علي اصغر Øسيني خواه----وقتی خواب از چشم های آنوبیس، پریده باشد.
«Ùقط یک چیز انسان هرگز تغییر نخواهد کرد Ùˆ آن هم Øماقت اوست Ùˆ صد هزار سال دیگر، انسانی Ú©Ù‡ بوجود Ù…ÛŒ آید، مانند انسان دوره ما Ùˆ آنهای Ú©Ù‡ قبل از ما ØŒ در دوره اهرام Ù…ÛŒ زیستند اØمق خواهد بود. Ùˆ او را هم می‌توان با دروغ Ùˆ وعده‌های بی‌اساس ÙریÙت. برای این Ú©Ù‡ انسان جهت ادامه Øیات، Ù…Øتاج دروغ Ùˆ وعده‌ های بی‌اساس است Ùˆ Ùطرت او ایجاب Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ همواره به دروغ بیش از راست Ùˆ به وعده‌ های بی‌اساس Ú©Ù‡ هرگز جامه عمل نخواهد پوشید، بیش از واقعیت ایمان داشته باشد.» سینوهه-پزشک Ùرعون
وقتی خواب از چشم های آنوبیس، پریده باشد.
26 نوامبر 1922 – مصر- دره ي پادشاهان
آرتور ايستاده بالاي سر چند كارگر كه مشغول بيرون ريختن خاك Ùˆ قلوه سنگ از روي پله هاي سنگي هستند Ùˆ گاهي خم مي شود Ùˆ كمك شان مي كند Ùˆ سنگ نسبتاً سنگيني از دل خاك بيرون مي كشد، تا چند متر آن طر٠تر- جايي كه چند كارگر مشغول بيرون ريختن خاك ها از Ù…Øوطه هستند- پرتش كند.
چند سالي مي شود كه انتظار اين Ù„Øظه ها را مي كشم. آن قدر گذشت اين يكي- دو ساعت، كند شده كه آرزو مي كنم كاش خواب ام مي برد Ùˆ وقتي بيدار مي شدم، مي ديدم كارگران پله هاي سنگي را از زير خاك بيرون آورده اند Ùˆ Øالا ايستاده ام مقابل در ورودي مقبره. سرگيجه اي شديد، عذاب ام مي دهد، نمي دانم شايد بخاطر اضطرابي ست كه دارم. ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ù…ÙŠ دهم تا كارگران كارشان را مي كنند، خودم را سرگرم كنم. اما دست Ùˆ دلم جايي نمي رود! « لرد كارنارون » كنار « ليدي اولين » ايستاده Ùˆ ظاهراً دارد در مورد اين كه آيا اينجا واقعاً مقبره ÙŠ Ùرعون است يا نه، بØØ« مي كند Ùˆ تند به سيگارش پك مي زند. شعله ÙŠ سيگار، به خاطر بادي كه از چند روز پيش شروع به وزيدن كرده، سرخ تر مي شود Ùˆ دودش توي گرد Ùˆ خاكي كه كارگران راه انداخته اند؛ Ú¯Ù… مي شود. گاهي اوقات Ùكر مي كنم اگر به خاطر دوستي مان نبود Ùˆ خودم مي توانستم هزينه ÙŠ پروâ€Ú˜Ù‡ ها را تهيه كنم، همان چند ماه پيش كه مي Ú¯Ùت نمي تواند روي ØÙاري هاي خوشبينانه ÙŠ من سرمايه گذاري كند، قيدش را مي زدم. خب، بدي لرد اين است كه نظريات باستان شناسان٠بي تجربه را هم به Øر٠هاي من ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ù…ÙŠ دهد.
مي روم كنار يكي از تخته سنگ هاي ديواره ÙŠ Ù…Øوطه ÙŠ ØÙاري شده، Ùˆ به آن تكيه مي دهم Ùˆ خيره مي شوم به دست هاي كارگران. وقتي ياد Ú¯Ùته هاي تئودور ديويس مي اÙتم كه به خاطر پيدا كردن يك ØÙره Ùˆ چند قطعه مصنوعات Ùˆ تاج Ú¯Ù„ Ùˆ كوزه ÙŠ مهر خورده، مدعي شده بود آرامگاه سرقت شده ÙŠ توتان خامون را كش٠كرده Ùˆ آرامگاه ديگري وجود ندارد؛ سرم درد مي گيرد. همين ادعاي جسورانه ÙŠ يك Øقوق دان تازه باستان شناس شده باعث مي شد بارها كارنارون به تØقيقات من بدگمان باشد. وقتي Ùكرش را مي كنم، دلم مي خواهد بروم Ùˆ همراه كارگران با چنگ، خاك ها را بريزم بيرون. اما بايد جلوي اشتياق ام را بگيرم! عادت كرده ام در اين پنج- شش سال كاوش، به اين كه تا مطمئن نشوم واقعاً چيزي را پيدا كرده ام يا نه، خونسرد باشم Ùˆ عكس العملي نشان ندهم. Ùكر مي كنم اگر اين بار هم خطايي رخ داده باشد Ùˆ Ù…Øدوده ÙŠ ØÙاري را اشتباه انتخاب كرده باشم، يا اين كه مقبره را سرقت كرده باشند، نه لرد Ùˆ نه هيچ كس ديگري با من همكاري نمي كند. البته نه اين كه به Ù…Øاسبات ام مطمئن نباشم، نه! اما ترسي كه به جانم اÙتاده عذاب ام مي دهد. از اين كه مثل قبل ها، چيزي پيدا نكنيم.
Ùكر مي كنم بهتر است خودم را با كشيدن سيگار مشغول كنم Ùˆ كمي قدم بزنم. يا شروع كنم به يادداشت كردن مطالب ديروز كه Ùرصت نوشتن شان را نداشتم.
بيرون٠مØوطه كه مي روم، مردم زيادي از القصر Ùˆ روستاهاي اطرا٠آمده اند؛ نمي دانم شايد دويست- سيصد Ù†Ùر باشند. Øتماً هم بي صبرانه مانده اند كه Ú†Ù‡ اتÙاقي مي اÙتد. البته بايد تعدادشان بيشتر از اين مي بود، اما ظاهراً به خاطر اعتقادي قديمي كه هنوز بين شان وجود دارد- اين كه هر كس آرامش Ùرعون را برهم بزند، Ù†Ùرين مرگ خواهد شد- Ùقط اين تعداد آدم جمع شده اند. وجود همين تعداد كم هم عذاب ام مي دهد. از اينكه بيرون Ù…Øوطه قدم بزنم، منصر٠مي شوم Ùˆ برمي گردم داخل Ù…Øوطه ÙŠ ØÙاري.
آرتور هنوز مشغول دستور دادن به كارگران است Ùˆ كم كم دارد كارش را تمام مي كند. هرچند مي دانم او هم دوست دارد ادعاي من، غلط از آب درآيد Ùˆ منطقه هاي ديگري را ØÙاري كنيم. يادم نرÙته كه به ليدي مي Ú¯Ùت كه اگر آرامگاهي وجود داشته باشد، هر جايي هست غير از اين Ù…Øدوده اي كه من انتخاب كرده ام.
