پاییز بود،تازه پاییز شروع شده بود.آفتاب ذلال و خنکی روی درخت ها ، که نیمی از انها سبزینه باخته بودند را پوشانده بود.
امروز احساس عجیبی داشت.نمیدانست چگونه آنرا در یک جمله خلاصه کند.چیزی در نهانخانه ی جانش جابجا میشد. باری از ذهنش به قلبش فرو میریخت، و حرفی برای گفتن نداشت.
تمام روز تنها بود. گاه فکر می کرد عضلات دور لبش، اور بیکولاریس اوریس، به کار نمی آید و در حال آتروفی شدن است.با خودش میگفت متمدن ها ، آدم را با کامپیوتر و تلویزیون واین قبیل ناطقان بیروح عوض کرده اند.
هوا کم کم رو به تاریکی و خنکی می رفت.با افکاری گوناگون و مورشی در جان تصمیم گرفت با یک لیوان قهوه و نخی سیگار به طرف درخت انجیر کهنه برود و در همانجا لحظاتی خلوت کند." این درخت انجیر امسال

چه قیامتی کرده، غرق میوه است با شاخه هایی پر اعتماد و برگهایی پر حیات."
کم کم آفتاب رنگ باخته بود و شب آرام و صادقانه از راه می رسید. قهوه را ذره ذره تمام کرد ولی سیگارش هنوز به انتها نرسیده بود. حس می کرد روحش با ریشه های این درخت انجیر هماغوشی می کند. می خواست همه ی رازش را با ریشه های این درخت کهنه بگوید. می خواست راز این خاک خفته را از دانه های بهم فشرده ی انجیر بفهمد.
صدایی او را بخود آورد. صدایی غبار گونه . صدا پاورچین پاورچین نزدیک میشد..سر بلند کرد. چهره ای محو و غبار گرفته نزدیک میشد. .روی سروصورت و موهایش پر از گرده های خاک وخاشاک بود.چهره ی غبار گرفته آشنا به نظر می آمد.چهره درست روبروی او نشست و لب به سخن گشود.گفت آمده ام داستانم را تعریف کنم و بروم. گفت آمده ام بگویم که آیا تعبیر ما از عشق، از دوستی و آزادی اشتباه نبوده؟!
ناگهان سیگارش را در لابلای انگشتانش جابجا کرد و گفت:" آه او را می شناسم، خودش بود.همان که ساعاتی پیش از ذهنم به قلبم فرو می ریخت و زندگی را خلاصه می کرد. آه چه قدر پوستش طراوت از دست داده!"
چهره دوباره به حرف آمدو گفت از اینکه داستانم را ننوشتم پوزش می خواهم. وقت نبود.وقت.
چهره در او خیره شد.پرسید، آیا ما مفهوم وقت را فهمیدیم؟
ناگهان آتش سیگار نقطه ی سرخی شد بر روی لبان چهره و تا آمد او را در آغوش کشد رفته بود....او همجوار ریشه ها بود و رفت.
در یک لحظه ناگهان با سوزش انگشتانش از خواب پرید. سیگار به انتها رسیده بود.........

غروب سپتامبر 2005 سانفرانسیسکو
مهناز بدیهیان-اوبا