كند و من را در نقش هاي فرا انسان ها و انسان هاي باستان محو كند!


14 مارس سال 2007 ميلادي- تهران

متوجه نشدم كي خواب ام برد، احتمالاً بعد از خالي شدن صندلي ها، وقتي روي يكي از آنها نشستم و سرم را به ميله ي بغل اش تكيه دادم، خواب ام برده. قطار رسيده به ايستگاه صادقيه. بايد توي ايستگاه آزادي، از مترو پياده مي شدم. چشم هايم را مي مالم و دست ام را به ميله مي گيرم تا بلند شوم. سرگيجه اي شديد به من دست داده. فقط گاهي اوقات دچار اين طور سرگيجه ها مي شوم. ياسمن، هميشه مي گويد، احتمالاً به خاطر كمبودِ آهن و اين جور چيزهاست. كه البته هيچ وقت هم به حرف اش گوش نداده ام!

روزنامه ي اعتماد ملي را كه از دستم روي كف مترو افتاده، برمي دارم تا پياده شوم. صداي لطيفي از بلندگوهاي قطار، به مسافرين مي گويد كه اينجا آخرين ايستگاه است و براي ادامه سفر، كجا بايد بروند. از نزديك ترين خروجي، به سمت راهروي برگشت مي روم تا به آن طرف سكو برسم و برگردم ايستگاه آزادي.

چند نفر بيشتر روي لبه ي ايستگاه منتظر نيستند و يكي- دو خانم هم روي صندلي هاي سكو، نشسته اند تا قطار برسد. زياد راهم به اين ايستگاه نخورده. معمولاً در ايستگاه هاي شلوغ، خانم ها توي واگن هاي جلويي، جداگانه سوار مي شوند. اما احتمالاً توي اين خلوتي – كه كمي هم برايم عجيب است- اين طور نباشد.

قطار با سرعتي تيز مي آيد و كنار سكو توقف مي كند و بعد از يكي- دو ثانيه درهايش باز مي شود. سوار مي شوم و روي اولين صندلي روبه رويم مي نشينم. دو آرنج دست هايم را روي ران هايم مي گذارم و خم مي شوم رو به پايين و نگاه ام را مي دوزم به تيتر هاي روزنامه.

قطار با تكاني نرم حركت مي كند و صداي همان خانم از بلندگوها، ايستگاه بعد را اعلام مي كند. روزنامه را ورق مي زنم و تيتر هاي آن را سرسري مي خوانم. اين روزنامه هم چيزي در مورد اتفاق هاي 8 مارس ننوشته و هيچ تفسيري روي موضوع اش ندارد. خب، دلايل زيادي مي تواند وجود داشته باشد كه روزنامه ها، تجمع عده اي جلوي دادگاه انقلاب را ننويسند. گفتم شايد چيزي در مورد سرنوشت بازداشت شده ها نوشته باشد. اما باز خبري نيست، فقط چند خبر درباره ي برنامه ريزيِ سهميه بندي بنزين و اين جور چيزها.

صفحه را ورق مي زنم. خش- خش روزنامه، توجه خانم ميانسالي را كه روبه رويم نشسته و سعي مي كند كمي بخوابد، جلب مي كند. احساس مي كنم آرامش اش را بهم زده ام. پايم را روي آن يكي پايم مي اندازم و سعي مي كنم آرام تر صفحات را ورق بزنم. نگاه مي كنم به صفحه ي تاريخي روزنامه. « كشف سد هخامنشي » « كشف اشيايي هزار ساله در مسجدي در مغرب » « گنجينه ي توتان خامون به نمايش درمي آيد ».