نمي دانم، شايد بعد از اين پروژه به Ùكر يك مساÙرت تÙريØÙŠ باشم؛ مي خواهم مدتي از اين Ùضا دور بمانم Ùˆ راØت تر زندگي كنم.
دارم به تقويم ام نگاه مي كنم Ùˆ به زمان مناسبي براي همين مساÙرت Ùكر مي كنم كه آرتور صدايم مي زند Ùˆ مي گويد كارگران تخته سنگ هاي بزرگ را جابجا كرده اند Ùˆ Øالا به ديواري رسيده اند كه به نظر، ورودي Ù…Øوطه اي باشد. ديگر نمي توانم تØمل كنم ته مانده ÙŠ سيگارم را گوشه اي پرت مي كنم Ùˆ هنگامي كه به سختي روي قلوه سنگ ها Ùˆ كومه هاي خاك راه مي روم، براي آخرين بار آرزو مي كنم كه اشتباهي رخ نداده باشد. بعد تند Ùˆ ناخواسته پله هاي سنگي ورودي مقبره را رو به پايين مي دوم، پله هايي كه اØتمالاً زماني كاهنان اعظم Ùˆ كاهن Øنوط Ùˆ ملكه آنخس آمون با آرامش- Ùˆ نه با اضطرابي كه من دارم- پيموده اند تا تابوت Ùرعون را داخل آرامگاه اش دÙÙ† كنند.گرد Ùˆ غبار زيادي داخل Ùضاي جلوي در پراكنده شده. لرد كارنارون قبل از من آمده Ùˆ مشغول كاويدن ديواري ست كه مقابل اش است؛ بلكه روزنه اي- چيزي پيدا كند Ùˆ از آن، به داخل نگاهي بيندازد.
روي ديوار، آثاري از مهر آرامگاه هاي سلطنتي دره پادشاهان باقي مانده Ùˆ به نظر، ديوار دست نخورده مي آيد. هرچند اين اØتمال وجود دارد كه ديوار، در دوران باستان، دست كاري شده باشد. آرتور جعبه ابزار Ùˆ وسايل٠زيادي، همراه دو- سه كارگر آورده Ùˆ منتظر است من Ú†Ù‡ مي گويم. اسكنه Ùˆ چكشي از جعبه ابزار برمي دارم Ùˆ به ديوار روبه رويم نگاه مي كنم نگران ام مبادا پشت ديوار، نوشته اي- چيزي باشد Ùˆ تخريب من آسيبي به آن بزند. سعي مي كنم نقطه اي را نتخاب كنم كه كمترين آسيب را داشته باشد. اسكنه را روي سمت Ú†Ù¾ Ùوقاني ترين قسمت ديوار مي گذارم. اØساس مي كنم قدرت اين كار را ندارم، دست هايم به ÙˆØ¶ÙˆØ Ù…ÙŠ لرزند. لرد، ظاهراً متوجه نگراني من شده Ùˆ به همين خاطر نزديك تر مي شود Ùˆ نگاه ام مي كند.سعي مي كنم خونسردي ام را ØÙظ كنم Ùˆ بعد اولين ضربه چكش را خيلي آرام به اسكنه مي كوبم تا لايه ÙŠ نازكي از غبار، بالا برود. ضربه هاي بعدي را Ù…Øكم تر مي زنم Ùˆ بعد، كم كم انگار Ùراموش كرده باشم تا چند Ù„Øظه پيش، نگران تخريب ناخواسته ÙŠ ديوار بودم، ضربات را Ù…Øكم تر مي كوبم. اسكنه در ديوار Ùرو مي رود Ùˆ سوراخي ايجاد مي كند. اسكنه را داخل سوراخ، به Ú†Ù¾ Ùˆ راست مي چرخانم Ùˆ ضربات متعددي در جهت هاي مختل٠به ديوار مي كوبم تا سوراخ آن بزرگ تر شود، به قدري كه دست ام را بتوانم از آن عبور دهم.
از آرتور شمعي مي خواهم Ùˆ كارنارون با Ùندك اش، شمع را برايم روشن مي كند اسكنه را روي زمين مي گذارم Ùˆ شمع روشن شده را نسبتاً مايل از درون سوراخ عبور مي دهم. هواي گرمي كه از درون مقبره خارج مي شود، شعله ÙŠ شمع را مي لرزاند؛ هوايي كه Øالا، سه هزار سال است درون اين اتاق Øبس شده! سعي مي كنم به درون مقبره نگاهي بيندازم. وقتي چشم ام را به روزنه ÙŠ ديوار مي چسبانم، به تاريكي درون اش عادت ندارم. چشم ام را مي بندم Ùˆ بعد از Ùشاري، دوباره بازش مي كنم. غباري كه از سوراخ، ايجاد شده، كمي جلوي ديدم را گرÙته است. اما بعد، چشم ام به اين وضعيت عادت مي كند؛ راهروي تاريكي به طول تقريباً هشت متر، كه نور كم جان شمع روي ديواره هايش، به شكلي دلهره آور مي لرزد. Ùˆ مقابل راهرو، درخشش خيره كننده ÙŠ جواهرات Ùˆ ظرو٠طلائي Ùˆ تخت هاي سلطنتي Ùˆ مجسمه هاي گوناگون، كه همگي Øاصل انعكاسي از نور ضعي٠شمع است!
براي Ù„Øظه اي اØساس گناه مي كنم! اين كه سكوتي سه هزار ساله را شكسته ام Ùˆ مكاني بكر را كه به انسانيت ام قسم، مقدس است لگدمال كرده ام! دلم مي خواهد، سنگ يا كلوخي از زمين بردارم Ùˆ روزنه ÙŠ ديوار را مسدود كنم Ùˆ بعد بي آن كه از اطراÙيانم انتظار داشته باشم Øر٠ام را باور كنند، بگويم كه چيزي پشت ديوار نيست!
نمي دانم Ú†Ù‡ مدتي مشغول ٠خيره شدن به اين منظره بوده ام اØتمالاً خيلي كوتاه. البته زماني كه Øتماً براي بقيه به اندازه ÙŠ يك عمر طول كشيده.
- هاوارد! چيزي مي توني ببيني؟
اين را كارنارون مي پرسد. با Ù„Øني كه نمي شود Ú¯Ùت تركيبي از چندين اØساس است. توصي٠چيزهايي كه مي توانم ببينم، برايم سخت است. نمي خواهم با چند جمله ÙŠ ساده Ùˆ سبك، آلوده شان كنم. سرم را از روزنه عقب مي كشم Ùˆ Ù†Ùس ام را بيرون مي دهم، تا گرد Ùˆ غبار٠جلوي صورت ام پراكنده شود.
- چيزهايي Ø´Ú¯Ùت انگيز!
كارنارون ناخواسته جلو تر مي آيد تا بتواند به داخل نگاهي بيندازد. به Ù†Øوه ÙŠ ساخت آرامگاه Ùكر مي كنم Ùˆ به راهروي خلوت٠تاريكي كه جلوي اتاق ها قرار داشت Ùˆ روي ديوارش نوشته اي ياÙت نمي شد. پس نبايد پشت اين ديوار هم جسم خاصي وجود داشته باشد. بعد دوباره به چيزهايي كه ديده بودم؛ به تخت هاي طلائي Ùˆ جعبه هايي كه بايد Øاوي اشيايي ارزشمند باشند Ùˆ ابزارهايي كه تنها نيمي از آنها را مي توانستم ببينم، Ùكر مي كردم. نيرويي دوباره من را به سمت شان مي كشد. به Ù†Øوي كه Ùكر مي كنم اگر ساعت ها به منظره ÙŠ پشت روزنه خيره شوم، اØساس خستگي به من دست نمي دهد.
بيل٠دست يكي از كارگران را برمي دارم. آرتور كمكم مي كنم تا ديوار را خراب كنم. ضربه هاي Ù…Øكمي با پشت بيل، به ديواري مي كوبم كه Øالا به خاطر گذشت زماي دراز، مقاومت اش را از دست داده است. كارنارون عقب تر ايستاده Ùˆ همرا ليدي، به دست هاي من Ùˆ آرتور نگاه مي كند. Ùˆ گاهي به خاطر خاكي كه بلند شده است خودش را كمي عقب مي كشد.
ديوار بعد از چند ضربه ÙŠ Ù…Øكم Ùرو مي ريزد. كلوخ هاي پخش شده در ابتداي راهرو را با همان بيل، پس مي زنم Ùˆ بعد چراغي برمي دارم. بقيه پشت سر من وارد مي شوند. هوايي گرم Ùˆ نمناك دارد Ùˆ البته Ù†Ùس كشيدن هم كمي دشوار بنظر مي رسد. چيزهايي را كه مي بينيم، به آساني نمي شود توصي٠كرد. همه چيز مثل سه هزار سال پيش، مثل روزي كه Ùرعون دÙÙ† مي شد، سرجايشان قرار گرÙته اند. تنها غباري كهنه روي اجسام نشسته Ùˆ بعضي از جعبه ها Ùˆ كوزه ها Ùˆ اجسام سبك، به خاطر گذر زمان Ùˆ زلزله هايي اØتمالي، جابجا شده Ùˆ نظم شان بهم خورده است. در اتاق اول سه تخت طلائي به شكل شير Ùˆ Øيوانات عجيب وجود دارد كه زير يكي شان، كاسه هايي از جنس٠سنگ٠Øاوي غذا، به ص٠چيده شده Ùˆ بالاي تخت ها، صندوق هايي Øاوي لباس هاي ابريشمي Ùˆ كوزه هايي كه Øالا Ù…Øتويات شان تبخير شده، وجود دارد؛ اØتمالاً كوزه ها، مخصوص شراب بوده اند كه Ùرعون، پس از مرگ اش، در « دنياي جاودانه ÙŠ زير زمين» استÙاده خواهد كرد.
لرد كارنارون Ùˆ آرتور هم وارد شده اند Ùˆ ليدي، پشت سر آنهاست. آنقدر از اين وضعيت گيج شده ام كه نمي توانم تشخيص دهم آنها Ú†Ù‡ Øالتي دارند! تنها كلمات شان را مي شنوم كه مرتب مي گويند؛ « خداي من!» « باورم نمي شود!» « Ú†Ù‡ شكوهي!» ... .
نور٠زرد Ùˆ سرخ چراغ، كه روي زمين ريخته شده Ùˆ از Ø³Ø·Ø Ø§Ø¬Ø³Ø§Ù… طلائي كه همه جهت مان را Ùرا گرÙته اند Ùˆ تلالويي خيره كننده دارند، سايه هايي از بدن هايمان ساخته، كه كش آمده اند روي ديوار پشت سرمان، تا لبه ÙŠ سقÙ. سمت ديگر را وقتي نگاه مي كنم، ارابه اي طلائي مي بينم كه چرخ هايش را جداگانه گذاشته اند. Ùكر مي كنم اين ارابه بايد مخصوص Øمل تابوت Ùرعون در مراسم تدÙين باشد. روي تخت هاي ديگر هم خنجرها Ùˆ مجسمه هاي طلائي گوناگوني از خدايان مصر باستان مي بينم، جعبه هايي كه اØتمالاً Ù…Øتوي جواهرات Ùˆ پاپيروس ها باشند. Ùˆ بادبزني زيبا از پر شترمرغ، Ùˆ اجسامي ديگر كه نمي توان به راØتي تشخيص داد Ú†Ù‡ كاربردي دارند. Øتي عطري خاص Ùˆ ناآشنا با وجود گذشت قرن ها، هنوز استشمام مي شود!
براي Ù„Øظاتي آرزو مي كنم، كاش اين Ùضايي كه مقابل ام است Ùˆ اين اØساسي كه دارم هرگز تمام نشود. Ùˆ مجبور نباشم اين موقعيت را ترك كنم. گاهي Ùكر مي كنم در زندگي هر شخصي Ù„Øظاتي هست كه شكوه آن هرگز Ùراموش نمي شود. Ú†Ù‡ بسا انسان بخواهد در همان ساعت باشكوه، عمرش را تمام كند. Ùˆ Øالا من، با تمام وجود اين Øالت را درون ام اØساس مي كنم!
كارنارون، شمعي را جلوي صورت اش گرÙته Ùˆ مشغول وارسي٠دو مجسمه ÙŠ سربازي ست كه نيزه به دست، كناره ÙŠ ديوار، روبه روي هم قرار گرÙته اند Ùˆ چيزي نامشخص را نگهباني مي كنند. آرتور هم با اØتياط سعي مي كند يكي از جعبه هاي آبي رنگ را كه نقش هايي روي آن Øكاكي شده Ùˆ گوشه هاي آن را با خط هيروگلي٠مطالبي نوشته اند، باز كند Ùˆ اشياء درون اش را بررسي كند.
مي بينم Øتي توان ندارم به اجسام دست بزنم. نمي خواهم غبار چند هزار ساله اي كه رويشان نشسته، با انگشتان من پاك شود. دوباره همان Øالت عذاب آور سراغم مي آيد. نمي دانم بايد براي اين كشÙØŒ اØساس غرور كنم يا گناه! Øتي اØساس مي كنم روي ك٠اتاقي كه قدم گذاشته ام، هنوز ردپاي خاك نشسته ÙŠ مردمان باستان باقي مانده Ùˆ Øالا ÙƒÙØ´ هاي من آنها را Ù…ØÙˆ مي كند! اØساس بدي به من دست مي دهد، از اين كه كارنارون به اين راØتي دارد با نيزه ÙŠ يكي از سربازها ور مي رود Ùˆ ليدي دارد گوشه ÙŠ آستين لباس اش را روي Ø³Ø·Ø ØµÙ†Ø¯Ù„ÙŠ سلطنتي Ùرعون مي كشد، كه خاك اش را پاك كند. وقتي ناخواسته به سمت ليدي مي روم، تازه متوجه مي شوم Ú†Ù‡ صندلي٠ارزشمندي ست؛ چيزي كه بارها روي انواع آن نشسته ايم Ùˆ قهوه خورده ايم Ùˆ روزنامه خوانده ايم. اما اين يكي كاملاً متÙاوت است؛ پايه هايي به شكل پنجه ÙŠ شير دارد Ùˆ دسته هاي آن هم به شكل سر٠شير نر است. روي تكيه ÙŠ صندلي، كه كاملاً از طلاست، تصوير Ùرعون جوان Ùˆ همسرش Øكاكي شده كه توتان خامون روي تخت اش نشسته Ùˆ كلاه آبي، كه نمادي از دوران جنگ است را به سر دارد Ùˆ همسرش آنخس، روبه روي او ايستاده Ùˆ دست روي شانه اش گذاشته Ùˆ اØتمالاً دارد با او Øر٠مي زند. از اين كه به اين راØتي Ùˆ Ø´ÙاÙÙŠ مي توانم با دنياي سه هزار سال قبل ارتباط برقرار كنم، اØساس غرور مي كنم. Ùكر مي كنم بايد ساعت ها داخل همين يكي- دو اتاق بمانم Ùˆ تمام متون هيروگلي٠نوشته شده روي اشياء طلائي Ùˆ صندوقچه ها را ترجمه كنم. مي توانم زاويه هاي تازه اي از مصر باستان كش٠كنم. Øالا مي توانم اقتدار Ùˆ تقدس بي پايان Ùرعون ها را بيشتر نشان دهم.