اين اسم برايم آشناست. يادم است مهرداد، مقاله اي درباره ي فراعنه نوشته بود كه اسم اين فرعون را هم آورده بود. تيتر مقاله را يادم نيست. اما فكر كنم « تقدس فرعون، سياستي براي سلطنت » يا يك همچين چيزي بود. يادم است آنجا گفته بود كه توتان خامون، بعد از پدر خوانده اش، خداي مصر را از آتون به آمون- رع ( خداي خورشيد ) تغيير داده بود. اصل مقاله، مباحثي بود درباره ي سياست تقدس آفريني و تكثير آن، براي استمرار سلطنت.

روزنامه را به صورت ام نزديك تر مي كنم تا متن خبر را بخوانم:

« در نمايشگاهي كه قرار است ماه نوامبر در مصر برگزار شود، 130 شي متعلق به مقبره ي توتان خامون، به جز ماسك مشهور وي، به نمايش در مي آيد. اين گنجينه پس از 35 سال براي نخستين بار به مصر باز مي گردد. به گزارش ايسنا، تاكنون بيش از 120 هزار بليط، پيش فروش... . » صداي لطيف همان خانم از بلند گوي مترو، ايستگاه آزادي- چهار راه شادمان را اعلام مي كند. صفحات روزنامه را مي بندم و بلند مي شوم. خوشبختانه ديگر سرگيجه اي ندارم. همراه من،چند نفر ديگر هم از مترو پياده مي شوند. هواي خنكي از سيستم هاي سرد كننده، توي محوطه ايستگاه مي وزد و نور سفيدي كه از سطح سنگ هاي كفپوش منعكس مي شود، آرامشِ خاصي به آدم مي دهد.

وقتي به پله هاي راهروي خروجي مي رسم، صداي زنگ همراه ام بلند مي شود؛ ياسمن است. مي خواهد بداند چرا دير كرده ام. عذر خواهي مي كنم و مي گويم دارم مي آيم بالا. وقتي دارم از پله ها بالا مي روم، ياسمن را مي بينم كه ايستاده جلوي روشنايي خروجي ايستگاه و نگاه ام مي كند. روسري مشكي اش را پوشيده، همان كه حاشيه هاي نارنجي دارد. اين يكي، چهره اش را برايم خيلي دوست داشتني مي كند.

از اين كه دير كرده ام، باز عذرخواهي مي كنم. مي خندد و جلوتر مي افتد تا توي پياده رو قدم بزنيم. جزوه هايي را كه ازش خواسته بودم، مي دهد و بعد از وضعيت نشريه مان مي پرسد.

- هيچي! هنوز منتظر حكم هستيم. ممكنه دوباره بهمون اجازه انتشار بدن و ممكنه... .

- يعني تو نمي دونستي با همچين مطلب هايي، نشريه رو مي بندن؟!

بند كيف ِروي شانه اش را با دست، مرتب جا به جا مي كند. احساس مي كنم كيف، سنگيني مي كند. بندش را از روي شانه اش برمي دارم و دست ام مي گيرم.

- خب، چندتا از همكلاسي هامون، تو زندون بودن. نوشتن يه مقاله، كار بزرگي نيست!

جوابي نمي دهد ونگاه مي كند به زن و مرد جواني كه از روبه رويمان رد مي شوند.

- نمي ياي بستني بخوريم؟

لبخند كوتاهي مي زند و مي كويد كه بدش نمي آيد. اطراف ام را نگاه مي كنم و دنبال جاي خوبي مي گردم. بايد همين نزديكي ها بستني فروشي باشد.

- تو چي مي خوري؟

- ميوه اي.

دو تا ميوه اي سفارش مي دهم و بعد برايش تعريف م كنم كه مهرداد گفته اين دو- سه شب گذشته، چند تا آدم ناشناس، جلوي خانه شان را مي پاييدند.

- تو چي؟ سراغ تو نيومدن؟

وقتي اين را مي پرسد؛ قاشق توي دست اش آويزان مانده و احساس مي كنم كمي هم مي لرزد. سرش را جلو آورده و زل زده توي چشم هايم.

- نه، نه! اصلاً اتفاقي نمي افته. خيالت راحت.