آرتور وقتي كنار كارنارون مي رود كه هنوز مشغول بررسي سربازان نيزه به دست است، دوباره صدايم مي زند. بلند مي شوم تا دليل اش را بدانم. مي گويد اØتمالاً تابوت Ùرعون پشت اين ديوار است كه سربازها نگهباني مي دهند. نگاه مي كنم به صورت اش كه زير نور چراغ دستي ام، سرخ Ùˆ عرق كرده به نظر مي رسد. چيزي نمي گويم! دستم را روي ديواري مي كشم كه هيچ روزنه اي ندارد. اØتمال اين كه Øر٠اش درست باشد، زياد است. اما نمي دانم تابوت را چطور در همچين اتاقي قرار مي دهند!
كارنارون، شمع را پيش رويش مي گيرد Ùˆ از اتاق خارج مي شود تا به سمت راهرو برود. اهميتي نمي دهم! مي نشينم روي زمين Ùˆ چراغ را به لبه ÙŠ ديوار كه به Ø³Ø·Ø Ø²Ù…ÙŠÙ† منتهي مي شود، نزديك مي كنم تا خوب وارسي اش كرده باشم. لرزش غبار نرمي كه از Ø³Ø·Ø Ø²Ù…ÙŠÙ† بلند شده، زير تابش نور، بيشتر پيدا مي شود. Øتي خط يا تركي هم روي ديوار نمي بينم. به نظر هم نمي رسد كسي آن را ترميم كرده باشد. وقتي بلند مي شوم Ùˆ پشت ام را مي تكانم Ùˆ مي خواهم اين مطلب را به آرتور بگويم، كارنارون با سر Ùˆ صداي زيادي وارد مي شود. بيل Ùˆ كلنگي به دست گرÙته Ùˆ مي گويد كه بايد ديوار را خراب كنيم. گستاخي اش برايم جالب است! خب، هرچه قدر هم كه مي خواهد هيجان زده باشد، دليلي ندارد در كار من دخالت كند.
آرتور هم مواÙÙ‚ اش است Ùˆ كمك اش مي كند! مي خواهم جلويشان را بگيرم تا اين Ùاجعه را بار نياورند. اما خب، كوچكترين اØتمالي كه دال بر وجود موميايي Ùرعون، پشت اين ديوار باشد، كاÙيست تا من هم ذوق زده شوم. به آرتور مي گويم سعي كند Ù…Øدوده ÙŠ كمتري را تخريب كند Ùˆ ضربات را دقيق Ùˆ Ø®ÙÙ‡ به ديوار بكوبد تا به خاطر لرزش كلنگ، پوسته هاي داخلي ديوار Ùرو نريزد. سعي مي كنم كمك شان كنم تا روزنه اي مربع شكل، به صورت يك در، روي ديوار ايجاد كنند.
تخريب اين ديوار هم طولي نمي كشد. وقتي لايه اي تقريباً بزرگ از ديوار Ùرو مي ريزد، مي توانم نور چراغ را جلوي آن بگيرم تا براي هميشه بزرگ ترين Ù„Øظه ÙŠ عمرم را Øس كنم! اتاقي اÙسانه اي كه روي ديواره ÙŠ آن، نقاشي هايي از دوران سلطنت توتان خامون كشيده شده Ùˆ مطالبي كه كنار نقاشي ها به عنوان Ø´Ø±Ø Ø²Ù†Ø¯Ú¯ÙŠ Ùˆ Ø´Ø±Ø Ù…Ø±Ø§Ø³Ù… تاج گذاري، به همرا تصاويري از انسان ها Ùˆ Ùرا انسان ها Ùˆ خدايان مختلÙØŒ درج شده است. وسط اتاق هم تابوتي تيره رنگ Ùˆ بزرگ از جنس سنگ وجود دارد كه مجسمه اي طلائي از خداوند شغال « آنوبيس » روي تابوت نشسته است. مجسمه اي كه به عنوان خداوند مردگان Ùˆ Øنوط، از موميايي Ùرعون Ù…ØاÙظت مي كند. شيÙتگي مان باعث مي شود كه همگي تقريباً همزمان سعي كنيم وارد اتاق شويم. دست جلوي بقيه مي گذارم Ùˆ سعي مي كنم با آرامش وارد اتاق شوم. بايد سكوت هزار ساله ÙŠ خواب Ùرعون را به هم نزنم. البته اگر بتوانم لرزش دست ها Ùˆ پاهايم را كنترل كنم، بهتر مي توانم آرام باشم. اما تنها چيزي كه اين Ù„Øظه برايم ملموس است، اين است كه دستم را ناخواسته روي لبه ÙŠ تابوت مي گذارم. نه به خاطر اين كه لمس اش كرده باشم يا غبارش را پاك كرده باشم. نه! به خاطر سرگيجه اي كه به من دست داده Ùˆ نزديك است من را نقش زمين كند Ùˆ من را در نقش هاي Ùرا انسان ها Ùˆ انسان هاي باستان Ù…ØÙˆ كند!
14 مارس سال 2007 ميلادي- تهران
متوجه نشدم كي خواب ام برد، اØتمالاً بعد از خالي شدن صندلي ها، وقتي روي يكي از آنها نشستم Ùˆ سرم را به ميله ÙŠ بغل اش تكيه دادم، خواب ام برده. قطار رسيده به ايستگاه صادقيه. بايد توي ايستگاه آزادي، از مترو پياده مي شدم. چشم هايم را مي مالم Ùˆ دست ام را به ميله مي گيرم تا بلند شوم. سرگيجه اي شديد به من دست داده. Ùقط گاهي اوقات دچار اين طور سرگيجه ها مي شوم. ياسمن، هميشه مي گويد، اØتمالاً به خاطر كمبود٠آهن Ùˆ اين جور چيزهاست. كه البته هيچ وقت هم به Øر٠اش گوش نداده ام!