نمي دانم توجيه ام چقدر منطقي بوده. اما خب، سعي مي كنم با قيافه ي مطمئني، قاشق بستني را آرام- آرام توي دهان ام بگذارم.بعد سعي مي كنم طوري حرف بزنم كه آرام اش كنم.

- نترس! نهايت قضيه اينه كه مي ريم يه جاي ديگه. دوتايي.

- حتماً مي ريم ماداگاسكار!!

مي خندم. ياسمن زياد اهل شوخي نيست اما گاهي، لغاتي به كار مي برد كه نمي توانم جلوي قهقهه ام را بگيرم.

- آره. اتفاقاً پيشنهاد بدي نيست! ولي نه! حالا كه قراره بريم آفريقا، اول مي ريم مصر. اونجا يه نمايشگاهِ تاريخي هم هست. يه سري هم مي زنيم اونجا.

دستمالي مچاله شده را گوشه ي لب اش مي كشد، تا كناره ي دستمال، از رژ لبي كه زده، قرمز شود.

- نمايشگاه چي؟!

كمي قيافه ام جدي مي شود.

- هيچي! نمايشگاه اشيائي كه از قبر يه فرعون در آوردن. توتان خامون. يادت هست، مهرداد درباره ي اون و بقيه ي فرعون ها، يه مقاله نوشته بود، چاپ كرد تو نشريه. تا اونجا هم كلي دردسر درست بشه؟

بند كيف اش را روي شانه مي اندازد كه بلند شويم. صندلي ام را عقب مي زنم و بلند مي شوم.

- اتفاقاً من هم يه مقاله از كريستين ماكاريان خوندم، تقريباً درباره ي همين موضوع. توي روزنامه شرق.

نگاه كردم به صورت اش، كه نور چراغ از شفافيت آن، منعكس مي شود. هنوز همان چهره ي دوست داشتني را دارد

- شرق؟! خيلي وقته كه توقيف شده؟

- آره. مال خيلي وقت پيش رو مي گم.

دوباره مي رويم توي پياده رو. ياسمن مي گويد كه مي خواهد برگردد خوابگاه.

- باشه، من هم مي رم خونه آبجي.

مي خواهد نگين را جاي او ببوسم. مي خندم! مي رويم داخل كوچه اي كه تقريباً خلوت است. زير چشمي، نگاهي به اطراف اش مي اندازد پيرزني همراه مردي جوان، از دور مي آيند و يكي دو بچه هم آن دورها، اطراف ماشيني پارك شده بازي مي كنند. دست اش را سمت ام دراز مي كند. دست مي دهم و لبخندي مي زند، تا چهره اش دلنشين تر شود!

برمي گردم سمت خيابان اصلي، كه سوار تاكسي شوم. هميشه از اين حالت بدم مي آمده. وقتي ناگزير، سوار تاكسي مي شوم تا جايي را كه دوست دارم آرام- آرام قدم بزنم، زود و با سرعتي كه نمي دانم دليل اش چيست، ترك كنم.

قدم هايم را تند مي كنم تا كنار جاده بايستم. نگاه مي كنم به زن و مرد جواني كه دست هايشان را توي هم گرفته اند و توي پياده رو قدم مي زنند. مرد، باراني سياه رنگي پوشيده و زن، مانتوي چسبِ نوك مدادي، تن اش است و دارد تقريباً بلند- بلند، همراه مرد مي خندد. سوار تاكسي مي شوم تا من را اطراف ميدان فردوسي پياده كند. داخل تاكسي، سرم را روي تكيه ي صندلي مي گذارم و چشم هايم را مي بندم.

چراغ جلوي در خانه ي آبجي زهرا، خاموش است. چند روزي ست خراب شده. مي خواستم درست اش كنم، اما سرم شلوغ بوده. زنگ را كه مي زنم، نگين در را باز مي كند. لپ اش را مي كشم و مي بوسم اش. زهرا داخل آشپزخانه، آشپزي مي كند. نادر هم نشسته روي مبل و با دكمه هاي كنترلِ ويدئو ور مي رود. سرم را تكان مي دهم و داخل اتاق ام مي روم. پيرهن ام را در مي آورم و پرت اش مي كنم روي جا رختي.

دكمه ي پاور كامپيوتر را مي زنم و صندلي اش را جلو مي كشم. از لحظه اي كه سوار تاكسي شدم به مقاله اي كه ياسمن گفته بود، فكر مي كردم. گفتم شايد بتوانم توي شرق نيوزپيپر پيدايش كنم. زهرا صدايم مي زند و مي گويد شام حاضر است. مي گويم «يك ساعت ديگر، فعلاً سيرم.»

عبارتِ كريستين ماكاريان را توي قسمت جستجوي روزنامه، سرچ مي كنم. مطالبي پراكنده مي آيد كه يكي شان، هماني ست كه ياسمن مي گفت. با تيتر « روشنايي در امپراتوري ظلمت ». متن را مي خوانم؛ زيباست و عميق. خصوصاً قسمت هايي از آن.

« پادشاه قدرت مطلق است. اين قدرت در ابتدا صرفاً مذهبي بود. اما پادشاه از يك سو، برگزيده خدايان شده بود و از سوي ديگر مذهب، به طور كامل در قدرت سياسي تسحيل مي شد. لذا فرعون، به عنوان بلندپايه ترين روحاني كشور، اساساً وظيفه اي جز تداوم نقش خالق، و برپا داشتن محلي براي زندگي خدايان بر روي اين كره ي خاكي، يا به عبارت ديگر، معابد نداشت... معبد مامني بود براي مراسمات رازآلود و اسرارآميز، كه گويا قرار بود تعادل جهان را حفظ كنند. پادشاه بيشتر واجبات ديني را به كاهنان مي سپرد و سخت مي كوشيد كه سلسله مراتب آنها را همواره رعايت كند.»

صداي نادر، از داخل آشپزخانه مي آيد كه ظاهراً دارد با زهرا جر و بحث مي كند؛ احتمالاً به خاطر بد شدن غذا، يا يك همچين چيزي. گاهي هم صداي زهراست كه بلند مي شود و پشت سر آنها، صداي بلندِ به هم خوردن ظروف و در اتاق ها!

كلمه ي توتان خامون را توي گوگل، سرچ مي كنم تا ببينم چه چيزهايي نوشته. مطالبِ زيادي در اين رابطه وجود دارد. يكي شان را مي خوانم كه درباره ي هاوارد كارتر، باستان شناس انگليسي توضيح داده كه به همراه دوستان اش در سال 1922 مقبره را كشف كرده اند. بالاي صفحه هم تصويري از آقاي كارتر هست؛ مردي كوتاه قد، با شانه هايي پهن و سبيلي پرپشت. خيره مي شوم توي چهره اش؛ خيلي دوست دارم بدانم وقتي مقبره را كشف مي كرده، چه احساسي داشته!

نگاه مي كنم به پايين تصوير، جايي كه همرا چند عكس ديگر، نوشته هايي در مورد لحظه ي كشف وجود دارد.