روزنامه ÙŠ اعتماد ملي را كه از دستم روي ك٠مترو اÙتاده، برمي دارم تا پياده شوم. صداي لطيÙÙŠ از بلندگوهاي قطار، به مساÙرين مي گويد كه اينجا آخرين ايستگاه است Ùˆ براي ادامه سÙر، كجا بايد بروند. از نزديك ترين خروجي، به سمت راهروي برگشت مي روم تا به آن طر٠سكو برسم Ùˆ برگردم ايستگاه آزادي.
چند Ù†Ùر بيشتر روي لبه ÙŠ ايستگاه منتظر نيستند Ùˆ يكي- دو خانم هم روي صندلي هاي سكو، نشسته اند تا قطار برسد. زياد راهم به اين ايستگاه نخورده. معمولاً در ايستگاه هاي شلوغ، خانم ها توي واگن هاي جلويي، جداگانه سوار مي شوند. اما اØتمالاً توي اين خلوتي – كه كمي هم برايم عجيب است- اين طور نباشد.
قطار با سرعتي تيز مي آيد و كنار سكو توق٠مي كند و بعد از يكي- دو ثانيه درهايش باز مي شود. سوار مي شوم و روي اولين صندلي روبه رويم مي نشينم. دو آرنج دست هايم را روي ران هايم مي گذارم و خم مي شوم رو به پايين و نگاه ام را مي دوزم به تيتر هاي روزنامه.
قطار با تكاني نرم Øركت مي كند Ùˆ صداي همان خانم از بلندگوها، ايستگاه بعد را اعلام مي كند. روزنامه را ورق مي زنم Ùˆ تيتر هاي آن را سرسري مي خوانم. اين روزنامه هم چيزي در مورد اتÙاق هاي 8 مارس ننوشته Ùˆ هيچ تÙسيري روي موضوع اش ندارد. خب، دلايل زيادي مي تواند وجود داشته باشد كه روزنامه ها، تجمع عده اي جلوي دادگاه انقلاب را ننويسند. Ú¯Ùتم شايد چيزي در مورد سرنوشت بازداشت شده ها نوشته باشد. اما باز خبري نيست، Ùقط چند خبر درباره ÙŠ برنامه ريزي٠سهميه بندي بنزين Ùˆ اين جور چيزها.
صÙØÙ‡ را ورق مي زنم. خش- خش روزنامه، توجه خانم ميانسالي را كه روبه رويم نشسته Ùˆ سعي مي كند كمي بخوابد، جلب مي كند. اØساس مي كنم آرامش اش را بهم زده ام. پايم را روي آن يكي پايم مي اندازم Ùˆ سعي مي كنم آرام تر صÙØات را ورق بزنم. نگاه مي كنم به صÙØÙ‡ ÙŠ تاريخي روزنامه. « كش٠سد هخامنشي » « كش٠اشيايي هزار ساله در مسجدي در مغرب » « گنجينه ÙŠ توتان خامون به نمايش درمي آيد ».
اين اسم برايم آشناست. يادم است مهرداد، مقاله اي درباره ÙŠ Ùراعنه نوشته بود كه اسم اين Ùرعون را هم آورده بود. تيتر مقاله را يادم نيست. اما Ùكر كنم « تقدس Ùرعون، سياستي براي سلطنت » يا يك همچين چيزي بود. يادم است آنجا Ú¯Ùته بود كه توتان خامون، بعد از پدر خوانده اش، خداي مصر را از آتون به آمون- رع ( خداي خورشيد ) تغيير داده بود. اصل مقاله، مباØثي بود درباره ÙŠ سياست تقدس Ø¢Ùريني Ùˆ تكثير آن، براي استمرار سلطنت.
روزنامه را به صورت ام نزديك تر مي كنم تا متن خبر را بخوانم:
« در نمايشگاهي كه قرار است ماه نوامبر در مصر برگزار شود، 130 شي متعلق به مقبره ÙŠ توتان خامون، به جز ماسك مشهور وي، به نمايش در مي آيد. اين گنجينه پس از 35 سال براي نخستين بار به مصر باز مي گردد. به گزارش ايسنا، تاكنون بيش از 120 هزار بليط، پيش Ùروش... . » صداي لطي٠همان خانم از بلند گوي مترو، ايستگاه آزادي- چهار راه شادمان را اعلام مي كند. صÙØات روزنامه را مي بندم Ùˆ بلند مي شوم. خوشبختانه ديگر سرگيجه اي ندارم. همراه من،چند Ù†Ùر ديگر هم از مترو پياده مي شوند. هواي خنكي از سيستم هاي سرد كننده، توي Ù…Øوطه ايستگاه مي وزد Ùˆ نور سÙيدي كه از Ø³Ø·Ø Ø³Ù†Ú¯ هاي ÙƒÙپوش منعكس مي شود، آرامش٠خاصي به آدم مي دهد.
وقتي به پله هاي راهروي خروجي مي رسم، صداي زنگ همراه ام بلند مي شود؛ ياسمن است. مي خواهد بداند چرا دير كرده ام. عذر خواهي مي كنم Ùˆ مي گويم دارم مي آيم بالا. وقتي دارم از پله ها بالا مي روم، ياسمن را مي بينم كه ايستاده جلوي روشنايي خروجي ايستگاه Ùˆ نگاه ام مي كند. روسري مشكي اش را پوشيده، همان كه Øاشيه هاي نارنجي دارد. اين يكي، چهره اش را برايم خيلي دوست داشتني مي كند.
از اين كه دير كرده ام، باز عذرخواهي مي كنم. مي خندد Ùˆ جلوتر مي اÙتد تا توي پياده رو قدم بزنيم. جزوه هايي را كه ازش خواسته بودم، مي دهد Ùˆ بعد از وضعيت نشريه مان مي پرسد.
- هيچي! هنوز منتظر Øكم هستيم. ممكنه دوباره بهمون اجازه انتشار بدن Ùˆ ممكنه... .
- يعني تو نمي دونستي با همچين مطلب هايي، نشريه رو مي بندن؟!
بند كي٠Ùروي شانه اش را با دست، مرتب جا به جا مي كند. اØساس مي كنم كيÙØŒ سنگيني مي كند. بندش را از روي شانه اش برمي دارم Ùˆ دست ام مي گيرم.
- خب، چندتا از همكلاسي هامون، تو زندون بودن. نوشتن يه مقاله، كار بزرگي نيست!
جوابي نمي دهد ونگاه مي كند به زن و مرد جواني كه از روبه رويمان رد مي شوند.
- نمي ياي بستني بخوريم؟
لبخند كوتاهي مي زند Ùˆ مي كويد كه بدش نمي آيد. اطرا٠ام را نگاه مي كنم Ùˆ دنبال جاي خوبي مي گردم. بايد همين نزديكي ها بستني Ùروشي باشد.
- تو چي مي خوري؟
- ميوه اي.
دو تا ميوه اي سÙارش مي دهم Ùˆ بعد برايش تعري٠م كنم كه مهرداد Ú¯Ùته اين دو- سه شب گذشته، چند تا آدم ناشناس، جلوي خانه شان را مي پاييدند.
- تو چي؟ سراغ تو نيومدن؟
وقتي اين را مي پرسد؛ قاشق توي دست اش آويزان مانده Ùˆ اØساس مي كنم كمي هم مي لرزد. سرش را جلو آورده Ùˆ زل زده توي چشم هايم.