« وقتي تابوت سنگي را به كمك كارنارون باز مي كنم، تابوتي ديگر وجود دارد. هنوز سرم از شدت درد، تير مي كشد. دست ام را روي پيشاني ام مي كشم و سعي مي كنم تمركزام را حفظ كنم. در تابوت دوم را كه باز مي كنيم، ارزشمند ترين شئ دنيا را مي بينم. تابوت طلايي فرعون. كه به شكل خود او تراشيده شده. با كلاهي از جنس طلا كه روبان هايي آبي رنگ و افقي، جلوه اش را بيشتر كرده اند. ريشي بافته شده به شكل خوشه ي گندم، زير چانه ي تابوت است و داخل دست هاي آن، عصاي « اكا » و مگس كش « نخاخا »، به صورت ضربدري به سينه اش چسبيده اند. روي پيشاني آن هم علامتِ ماركبرايِ « ورنو » و « يويوت » قرار دارد. همه اين ظواهر باعث مي شود پادشاه، براي هر بيننده اي غيرملموس، جادويي و هيبت آور جلوه كند. اما از همه ي اينها مهم تر، تاج گلي ست از گل رز، كه با نخ هاي طلايي به هم بسته شده. ليدي مي آيد و سعي كند به تاج گل دست بزند. احتمالاً اين تاج گل را ملكه آنخس گريان، هنگام مرگ همسرش روي تابوت او گذاشته. احساس مي كنم اين تاج گل مي تواند به من بگويد كه سه هزار سال، چه قدر دوره ي زمانيِ كوتاهي ست! »

تشنگي شديدي به من دست داده. دلم مي خواهد يك ليوان آبِ سرد را يك جا سر بكشم. اما همان جا، روي صندلي مي مانم.به صفحات پايين تر وبلاگ نگاه مي كنم؛ جايي كه عكسي از چهره ي موميايي شده فرعون زده است. چهره اي سياه شده كه انگار پوست، روي استخوان اش خشك و چروكيده شده و يكي- يكي اجزاي گوشتي اش تحليل رفته اند و حالا تصويري چندش آور از مشتي استخوان باقي مانده است.

در اتاق، باز مي شود و نگين با دست هاي كوچك اش سيني غذاي من را مي آورد. متوجه تصوير مانيتور مي شوم. فكر مي كنم شايد ديدن اين تصوير براي نگين مناسب نباشد و بترساندش. اما ظاهراً دير شده است!

- دايي! اين كيه؟!

- هيچي! چيزي نيست. يه آدم كه خيلي وقت پيش مرده!

نگين سيني را مي آورد و گوشه ي ميز مي گذارد و بعد مي آيد كنار صندلي ام و دستِ كوچك اش را مي گذارد روي شانه ام، تا زل بزند توي تصوير.

- يعني آدم ها وقتي مي ميرن، اين شكلي مي شن؟!

نمي دانم چه توضيحي براي نگين داشته باشم كه متوجه قضيه باشد. ولي فكر مي كنم مي توانم كاري كنم، يا چيزي بگويم كه عكس العمل اش را در مورد اين تصوير بفهمم.

- نه هميشه! اما بعضي ها شون چرا. دايي!تو از اين نمي ترسي؟

مي خندد و نگاه ام مي كند و بعد دوباره زل مي زند توي عكس فرعون، تا تصوير كوچك شده ي آن، بلرزد توي چشم هايش.

- نه! اين كه مرده! تازه با اين قيافه اش، خنده دار هم هست!!

بي دليل صفحه ي وبلاگ را مي بندم. جواب نگين، برايم غير منتظره بود. نگاه مي كنم به همان چشم ها كه حالا تصوير كوچكي از من داخل آن است. دست ام را مي كشم روي موهاي نگين كه حالا نور سفيد مانيتور پخش شده توي صورت اش و دوست داشتني اش كرده!

شروع مي كنم به بستن يكي- يكيِ وبلاگ هايي كه باز كرده بودم. تنها روي يكي از وبلاگ هاي تاريخي، لحظه اي مي مانم و چند سطر آن را مي خوانم كه درباره ي يونان باستان و دولت شهرهايي از جمله آتن است كه در شش قرن پيش از ميلاد، بر اساس فرهنگ فردگرايي و قانون خواهي، مردم سعي كرده اند قوانين مدني تدوين كنند و عده اي از آنها مجلسي تشكيل دهند و اينكه اصل واژه ي دموكراسي، ريشه ي يوناني دارد؛ demo به معناي مردم و kratos به معناي حكومت.

كامپيوتر را خاموش مي كنم تا بروم و كمي شام بخورم. نگين رفته است توي اتاق اش. همين كه نصفه ليواني آب مي خورم، صداي همراه ام بلند مي شود. گذاشته ام روي ميز كامپيوتر. بلند مي شوم و نگاه اش مي كنم؛ مهرداد است. مي گويد چند تا از بچه هاي دانشگاه هاي ديگر با او تماس گرفته اند. ظاهراً قرار است تجمع كنيم. مي خواهد بداند نظرم چيست. اعتراضي ندارم. در مورد مكان و وقت اش مي پرسم. مي گويد، پشت تلفن زياد نمي تواند حرف بزند و فردا توي دانشگاه برايم توضيح مي دهد. خداحافظي مي كنم و گوشي را روي ميز مي گذارم.

مي نشينم روي مبل و خيره مي شوم به عسلي كه نور زردِ چراغ، توي آن منعكس شده. فكر نكنم ديگر بتوانم شام بخورم. دارم به اين فكر مي كنم كه روزهاي آينده چه اتفاقي خواهد افتاد. احتمال اينكه همگي بازداشت شويم زياد است!

مي خواهم بروم و از پاكت داخل جيب شلوارم، سيگاري بردارم كه دوباره تلفن زنگ مي زند. گوشي را برمي دارم؛ صداي ياسمن است، البته با كمي لرزش و گرفتگي! مي خواهد بداند از تصميم مهرداد خبر دارم يا نه. مي گويم « بله! »

- سيامك! تو كه نمي خواي شركت كني؟!

همراه صدايش احساس مي كنم صداي هن و هنِ نفس زدن هم مي آيد!

- چرا نبايد شركت كنم؟!

- يعني تو به خاطر اونها، خودتو توي خطر مي اندازي؟

- به خاطر اونها يعني چي؟! اين عقيده ي خودمه!

جمله ي دومي را كمي بلندتر مي گويم در حالي كه از جايم نيم خيز شده ام.

- پس من چي؟! پس عقيده ي من چي؟

منظورش را نمي فهمم. ياسمن خيلي وقت ها با نظر من و مهرداد موافق بوده. اصلاً من و مهرداد چكاره ايم! او خيلي وقت ها درست و حسابي تر از من بحث مي كند!

- ببين سيامك، عزيزم! خواهش مي كنم به من گوش بده! ببين، من قبول دارم حرفاتو، ولي مي ترسم!

بلند مي گويم:

- از چي؟

و بلندتر جواب مي دهد:

- از اين كه بگيرنت و تا چهل- پنجاه روز، ازت خبري نباشه! از اينكه تو رو از دست بدم!! اصلاً اين همه آدم، چرا تو بايد اين كار رو انجام بدي؟

كم كم حرف هايش اعصابم را خورد مي كند. بلند مي شوم و تند، توي اتاق قدم مي زنم و بعد با آن يكي دستم، سيگاري از پاكت بيرون مي كشم و روشن مي كنم.

- ببين قبول دارم، نگران مني. ولي من وظايف مهم تري دارم!

- مهم تر از من؟!

اين سؤال آخرش، برايم كاملاً غير منطقي ست.

- بله! مهم تر از تو!!

باورم نمي شود توانسته باشم تا به حال پشت گوشي، جمله اي را اين قدر بلند بگويم، تا حدي كه بعد از گفتن اين جمله، سيگار توي مشتم مچاله شود و هم من، هم ياسمن سكوت كنيم و فقط به صداي بلندِ نفس- نفس هم ديگر گوش كنيم. بدي – و يا شايد خوبي – تلفن اين است كه تنها صداي شخص را مي شنوي و نمي تواني به كمك چهره اش، تشخيص دهي چه حسي دارد!

- خوبه! پس اميدوارم بهت خوش بگذره!