- نه، نه! اصلاً اتÙاقي نمي اÙته. خيالت راØت.
نمي دانم توجيه ام چقدر منطقي بوده. اما خب، سعي مي كنم با قياÙÙ‡ ÙŠ مطمئني، قاشق بستني را آرام- آرام توي دهان ام بگذارم.بعد سعي مي كنم طوري Øر٠بزنم كه آرام اش كنم.
- نترس! نهايت قضيه اينه كه مي ريم يه جاي ديگه. دوتايي.
- Øتماً مي ريم ماداگاسكار!!
مي خندم. ياسمن زياد اهل شوخي نيست اما گاهي، لغاتي به كار مي برد كه نمي توانم جلوي قهقهه ام را بگيرم.
- آره. اتÙاقاً پيشنهاد بدي نيست! ولي نه! Øالا كه قراره بريم Ø¢Ùريقا، اول مي ريم مصر. اونجا يه نمايشگاه٠تاريخي هم هست. يه سري هم مي زنيم اونجا.
دستمالي مچاله شده را گوشه ي لب اش مي كشد، تا كناره ي دستمال، از رژ لبي كه زده، قرمز شود.
- نمايشگاه چي؟!
كمي قياÙÙ‡ ام جدي مي شود.
- هيچي! نمايشگاه اشيائي كه از قبر يه Ùرعون در آوردن. توتان خامون. يادت هست، مهرداد درباره ÙŠ اون Ùˆ بقيه ÙŠ Ùرعون ها، يه مقاله نوشته بود، چاپ كرد تو نشريه. تا اونجا هم كلي دردسر درست بشه؟
بند كي٠اش را روي شانه مي اندازد كه بلند شويم. صندلي ام را عقب مي زنم و بلند مي شوم.
- اتÙاقاً من هم يه مقاله از كريستين ماكاريان خوندم، تقريباً درباره ÙŠ همين موضوع. توي روزنامه شرق.
نگاه كردم به صورت اش، كه نور چراغ از Ø´ÙاÙيت آن، منعكس مي شود. هنوز همان چهره ÙŠ دوست داشتني را دارد
- شرق؟! خيلي وقته كه توقي٠شده؟
- آره. مال خيلي وقت پيش رو مي گم.
دوباره مي رويم توي پياده رو. ياسمن مي گويد كه مي خواهد برگردد خوابگاه.
- باشه، من هم مي رم خونه آبجي.
مي خواهد نگين را جاي او ببوسم. مي خندم! مي رويم داخل كوچه اي كه تقريباً خلوت است. زير چشمي، نگاهي به اطرا٠اش مي اندازد پيرزني همراه مردي جوان، از دور مي آيند و يكي دو بچه هم آن دورها، اطرا٠ماشيني پارك شده بازي مي كنند. دست اش را سمت ام دراز مي كند. دست مي دهم و لبخندي مي زند، تا چهره اش دلنشين تر شود!
برمي گردم سمت خيابان اصلي، كه سوار تاكسي شوم. هميشه از اين Øالت بدم مي آمده. وقتي ناگزير، سوار تاكسي مي شوم تا جايي را كه دوست دارم آرام- آرام قدم بزنم، زود Ùˆ با سرعتي كه نمي دانم دليل اش چيست، ترك كنم.
قدم هايم را تند مي كنم تا كنار جاده بايستم. نگاه مي كنم به زن Ùˆ مرد جواني كه دست هايشان را توي هم گرÙته اند Ùˆ توي پياده رو قدم مي زنند. مرد، باراني سياه رنگي پوشيده Ùˆ زن، مانتوي چسب٠نوك مدادي، تن اش است Ùˆ دارد تقريباً بلند- بلند، همراه مرد مي خندد. سوار تاكسي مي شوم تا من را اطرا٠ميدان Ùردوسي پياده كند. داخل تاكسي، سرم را روي تكيه ÙŠ صندلي مي گذارم Ùˆ چشم هايم را مي بندم.
چراغ جلوي در خانه ي آبجي زهرا، خاموش است. چند روزي ست خراب شده. مي خواستم درست اش كنم، اما سرم شلوغ بوده. زنگ را كه مي زنم، نگين در را باز مي كند. لپ اش را مي كشم و مي بوسم اش. زهرا داخل آشپزخانه، آشپزي مي كند. نادر هم نشسته روي مبل و با دكمه هاي كنترل٠ويدئو ور مي رود. سرم را تكان مي دهم و داخل اتاق ام مي روم. پيرهن ام را در مي آورم و پرت اش مي كنم روي جا رختي.
دكمه ÙŠ پاور كامپيوتر را مي زنم Ùˆ صندلي اش را جلو مي كشم. از Ù„Øظه اي كه سوار تاكسي شدم به مقاله اي كه ياسمن Ú¯Ùته بود، Ùكر مي كردم. Ú¯Ùتم شايد بتوانم توي شرق نيوزپيپر پيدايش كنم. زهرا صدايم مي زند Ùˆ مي گويد شام Øاضر است. مي گويم «يك ساعت ديگر، Ùعلاً سيرم.»
عبارت٠كريستين ماكاريان را توي قسمت جستجوي روزنامه، سرچ مي كنم. مطالبي پراكنده مي آيد كه يكي شان، هماني ست كه ياسمن مي Ú¯Ùت. با تيتر « روشنايي در امپراتوري ظلمت ». متن را مي خوانم؛ زيباست Ùˆ عميق. خصوصاً قسمت هايي از آن.
« پادشاه قدرت مطلق است. اين قدرت در ابتدا صرÙاً مذهبي بود. اما پادشاه از يك سو، برگزيده خدايان شده بود Ùˆ از سوي ديگر مذهب، به طور كامل در قدرت سياسي تسØيل مي شد. لذا Ùرعون، به عنوان بلندپايه ترين روØاني كشور، اساساً وظيÙÙ‡ اي جز تداوم نقش خالق، Ùˆ برپا داشتن Ù…Øلي براي زندگي خدايان بر روي اين كره ÙŠ خاكي، يا به عبارت ديگر، معابد نداشت... معبد مامني بود براي مراسمات رازآلود Ùˆ اسرارآميز، كه گويا قرار بود تعادل جهان را ØÙظ كنند. پادشاه بيشتر واجبات ديني را به كاهنان مي سپرد Ùˆ سخت مي كوشيد كه سلسله مراتب آنها را همواره رعايت كند.»
صداي نادر، از داخل آشپزخانه مي آيد كه ظاهراً دارد با زهرا جر Ùˆ بØØ« مي كند؛ اØتمالاً به خاطر بد شدن غذا، يا يك همچين چيزي. گاهي هم صداي زهراست كه بلند مي شود Ùˆ پشت سر آنها، صداي بلند٠به هم خوردن ظرو٠و در اتاق ها!
كلمه ÙŠ توتان خامون را توي Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ØŒ سرچ مي كنم تا ببينم Ú†Ù‡ چيزهايي نوشته. مطالب٠زيادي در اين رابطه وجود دارد. يكي شان را مي خوانم كه درباره ÙŠ هاوارد كارتر، باستان شناس انگليسي ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯Ù‡ كه به همراه دوستان اش در سال 1922 مقبره را كش٠كرده اند. بالاي صÙØÙ‡ هم تصويري از آقاي كارتر هست؛ مردي كوتاه قد، با شانه هايي پهن Ùˆ سبيلي پرپشت. خيره مي شوم توي چهره اش؛ خيلي دوست دارم بدانم وقتي مقبره را كش٠مي كرده، Ú†Ù‡ اØساسي داشته!
نگاه مي كنم به پايين تصوير، جايي كه همرا چند عكس ديگر، نوشته هايي در مورد Ù„Øظه ÙŠ كش٠وجود دارد.
« وقتي تابوت سنگي را به كمك كارنارون باز مي كنم، تابوتي ديگر وجود دارد. هنوز سرم از شدت درد، تير مي كشد. دست ام را روي پيشاني ام مي كشم Ùˆ سعي مي كنم تمركزام را ØÙظ كنم. در تابوت دوم را كه باز مي كنيم، ارزشمند ترين شئ دنيا را مي بينم. تابوت طلايي Ùرعون. كه به شكل خود او تراشيده شده. با كلاهي از جنس طلا كه روبان هايي آبي رنگ Ùˆ اÙقي، جلوه اش را بيشتر كرده اند. ريشي باÙته شده به شكل خوشه ÙŠ گندم، زير چانه ÙŠ تابوت است Ùˆ داخل دست هاي آن، عصاي « اكا » Ùˆ مگس كش « نخاخا »، به صورت ضربدري به سينه اش چسبيده اند. روي پيشاني آن هم علامت٠ماركبراي٠« ورنو » Ùˆ « يويوت » قرار دارد. همه اين ظواهر باعث مي شود پادشاه، براي هر بيننده اي غيرملموس، جادويي Ùˆ هيبت آور جلوه كند. اما از همه ÙŠ اينها مهم تر، تاج گلي ست از Ú¯Ù„ رز، كه با نخ هاي طلايي به هم بسته شده. ليدي مي آيد Ùˆ سعي كند به تاج Ú¯Ù„ دست بزند. اØتمالاً اين تاج Ú¯Ù„ را ملكه آنخس گريان، هنگام مرگ همسرش روي تابوت او گذاشته. اØساس مي كنم اين تاج Ú¯Ù„ مي تواند به من بگويد كه سه هزار سال، Ú†Ù‡ قدر دوره ÙŠ زماني٠كوتاهي ست! »
تشنگي شديدي به من دست داده. دلم مي خواهد يك ليوان آب٠سرد را يك جا سر بكشم. اما همان جا، روي صندلي مي مانم.به صÙØات پايين تر وبلاگ نگاه مي كنم؛ جايي كه عكسي از چهره ÙŠ موميايي شده Ùرعون زده است. چهره اي سياه شده كه انگار پوست، روي استخوان اش خشك Ùˆ چروكيده شده Ùˆ يكي- يكي اجزاي گوشتي اش تØليل رÙته اند Ùˆ Øالا تصويري چندش آور از مشتي استخوان باقي مانده است.
در اتاق، باز مي شود Ùˆ نگين با دست هاي كوچك اش سيني غذاي من را مي آورد. متوجه تصوير مانيتور مي شوم. Ùكر مي كنم شايد ديدن اين تصوير براي نگين مناسب نباشد Ùˆ بترساندش. اما ظاهراً دير شده است!
- دايي! اين كيه؟!
- هيچي! چيزي نيست. يه آدم كه خيلي وقت پيش مرده!
نگين سيني را مي آورد و گوشه ي ميز مي گذارد و بعد مي آيد كنار صندلي ام و دست٠كوچك اش را مي گذارد روي شانه ام، تا زل بزند توي تصوير.
- يعني آدم ها وقتي مي ميرن، اين شكلي مي شن؟!
نمي دانم Ú†Ù‡ توضيØÙŠ براي نگين داشته باشم كه متوجه قضيه باشد. ولي Ùكر مي كنم مي توانم كاري كنم، يا چيزي بگويم كه عكس العمل اش را در مورد اين تصوير بÙهمم.
- نه هميشه! اما بعضي ها شون چرا. دايي!تو از اين نمي ترسي؟
مي خندد Ùˆ نگاه ام مي كند Ùˆ بعد دوباره زل مي زند توي عكس Ùرعون، تا تصوير كوچك شده ÙŠ آن، بلرزد توي چشم هايش.
- نه! اين كه مرده! تازه با اين قياÙÙ‡ اش، خنده دار هم هست!!
بي دليل صÙØÙ‡ ÙŠ وبلاگ را مي بندم. جواب نگين، برايم غير منتظره بود. نگاه مي كنم به همان چشم ها كه Øالا تصوير كوچكي از من داخل آن است. دست ام را مي كشم روي موهاي نگين كه Øالا نور سÙيد مانيتور پخش شده توي صورت اش Ùˆ دوست داشتني اش كرده!
شروع مي كنم به بستن يكي- يكي٠وبلاگ هايي كه باز كرده بودم. تنها روي يكي از وبلاگ هاي تاريخي، Ù„Øظه اي مي مانم Ùˆ چند سطر آن را مي خوانم كه درباره ÙŠ يونان باستان Ùˆ دولت شهرهايي از جمله آتن است كه در شش قرن پيش از ميلاد، بر اساس Ùرهنگ Ùردگرايي Ùˆ قانون خواهي، مردم سعي كرده اند قوانين مدني تدوين كنند Ùˆ عده اي از آنها مجلسي تشكيل دهند Ùˆ اينكه اصل واژه ÙŠ دموكراسي، ريشه ÙŠ يوناني دارد؛ demo به معناي مردم Ùˆ kratos به معناي Øكومت.
كامپيوتر را خاموش مي كنم تا بروم Ùˆ كمي شام بخورم. نگين رÙته است توي اتاق اش. همين كه نصÙÙ‡ ليواني آب مي خورم، صداي همراه ام بلند مي شود. گذاشته ام روي ميز كامپيوتر. بلند مي شوم Ùˆ نگاه اش مي كنم؛ مهرداد است. مي گويد چند تا از بچه هاي دانشگاه هاي ديگر با او تماس گرÙته اند. ظاهراً قرار است تجمع كنيم. مي خواهد بداند نظرم چيست. اعتراضي ندارم. در مورد مكان Ùˆ وقت اش مي پرسم. مي گويد، پشت تلÙÙ† زياد نمي تواند Øر٠بزند Ùˆ Ùردا توي دانشگاه برايم ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ù…ÙŠ دهد. خداØاÙظي مي كنم Ùˆ گوشي را روي ميز مي گذارم.
مي نشينم روي مبل Ùˆ خيره مي شوم به عسلي كه نور زرد٠چراغ، توي آن منعكس شده. Ùكر نكنم ديگر بتوانم شام بخورم. دارم به اين Ùكر مي كنم كه روزهاي آينده Ú†Ù‡ اتÙاقي خواهد اÙتاد. اØتمال اينكه همگي بازداشت شويم زياد است!