حالا صدايش كاملاً مي لرزد و تغيير لحن داده.

با لحني كه سعي مي كنم آرام باشد و مطمئن، مي گويم:

- هر طور دوست داري فكر كن! من كار خودم رو مي كنم. كاري رو كه مي دونم درسته.

چند لحظه سكوت مي كند بعد، آرام مي گويد:

- يعني حتي يه ذره هم احتمال نمي دي اشتباه كني؟!

چيزي نمي گويم و او هم زياد منتظر جوابم نمي ماند و بعد با صدايي آرام تر – انگار از عمقي كهنه، سر درآورده باشد- مي گويد:

- هميشه چيزهاي درست رو تو مي فهمي! آقاي همه چيز فهم!!

و بعد از چند لحظه، مي گويد:

- هميشه خودخواه بودي!

اين جمله اش، با اينكه در عين آرامش گفته شد ولي سنگيني خاصي روي ذهن من مي آورد. وادارم مي كند به سكوت. به اينكه ديگر هيچ توجيهي نداشته باشم! سكوت مان مدتي طول مي كشد و فقط به نفس هاي هم – كه حالا آرام شده اند- گوش مي دهيم. مي خواهم اين وضعيت را بشكنم، احساس مي كنم دارم تحقير مي شوم.

- ياسمن! در هر صورت من بايد اين كار رو انجام بدم.

مي روم و دوباره روي مبل مي نشينم. ياسمن چند لحظه ساكت مي ماند و بعد با لحني كاملاً گرفته و آرام – به نحوي كه انگار بغض كرده و به زحمت مي فهمم- مي گويد:

- مواظب خودت باش!!

صداي هم آوردن گوشي تلفن شان، متوجه ام مي كند كه ارتباط قطع شده. نگاه مي كنم به صفحه ي گوشي و به شماره ي ياسمن و به كلمه ي آن. بعد گوشي را آرام مي گذارم روي عسلي.

سيگاري را كه بين انگشتان ام شكسته بود، از پنجره پرت مي كنم و پاكت سيگار را همراه خودم مي برم توي هال، تا بنشينم روي مبل مقابل تلويزيون. يكي از كانال ها مستند پخش مي كند؛ درباره ي حيوانات. سيگاري مي گيرانم و دوداش را فوت مي كنم بالاي سرم، تا حلقه هاي كوچك و ظريف دود سفيد بروند بالا و دور لامپ بالاي سرم، زير نور زرد آن محو شوند.

نادر و زهرا رفته اند توي اتاق شان و از نگين هم خبري نيست. كانال را دوباره عوض مي كنم و شبكه ها را مي گردم؛ يكي دارد مسابقه اي تلويزيوني پخش مي كند و بعدي، رئيس جمهور را نشان مي دهد كه مشغول سخنراني ست و چند هزار نفر، پايين دست او، روي چمنِ يك ورزشگاه ايستاده اند و برايش دست تكان مي دهند و همديگر را هول مي دهند!

كانال را مرتب عوض مي كنم تا اينكه آخرينِ آنها را كه نمي دانم كدام شبكه است و برنامه اش تمام شده، مي بينم. بوقي ممتد، همراه چند نوار رنگي! پك هايي عميق به سيگار مي زنم و خيره مي شوم به تارهاي رنگي صفحه ي تلويزيون. گوشم به صداي بوق، بعد از مدتي عادت مي كند و انگار ديگر آن را نمي شنوم. مرز تارهاي رنگي، كم كم درهم آميخته مي شوند! پك هاي عميقي كه به سيگار مي زنم باعث مي شوند سر دردم شروع شود. احساس مي كنم سرم گيج مي رود. زل مي زنم به تارهاي رنگي كه حالا برايم قابل تمايز نيستند و ديگر هيچ صدايي نمي شنوم!


26 آوريل سال 2134 پس از ميلاد... .



علي اصغر حسيني خواه