مي خواهم بروم Ùˆ از پاكت داخل جيب شلوارم، سيگاري بردارم كه دوباره تلÙÙ† زنگ مي زند. گوشي را برمي دارم؛ صداي ياسمن است، البته با كمي لرزش Ùˆ گرÙتگي! مي خواهد بداند از تصميم مهرداد خبر دارم يا نه. مي گويم « بله! »
- سيامك! تو كه نمي خواي شركت كني؟!
همراه صدايش اØساس مي كنم صداي هن Ùˆ هن٠نÙس زدن هم مي آيد!
- چرا نبايد شركت كنم؟!
- يعني تو به خاطر اونها، خودتو توي خطر مي اندازي؟
- به خاطر اونها يعني چي؟! اين عقيده ي خودمه!
جمله ÙŠ دومي را كمي بلندتر مي گويم در Øالي كه از جايم نيم خيز شده ام.
- پس من چي؟! پس عقيده ي من چي؟
منظورش را نمي Ùهمم. ياسمن خيلي وقت ها با نظر من Ùˆ مهرداد مواÙÙ‚ بوده. اصلاً من Ùˆ مهرداد چكاره ايم! او خيلي وقت ها درست Ùˆ Øسابي تر از من بØØ« مي كند!
- ببين سيامك، عزيزم! خواهش مي كنم به من گوش بده! ببين، من قبول دارم ØرÙاتو، ولي مي ترسم!
بلند مي گويم:
- از چي؟
و بلندتر جواب مي دهد:
- از اين كه بگيرنت و تا چهل- پنجاه روز، ازت خبري نباشه! از اينكه تو رو از دست بدم!! اصلاً اين همه آدم، چرا تو بايد اين كار رو انجام بدي؟
كم كم Øر٠هايش اعصابم را خورد مي كند. بلند مي شوم Ùˆ تند، توي اتاق قدم مي زنم Ùˆ بعد با آن يكي دستم، سيگاري از پاكت بيرون مي كشم Ùˆ روشن مي كنم.
- ببين قبول دارم، نگران مني. ولي من وظاي٠مهم تري دارم!
- مهم تر از من؟!
اين سؤال آخرش، برايم كاملاً غير منطقي ست.
- بله! مهم تر از تو!!
باورم نمي شود توانسته باشم تا به Øال پشت گوشي، جمله اي را اين قدر بلند بگويم، تا Øدي كه بعد از Ú¯Ùتن اين جمله، سيگار توي مشتم مچاله شود Ùˆ هم من، هم ياسمن سكوت كنيم Ùˆ Ùقط به صداي بلند٠نÙس- Ù†Ùس هم ديگر گوش كنيم. بدي – Ùˆ يا شايد خوبي – تلÙÙ† اين است كه تنها صداي شخص را مي شنوي Ùˆ نمي تواني به كمك چهره اش، تشخيص دهي Ú†Ù‡ Øسي دارد!
- خوبه! پس اميدوارم بهت خوش بگذره!
Øالا صدايش كاملاً مي لرزد Ùˆ تغيير Ù„ØÙ† داده.
با Ù„Øني كه سعي مي كنم آرام باشد Ùˆ مطمئن، مي گويم:
- هر طور دوست داري Ùكر كن! من كار خودم رو مي كنم. كاري رو كه مي دونم درسته.
چند Ù„Øظه سكوت مي كند بعد، آرام مي گويد:
- يعني Øتي يه ذره هم اØتمال نمي دي اشتباه كني؟!
چيزي نمي گويم و او هم زياد منتظر جوابم نمي ماند و بعد با صدايي آرام تر – انگار از عمقي كهنه، سر درآورده باشد- مي گويد:
- هميشه چيزهاي درست رو تو مي Ùهمي! آقاي همه چيز Ùهم!!
Ùˆ بعد از چند Ù„Øظه، مي گويد:
- هميشه خودخواه بودي!
اين جمله اش، با اينكه در عين آرامش Ú¯Ùته شد ولي سنگيني خاصي روي ذهن من مي آورد. وادارم مي كند به سكوت. به اينكه ديگر هيچ توجيهي نداشته باشم! سكوت مان مدتي طول مي كشد Ùˆ Ùقط به Ù†Ùس هاي هم – كه Øالا آرام شده اند- گوش مي دهيم. مي خواهم اين وضعيت را بشكنم، اØساس مي كنم دارم تØقير مي شوم.
- ياسمن! در هر صورت من بايد اين كار رو انجام بدم.
مي روم Ùˆ دوباره روي مبل مي نشينم. ياسمن چند Ù„Øظه ساكت مي ماند Ùˆ بعد با Ù„Øني كاملاً گرÙته Ùˆ آرام – به Ù†Øوي كه انگار بغض كرده Ùˆ به زØمت مي Ùهمم- مي گويد:
- مواظب خودت باش!!
صداي هم آوردن گوشي تلÙÙ† شان، متوجه ام مي كند كه ارتباط قطع شده. نگاه مي كنم به صÙØÙ‡ ÙŠ گوشي Ùˆ به شماره ÙŠ ياسمن Ùˆ به كلمه ÙŠ آن. بعد گوشي را آرام مي گذارم روي عسلي.
سيگاري را كه بين انگشتان ام شكسته بود، از پنجره پرت مي كنم Ùˆ پاكت سيگار را همراه خودم مي برم توي هال، تا بنشينم روي مبل مقابل تلويزيون. يكي از كانال ها مستند پخش مي كند؛ درباره ÙŠ Øيوانات. سيگاري مي گيرانم Ùˆ دوداش را Ùوت مي كنم بالاي سرم، تا Øلقه هاي كوچك Ùˆ ظري٠دود سÙيد بروند بالا Ùˆ دور لامپ بالاي سرم، زير نور زرد آن Ù…ØÙˆ شوند.
نادر Ùˆ زهرا رÙته اند توي اتاق شان Ùˆ از نگين هم خبري نيست. كانال را دوباره عوض مي كنم Ùˆ شبكه ها را مي گردم؛ يكي دارد مسابقه اي تلويزيوني پخش مي كند Ùˆ بعدي، رئيس جمهور را نشان مي دهد كه مشغول سخنراني ست Ùˆ چند هزار Ù†Ùر، پايين دست او، روي چمن٠يك ورزشگاه ايستاده اند Ùˆ برايش دست تكان مي دهند Ùˆ همديگر را هول مي دهند!
كانال را مرتب عوض مي كنم تا اينكه آخرين٠آنها را كه نمي دانم كدام شبكه است Ùˆ برنامه اش تمام شده، مي بينم. بوقي ممتد، همراه چند نوار رنگي! پك هايي عميق به سيگار مي زنم Ùˆ خيره مي شوم به تارهاي رنگي صÙØÙ‡ ÙŠ تلويزيون. گوشم به صداي بوق، بعد از مدتي عادت مي كند Ùˆ انگار ديگر آن را نمي شنوم. مرز تارهاي رنگي، كم كم درهم آميخته مي شوند! پك هاي عميقي كه به سيگار مي زنم باعث مي شوند سر دردم شروع شود. اØساس مي كنم سرم گيج مي رود. زل مي زنم به تارهاي رنگي كه Øالا برايم قابل تمايز نيستند Ùˆ ديگر هيچ صدايي نمي شنوم!
26 آوريل سال 2134 پس از ميلاد... .
علي اصغر Øسيني خواه